میدونستم که باید چند ساعت قبل از پرواز توی فرودگاه حاضر باشم، هر چند که کارها دیگه خیلی سریعتر اونجا انجام میشن. از دفعه های قبل دیگه یاد گرفته بودم که کجا زنگ بزنم که اومدنشون سر وقت باشه. زنگ زدم و برای ساعت سه یک ماشین سفارش دادم. ازم شمارۀ همراه خواست، گفتم ندارم و به شمارۀ ثابت خونه راضی شد. چند ساعتی نگذشته بود که تلفن زنگ زد. سعی میکردم که به تلفنا جواب ندم، آخه با من که کسی کاری نداشت اونجا. با این وصف چون کسی دم دست نبود مجبور شدم گوشی رو بردارم. فامیلیم رو گفت، ولی مطمئن بودم که کارش با من نیست. وقتی پدرم گوشی رو برداشت، بعد از چند ثانیه ای کاشف به عمل اومد که در اصل با خود من کار داشته! رانندۀ ماشینی بود که قرار بود نصفه شب به دنبالم بیاد. از ساعت پرواز میپرسید و میگفت که شاید بهتر باشه یک کم زودتر بیاد که یک وقت استرس به وجود نیاد. حرفش منطقی بود و من هم که برام فرقی نمیکرد، بنابرین حرف حق بدون جواب بود. قرار شد که نیم ساعت زودتر بیاد...
ساعتش طوری بود که خوابیدن زیاد راحت نبود. گفتم برم یک چند ساعتی چشما رو هم بذارم چون شب و روز طولانیی رو در پیش دارم. با این وجود تونستم یک چرت چند ساعته بزنم. خیلی زودتر از موقع مقرر همه چیز رو آمادۀ سفر کردم. طفلک پدر و مادر که خواب به چشمشون نیومده بود و همینجور وقت رو به طریقی کشته بودن که مبادا من خواب بمونم. ساعت از نیمه های سه هم عبور کرده بود ولی از این رانندۀ با وجدان که توی این دور و زمونه کم یافت میشه، خبری نبود! دیگه داشت یواش یواش عقربۀ کوچیک خودش رو لنگون لنگون به سه میرسوند و عقربه بزرگه دوون دوون به دوازده نزدیک میشد که پدر کاسۀ صبرش لبریز شد و پیشنهاد داد که بهش زنگ بزنیم. اول خودش سعی کرد ولی انگار شماره رو اشتباه میگرفت. وقتی من شماره رو گرفتم، صدایی با احترام نام منو خطاب کرد و گفت که تا دو سه دقیقه دیگه اونجاست...
برام یک کمی این دیر اومدن عجیب بود، چون خودش زنگ زده بود و زودتر رفتن رو توصیه کرده بود، ولی چیزی نگفتم، تا خودش شروع کرد به توضیح دادن! هنوز هم وقتی یادش میفتم، لبخند رو روی گونه هام احساس میکنم. میگفت توی راه که میومده، توی یکی از خیابونای اصلی سر راه، توی اون تاریکی نیمه های شب، چراغ خونه ای ظاهراً روشن بوده و از پشت پنجره ای بزرگ که مشرف به خیابون بوده، خانم و آقایی جلوی پنجره، عریونتر از نوزاد به هنگام تولد ایستاده بودن و ...:) این صحنه در اون موقع شب که هیچ ترددی معمولاً در اون مسیر وجود نداره، چنان ترافیکی ایجاد کرده بوده، که موجبات دیر اومدنش رو فراهم کرده!... با خودم فکر کردم که اینجا چندین سال قبل، پوستر تبلیغی از یک خانم هنرپیشه معروف که در سطح کشور به در و دیوار چسبونده بودن، باعث کلی تصادفات رانندگی شد، ولی اینکه در اون دیار با اون شرایط موجود یک همچین جریانایی اتفاق بیفته، هرگز از کنار مخیلاتم هم گذر نمیکرد :) هرچند، گفته بودم که شباهتهای این ور و اونور دارن روز به روز زیادتر میشن... شباهتهای دور و نزدیک!
ساعتش طوری بود که خوابیدن زیاد راحت نبود. گفتم برم یک چند ساعتی چشما رو هم بذارم چون شب و روز طولانیی رو در پیش دارم. با این وجود تونستم یک چرت چند ساعته بزنم. خیلی زودتر از موقع مقرر همه چیز رو آمادۀ سفر کردم. طفلک پدر و مادر که خواب به چشمشون نیومده بود و همینجور وقت رو به طریقی کشته بودن که مبادا من خواب بمونم. ساعت از نیمه های سه هم عبور کرده بود ولی از این رانندۀ با وجدان که توی این دور و زمونه کم یافت میشه، خبری نبود! دیگه داشت یواش یواش عقربۀ کوچیک خودش رو لنگون لنگون به سه میرسوند و عقربه بزرگه دوون دوون به دوازده نزدیک میشد که پدر کاسۀ صبرش لبریز شد و پیشنهاد داد که بهش زنگ بزنیم. اول خودش سعی کرد ولی انگار شماره رو اشتباه میگرفت. وقتی من شماره رو گرفتم، صدایی با احترام نام منو خطاب کرد و گفت که تا دو سه دقیقه دیگه اونجاست...
برام یک کمی این دیر اومدن عجیب بود، چون خودش زنگ زده بود و زودتر رفتن رو توصیه کرده بود، ولی چیزی نگفتم، تا خودش شروع کرد به توضیح دادن! هنوز هم وقتی یادش میفتم، لبخند رو روی گونه هام احساس میکنم. میگفت توی راه که میومده، توی یکی از خیابونای اصلی سر راه، توی اون تاریکی نیمه های شب، چراغ خونه ای ظاهراً روشن بوده و از پشت پنجره ای بزرگ که مشرف به خیابون بوده، خانم و آقایی جلوی پنجره، عریونتر از نوزاد به هنگام تولد ایستاده بودن و ...:) این صحنه در اون موقع شب که هیچ ترددی معمولاً در اون مسیر وجود نداره، چنان ترافیکی ایجاد کرده بوده، که موجبات دیر اومدنش رو فراهم کرده!... با خودم فکر کردم که اینجا چندین سال قبل، پوستر تبلیغی از یک خانم هنرپیشه معروف که در سطح کشور به در و دیوار چسبونده بودن، باعث کلی تصادفات رانندگی شد، ولی اینکه در اون دیار با اون شرایط موجود یک همچین جریانایی اتفاق بیفته، هرگز از کنار مخیلاتم هم گذر نمیکرد :) هرچند، گفته بودم که شباهتهای این ور و اونور دارن روز به روز زیادتر میشن... شباهتهای دور و نزدیک!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر