۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

"فکر میکنی پس وجود داری"؟

هوا روز به روز داره سردتر میشه و دمای هوا صبحها به صفر نزدیکتر، ولی از برف هنوز اینجا خبری نیست! شنیدم که دیروز در وطن برف میومده! واقعاً که آب و هوا توی این کرۀ خاکی به سرش زده! یکی از دوستان که اونور آب زندگی میکنه از هوای اونجا نوشته بود که همون دیروز نزدیک بیست درجه بالای صفر بوده... نمیدونم شاید باید دیگه اون تصورات سابق در مورد آب و هوا در جاهای مختلف رو کنار بذاریم! اینکه شمال اروپا همیشه برف و یخبندونه و خاور میانه منطقۀ گرمسیره! حالا دیگه اصلاً حساب و کتاب وجود نداره...
امروز صبح که داشتم سر کار میومدم، توی راه صدای پرنده ای رو شنیدم که روی درخت نشسته بود و چنان چهچهه ای سر داده بود که بیا وببین! بندۀ خدا این پرنده ها هم گیج شدن، نمیدونن دیگه چه فصلیه! یه موقعی همه چیز براشون کاملاً صاف و شفاف بود. میدونستن که وقتی دمای هوا به یک اندازۀ خاصی رسید وقت کوچ به مناطق گرمسیرتره و زمستون که تموم میشد دوباره زمان برگشتن به مناطق خوش آب و هواتر بود...
الان دیگه هیچ چیزی شفافیت سابق رو نداره، نه فقط آب و هوا بلکه هیچ چیز دیگه ای! نه دوستیها دیگه مثل سابق هستن، نه آدما، نه روابط! همه چیز دیگه ماشینی و مجازی شده! یواش یواش خود ما آدما هم دیگه مجازی میشیم و وجود داشتن و زندگی که شاید تنها مفهوم مطلقیه که شاید قدیما وجود داشت، اون هم نسبی بشه... یعنی اینکه ما اصولاً وجود خارجی داریم یا نه به کل زیر سؤال بره... دلم میخواست اون موقع بودم ومیتونستم روح استاد بزرگوار دکارت رو احضار کنم و ازش بپرسم: استاد گرامی، هنوز هم مطمئن هستی که "فکر میکنی پس وجود داری"؟...:)
  

هیچ نظری موجود نیست: