بالاخره این هفتۀ خسته کننده هم رو به اتمامه. پایان هفتۀ کاری با هوایی مه آلود و تیره توأمه. دیشب توی اخبار هوا میگفتن که به نسبت این موقع سال هوا خیلی گرمه که البته اصلاً دور از واقعیت نیست. پارسال همین موقع از سال کلی برف روی زمین نشسته بود و سرما بیداد میکرد. طبق قانون اینجا حدود دو هفتۀ دیگه باید لاستیکهای ماشینها رو عوض کرد تا از سر خوردنهای خطرناک توی زمستون جلوگیری کرد، ولی فکر نمیکنم که با این هوا کسی به این فکر افتاده باشه. شخصاً فکر میکنم که توی همین روزا برم و این کار رو انجام بدم چون اصلاً به هوا نمیشه اطمینان کرد! یک دفعه دیدی چنان برفی اومد و همه رو آنچنان غافلگیر کرد که اونوقت خر بیار و باقالی بار کن :)
از موقعی که رفتم وطن و والدین رو زیارت کردم خیلی نگرانشون هستم. دیگه به سنی رسیدن که آدم نمیتونه نگران نباشه. ما هم که دستمون از همه جا کوتاهه و اینجا از راه دور کاری از دستمون برنمیاد. این هم از "فواید" توی غربت زندگی کردنه دیگه! بنده های خدا خیلی دلتنگ نوه اشون بودن، نوه ای رو که نزدیک به یک دهه است که ندیدن. جوونای امروز رو هم که نمیشه به هیچ کاری مجبوری کرد. نه اینکه مجبور کردنشون کلاً کار درستی باشه، ولی هر چقدر هم که بهشون بگی که، بابا، اینها دیگه به سن و سالی رسیدن که آدم از فرداشون خبر نداره و دلشون میخواد که تو رو که اولین نوه اشون هستی، ببینن، باز هم اون احساسی رو که باید قاعدتاً داشته باشن، به هیچ عنوان ندارن! نمیدونم واقعاً چیکار میشه کرد؟! شاید بهترین راه این باشه که به قول اینجاییها که میگن: "اگر کوه به سوی محمد نمیاد، پس محمد باید به سوی کوه بره"
("Kommer inte berget till Mohammed, så får väl Mohammed gå till berget")
شاید باید اونها رو به اینجا آورد تا از دیدن این نوه روح تازه ای درشون دمیده بشه... نمیدونم، باید دید که در آیندۀ نزدیک چه کاری میشه کرد.
از موقعی که رفتم وطن و والدین رو زیارت کردم خیلی نگرانشون هستم. دیگه به سنی رسیدن که آدم نمیتونه نگران نباشه. ما هم که دستمون از همه جا کوتاهه و اینجا از راه دور کاری از دستمون برنمیاد. این هم از "فواید" توی غربت زندگی کردنه دیگه! بنده های خدا خیلی دلتنگ نوه اشون بودن، نوه ای رو که نزدیک به یک دهه است که ندیدن. جوونای امروز رو هم که نمیشه به هیچ کاری مجبوری کرد. نه اینکه مجبور کردنشون کلاً کار درستی باشه، ولی هر چقدر هم که بهشون بگی که، بابا، اینها دیگه به سن و سالی رسیدن که آدم از فرداشون خبر نداره و دلشون میخواد که تو رو که اولین نوه اشون هستی، ببینن، باز هم اون احساسی رو که باید قاعدتاً داشته باشن، به هیچ عنوان ندارن! نمیدونم واقعاً چیکار میشه کرد؟! شاید بهترین راه این باشه که به قول اینجاییها که میگن: "اگر کوه به سوی محمد نمیاد، پس محمد باید به سوی کوه بره"
("Kommer inte berget till Mohammed, så får väl Mohammed gå till berget")
شاید باید اونها رو به اینجا آورد تا از دیدن این نوه روح تازه ای درشون دمیده بشه... نمیدونم، باید دید که در آیندۀ نزدیک چه کاری میشه کرد.
۲ نظر:
باید خیلی هیجان انگیز باشه ،دیدار سه نسل کنار هم،و از سه فرهنگ جدا،یک ایرانی ،یک ایرانی -سوئدی و یک سوئدی که از قضا ارتباطه نزدیکه خونی هم دارن و قلباهاشون برای هم میتپه ،va من فکر میکنم این دلهاست که آدمارو به هم وصل میکنه نه زبونو فرهنگ ،عمو ناصر انگار برنامهای خوبی برای آینده داره ،موفق باشی و وقت خوشی برای همتون آرزو میکنم
مرسی و ممنون مثل همیشه :) راستش در مورد دسته بندی نسلها زیاد مطمئن نیستم! فکر کنم ایرانی ، ایرانی و یک خرده کمتر ایرانی بیشتر با واقعیت جور در بیاد :) در مورد برنامه برای آینده هم، یک فکرهایی توی سرم هست. حالا تا کی زندگیم به وضعیت عادی خودش برگرده، خدا عالمه!
ارسال یک نظر