عجب احساس خوبی بود بعد از مدتها دوباره ورزش کردن! خدا پدرو مادر این همکارم رو بیامرزه که همت کرد و دوباره ما رو راه انداخت وگرنه اگر به خود من بود شاید همش عقبش مینداختم و هیچوقت دوباره از سر نمیگرفتمش. با اینکه درد زیاد بود و آدم احساس میکرد که روحش داره از بدنش فرار میکنه، ولی همون احساس درد به آدم نشاط زندگی میده...
جالبه که آدم این همه سال یه جایی کار بکنه و از امکاناتی که برای آدم فراهم میکنن، استفاده نکنه! ولی خوب همینه دیگه وقتی آدم به فکر خودش نباشه و دائم درگیر مسائل دیگران توی زندگیش باشه، اصلاً به فکر این جریانات نمیفته. قدیما که نوجوون بودم خیلی اهل ورزش بودم. توی مدرسه همیشه سردمدار همۀ ورزشها بودم. یادم میاد که سال آخر دورۀ راهنمایی هر فرصتی رو که گیر میاوردیم همه جوره ورزشهایی که به شکلی با توپ بود رو بازی انجام میدادیم. دیگه کار به جایی رسیده بود که کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه شده بودم. سال آخر توی یک دوره مسابفات بین مدرسه ها بعد از کلی مسابقات به فینال رسیدیم، و الحق که توی فینال هم بد بازی نکردیم، ولی تیم مقابل میانگین قدشون یه سر و گردن از همۀ ما بلندتر بود. شانس بردن ما خیلی کم بود، ولی تا آخرین لحظه مبارزه کردیم و اگه درست یادم بیاد با اختلاف دو امتیاز باختیم. یادش به خیر چه دوران شیرینی بود...
این سری از پدر شنیدم که همون موقعها ازم دعوت کردند که به یکی از باشگاهها بپیوندم و به طور جدی تری بازی کنم، ولی انگار من میون ورزش و درس، درس رو انتخاب کردم. انگار به پدرم گفته بودم آدمایی که دنبال ورزش حرفه ای میرن، دیگه از درس و مشق میفتن... باور میکنین که خود من این موضوع اصلاً توی خاطرم نمونده بود... و پدر علی رغم سنش همۀ اینا رو به خاطر داشت! الان خیلی بهتر درکش میکنم، وقتی که میگفت ما همۀ زندگیش هستیم، و آدم زندگیش رو به این سادگیها فراموش نمیکنه! جالب اینجا بود که پارسال توی فیسبوک یکی از همکلاسیهای قدیمیم رو پیدا کردم. با اینکه من دقیقاً همه چیزش توی ذهنم بود، ولی اون من رو اصلاً به خاطر نمیاورد! تا اینکه آدرس یکی دیگه از بچه ها رو که به واسطۀ بیش از حد درسخون بودنش توی مدرسه خیلی معروف بود، دادم. وقتی منو به یاد آورد این سؤال رو از من کرد: تو همون بسکتبالیسته نیستی؟ :) ... و آدم هرگز نمیدونه که چه تصویری از خودش در ذهن دیگران به جای میذاره، تصویری که خودش هرگز خودش رو به اون شکل ندیده باشه!
جالبه که آدم این همه سال یه جایی کار بکنه و از امکاناتی که برای آدم فراهم میکنن، استفاده نکنه! ولی خوب همینه دیگه وقتی آدم به فکر خودش نباشه و دائم درگیر مسائل دیگران توی زندگیش باشه، اصلاً به فکر این جریانات نمیفته. قدیما که نوجوون بودم خیلی اهل ورزش بودم. توی مدرسه همیشه سردمدار همۀ ورزشها بودم. یادم میاد که سال آخر دورۀ راهنمایی هر فرصتی رو که گیر میاوردیم همه جوره ورزشهایی که به شکلی با توپ بود رو بازی انجام میدادیم. دیگه کار به جایی رسیده بود که کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه شده بودم. سال آخر توی یک دوره مسابفات بین مدرسه ها بعد از کلی مسابقات به فینال رسیدیم، و الحق که توی فینال هم بد بازی نکردیم، ولی تیم مقابل میانگین قدشون یه سر و گردن از همۀ ما بلندتر بود. شانس بردن ما خیلی کم بود، ولی تا آخرین لحظه مبارزه کردیم و اگه درست یادم بیاد با اختلاف دو امتیاز باختیم. یادش به خیر چه دوران شیرینی بود...
این سری از پدر شنیدم که همون موقعها ازم دعوت کردند که به یکی از باشگاهها بپیوندم و به طور جدی تری بازی کنم، ولی انگار من میون ورزش و درس، درس رو انتخاب کردم. انگار به پدرم گفته بودم آدمایی که دنبال ورزش حرفه ای میرن، دیگه از درس و مشق میفتن... باور میکنین که خود من این موضوع اصلاً توی خاطرم نمونده بود... و پدر علی رغم سنش همۀ اینا رو به خاطر داشت! الان خیلی بهتر درکش میکنم، وقتی که میگفت ما همۀ زندگیش هستیم، و آدم زندگیش رو به این سادگیها فراموش نمیکنه! جالب اینجا بود که پارسال توی فیسبوک یکی از همکلاسیهای قدیمیم رو پیدا کردم. با اینکه من دقیقاً همه چیزش توی ذهنم بود، ولی اون من رو اصلاً به خاطر نمیاورد! تا اینکه آدرس یکی دیگه از بچه ها رو که به واسطۀ بیش از حد درسخون بودنش توی مدرسه خیلی معروف بود، دادم. وقتی منو به یاد آورد این سؤال رو از من کرد: تو همون بسکتبالیسته نیستی؟ :) ... و آدم هرگز نمیدونه که چه تصویری از خودش در ذهن دیگران به جای میذاره، تصویری که خودش هرگز خودش رو به اون شکل ندیده باشه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر