به به! عجب هوای آفتابی و خوبیه امروز! با اینکه سرده ولی همین روشن بودن هوا یک انرژی تازه ای به آدم میده... امروز هم به عادت روزهای کاری صبح زود از خواب بیدار شدم و مشغول کارهای آخر هفته. وقتی آدم صبح زود کاراش رو انجام میده خوبیش به اینه که باقی روز رو میتونه به گردش و تفریح بگذرونه...
این جریان مسکن خیلی فکرم رو مشغول کرده. هر چقدر هم که سعی میکنم بهش فکر نکنم ولی به محض اینکه حواسم نیست ناخودآگاه ذهنم به اون طرف کشیده میشه. کشور به این بزرگی و با این جمعیت کم به طوری جدی درگیر مشکل مسکنه. جوونا که اینجا خیلی مرسومه وقتی به سن قانونی میرسن و میخوان برن و توی آشیونۀ خودشون زندگی کنن، با این مسئله دست به گریبان هستن. پیدا کردن خونۀ اجاره ای معضلی شده توی این جامعه که سیاستمدارها رو عاصی کرده. جوونای بیچاره اگر پدر و مادراشون پولدار نباشن و استطاعت خریدن یک خونه رو براشون نداشته باشن، با هزار بدبختی به این در و اون در میزنن تا جایی رو پیدا کنن. مشکلات اقتصادی "پلیس دنیا" چند سال قبل باعث شد که اینجاییها هم به ترس بیفتن و قوانین گرفتن وام مسکن رو تغییر بدن. حالا دیگه بیشتر از 85 درصد قیمت خونه رو بیشتر به کسی وام نمیدن، یعنی هر کسی که بخواد خونه بخره باید حداقل 15 درصدش رو نقد داشته باشه. برای خرید یک لونه موش هم این مبلغ خودش کلی پوله که آدمای شاغلی که دستشون به دهنشون میرسه هم به سختی میتونن این مقدار پول رو فراهم کنن، تا چه برسه به جوونا! از طرف دیگه هم تعداد خونه های اجاره ای روز به روز داره کمتر میشه. تقریباً اکثر شرکتهای ساختمونی و صاحبین ملک از طریق یک سایت خونه هاشون رو به عرضه میذارن. گاهی تعداد متقاضی برای بعضی خونه ها به چند هزار نفر میرسه و خلاصه حساب کردن درصد احتمال اینکه بتونی خونه پیدا کنی اینقدر کمه که شاید شانست با خریدن بلیطهای بخت آزمایی به مراتب بیشتر باشه...
خلاصه که با این تفاصیل که گفتم توی موقعیتی قرار گرفتم که بدون اینکه دست خودم باشه نگرانم میکنه. توی خونه ای هستم که دارم قاچاقی زندگی میکنم و کاملاً موقتیه. زمان هم که مثل برق و باد میگذره و تا چشم به هم بزنم از اینجا هم باید پاشم. البته توی زندگی یاد گرفتم که همۀ مشکلات به طریقی در انتها حل میشن و آدم نباید زیاد سخت بگیره، ولی وقتی این اخبار مرد رندی و حقه بازی این دغلان به گوشم میرسه، دیگه دست خودم نیست، که به این فکر نکنم که این نامردها چقدر میتونن پست باشن... ولی عموناصر، غم مخور! تو همونی بودی و هستی که یک موقعی پایان نامه ات رو با این شعر شروع کردی چون نمایانگر تمامی اعتقادت توی زندگی بود:
ساحل آشفته گفت گر چه بسی زیستم
این جریان مسکن خیلی فکرم رو مشغول کرده. هر چقدر هم که سعی میکنم بهش فکر نکنم ولی به محض اینکه حواسم نیست ناخودآگاه ذهنم به اون طرف کشیده میشه. کشور به این بزرگی و با این جمعیت کم به طوری جدی درگیر مشکل مسکنه. جوونا که اینجا خیلی مرسومه وقتی به سن قانونی میرسن و میخوان برن و توی آشیونۀ خودشون زندگی کنن، با این مسئله دست به گریبان هستن. پیدا کردن خونۀ اجاره ای معضلی شده توی این جامعه که سیاستمدارها رو عاصی کرده. جوونای بیچاره اگر پدر و مادراشون پولدار نباشن و استطاعت خریدن یک خونه رو براشون نداشته باشن، با هزار بدبختی به این در و اون در میزنن تا جایی رو پیدا کنن. مشکلات اقتصادی "پلیس دنیا" چند سال قبل باعث شد که اینجاییها هم به ترس بیفتن و قوانین گرفتن وام مسکن رو تغییر بدن. حالا دیگه بیشتر از 85 درصد قیمت خونه رو بیشتر به کسی وام نمیدن، یعنی هر کسی که بخواد خونه بخره باید حداقل 15 درصدش رو نقد داشته باشه. برای خرید یک لونه موش هم این مبلغ خودش کلی پوله که آدمای شاغلی که دستشون به دهنشون میرسه هم به سختی میتونن این مقدار پول رو فراهم کنن، تا چه برسه به جوونا! از طرف دیگه هم تعداد خونه های اجاره ای روز به روز داره کمتر میشه. تقریباً اکثر شرکتهای ساختمونی و صاحبین ملک از طریق یک سایت خونه هاشون رو به عرضه میذارن. گاهی تعداد متقاضی برای بعضی خونه ها به چند هزار نفر میرسه و خلاصه حساب کردن درصد احتمال اینکه بتونی خونه پیدا کنی اینقدر کمه که شاید شانست با خریدن بلیطهای بخت آزمایی به مراتب بیشتر باشه...
خلاصه که با این تفاصیل که گفتم توی موقعیتی قرار گرفتم که بدون اینکه دست خودم باشه نگرانم میکنه. توی خونه ای هستم که دارم قاچاقی زندگی میکنم و کاملاً موقتیه. زمان هم که مثل برق و باد میگذره و تا چشم به هم بزنم از اینجا هم باید پاشم. البته توی زندگی یاد گرفتم که همۀ مشکلات به طریقی در انتها حل میشن و آدم نباید زیاد سخت بگیره، ولی وقتی این اخبار مرد رندی و حقه بازی این دغلان به گوشم میرسه، دیگه دست خودم نیست، که به این فکر نکنم که این نامردها چقدر میتونن پست باشن... ولی عموناصر، غم مخور! تو همونی بودی و هستی که یک موقعی پایان نامه ات رو با این شعر شروع کردی چون نمایانگر تمامی اعتقادت توی زندگی بود:
هیچ نه معلوم گشت تا به جهان کیستم
موج ز خود رفته بانگ برآورد و گفت
گر بروم زنده ام، گر نروم نیستم
اقبال لاهوری
برو که بریم، عموناصر... و بگردین تا بگردم!
۱ نظر:
شنیدم که جفت بهایی های براندازحکومت اومدند ایران و اینجا هستند. عجیب است با این اوضاع و احوال جرات کردند اومدند ایران !!!! من که فکر میکنم خیلی نترس هستند!!!!!!!!!! ولی عجله نکنند به زودی خبر های خوب بهشون میرسه !!!!!!!!!!خیلی سوپریز میشوند !!!!!! چوب خدا صدا نداره ، به کسی بخوره دوا نداره!!!!!!!!!!
ارسال یک نظر