۱۳۸۵ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

دل ما رو بنويس

شدیدآْ توی افکار خودم غرق بودم و انگشتام در حال تایپ کردن که... از دوست خوبم برام پیغامی توی ارکوت اومد! برام نوشته بود که دیدم که سخت مشغول نوشتنی، بی مورد ندیدم که یه چیزی برات بنویسم که حال کنی... با تشکر از این دوست مهربونم و با اجازه اش (تمام حقوق برای خودش محفوظ می باشد :) )، دلم نیومد این شعر و ترانه رو اینجا، به ویژه برای اوناییکه توی ارکوت نیستند، نذارم... به خصوص که شاعر انگار روی سخنش با منه، قبل از اینکه تمامه داستان رو شنیده باشه!...ا


ابی - بنویس


تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

بنويس هر چه که ما رو به سر اومد
بد قصه ها گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاريم
لحظه ها رو می کشيم نمی شماريم
بنويس از ما که در حال فراريم
توی اين پاييز بد فکر بهاريم
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

دست من خسته شد از بس که نوشتم
پای من آبله زد بس که دويدم
تو اگر رسيده ای ما رو خبر کن
چرا اونجا که تويی من نرسيدم
تو که از شکنجه زار شب گذشتی
از غبار بی سوار شب گذشتی
تو که عشق و با نگاه تازه ديدی
بادبان به سينه ی دريا کشيدی
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

بنويس از ما که عشقو نشناختيم
حرف خالی زديم و قافيه باختيم
بگو از ما که تو خونمون غريبيم
لحظه لحظه در فرار و در فريبيم
بگو از ما که به زندگی دچاريم
لحظه ها رو می کشيم نمی شماريم
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

هیچ نظری موجود نیست: