از دیروز به سلامتی هوای اینجا هم رو به سرما رفت. دمای هوا دیگه صبحها زیر صفره و زمینها هم شده درست مثل آینه. الان که رفته بودم تا نفسی تازه کنم خانمی ایستاده بود و میگفت که امروزه که کلی دست و پا بشکنه!
لابد اصطلاح ما چی فکر میکردیم و چی شد رو شنیدید. زندگی به ماها بارها ثابت کرده که بیشتر وقتا اون چیزی که توی ذهن ما هست و انتظار اتفاق افتادنش رو میکشیم، نمیشه! بذارین به گذشته های خیلی دور برگردم. اون قدیما که نوجوونی بیش نبودم فکر میکردم که دبیرستان که تموم بشه، وارد دانشگاه میشم و بعدش هم یک کاری پیدا میکنم، ازدواج میکنم و مثل خیلی از آدمای دیگه صاحب خانواده میشم و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگیم رو میکنم. هرگز از اون دور دورای ذهنم فکری به عنوان اینکه جلای وطن بکنم، رد نمیشد. بعدش هم که مزدوج شدم، پیش خودم فکر میکردم که برای همیشه است و چقدر شانس آوردم که تونستم برعکس خیلی آدما با اون کسی که دلم میخواد هم پیمان بشم! اون داستان هم توزرد از آب دراومد. بعدش هم که دوباره تصمیم گرفتم تجدید فراش کنم و تمام سعیم بر این بود که این دفعه دیگه هر کاری که میخوام بکنم، با چشم باز باشه، باز کسایی سر راهم قرار گرفتن که هدفشون همه چیز بود به جز عشق و محبت... خلاصه که این ضرب المثل رو به معنی واقعی کلام با تمام وجود حس کردم... حالا هم چند ماه پیش که درگیر این مسائل بودم، هرگز فکر نمیکردم که جریانات به اینجا برسه! ولی خوب دیگه باید اذعان کرد که واقعیت زندگی اینه: هر وقت که فکر کردی که دیگه این آخر خطه و دیگه مطمئن هستی که از این بدتر امکان نداره بشه، اون لحظه است که باید خودت رو برای بدترش آماده کنی... و عموناصری که اصلاً فکر نمیکرد که بخواد خودش رو آمادۀ کارزار بکنه چون تمام زندگیش همیشه از جنگ بیزار بوده، امروز چاره ای به جز این نمیبینه... امروز آغاز کارزاره، و عموناصر چی فکر میکرد و چی شد!
لابد اصطلاح ما چی فکر میکردیم و چی شد رو شنیدید. زندگی به ماها بارها ثابت کرده که بیشتر وقتا اون چیزی که توی ذهن ما هست و انتظار اتفاق افتادنش رو میکشیم، نمیشه! بذارین به گذشته های خیلی دور برگردم. اون قدیما که نوجوونی بیش نبودم فکر میکردم که دبیرستان که تموم بشه، وارد دانشگاه میشم و بعدش هم یک کاری پیدا میکنم، ازدواج میکنم و مثل خیلی از آدمای دیگه صاحب خانواده میشم و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگیم رو میکنم. هرگز از اون دور دورای ذهنم فکری به عنوان اینکه جلای وطن بکنم، رد نمیشد. بعدش هم که مزدوج شدم، پیش خودم فکر میکردم که برای همیشه است و چقدر شانس آوردم که تونستم برعکس خیلی آدما با اون کسی که دلم میخواد هم پیمان بشم! اون داستان هم توزرد از آب دراومد. بعدش هم که دوباره تصمیم گرفتم تجدید فراش کنم و تمام سعیم بر این بود که این دفعه دیگه هر کاری که میخوام بکنم، با چشم باز باشه، باز کسایی سر راهم قرار گرفتن که هدفشون همه چیز بود به جز عشق و محبت... خلاصه که این ضرب المثل رو به معنی واقعی کلام با تمام وجود حس کردم... حالا هم چند ماه پیش که درگیر این مسائل بودم، هرگز فکر نمیکردم که جریانات به اینجا برسه! ولی خوب دیگه باید اذعان کرد که واقعیت زندگی اینه: هر وقت که فکر کردی که دیگه این آخر خطه و دیگه مطمئن هستی که از این بدتر امکان نداره بشه، اون لحظه است که باید خودت رو برای بدترش آماده کنی... و عموناصری که اصلاً فکر نمیکرد که بخواد خودش رو آمادۀ کارزار بکنه چون تمام زندگیش همیشه از جنگ بیزار بوده، امروز چاره ای به جز این نمیبینه... امروز آغاز کارزاره، و عموناصر چی فکر میکرد و چی شد!
۳ نظر:
عمو ناصر حالا به این فکر کن که چقدربد تر از این هم میتونست باشه ،اونوقته که میبینی باز جای شکرش باقیه که از دهان این همه گرگ باز سالم اومدی بیرون،
کاملاً درسته! خودم هم به همین فکر میکنم :)
درحقیقت تو مثل برهای بودی که گرفتار دو تا گرگ شده بودی ولی...بالاخره یک روزی تقاس کاراشونو میگیرن
ارسال یک نظر