۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

زندگی: ممتحنی سختگیر

لحظه ای شیرین بود لحظۀ خداحافظی و در عین حال تلخ! تلخ و شیرین به هم آمیخته بودن! از سنگ صبورم خداحافظی کردم، چون دیگه نیازی به صبوریش برای من نبود، دیگه کسایی دیگه ای وجود دارن که بهش بیشتر از من نیاز دارن و دیگه وقتش بود... خودم هم احساس کرده بودم! میدونم که دلم براش تنگ میشه، ولی همه چیز توی این دنیا گذراست! هیچ چیزی ابدی نیست و چنان که اومد، چنان هم خواهد رفت...
شیرینی این وداع برای این بود که مهر تأیید بر آزادی من میزد، آزاد و فراغ از همۀ دغدغه هایی که گذشت: "دوباره آزاد چون پرنده که پرواز میکند بر افق آرزوها"... با اینکه توی چشماش معلوم بود که دیگه نگران من نیست، ولی حتی تا ثاتیه های آخر هم بهم پند و اندرز میداد، مثل معلمی که میدونه که کارش رو خوب انجام داده و مطمئنه که دانش آموزش درساش رو خوب یاد گرفته، ولی بازم دلش طاقت نمیاره و دلش میخواد تا آخرین لحظه توشۀ راهی به شاگردش بده... و تنها امیدش اینه که اون از امتحان سربلند بیرون بیاد، چون سربلندی اون باعث افتخارشه... و امتحان اصلاً امتحان ساده ای نیست... زندگی هیچوقت ممتحنی نبوده که امتحانهاش رو راحت بگیره و خیلی وقتا از سر نامردی سؤالهایی رو طرح کرده که شاید جوابش رو فقط و فقط خودش بدونه... زندگی ممتحنی سختگیره!

هیچ نظری موجود نیست: