۱۳۸۵ شهریور ۱۰, جمعه

روز جمعه ی دیگه ای فرا رسید، یعنی هفته ی دیگه ای رو پشت سر گذاشتیم! در عین اینکه جمعه اومدنش همیشه خوشحال کننده برای کسانیه که در کشور های مسیحی زندگی می کنند، به طریقی احساس گذر عمر رو به آدم میده...ا
فردا سفر کوتاهی رو در پیش دارم... دیدار دوست دیرینه ام همیشه برام دلپذیره و این بار این دیدار علی الخصوص هیجان خاصی رو در من ایجاد کرده... دلم میخواد اونها که عملاً در دو دهه ی اخیر خانواده ی من در این دیار غربت بوده اند، همونی رو ببینند که من می بینم و در شادی من شریک باشند، به همون شکل که همیشه در غمها منو یار بوده اند...ا
اصلاً باورم نمیشه که زمان چطور گذشت...فقط یک ماه!... انگار که یک عمر گذشته... میگن وقتی به آدم خوش میگذره، گذشت زمان حس نمیشه، ولی من اصلاً چنین حسی ندارم و در واقع دلم میخواد که زمان هر چه کندتر بگذره و ثانیه ها رو به مانند سالها حس کنم!...ا

هیچ نظری موجود نیست: