۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

خاطره ای نه چندان شیرین

بالاخره آقا پسر برای باباش چند دقیقه ای رو وقت گذاشت و بعد از چند هفته موفق به زیارت روی ماهش شدم. نمیتونم احساسم رو وقتی پا به خونۀ تازه اش میذاشتم توصیف کنم. از شادی توی پوست خودم نمیگنجیدم. جداً بهترین احساس توی دنیاست وقتی آدم یک موقعی نهالی رو با دستای خودش به خاک نشونده و با عرق جبین بهش آب داده و بزرگ شدن رو لحظه به لحظه تماشا کرده، و حالا میبینه که چطور برای خودش درختی شده و داره ثمره میده. ثمره اش سالم بودنشه و موفق بودنشه و اینکه چطور توی این سن جوون روی پاهای خودش ایستاده و به هیچ احدالناسی احتیاج نداره...
توی راه وقتی داشتم به خونه برمیگشتم با خودم فکر میکردم که من وقتی به وجود داشتنش فکر میکنم همین به من حس خوشبختیی میده که حاضر نیستم با هیچ چیز دیگه ای عوضش کنم. خوشبخت بودن اون برای من کافیه که خودم خوشبخت باشم... یادش به شر باشه اون روزی از زندگیم رو که لب پرتگاهی قرار گرفتم که فقط و فقط فکر این جگرگوشه ام من رو از سقوط نجات داد. تنها فکری که در اون لحظه کردم این بود که من چطور میتونم بچه هاش رو نبینم؟! لحظۀ تلخی بود که برای همیشه توی خاطرم حک شد تا همیشه یادآور جملۀ معروف ماهی سیاه کوچولو نوشتۀ زنده یاد صمد بهرنگی باشه. ماهی کوچولو وقتی که در راه رسیدن به دریا کلی خطرات رو پشت سر میذاره، وقتی که در آرامش داشته از آزاد بودنش لذت میبرده، با خودش فکر میکنه:
 "مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد."

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دست راستش روسر عفریتهائی که پنجاه سالشون شده تا مادره اجازه نداده عرضه خوردنه یه لیوان آب و ندارن ،خجالتم نمیکشن با اون سن و سال !!!!