دلم لک زده برای اینکه یک روز صبح از خواب بیدار شم و بیداریم در آرامش و بدون دغدغه باشه! توی این چند روزه اینقدر که فکر کردم احساس میکنم که روحم خسته شده. آخه مگه یک آدم که از چیزی به جز گوشت و پوست و استخون ساخته نشده چقدر باید تحمل کنه؟! مجبور شدم تن به کارهایی بدم که خودم شخصاً همیشه توی زندگی به معنای واقعی کلام، حالم ازشون به هم میخورده و هنوز هم میخوره! اینکه بخوام سر مال دنیا که برام به اندازۀ پشیزی ارزش نداره، جنگ و جدل کنم، ولی از طرف دیگه چاره ای هم ندارم! با کسایی طرفم که شمردن ده شاهیها نون روزشونه و این جریانا براشون مثل آب خوردن میمونه. اون آرامشی رو که دنبالش هستم به طور قطع وابسته به این جریانه، بنابرین به هیچ عنوان نمیتونم کوتاه بیام، چون اگر کوتاه بیام، این دفعه دیگه به خودم خیانت کردم، به بچه ام خیانت کردم و به بچه های اون خیانت کردم. بعد هم آدم باید جلوی کسایی کوتاه بیاد که ارزشش رو داشته باشن، کسایی که بویی از انسانیت بردن و فقط فکر و ذکرشون این نباشه که چطوری همه چیز به نفع خودشون تموم بشه، کسایی که توی چهرۀ تو فقط منفعت و سودجویی برای خودشون رو ندیده باشن...
خدا رو شکر یک روز دیگه بیشتر به آخر هفته باقی نمونده. شاید بتونم این آخر هفته کمی استراحت کنم و تلافی این بدخوابیهای این چند روز اخیر رو دربیارم... اگه بذارن!
خدا رو شکر یک روز دیگه بیشتر به آخر هفته باقی نمونده. شاید بتونم این آخر هفته کمی استراحت کنم و تلافی این بدخوابیهای این چند روز اخیر رو دربیارم... اگه بذارن!
۱ نظر:
یاد بگیریم روزمان را با نام خدا و گــور پدرِ بعضیا آغاز کنیم
ارسال یک نظر