۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

یادی ننگین

دیروز توی راه پیش خودم فکر میکردم که این دو روزی که از این هفتۀ کاری باقی مونده رو مرخصی بگیرم، یعنی فکر کردم که حالا که مرخصی اضافه زیاد دارم  با این کار خستگی راه رو از تنم به در کنم. تا آخر شب هم که میخوابیدم هنوز صد در صد مطمئن نبودم. گفتم صبح مثل هر روزه از خواب بیدار میشم، اگه حالش بود میام سر کار، اگر هم نبود که به رؤسا زنگی میزنم و تقاضای مرخصی میکنم. ولی صبح که پاشدم دیدم خستگی حسابی از وجودم بیرون شده و میل به اومدن به سر کار بسیاره...
فکر میکردم وقتی برگردم هوا اینجا حسابی سرد باشه و خودم رو آماده کرده بودم که با شهری پوشیده از برف و زمینهای سفید روبرو بشم، که در کمال تعجب دیدم اینجا هوا تازه به مراتب گرمتره! میگن انگار توی هفتاد سال اخیر گرمای هوا برای این موقع سال بی سابقه است... امیدوارم همین جوری هم باقی بمونه و مثل دو سه سال گذشته نشه، البته که اگه برفهای آنچنانی بیاد دل من یه جورای دیگه حسابی خنک میشه :)
یه خورده پیش مطلع شدم که آخرین مورد قانونی در مورد "خونۀ کذایی" هم انجام شده و بدین شکل من همۀ تعهدات خودم رو ادا کردم، حالا کی اونایی که همیشه ادعاهای گنده گنده میکردن که ما به جز درستکاری توی زندگیمون مرامی نداریم، سهم خودشون رو انجام بدن، خدا میدونه! ای کاش هر چه زودتر اون هم انجام میشد تا عموناصر تمام رشته های ارتباطیش با این قوم دغل برای همیشه قطع بشه، و یاد ننگینشون برای ابد در گورستان تاریخ  مدفون بشه!  

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حرف که باد هواست ،تا حالا که، هر چی گفتند خلافش ثابت شد امیدوارم حالا که ۵ سال از عمرتونو تلف کردن حداقل یه ذره انسا نیت کنن و سرمایه تونو پس بدن.

amunaaser گفت...

باید دید! قصاص قبل از جنایت نباید کرد! اگر هم کردند، صدقۀ سر پسرم :) ولی هیچکاری توی این دنیا بدون جواب باقی نمیمونه! همه یک جایی و یک روزی جوابگوی اعمالشون خواهند بود، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره... خودکرده را تدبیر نیست! ازشون بابت یک قضیه در انتها قلباً ممنونم که دست از سر من برداشتن و زندگی و آزادیم دوباره به من برگشت. پول مثل چرک کف دست میمونه، میاد و میره. اون چیزی که دیگه به دست نمیاد، زندگی از یاد رفته است!