۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

ختم قاعله؟

گاهی اوقات بعضی مسائل یک موقعی شروع به حل شدن میکنن که آدم اصلاً انتظارش رو نداره! دیروز تمام روز رو در حال جنگ و جدل بودم. نفهمیدم که روز چطوری گذشت. اینقدر که نوشتم دیگه انگشتام یواش یواش شروع به درد کرده بودن. درست اون لحظه ایی که دیگه فکر کردم که کشتی مذاکرات به گل نشسته، به طور معجزه آسایی ورق کاملاً برگشت! عجب دنیاییه واقعاً! امیدوارم که این جریان به همین روالی که دیروز شروع شد ادامه پیدا کنه و به زودی زود بشه ختم قاعله رو اعلام کرد. در انتها من از روز اول هم گفتم که به دنبال جنگ نیستم و فقط میخوام عدالت برقرار بشه ولی زیر بار زور هم نمیرم...
حالا باید دید که چند روز آینده به کجا خواهد رسید و اینکه طرفین بر سر توافق رسیده شده خواهند موند یا نه! بدون قضاوت پیشاپیش این رو به نتیجه اش بعد از چند روز واگذار میکنم...

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

گذر پوست به دباغ خانه

اینظور که به نظر میاد حدسای  من کاملاً داره درست از آب درمیاد. من فکر میکردم که توی اینا یکی آدم تره و حرف حساب سرش میشه، ولی همونجور که حدس میزدم انگار در انتها
گرگ زاده عاقبت گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
انگار از بزرگ شدن توی این جامعه چیزی نگرفته و بدون اینکه خودش هم بدونه داره به ریشه های خودش برمیگرده. انگار من هر چقدر هم که میخوام که کار به جنگ و دعوا نکشه، اینا راه و چاره ای دیگه برام باقی نمیذارن. دیشب با دوستی صحبت میکردم و بهم پند میداد که عموناصر ول کن و همونجور که دفعۀ گذشته جون و اعصاب خودت رو نجات دادی و از خیر همه چیز گذشتی، اینا رو هم بسپر به دست عدالت روزگار! بهش گفتم که به یک نکته توجه نداری، دوست من! من دفعۀ قبل اگر گذشتم به خاطر بچه ام بود و بس. میدونستم که آخرش به شکلی به اون برمیگرده و برگشت. ولی این دفعه هیچ چیزی نیست که بخواد چنین انگیزه ای در من ایجاد کنه. اونم با یه همچین کسایی که توی روز روشن میگن: "همینه که هست، نمیخوای دو سال دیگه همدیگه رو توی دادگاه میبینیم"! عملاً دارن به من میگن ما دزدیم و کلاهبردار و تو هم کاری نمیتونی بکنی! یادم میاد که همش میگفتن:"آخه ما نمیدونیم که این چه شانسیه که ما داریم که همه با ما سر جنگ دارن؟..." آخه، ای ابلهان، یه خورده بشینین فکر کنین و ببینین با مردم چیکار میکنین؟ چطور زندگی آدما رو به بازی میگیرین! دلتون میخواد که سرشون رو توی روز روشن کلاه بذارین و اونا هم مثل بچۀ آدم سرشون رو بندازن پایین و بگن خیلی ممنون از این  کلاه گشادی که سر ما گذاشتین، نه؟ تا کی میخواین سرتون رو مثل کبک زیر برف بکنین و هر خبطی رو که دلتون میخواد با قسمت تحتانیتون که رو به هواست بکنین و بعدش هم انتظار داشته باشین که کسی صداش درنیاد؟! بعد هم همه جا بشینین و جار بزنین که "توی این دنیا از ما منصف تر اصلاً خلق نشده"!
در آخر فقط بگم که عموناصر هیچ چیزی برای از دست دادن نداره و خونۀ آخرش قید همه چیز رو میزنه و فرض میکنه که اصلاً این پنج سال توی زندگیش وجود نداشته! ولی شما خیلی چیزا برای از دست دادن دارین، اگه سرتون رو از زیر برف یک لحظه بیرون بیارین و دور و برتون رو یک نگاهی بکنین، اونوقت متوجه میشین که عموناصر هرگز توی زندگیش حرفای "توخالی" نزده و بهتون قول مسلم میدم که این دفعه هم استثنائی نخواهد بود! گذر پوست بالاخره به دباغ خونه میفته!

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

شب


شب - شعری از مهدی اخوان ثالث
موزیک متن از آلبوم باران عشق، ناصر چشم آذر
با دکلمه ای از عموناصر

شب از شبهای پاییزی ست
از آن همدرد و با من مهربان شبهای اشک آور
ملول و خسته دل گریان و طولانی
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید ، چنین همدرد
و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
من این می گویم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل برکنده از بیمار
نشسته در کنارم ، اشک بارد شب
من اینها گویم و دنباله دارد شب


مهدی اخوان ثالث

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

باید صبر کرد و چای نوشید

هوای این آخر هفته اینقدر بده که آدم اصلاً دلش نمیخواد پاش رو از خونه بیرون بذاره. اون از دیروز که تمام روز بارونی بود و این هم از امروز که بادهایی در حد طوفان همۀ شهر رو انگاری میخواد از جا بکنه! آدم چند دقیقه ای هم که به هر دلیلی از خونه بیرون میاد، میخواد با سرعت هر چه تمومتر دوباره بدوه بیاد توی خونه و سر بخوره زیر پتوی گرم و نرمش و لم بده جلوی تلویزیون :)
دیشب، شب بسیار خوبی رو با دوستای قدیمی گذروندم. سالیان سال بود که با هم اینجوری بیرون نرفته بودیم. با اینکه هوا به هیچ صورتی، هوای بیرون رفتن نبود، ولی همگی همت کردیم و بدی هوا رو کاملاً نادیده گرفتیم، و به عشق اینکه چند ساعتی رو دور از هر دغدغه ای و به کوری چشم دشمنا، با هم بشینیم و گپی بزنیم، با هم گذروندیم. به من که شخصاً خیلی بهم خوش گذشت و از حال و هوای دوستان هم برمیومد که اونها هم کیف کردند.
فردا هم که دوباره شروع هفته ای نوه و شاید توأمان با اخباری نو! خدا رو چی دیدین، شاید این هفته یک سری اتفاقاتی بیفته و بشه به این امید بود که کریستمس امسال شروع جدیدی برای یک زندگی تازه بشه! ولی خوب از اونجایی که مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسه و عموناصر هم این خیل رو به خوبی میشناسه، دیگه میدونه که هرگز توی زندگی نباید توهم داشت! قراره که امروز ایمیلی برسه که تا این لحظه که هنوز خبری ازش نیست! به قول آلمانا: باید صبر کرد و چای نوشید :)

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

اپیدمی

فصل، فصل سرماست و سرماخوردگی! با اینکه هوا اونقدری هنوز سرد نشده، ولی از گوشه و کنار آدم میشنوه که همه یکی یکی دارن به نوعی سرماخوردگی دچار میشن، اپیدمیه انگار! ولی از اون اپیدمی بدتر یکی دیگه هست که ماه و فصل و تابستون و زمستون سرش نمیشه! از دیروز با هر کسی که صحبت کرده ام به شکلی دچار این اپیدمی خانمانسوزه! لابد الان از خودتون میپرسین که عموناصر داره راجع به چی صحبت میکنه؟! نکنه خودش هم ناخوشه و داره هذیون میگه؟! ولی نه! خدا به سر شاهده که حالم خیلی خوبه و هیچ ناخوشیی گریبانگیرم نشده. در سلامت کامل جسم و روان هستم. اون اپیدمیی که منظورمه، مشکلات با همسرانه که نمیدونم چرا مثل خوره به جون نسل ما افتاده و داره با تیشه ریشه و شالودۀ همۀ خانوداه ها رو به هم میریزه! آخه بابا، چه اتفاقی داره توی جوامع بشری میفته؟! اونایی که سر از آمار و احتمالات درمیارن بشینن حساب کنن. منی که در طول هفته شاید فقط چند دوست و آشنا رو بیشتر ملاقات نمیکنم، احتمالش چقدر هست که به هر کسی که برخورد میکنم، یک جای کار باید بلنگه؟! ما آدما چه امون شده آخه؟! پس کجاست عشق و عاطفه؟ کجاست انسانیت؟ کجاست مهر و وفا؟! یعنی همۀ اینا فقط مال توی کتاباست؟ یعنی هر چی که به ما توی دوران کودکیمون یاد دادند دروغ محض بوده؟ یعنی میخواستن فقط سر ما رو شیره بمالن؟ یا خودشون هم نمیدونستند که سر اونا رو قبلاً یک شیرۀ حسابی مالیده بودن و خودشون هم باورشون شده بود؟!...
جداً دردناکه و برای من تراژیکه که وقتی اینارو میشنوم، اولاً چیزی که به ذهنم میرسه اینه که: پسر، عجب شانسی آوردی تو! برو یکی بخور و هزار تا صدقه بده که جستی! وگرنه خدا میدونه که تا کی تو هم باید اسیر این جریانا باقی میموندی...
ازم خواسته شد که دیگه راجع به گذشته ها ننویسم، ولی من فکر میکنم که تا اونجاییکه در توانمه باید بنویسم! باید بنویسم تا هیچوقت دیگه یادم نره! باید بنویسم تا دیگه هرگز فراموش نکنم که الان چقدر خوشبخت هستم، چون خودم آقای خودم هستم، خودم برای خودم  و برای زندگی خودم تصمیم میگیرم. از گذشته ها باید بنویسم تا هرگز از یاد نبرم که کی بودم و چی کار کردم. باید بنویسم تا حتی برای یک لحظه از ذهنم این موضوع بیرون نره که به جز خوبی در حق این ملعونا نکردم، تا هرگز حتی برای ثانیه ای به ذهنم خطور نکنه که ترحم کنم! دوران ترحم دیگه برای عموناصر به سر رسیده! ترحم هم اگر بخواد بکنه در حق کسایی خواهد کرد که لیاقتش رو داشته باشن، برای اونا عموناصر از جون و دل مایه میذاره و خواهد گذاشت، ولی برای اونایی که شب و روز نشستن و دارن شور میکنن که از چه راهی و از چه طریفی میتونن  کاری بکنن  که اگه شده فقط یک تک شاهی کمتر از کیسه اشون بره، برای اینها عموناصر دیگه قلبی از سنگ خواهد داشت... عموناصر سابق مرد!

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

آمان

قوم و خویشی داریم که اون قدیما قبلاً از اینکه "تق و توقی" بشه برای سازمان فرهنگ و هنر اون وقت کار میکرد. اون زمان که دورۀ نوجوونی من محسوب میشد، بیشتر توی خط موسیقی پاپ اون دوره بودم، که الان بهشون "لوس آنجلسی" بیشتر میخوره. وارد شدن این عزیز به فامیل ما و آشنایی من باهاش، باعث شد که به سمت موسیقی سنتی خودمون سوق پیدا کنم. دیگه کارم شده بود که تمام گلهای تازه و گلهای رنگارنگ و هر چی موسیقی اصیل بود رو از طریق رادیو و تلویزیون دنبال کنم. دستگاههای موسیقی ما برام یک دنیای جدیدی شده بود و تشخیص دادن اینکه هر ترانه ای و قطعه ای در چه دستگاه و گوشه ای اجرا شده، از تفریحهام شده بود. این عزیز که علاقۀ وافر من رو به این موضوع دید، بهم پیشنهاد داد که من رو به آشناهاش توی سازمان فرهنگ و هنر معرفی کنه تا برم و نواختن سازی رو آموزش ببینم. ولی هر چه از اون اصرار بود از من انکار بود. خودم هنوز دقیقاً نمیدونم که چرا در این مسئله اینقدر سماجت کردم! تنها تئوریی که دارم اینه که اون دوران شدیداً تحت تأثیر مذهب بودم و مذهب با "مزقونچی" شدن منافات داشت! نمیدونم، فقط یک تئوریه و اینکه چی در ذهنم میگذشت معماییه که شاید هیچوقت هم جوابی براش پیدا نکنم... سالیان سال بعد توی غربت رفتم به دنبال یادگیری ساز و خیلی هم خوب شروع کردم و پیشرفتم هم خوب بود، به نسبت اینکه دیگه اون تردستی نوجوونی رو نداشتم، ولی خوب دست روزگار با دستانم نامهربون بود و چاره ای جز به زمین گذاشتن ساز نداشتم!
باری، این عزیز نواری برام پر کرده بود که از بهترینهای استاد مشخص آواز امروز ما شجریان بود. ترانه هاش واقعاً دستچین شده بودن و کیفیت صدا چون از آرشیو خود رادیو ضبط شده بود، بسیار عالی. نوار رو در کوچهای متعدد در طی این سالها با خودم حمل کردم ولی مثل خیلی چیزای دیگه توی زندگی به طریقی مرموز گم شد و رفت! چند روز پیش که ترانۀ زیر رو دوباره بعد از سالها با صدای استاد خودم شنیدم، چقدر به دلم نشست و چه خاطراتی رو که در ذهنم بیدار نکرد... تصنیف آمان بر روی شعری بسیار لطیف از عارف ساخته شده. توی نوار قبل از این ترانه چنین گفته میشد: عارف این شعر را بعد از سفری که به ترکیه داشته سروده...

 
شجریان - آمان

ای آمان از فراقت آمان
مردم از اشتیاقت آمان
از که گیرم سراغت آمان
آمان آمان آمان آمان
دست لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد
آمان آمان آمان آمان
عارف و عامی از می مستند 
عهد و پیمان به ساغر بستد 
پای خم توبه را بشکستند 
آمان آمان آمان آمان 
عارف قزوینی

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

خیانت به خود؟ دیگر هرگز!

دلم لک زده برای اینکه یک روز صبح از خواب بیدار شم و بیداریم در آرامش و بدون دغدغه باشه! توی این چند روزه اینقدر که فکر کردم احساس میکنم که روحم خسته شده. آخه مگه یک آدم که از چیزی به جز گوشت و پوست و استخون ساخته نشده چقدر باید تحمل کنه؟! مجبور شدم تن به کارهایی بدم که خودم شخصاً همیشه توی زندگی به معنای واقعی کلام، حالم ازشون به هم میخورده و هنوز هم میخوره! اینکه بخوام سر مال دنیا که برام به اندازۀ پشیزی ارزش نداره، جنگ و جدل کنم، ولی از طرف دیگه چاره ای هم ندارم! با کسایی طرفم که شمردن ده شاهیها نون روزشونه و این جریانا براشون مثل آب خوردن میمونه. اون آرامشی رو که  دنبالش هستم به طور قطع وابسته به این جریانه، بنابرین به هیچ عنوان نمیتونم کوتاه بیام، چون اگر کوتاه بیام، این دفعه دیگه به خودم خیانت کردم، به بچه ام خیانت کردم و به بچه های اون خیانت کردم. بعد هم آدم باید جلوی کسایی کوتاه بیاد که ارزشش رو داشته باشن، کسایی که بویی از انسانیت بردن و فقط فکر و ذکرشون این نباشه که چطوری همه چیز به نفع خودشون تموم بشه، کسایی که توی چهرۀ تو فقط منفعت و سودجویی برای خودشون رو ندیده باشن...
خدا رو شکر یک روز دیگه بیشتر به آخر هفته باقی نمونده. شاید بتونم این آخر هفته کمی استراحت کنم و تلافی این بدخوابیهای این چند روز اخیر رو دربیارم... اگه بذارن!

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

مدیریت رویدادها 1

کلاس دیروز خیلی جالبتر از اونی بود که فکر میکردم. در رابطه با مدیریت رویدادها بود، یعنی اینکه اتفاقاتی که منجر به یک حادثۀ بد شده رو چطور میشه آنالیز کرد و در انتها چه پیشنهادهایی وجود داره که میتونه از وقوع دوبارۀ این حوادث جلوگیری کنه. نکتۀ جالب این علم اینه که برعکس خیلی دیگه از درسایی که ما میخونیم و توی زندگی روزمره به هیچ دردی نمیخورن، میشه این متد رو توی زندگی روزمره ازش استفاده کرد. از دیروز که سر این کلاسا بودم همه اش توی ذهنمه که این روش علمی رو توی زندگی خودم و اتفاقات اخیر پیاده کنم. مطمئناً همۀ زندگی رو میشه به پروسه های مختلف تقسیم کرد و حادث شدن همۀ این پروسه ها مسلماً براشون دلیلی وجود داره. بدین شکل به یقین باید بشه این رویدادها رو آنالیز کرد و سرانجام براشون راه حلهایی پیدا کرد که دوباره تکرار نشن... جلسۀ بعد این کلاسها چند ماه دیگه است و براش باید یک مورد خاص رو پیدا کنیم و آنالیزش کنیم. حیف که مورد باید در مورد اتفاقاتی باشه که توی محیط کار میفته، وگرنه میتونستم این مورد خودم رو تحلیل کنم :) ولی در هر صورت خودم قصدم بر اینه که حتماً این کار رو انجام بدم که هم برای خودم تمرینی باشه و هم به درد زندگی آیندۀ عموناصر بخوره...
آدم هر چقدر هم که سعی کنه که از پلیدی و پلیدان به دور باشه، بالاخره همیشه یک راهی و یا کسی هست که به طریقی حرفها رو به گوش آدم برسونه! (این هم البته از اون رویدادهاست که جداً نیاز به مدیریت داره!). قبلاً هم اینجا یادآور شده بودم که آدمایی که جلبزه اصلاً توی وجودشون نیست میرن و جاهای دیگه عربده کشی میکنن. ( یاد داستان اون شهرستانی معروف در اون دیار میفتم که شهرت در "جسور و شیردل" بودن رو داره، که وقتی کسی به طریقی باهاش درمیفته میدوه میاد خونه و از بسته بودن در و پنجره های خونه خوب که مطمئن شد، شروع میکنه به داد و قال و گردنکشی کردن و حریف به میدون میطلبه :)) حالا اینا هم یا میرن توی محیط بستۀ فیسبوک که از قبل همۀ اونایی رو که ممکنه تو روشون وایستن و حقشون رو کف دستشون بذارن، پاک کردن و اونجا شروع میکنن به ناله و زاری، یا اینکه زنگ میزنن به کیلومترها اونورتر تا یه الف بچۀ فکلی زنگ بزنه به هزاران کیلومتر اون طرفتر و در حق کسی که جای مادرش میتونه باشه، فحاشی کنه! هر چند که اصلاً جای هیچگونه تعجبی مثل همیشه نیست چون: پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش نخوانش پسر... در انتها درس خوندن و سواد و معلومات هیچ شعوری بهش اضافه نکرده و "کمثل الحمار یحملوها" ( به مانند خری که بارش کرده باشن)

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

مارهای "خوش خط و خال"

امروز تمام روز رو قراره سر کلاس باشم. یک روز کامل سر کلاس نشستن دیگه مثل اون قدیما راحت نیست، آدم دیگه از عادت افتاده و بالاخره یه چند سالی هم از عمر گذشته. یادش به خیر اون دوران قدیم که ساعتها سر کلاس درس مینشستیم و آخ هم نمیگفتیم! اصلاً نمیفهمیدیم که روزها و ساعتها سر درس چطور میگذره، ولی حالا حتی چند ساعت هم به آدم فشار میاره و خسته میشه. وقتی قدیما این حرفها رو از اوناییکه چند تا پیرهن بیشتر ازما پاره کرده بودن میشنیدیم چقدر برامون عجیب به نظر میومد! پیش خودمون فکر میکردیم که اینا چی دارن میگن؟! یعنی ممکنه که خود ما هم یه روزی اینجوری بشیم؟! که در انتها شدیم!
صبح توی راه که داشتم میومدم، با خودم فکر میکردم که اگه آدم به زندگی از دیدگاه علمی تری نگاه کنه میبینه که درسته که به ظاهر خیلی پیچیده به نظر میاد، ولی با نگاه عمیقتر بهش میشه دریافت که اونقدرها هم پیچیده نیست. یک سری چیزا مرتب توش تکرار میشه! ممکنه که این اتفاقات پوسته اشون تغییر کرده باشه ولی باطنشون مثل همدیگه است: خر همون خره و فقط پالونش عوض میشه! مثلاً روابط آدما رو در نظر بگیرین! به کسی اطمینان میکنی و اون رو وارد زندگیت میکنی. بعد از یک مدت متوجه میشی که فقط مار توی آستین پروروندی و به هر قیمتی هست این مار رو از آستین بیرون میکشی و امیدت به اینه که این مار "خوش خط و خال" دیگه به هیچ وجه با نگاه شیطانیش نتونه تأثیری توی زندگیت بذاره! ولی غافلی از اینکه کینۀ بعضی ازمارها رو نباید دست کم گرفت و اونا به هر شکلی که هست باید یه جایی زهرش رو خالی کنن. در انتها بالاخره اگر مستقیماً هم نتونن خودت رو نیش بزنن قربانیی پیدا میکنن که جلوی چشمات اون رو مسخ کنن و نابکارش کنن... و این جریان بارها و بارها ممکنه توی زندگیت اتفاق بیفته، فقط مارها رنگ عوض میکنن و قربانیها شکل و شمایل...

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

من مینویسم، پس من هستم!

در مقابل آدمای کوته نظر و مادی چیکار باید کرد؟ آیا باید کوتاه اومد، یا اینکه مثل خودشون باهاشون برخورد کرد؟ این سؤالیه که از دیشب فکر منو به خودشون مشغول کرده. از طرفی نزول کردن در سطح این جور آدما در شأن آدم نیست ولی از طرف دیگه هم از اون ضرب المثل قدیمی ترکی هم که میگه "اگر جلوی اونیکه...  ...  میگه پس ... نداری"، نمیشه به راحتی صرف نظر کرد! آخه، اینقدر هم آدم میتونه مادی و حسابگر باشه؟! من که واقعاً توی این جریان هاج و واج موندم! به هر روی انگار داره یک روزنۀ امیدی این وسط باز میشه که من شاید به زودی این بخش ناخوشایند زندگیم رو برای همیشه پشت سر بگذارم، هر چند که با چیزایی که در عرض این مدت اخیر دیدم و شنیدم، ته دلم، چشمم هنوز آب نمیخوره، ولی با این وجود میگن آدمی به امید زنده است. فقط امیدوارم که این هم مثل قبلیها صرفاً یک امید واهی نباشه...
نمیدونم این نوشتن من در اینجا چه داستانیه که این آدما اینقدر شاکین! دیشب باز گله و انتقاد بود که تو حق نداری اینجا بنویسی! من جداً تعجب میکنم از این آدمایی که سالیان ساله که اینجا زندگی میکنن  و چه بسا شاید اصلاً اینجا بزرگ شده باشن. یعنی شماها یاد نگرفتین که آزادی بیان و آزادی مطبوعات یعنی چی؟ نمیدونین که نوشتن و به چاپ رسوندن افکار و نظرات از حقوق اولیۀ هر آدمی توی دمکراسیه و جزو اولین مواد قانون اساسیه این کشوره؟ از نطر شماها من چرت و پرت مینویسم! این نظرتون کاملاً قابل احترامه و ممکنه از نظر شما اینطور باشه، ولی همونطور که من به این نظر شما احترام میذارم، متقابلاً شما هم باید در این فضای دمکراتیک به این مسئله احترام بذارین که هر کسی میتونه هر چی دلش بخواد بنویسه تا جایی که کسی رو تهدید نکنه، خلق رو نشورونه و تهمت و افترا نزنه! حتی صدر اعظم این کشور که بالاترین مقام رو از نظر سیاسی داره، نمیتونه جلوی این آزادی رو بگیره... اینقدر درک کردن و پذیرفتن این موضوع مشکله؟!... من مینویسم، پس من هستم!

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

مصلوب

بعضی ترانه ها میبره آدم رو به اون دور دورا. داشتم فیلمی رو نگاه میکردم که توش این آهنگ رو گذاشته بودن... رفتم به اون دوران بعد از انقلاب، دوران پر از شور و شر با هم. وقتی آلبومی دراومد که این آهنگ توش بود، هیچوقت یادم نمیره، جلوی دانشگاه بودم که توی اون دوران پر بود از کتاب و نوار. داشتم از جلوی یکی از این نوار فروشیها رد میشدم که این آهنگ رو شنیدم. نخریدنش غیر ممکن بود! و چه شبها که توی تاریکی اتاق کوچیکم نشستم و تا نیمه های شب به این نوار گوش دادم... یاد اون دوران به خیر که به جز معصومیت و محبت چیزی برای ما مفهومی نداشت :( همسن و سالای من که اون دوره رو با تمام وجودشون لمس کردند، مطمئنم که مثل من، شنیدن این آهنگ آتشی ناشناخته رو در درونشون برافروخته میکنه...

 
داریوش - مصلوب

به صلیب صدا مصلوبم ای دوست
تو گمان مبری مغلوبم ای دوست
شرف نفس من اگه شد قفس من
به سکوت تن ندادم تا نمیرم بی‌کفن
وقتی گفتن یه گناه بود مثل دیدن یا شنیدن
معنی آواز هم این بود ته بن‌بست داد کشیدن
وقتی حتی توی خلوت فکر آزادی قفس بود
گفتنی‌ها رو می‌گفتیم اگه فرصت یه نفس بود
به گناه صدا با جرم گفتن
اگه روی صلیب ویرون شدم من
شرف نفس من گه شد قفس من
به سکوت تن ندادم تا نمیرم بی کفن

توی شب‌های سکوت فریاد من بود
ته جنگل خواب بیــــداری رود
از غروب هراس تا صبح موعـــود
تیغ خشم خلیل بر قلب نمــــرود
در عذاب تشنگی گم حسرت من بوی گندم
بر دلم داغ شقایق از عذاب تلخ مردم
از کسی که مثل بختک تو شب‌هام انداخته سایه
یه سوال ساده کردم نفرت من شد گلایه


۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

دروغگوی کم حافظه

بچه که بودم کارتون رو خیلی دوست داشتم، یعنی شاید تقریباً مثل هر بچۀ دیگه ای. یادم میاد که روزهای جمعه همیشه دنیای والت دیسنی رو تلویزیون پخش میکرد. چهار تا دنیای مختلف بود که یکی از اونا همیشه کارتون بود. وقتی اونای دیگر رو میذاشتن اخمای من هم تو هم میرفت :) از کارتونهای مورد علاقه ام داستان پینوکیو بود. توی دوران بچگی با خودم فکر میکردم که چقدر خوب بود اگه همۀ آدمای دروغگو دماغشون مثل پینوکیو دراز میشد. اونجوری دیگه هیچکس توی دنیا نمیتونست به سادگی دروغ بگه و به محض به زبون آوردن هر کذبی با دراز شدن بینیش پته اش پیش همه روی آب ریخته میشد... ای، عالم کودکی کجایی که یادت به خیر!
ولی از دوران کودکی و خواب خیال اون موقعها گذشته، چقدر جالب بود اگه آدما دیگه نمیتونستن دروغ بگن! هیچ فکرش رو کردین که دنیای ما امروز به چه شکلی بود؟ یعنی فکر میکنین دیگه هیچکس حاضر بود مثلاً سیاستمدار بشه؟ یا وکیل؟ یا دلال؟ یاد فیلم "دروغگو دروغگو" افتادم که یک آقای وکیل پسر کوچولوش موقع فوت کردن شمعهای تولدش آرزو میکنه که پدرش دیگه نتونه دروغ بگه و تصور کنین وکیلی که نتونه توی دادگاه آسمون ریسمون ببافه :)... ولی چه میشه کرد که واقعیت دنیای ما چیز دیگه ایه و دروغ جزئی لاینفک از این دنیای پست و نامرده! بعضی از آدما انگار توی ذاتشونه که باید دروغ بگن. گاهی اینقدر دروغ میگن که خودشون هم دیگه یادشون میره که راستش چی بوده: نامه رو میفرستن و تاریخش رو میزنن مال چند روز قبل، و اینقدر که نشستن و نقشه کشیدن که تاریخ حساب و کتابی رو چند روز قبل فرستادن و دوباره ضمیمۀ همون نامه کردن رو مینویسن مال چند ماه قبل! از قدیم و ندیم بیخود نمیگفتن که دروغگو کم حافظه میشه!

اگر کوه به سوی محمد نمی آید...

بالاخره این هفتۀ خسته کننده هم رو به اتمامه. پایان هفتۀ کاری با هوایی مه آلود و تیره توأمه. دیشب توی اخبار هوا میگفتن که به نسبت این موقع سال هوا خیلی گرمه که البته اصلاً دور از واقعیت نیست. پارسال همین موقع از سال کلی برف روی زمین نشسته بود و سرما بیداد میکرد. طبق قانون اینجا حدود دو هفتۀ دیگه باید لاستیکهای ماشینها رو عوض کرد تا از سر خوردنهای خطرناک توی زمستون جلوگیری کرد، ولی فکر نمیکنم که با این هوا کسی به این فکر افتاده باشه. شخصاً فکر میکنم که توی همین روزا برم و این کار رو انجام بدم چون اصلاً به هوا نمیشه اطمینان کرد! یک دفعه دیدی چنان برفی اومد و همه رو آنچنان غافلگیر کرد که اونوقت خر بیار و باقالی بار کن :)
 از موقعی که رفتم وطن و والدین رو زیارت کردم خیلی نگرانشون هستم. دیگه به سنی رسیدن که آدم نمیتونه نگران نباشه. ما هم که دستمون از همه جا کوتاهه و اینجا از راه دور کاری از دستمون برنمیاد. این هم از "فواید" توی غربت زندگی کردنه دیگه! بنده های خدا خیلی دلتنگ نوه اشون بودن، نوه ای رو که نزدیک به یک دهه است که ندیدن. جوونای امروز رو هم که نمیشه به هیچ کاری مجبوری کرد. نه اینکه مجبور کردنشون کلاً کار درستی باشه، ولی هر چقدر هم که بهشون بگی که، بابا، اینها دیگه به سن و سالی رسیدن که آدم از فرداشون خبر نداره و دلشون میخواد که تو رو که اولین نوه اشون هستی، ببینن، باز هم اون احساسی رو که باید قاعدتاً داشته باشن، به هیچ عنوان ندارن! نمیدونم واقعاً چیکار میشه کرد؟! شاید بهترین راه این باشه که به قول اینجاییها که میگن: "اگر کوه به سوی محمد نمیاد، پس محمد باید به سوی کوه بره"
("Kommer inte berget till Mohammed, så får väl Mohammed gå till berget")
شاید باید اونها رو به اینجا آورد تا از دیدن این نوه روح تازه ای درشون دمیده بشه... نمیدونم، باید دید که در آیندۀ نزدیک چه کاری میشه کرد.

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

خود کرده و خودسوخته!

خوب انگار حدسی که میزدم کاملاً درست بود و عموناصر باید آمادۀ جنگ بشه، ولی اینجور که به نظر میاد در این نبرد احتیاج به قشون و لشکرکشی نیست! اینطور که از ظواهر امر برمیاد خود عموناصر به تنهایی و به طور صد درصد از عهدۀ قوم دغل برمیاد...
چرا ما آدما اون موقع که جیک جیک مستونمونه یک چهره از خودمون نشون میدیم و بعد که برف زمستون اومد چهره امون عوض میشه؟ ولی البته اصلاً جای تعجبی نیست چون همه چیز اول به ذات ما برمیگرده بعدش هم به تربیت خانوادگیمون. وقتی از بچگی جلوی چشم ما همه اش دروغ و حقه بازی صورت گرفته باشه، چیز دیگه ای نمیتونیم که یاد گرفته باشیم! نتیجه اش این میشه که از نظر ما همۀ آدما میخوان سر ما رو کلاه بذارن پس ما باید پیش دستی کنیم و سر اونا رو کلاه بذاریم! حتی خیلی از دزدیها دیگه به چشممون نمیاد! توی مغازه هم که رفتیم خوراکی رو میخوریم بدون اینکه بهش فکر کنیم که این کار دزدیه! حالا اگه همین کار رو توی مغازۀ ما بکنن، آبا و اجداد طرف رو جلوی چشمش میاریم...
ای، چی بگم که نگفتنم بهتره! این قصه سر دراز داره و اینجور که به نظر میاد به این زودیها هم تمومی نداره! دلم میخواست همه چیز زودتر تموم میشد و میتونستم به زندگی نرمالم دوباره ادامه بدم. جایی شنیدم که میگفتن: کاش میشد دفتر زندگی رو با مداد نوشت تا هر موقع که ضروری بود، نوشته های منحوسش رو با مداد پاک کن پاک کرد... ولی متأسفانه اعمال ما با جوهری نوشته میشه که پاک کردنش حتی با رفتن ما از این دنیا هم دیگه میسر نمیشه... خود کرده و خودسوخته!

چه فکر میکردیم و چه شد!

از دیروز به سلامتی هوای اینجا هم رو به سرما رفت. دمای هوا دیگه صبحها زیر صفره و زمینها هم شده درست مثل آینه. الان که رفته بودم تا نفسی تازه کنم خانمی ایستاده بود و میگفت که امروزه که کلی دست و پا بشکنه!
لابد اصطلاح ما چی فکر میکردیم و چی شد رو شنیدید. زندگی به ماها بارها ثابت کرده که بیشتر وقتا اون چیزی که توی ذهن ما هست و انتظار اتفاق افتادنش رو میکشیم، نمیشه! بذارین به گذشته های خیلی دور برگردم. اون قدیما که نوجوونی بیش نبودم فکر میکردم که دبیرستان که تموم بشه، وارد دانشگاه میشم و بعدش هم یک کاری پیدا میکنم، ازدواج میکنم و مثل خیلی از آدمای دیگه صاحب خانواده میشم و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگیم رو میکنم. هرگز از اون دور دورای ذهنم فکری به عنوان اینکه جلای وطن بکنم، رد نمیشد. بعدش هم که مزدوج شدم، پیش خودم فکر میکردم که برای همیشه است و چقدر شانس آوردم که تونستم برعکس خیلی آدما با اون کسی که دلم میخواد هم پیمان بشم! اون داستان هم توزرد از آب دراومد. بعدش هم که دوباره تصمیم گرفتم تجدید فراش کنم و تمام سعیم بر این بود که این دفعه دیگه هر کاری که میخوام بکنم، با چشم باز باشه، باز کسایی سر راهم قرار گرفتن که هدفشون همه چیز بود به جز عشق و محبت... خلاصه که این ضرب المثل رو به معنی واقعی کلام با تمام وجود حس کردم... حالا هم چند ماه پیش که درگیر این مسائل بودم، هرگز فکر نمیکردم که جریانات به اینجا برسه! ولی خوب دیگه باید اذعان کرد که واقعیت زندگی اینه: هر وقت که فکر کردی که دیگه این آخر خطه و دیگه مطمئن هستی که از این بدتر امکان نداره بشه، اون لحظه است که باید خودت رو برای بدترش آماده کنی... و عموناصری که اصلاً فکر نمیکرد که بخواد خودش رو آمادۀ کارزار بکنه چون تمام زندگیش همیشه از جنگ بیزار بوده، امروز چاره ای به جز این نمیبینه... امروز آغاز کارزاره، و عموناصر چی فکر میکرد و چی شد!

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

هوایی دگر

دوستی از وطن که مدتها بود ازش خبر نداشتم، برام نوشته بود که خیلی وقته که دیگه به اینجا سر نمیزنه! نوشته بود که نوشته هام خیلی مبهم و مرموز شده و فهمیدنش احتیاج به پیش زمینه داره :) البته همونجور که برای خودش هم نوشتم کاملاً محقه. میدونید، من فکر میکنم هیچکسی توی این دنیا نباشه که دست به قلم ببره، چه تازه کاری مثل من و چه نویسنده ای قهار، و بتونه خودش رو از درونش و افکارش به طور کامل جدا کنه! ممکنه اونایی که نوشتن حرفه اشونه در دراز مدت یاد گرفته باشن که بتونن پرده ای بین ناآرومیهای درونشون و نوشته هاشون بکشن، ولی من اصلاً همچین هدفی نداشتم و ندارم! درست برعکس، من مینویسم برای اینکه آروم بشم. به هیچ عنوان دلم نمیخواد خودم رو سانسور کنم و بارها این رو نوشته ام که سیاستی در قلم من وجود نداره: هر چه میخواهد دل تنگم، مینویسم... علت اینکه این نوشته ها هم خاری توی چشم دشمناست، دقیقاً همینه! اینقدر از شنیدن حقایق تلخ امانشون بریده شد که دیگه کم مونده بود با زبون بی زبونی فقط بگن: عموناصر، تو رو به خدا بسه دیگه! دیگه ننویس!
بگذریم، اگر زیاد بخوام از این مقوله حرف بزنم، خودش میشه مثنوی هفتاد من :) در هر حال بهم پیشنهاد شد که بیشتر در مورد اختلافات فرهنگی این دیار و اون دیار بنویسم که از نظر من پیشنهاد بسیار جالبیه و در آیندۀ نزدیک حتماً سعی خواهم کرد به این موضوع تا جایی که در حد اطلاعات و معلومات ناقص این حقیر هست، بپردازم. باشد که این خونۀ مجازی رفته رفته رنگ و بوی دیگه ای به خودش بگیره و حال و هوای دیگه ای پیدا کنه :)

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

"آقای هالو"

هفته ای جدید آغاز شد، هفته ای که همراه با افکار تازه است، همراه با دغدغه های تازه. میدونم که هفتۀ خسته کننده ای رو در پیش رو دارم، از یک طرف سر کار کاملاً تنها هستم و از طرف دیگه هم دوست خوبم به مسافرت رفته. توی این مدت اخیر حداقل یک بار در روز رو با هم حتماً تماس داشتیم حتی اگر فرصت نمیکردیم همدیگر رو ببینیم. ولی خوب همینجوره دیگه، همیشه که زندگی یک جور نیست! بالاخره بعضی وقتها باید خسته کننده بشه تا آدم قدر روزای خوبش رو بدونه :)
امروز سر ناهار شنیدم که همکارها دارن راجع به کریستمس و کادو دادن و این جریانا صحبت میکنن. اولش فکر کردم که اینا هم عجب حال و حوصله ای دارن که از الان به فکر این موضوع افتادن! بعدش تقویم رو نگاه کردم دیدم، ای بابا، زمان زیادی هم نمونده! کلش چند هفتۀ دیگه مونده و تا چشم به هم بزنیم، سر و سراغ اون تعطیلات هم پیدا میشه. ولی چه تعطیلاتی! امسال همۀ روزهای مثلاً تعطیل افتاده به آخر هفته ها که خودش در اصل تعطیله، یعنی اگه کسی بخواد تعطیلات درست و حسابی داشته باشه، باید کلی از مرخصی سالیانه اش استفاده کنه. خدا رو شکر من چند روزی رو باید بالاجبار بگیرم و در واقع تأثیر چندانی برای من نداره...
بعد از چندین سال سرانجام میتونم تعطیلات رو اونجایی که دلم میخواد بگذرونم، دور از هر استرسی و همنشینی با کسایی که جداً میتونم بگم به پشیزی نمی ارزن! الحق که ثابت کردن که چقدر آدمای بدی هستن! توی اون سالا همه اش با خودم فکر میکردم که چرا اینا با کسی معاشرت ندارن و علی رغم ادعاهای پوچشون که "ما هر کسی رو توی خونه مون راه نمیدیم..." الان مثل روز برای من روشن شده که واقعیت کاملاً نقطۀ مقابله، یعنی کسی نمیخواد باهاشون رفت و آمد کنه، برای اینکه هر کی که یکبار باهاشون برخورد داشته باشه متوجه میشه که از چه قماشی هستن: مادی، پول پرست، از دماغ فیل افتاده و پر از عقده های رنگ و وارنگ! کی میخواد با همچین کسایی معاشرت داشته باشه؟! فقط عموناصر هالو هست که این همه سال تونست طاقت بیاره و اینا رو تحمل کنه... نمیدونم، راستش  گاهی فکر میکنم که خوبی کردن در حق یک همچین آدمایی در اصل بدی کردن به کساییه که لایق خوبی هستن و آدم براشون کم میذاره! آدم به خیال خودش داره انسانیت میکنه، در حالیکه در ساده انگاری خودش کسی نیست به جز "آقای هالو"!

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

خاطره ای نه چندان شیرین

بالاخره آقا پسر برای باباش چند دقیقه ای رو وقت گذاشت و بعد از چند هفته موفق به زیارت روی ماهش شدم. نمیتونم احساسم رو وقتی پا به خونۀ تازه اش میذاشتم توصیف کنم. از شادی توی پوست خودم نمیگنجیدم. جداً بهترین احساس توی دنیاست وقتی آدم یک موقعی نهالی رو با دستای خودش به خاک نشونده و با عرق جبین بهش آب داده و بزرگ شدن رو لحظه به لحظه تماشا کرده، و حالا میبینه که چطور برای خودش درختی شده و داره ثمره میده. ثمره اش سالم بودنشه و موفق بودنشه و اینکه چطور توی این سن جوون روی پاهای خودش ایستاده و به هیچ احدالناسی احتیاج نداره...
توی راه وقتی داشتم به خونه برمیگشتم با خودم فکر میکردم که من وقتی به وجود داشتنش فکر میکنم همین به من حس خوشبختیی میده که حاضر نیستم با هیچ چیز دیگه ای عوضش کنم. خوشبخت بودن اون برای من کافیه که خودم خوشبخت باشم... یادش به شر باشه اون روزی از زندگیم رو که لب پرتگاهی قرار گرفتم که فقط و فقط فکر این جگرگوشه ام من رو از سقوط نجات داد. تنها فکری که در اون لحظه کردم این بود که من چطور میتونم بچه هاش رو نبینم؟! لحظۀ تلخی بود که برای همیشه توی خاطرم حک شد تا همیشه یادآور جملۀ معروف ماهی سیاه کوچولو نوشتۀ زنده یاد صمد بهرنگی باشه. ماهی کوچولو وقتی که در راه رسیدن به دریا کلی خطرات رو پشت سر میذاره، وقتی که در آرامش داشته از آزاد بودنش لذت میبرده، با خودش فکر میکنه:
 "مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد."

از یاد رفته

گفتم روز یکشنبه رو باید با شعر و موسیقی آغاز کرد، به خصوص در این هوای ابری و مه آلود هیچ چیزی بیشتر از یک موسیقی دل انگیز به آدم آرامش نمیده. شعری بسیار زیبا از شیخ اجل سعدی، صدایی بسیار دلگرم و موسیقیی که آدم رو ناخودآگاه به یاد موسیقی متن فیلمهای مشهور دنیا میندازه، فقط میشه گفت یکی از بهترین ترکیبهای ممکنه...

 
محمد معتمدی - از یاد رفته

چنان در قید مهرت پای بندم
 که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم
چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها
نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می‌پسندم

سعدی

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

مشکل مسکن

به به! عجب هوای آفتابی و خوبیه امروز! با اینکه سرده ولی همین روشن بودن هوا یک انرژی تازه ای به آدم میده... امروز هم به عادت روزهای کاری صبح زود از خواب بیدار شدم و مشغول کارهای آخر هفته. وقتی آدم صبح زود کاراش رو انجام میده خوبیش به اینه که باقی روز رو میتونه به گردش و تفریح بگذرونه...
این جریان مسکن خیلی فکرم رو مشغول کرده. هر چقدر هم که سعی میکنم بهش فکر نکنم ولی به محض اینکه حواسم نیست ناخودآگاه ذهنم به اون طرف کشیده میشه. کشور به این بزرگی و با این جمعیت کم به طوری جدی درگیر مشکل مسکنه. جوونا که اینجا خیلی مرسومه وقتی به سن قانونی میرسن و میخوان برن و توی آشیونۀ خودشون زندگی کنن، با این مسئله دست به گریبان هستن. پیدا کردن خونۀ اجاره ای معضلی شده توی این جامعه که سیاستمدارها رو عاصی کرده. جوونای بیچاره اگر پدر و مادراشون پولدار نباشن و استطاعت خریدن یک خونه رو براشون نداشته باشن، با هزار بدبختی به این در و اون در میزنن تا جایی رو پیدا کنن. مشکلات اقتصادی "پلیس دنیا" چند سال قبل باعث شد که اینجاییها هم به ترس بیفتن و قوانین گرفتن وام مسکن رو تغییر بدن. حالا دیگه بیشتر از 85 درصد قیمت خونه رو بیشتر به کسی وام نمیدن، یعنی هر کسی که بخواد خونه بخره باید حداقل 15 درصدش رو نقد داشته باشه. برای خرید یک لونه موش هم این مبلغ خودش کلی پوله که آدمای شاغلی که دستشون به دهنشون میرسه هم به سختی میتونن این مقدار پول رو فراهم کنن، تا چه برسه به جوونا! از طرف دیگه هم تعداد خونه های اجاره ای روز به روز داره کمتر میشه. تقریباً اکثر شرکتهای ساختمونی و صاحبین ملک از طریق یک سایت خونه هاشون رو به عرضه میذارن. گاهی تعداد متقاضی برای بعضی خونه ها به چند هزار نفر میرسه و خلاصه حساب کردن درصد احتمال اینکه بتونی خونه پیدا کنی اینقدر کمه که شاید شانست با خریدن بلیطهای بخت آزمایی به مراتب بیشتر باشه...
خلاصه که با این تفاصیل که گفتم توی موقعیتی قرار گرفتم که بدون اینکه دست خودم  باشه نگرانم میکنه. توی خونه ای هستم که دارم قاچاقی زندگی میکنم و کاملاً موقتیه. زمان هم که مثل برق و باد میگذره و تا چشم به هم بزنم از اینجا هم باید پاشم. البته توی زندگی یاد گرفتم که همۀ مشکلات به طریقی در انتها حل میشن و آدم نباید زیاد سخت بگیره، ولی وقتی این اخبار مرد رندی و حقه بازی این دغلان به گوشم میرسه، دیگه دست خودم نیست، که به این فکر نکنم که این نامردها چقدر میتونن پست باشن... ولی عموناصر، غم مخور! تو همونی بودی و هستی که یک موقعی پایان نامه ات رو با این شعر شروع کردی چون نمایانگر تمامی اعتقادت توی زندگی بود:
ساحل آشفته گفت گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم گشت تا به جهان کیستم 
موج ز خود رفته بانگ برآورد و گفت 
گر بروم زنده ام، گر نروم نیستم 
اقبال لاهوری

برو که بریم، عموناصر... و بگردین تا بگردم!

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

"من به طریق خود رفتار کردم"

دیگه به هیچ وجه اجازه نمیدم هیچ چیزی آرامشی رو که خیلی سخت به دستش آوردم خراب کنه. هیچکس و هیچ چیز دیگه ارزشش رو نداره! مگه آدم چقدر دیگه زنده است که بخواد بذاره هر پدر نامردی مخل آسایشش توی زندگی بشه؟ هیچکس از حتی چند لحظۀ آینده اش هم خبر نداره و نمیدونه چه اتفاقی ممکنه براش بیفته... میدونم که دارم با صدای بلند فکر میکنم و الان در این لحظه نوشته ام فقظ بازتاب افکارمه... به یک جایی رسیدم که گذشته ها توی ذهنم کاملاً کم رنگ شدن. دلم نمیخواد که مداد رنگی دست بگیرم و دوباره شروع به رنگ آمیزی خاطرات تلخ و سیاه کنم. به قول فرانک سیناترای مرحوم "من به طریق خود رفتار کردم..."! درست یا غلط، تصمیمهایی بود که خودم توی زندگی گرفتم و هیچ کس دیگه ای رو براش نمیتونم سرزنش کنم: من خودم بودم! شاید باید اینقدر عجله نمیکردم و از ترس تنها موندن تا آخر عمر به هر آشغالی اجازه نمیدادم که وارد زندگیم بشه و بخواد بر زندگی من حکومت کنه، شاید اون موقع که فهمیدم با چه اوباشی هم پیاله هستم باید سکوتم رو میشکستم و فریاد برمیاوردم: نه، شاید باید اون موقع که اون "الهۀ وجاهت" که تمامی زندگیش پر از عقدۀ زیبایی بود، به خودش اجازه داد که  در کمال وقاحت به من بگه:"جول و پلاست رو جمع کن و برو"، به کسی که اون چندین سال همه چیزش رو باهاش تقسیم کرده بود الا راستی و درستیش رو، باید میگفتم: نه و میموندم و تا حق قانونی خودم رو نمیگرفتم پام رو از اونجا بیرون نمیذاشتم و یا حتی اگر میتونستم بد باشم، اینقدر آزار و اذیت میکردم که حتی مجبور بشن آوارۀ کوچه و خیابون بشن... ولی به من طریق خودم رفتار کردم، به طریقی که شایستۀ من و در شأن من بود، به طریقی که به صلاح سلامت روح و روان من بود... و من هرگز از کردۀ خودم پشیمون نیستم چون در انتها من به طریق خود رفتار کردم!

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

هنوز هم تعجب، عموناصر؟!

هنوز هم تعجب، عموناصر؟! آخه تا کی، مرد مؤمن؟! ... نمیدونم چرا هنوز هم تعجب میکنم وقتی یک سری جریانا پیش میاد! توی این مدت بهم ثابت کردن که میتونن خیلی پست و نامرد باشن ولی تا این اندازه؟! دزدی و دروغ توی روز روشن؟! کلاهبرداری و حقه بازی در حق کسی که چند سال به جز خوبی و نیکی در حقشون نکرده و نون و نمکش رو خوردن؟! جالب اینجاست که که یکیشون به من میگفت: تو مطمئن باش که اون به هیچ وجه نمیخواد سرت کلاه بذاره! اینجوری؟! یعنی واقعاً خودت هم به این حرفی که میزدی اعتقاد داشتی؟ اگه داشتی جداً از صمیم قلب برات متأسفم! ولی خودت هم میدونی که اینطور نبود! اگه ریگی به کفشتون نبود که جواب تلفن و پیامک پسرم رو میدادین! خودتون هم میدونستین که با پست فطرتی هر چه تمومتر چه نقشه هایی کشیدید، مثل همیشه! ولی روزگار اینطوری نمیمونه، مطمئن باشین! بهتون قول میدم که مال حروم از گلوی هیچکس پایین نرفته و یک روزی یک جایی همون لقمۀ حروم چنان توی گلوتون گیر میکنه که هیچ طبیبی توی این دنیا قادر نخواهد بود که کمکی بهتون بکنه! اگر بهشت و جهنمی وجود داشته باشه، این رو به یقین بهتون میگم که توی همین دنیاست...
قبلاً هم نوشته بودم و بازم تکرار میکنم که دست آخر اگر دست خالی هم از اون زندگی منفور بیرون اومده باشم، فقط همون دستان خالی ام رو چند بار دور سر پسرم میچرخونم و میگم صدقۀ سر تو که یک موی گندیده ات میارزه به صد هزار تا از این ناجوونمردای دغل... در انتها من زندگیم رو نجات دادم  و از شر این نامردها و پست فطرتها خلاص شدم  که همه چیزشون رو، شرف و حیثت و آبروشون رو به خاطر دو زار، فقط دو زار، حاضرند بفروشن! ننگ بر شما! 

آب که سر بالا میره

میگن تنها صداست که میماند! نمیدونم تا چه اندازه صحت داره چون به جز صدا خیلی چیزای دیگه هم میمونه، یاد و خاطرات... بعضی از اتفاقات که توی زنگی میفتن اینقدر دور از واقعیت هستن که به صدای ناهنجاری میمونن که در عین حال آوایی دلنشین رو در گوش زمزمه میکنن. بیخود از قدیم نمیگفتن "آب که سربالا میره، قورباغه ابوعطا میخونه". در مثل هیچوقت مناقشه ای نبوده و نیست... به هر روی آب دیگه سر بالا نمیره و عموناصر هم به جای ابوعطا، کردبیات میخونه...:)... عموناصر، سرشار از شوق موسیقی!


عموناصر - کرد بیات

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ 
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را 
حافظ

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

بسوزند چوب درختان بی بر

داشتم فکر میکردم که ننویسم و بذارم برای فردا ولی بعدش فکر کردم که چرا بیشتر وقتا که مینویسم باید اون موقعهایی باشه که دلم تنگه؟ گفتم، نه، باید این سنت رو بشکنم و الان که تمام وجودم سراسر از شادیه بنویسم، چون حس میکنم همۀ وجودم رو موسیقی فرا گرفته . واقعاً هیچ احساسی قشنگتر از این نیست. هیچوقت توی زندگیم اینقدر از موسیقی لذت نبردم که این روزا دارم میبرم... این روزا احساس میکنم که دارم از لحظه به لحظه اش لذت میبرم. چقدر زیبا میگفت عزیزی چند وقت پیش: "من برای رسیدن به خوشبختی هرگز نیازی به شخص دوم ندارم!" ای کاش خیلی زودتر از اینا به این نتیجه رسیده بودم! ولی خوب تجربه رو آدم به آسونی به دست نمیاره و بعضی وقتا بعضی از حسها نیاز به زمان و پخته شدن داره، درست مثل میوه ای که اگر زود چیده بشه به هیچ دردی نمیخوره و حتی شاید حیوونها هم میلی بهش نداشته باشن! باید درخت بیچاره کلی تحمل کنه و طاقت بیاره تا میوه برسه... بلوغ فکری هم به این آسونیها به دست نمیاد و آدم باید گاهی قیمت گزافی بابتش پرداخت کنه. متأسفانه بعضی از آدما هرگز بهش نمیرسن و تا آخر عمرشون با افکار خام و جانیفتادشون عرصۀ دنیا رو هم به خودشون تنگ میکنند هم به اطرافیان! درختانی بی ثمر هستند که به جز از برای سوزوندن چوبشون فائده ای برای نوع بشر ندارن:

بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را
ناصرخسرو

"فکر میکنی پس وجود داری"؟

هوا روز به روز داره سردتر میشه و دمای هوا صبحها به صفر نزدیکتر، ولی از برف هنوز اینجا خبری نیست! شنیدم که دیروز در وطن برف میومده! واقعاً که آب و هوا توی این کرۀ خاکی به سرش زده! یکی از دوستان که اونور آب زندگی میکنه از هوای اونجا نوشته بود که همون دیروز نزدیک بیست درجه بالای صفر بوده... نمیدونم شاید باید دیگه اون تصورات سابق در مورد آب و هوا در جاهای مختلف رو کنار بذاریم! اینکه شمال اروپا همیشه برف و یخبندونه و خاور میانه منطقۀ گرمسیره! حالا دیگه اصلاً حساب و کتاب وجود نداره...
امروز صبح که داشتم سر کار میومدم، توی راه صدای پرنده ای رو شنیدم که روی درخت نشسته بود و چنان چهچهه ای سر داده بود که بیا وببین! بندۀ خدا این پرنده ها هم گیج شدن، نمیدونن دیگه چه فصلیه! یه موقعی همه چیز براشون کاملاً صاف و شفاف بود. میدونستن که وقتی دمای هوا به یک اندازۀ خاصی رسید وقت کوچ به مناطق گرمسیرتره و زمستون که تموم میشد دوباره زمان برگشتن به مناطق خوش آب و هواتر بود...
الان دیگه هیچ چیزی شفافیت سابق رو نداره، نه فقط آب و هوا بلکه هیچ چیز دیگه ای! نه دوستیها دیگه مثل سابق هستن، نه آدما، نه روابط! همه چیز دیگه ماشینی و مجازی شده! یواش یواش خود ما آدما هم دیگه مجازی میشیم و وجود داشتن و زندگی که شاید تنها مفهوم مطلقیه که شاید قدیما وجود داشت، اون هم نسبی بشه... یعنی اینکه ما اصولاً وجود خارجی داریم یا نه به کل زیر سؤال بره... دلم میخواست اون موقع بودم ومیتونستم روح استاد بزرگوار دکارت رو احضار کنم و ازش بپرسم: استاد گرامی، هنوز هم مطمئن هستی که "فکر میکنی پس وجود داری"؟...:)
  

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

تصویری دیگر در ذهن دیگران

عجب احساس خوبی بود بعد از مدتها دوباره ورزش کردن! خدا پدرو مادر این همکارم رو بیامرزه که همت کرد و دوباره ما رو راه انداخت وگرنه اگر به خود من بود شاید همش عقبش مینداختم و هیچوقت دوباره از سر نمیگرفتمش. با اینکه درد زیاد بود و آدم احساس میکرد که روحش داره از بدنش فرار میکنه، ولی همون احساس درد به آدم نشاط زندگی میده...
جالبه که آدم این همه سال یه جایی کار بکنه و از امکاناتی که برای آدم فراهم میکنن، استفاده نکنه! ولی خوب همینه دیگه وقتی آدم به فکر خودش نباشه و دائم درگیر مسائل دیگران توی زندگیش باشه، اصلاً به فکر این جریانات نمیفته. قدیما که نوجوون بودم خیلی اهل ورزش بودم. توی مدرسه همیشه سردمدار همۀ ورزشها بودم. یادم میاد که سال آخر دورۀ راهنمایی هر فرصتی رو که گیر میاوردیم همه جوره ورزشهایی که به شکلی با توپ بود رو بازی انجام میدادیم. دیگه کار به جایی رسیده بود که کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه شده بودم. سال آخر توی یک دوره مسابفات بین مدرسه ها بعد از کلی مسابقات به فینال رسیدیم، و الحق که توی فینال هم بد بازی نکردیم، ولی تیم مقابل میانگین قدشون یه سر و گردن از همۀ ما بلندتر بود. شانس بردن ما خیلی کم بود، ولی تا آخرین لحظه مبارزه کردیم و اگه درست یادم بیاد با اختلاف دو امتیاز باختیم. یادش به خیر چه دوران شیرینی بود...
این سری از پدر شنیدم که همون موقعها ازم دعوت کردند که به یکی از باشگاهها بپیوندم و به طور جدی تری بازی کنم، ولی انگار من میون ورزش و درس، درس رو انتخاب کردم. انگار به پدرم گفته بودم آدمایی که دنبال ورزش حرفه ای میرن، دیگه از درس و مشق میفتن... باور میکنین که خود من این موضوع اصلاً توی خاطرم نمونده بود... و پدر علی رغم سنش همۀ اینا رو به خاطر داشت! الان خیلی بهتر درکش میکنم، وقتی که میگفت ما همۀ زندگیش هستیم، و آدم زندگیش رو به این سادگیها فراموش نمیکنه! جالب اینجا بود که پارسال توی فیسبوک یکی از همکلاسیهای قدیمیم رو پیدا کردم. با اینکه من دقیقاً همه چیزش توی ذهنم بود، ولی اون من رو اصلاً به خاطر نمیاورد! تا اینکه آدرس یکی دیگه از بچه ها رو که به واسطۀ بیش از حد درسخون بودنش توی مدرسه خیلی معروف بود، دادم. وقتی منو به یاد آورد این سؤال رو از من کرد: تو همون بسکتبالیسته نیستی؟ :) ... و آدم هرگز نمیدونه که چه تصویری از خودش در ذهن دیگران به جای میذاره، تصویری که خودش هرگز خودش رو به اون شکل ندیده باشه!

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

زندگی: ممتحنی سختگیر

لحظه ای شیرین بود لحظۀ خداحافظی و در عین حال تلخ! تلخ و شیرین به هم آمیخته بودن! از سنگ صبورم خداحافظی کردم، چون دیگه نیازی به صبوریش برای من نبود، دیگه کسایی دیگه ای وجود دارن که بهش بیشتر از من نیاز دارن و دیگه وقتش بود... خودم هم احساس کرده بودم! میدونم که دلم براش تنگ میشه، ولی همه چیز توی این دنیا گذراست! هیچ چیزی ابدی نیست و چنان که اومد، چنان هم خواهد رفت...
شیرینی این وداع برای این بود که مهر تأیید بر آزادی من میزد، آزاد و فراغ از همۀ دغدغه هایی که گذشت: "دوباره آزاد چون پرنده که پرواز میکند بر افق آرزوها"... با اینکه توی چشماش معلوم بود که دیگه نگران من نیست، ولی حتی تا ثاتیه های آخر هم بهم پند و اندرز میداد، مثل معلمی که میدونه که کارش رو خوب انجام داده و مطمئنه که دانش آموزش درساش رو خوب یاد گرفته، ولی بازم دلش طاقت نمیاره و دلش میخواد تا آخرین لحظه توشۀ راهی به شاگردش بده... و تنها امیدش اینه که اون از امتحان سربلند بیرون بیاد، چون سربلندی اون باعث افتخارشه... و امتحان اصلاً امتحان ساده ای نیست... زندگی هیچوقت ممتحنی نبوده که امتحانهاش رو راحت بگیره و خیلی وقتا از سر نامردی سؤالهایی رو طرح کرده که شاید جوابش رو فقط و فقط خودش بدونه... زندگی ممتحنی سختگیره!

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

نوشته های دوقطبی

بعضی وقتها فکر میکنم اگه این فرصت نوشتن رو هم ازم میگرفتن چیکار باید میکردم؟! این مدت که توی اون دیار بودم و دسترسی به اینترنت اونم تازه از مدل فیلتر شده اش گاه گداری امکان پذیر بود، به این مسئله خیلی فکر میکردم. بعضی آدما یاید حرف بزنن تا احساس آرامش بهشون دست بده، بعضیها باید بخورن، بعضیهای دیگه مینوشن، بعضیها به قولی "سنگین" کار میکنن و به اون شکل به آرامش میرسن، من اما باید بنویسم! همونجور که قبلاً هم شاید یکبار بهش اشاره کرده باشم، وقتی شروع به نوشتن میکنم خودم هم نمیدونم راجع به چی میخوام بنویسم. نویسنده نیستم و هرگز همچین اجازه ای رو به خودم نمیدم که اسم مقدس نویسنده رو روی خودم بذارم، بنابرین مثل اونها هم که شاید روزها و ماهها روی یک نوشته تعمق میکنن، نیستم. سرانگشتانم خودشون روی دگمه ها حرکت میکنن و به اونجا که افکارم میخوان منو میبرن، درست مثل جلسۀ احضار روح که توی این چند هفته برای اولین بار شاهد یک کدومش بودم. میگفتن که اون استکان مقلوب که حضار سرانگشتها رو روش میذارن، بعد از حاضر شدن روح خود به خود شروع به حرکت روی کلمات میکنه... شاید هم انگشتان من پیغامهای روح من رو روی دگمه ها مرقوم میکنن!
کی میدونه که در اعماق روحش چی میگذره؟ توی اون عمق، اندیشه های مختلف از همه نوعش یافت میشه. و وقتی امکان تریبون آزاد به روح داده میشه، دیگه نمیشه فیلترش کرد، اون هر چه میخواهد دل تنگش میگه! میدونم که عزیزانم که از صمیم دل دوستشون دارم و میدونم که این مهر دو طرفه است، گاهی دلشون میخواد که من افکار منفی رو کنار بذارم و فقط مثبت فکر کنم! ولی تا اینجای زندگی، به من ثابت شده که به هیچ وجه زندگی هرگز یک قطبی نبوده و هرگز هم یک قطبی نخواهد شد! زندگی مثل خیلی چیزای دیگه توی طبیعت دو قطب داره: گاهی مثبته و گاهی هم منفی... بنابرین اگر خوانندۀ نوشته های این حقیر که قدم رنجه میکنه و با سر زدنش به این خونۀ مجازی تاریک، اینجا رو منور میکنه،  گاهی احساس میکنه که نوشته های عموناصر بار منفی داره و شاید هم آکنده از غمه، این رو به عموناصر ببخشاید، چون عموناصر هم که از پوست و گوشت و استخون درست شده، مثل باقی موجودات زندۀ این کرۀ خاکی، بالا و پایین داره :( ... و نوشته هاش دوقطبی هستند!

خطۀ سبز

هوا طبق معمول این شهر ابری و گرفته است که برای این شهر اصلاً چیز غریبی نیست. ولی سرما به معنای واقعی خودش هنوز نیومده. یاد چهارده پونزده سال پیش افتادم که همین موقعها، یا حداکثر دو سه هفتۀ دیگه چنان برفی اومد که همۀ شهر رو به مدت یک هفته فلج کرد. بعضی از همکارهای پزشک که باید به هر قیمتی شده سر کار میومدن، اسکی ها رو در آوردن و خودشون رو کشون کشون به سر کار رسوندن...
با اینکه سفر اخیر رو خیلی خوب برنامه ریزی کرده بودم و لیست کاملی از چیزایی رو که باید میبردم درست کرده بودم، ولی یک چیزی رو از قلم انداخته بودم: دوربین! امیدوارم که عزیزان عکسهایی که توی این مدت گرفتن رو برام بفرستن :) با این وصف با گوشیم چند تا عکسی گرفتم. داشتم امروز اون عکسها رو یک نگاهی بهشون مینداختم، دیدم با هوای امروز زیاد بی مناسبت نیستن، عکسهایی که یادآور خاطرات خوب اون چند روز در کنار عزیزان در دیاری هستن که همیشه بوی خاک آبایی رو میده. جالب اینجاست که وقتی بچه بودم و گاهی برای تفریح به اون خطۀ سبز میرفتیم، یک همچین احساسی بهش نداشتم! الان هر چی سنم بالاتر میره ارادت بیشتری به اونجا پیدا میکنم و دلم براش خیلی تنگ میشه... احساس غریبیه!


۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

سر وته یک کرباس

امروز از صبح که از خواب پا شدم به جز کارهای روزمرۀ آخر هفته کار به خصوصی انجام ندادم. فکر کنم خستگی سفر هنوز توی تنم مونده باشه چون همش دلم میخواد دراز بکشم و جلوی جعبۀ جادو لم بدم. ولی بعد از ظهر دیگه دیدم زیادی توی خونه موندم و حتماً باید بیرون بزنم و یک نفسی تازه کنم.
دور بودن از اینجا و جریانات اینجاتوی این چند هفته، برام خیلی مفید بود ولی در عین حال هم صحبت نکردن راجع به بعضی مسائل اجتناب ناپذیر بود. به هر حال پرسشهایی برای عزیزان پیش میومد که چاره ای به جز باز کردنشون وجود نداشت. حرفها برای من حرفهای جدیدی نبودند چون اونا رو شاید به کرات برای آدمای مختلف بازگو کرده بودم، ولی در این میون یک سری چیزایی شنیدم که برای خودم هم تازگی داشت، هر دم از این باغ بری میرسد، مثلاً شنیدم که گفته شده من ایشون رو با قبلیه مقایسه کردم و شدیداً به تریج قباشون برخورده بوده! واقعاً که خنده دار بود شنیدن این داستان! بعضیها جداً یا نادونن یا به نادونی تزویر میکنن. آخه یکی نیست که بگه میشه پرسید چه تفاوتی بین شما وجود داشت؟! هر دو فقط به فکر مقاصد خودتون بودید، وقتی به مقصدتون رسیدید و دیگه نفعی در وسط براتون وجود نداشت، گفتین "میدونی چیه؟ مشکل تو نیستی، در واقع مشکل خود منم..." هر دو از صداقت و راستی بویی نبرده بودین، منتها هر کدوم به شکل خودش... در انتها فقط میتونم بگم: سر وته یک کرباسین و مفت چنگ قربانی های بعدیتون!

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

خوشحال باش، عموناصر!

ای کاش میتونستم نامرد باشم
چون دنیا، دنیای نامردهاست!
ای کاش میتونستم فقط به فکر خودم باشم و دیگه به هیچ کس دیگه ای تو این دنیا فکر نکنم
چون دنیا، دنیای خودخواههاست!
ای کاش میتونستم، فقط به اندازۀ سر سوزنی بد باشم و بدی کنم
چون دنیا، دنیای پلیدهاست!
ای کاش میتونستم، بی معرفت باشم و همه چیز رو زیر پا بذارم
چون دنیا، دنیای بی معرفتهاست!
ای کاش میتونستم دروغ بگم و برای رسیدن به مقاصدم از هیچ کذبی کم نذارم
چون دنیا، دنیای  کذابین و دروغگوهاست!
ای کاش میتونستم، دون باشم و پستی کنم
چون دنیا، دنیای رذیلها و دونهاست!
ای کاش میتونستم، دستخوش احساسات کینه جویانه بشم و کمر به انتقام ببندم
چون دنیا، دنیای انتقامجوهاست!
ای کاش میتونستم، دلرحمیها رو ثانیه ای به کناری بذارم و ظلم کنم
چون دنیا، دنیای ظالمهاست!

ای کاش میتونستم، برای یک لحظه، فقط برای یک لحظه
دیگه عموناصر نباشم!
ای کاش میتونستم...

ولی نه، عموناصر!
خوشحال باش که نامرد نیستی!
خوشجال باش که خودخواهی توی قاموست یافت نمیشه!
خوشحال باش که هنوز بدی در وجودت رخنه نکرده!
خوشحال باش که اگه همه چیزت رو زیر پا بذاری، معرفتت توی قلبته!
خوشحال باش که تو رو با کذب و دروغ کاری نیست!
خوشحال باش که هنوز اونقدر نزول نکردی که به پستیها برسی!
خوشحال باش که تمامی عمرت هنوز انتقام رو به لذت عفو ترجیح ندادی!
خوشحال باش که هرگز توی این دنیای ظالم در حق هیچکس ظلمی روا نداشتی!
خوشحال باش که تو، عمو ناصری،
و شب سرت رو با وجدانی آسوده بر بالین میذاری...

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

شباهتهای دور و نزدیک

میدونستم که باید چند ساعت قبل از پرواز توی فرودگاه حاضر باشم، هر چند که کارها دیگه خیلی سریعتر اونجا انجام میشن. از دفعه های قبل دیگه یاد گرفته بودم که کجا زنگ بزنم که اومدنشون سر وقت باشه. زنگ زدم و برای ساعت سه یک ماشین سفارش دادم. ازم شمارۀ همراه خواست، گفتم ندارم و به شمارۀ ثابت خونه راضی شد. چند ساعتی نگذشته بود که تلفن زنگ زد. سعی میکردم که به تلفنا جواب ندم، آخه با من که کسی کاری نداشت اونجا. با این وصف چون کسی دم دست نبود مجبور شدم گوشی رو بردارم. فامیلیم رو گفت، ولی مطمئن بودم که کارش با من نیست. وقتی پدرم گوشی رو برداشت، بعد از چند ثانیه ای کاشف به عمل اومد که در اصل با خود من کار داشته! رانندۀ ماشینی بود که قرار بود نصفه شب به دنبالم بیاد. از ساعت پرواز میپرسید و میگفت که شاید بهتر باشه یک کم زودتر بیاد که یک وقت استرس به وجود نیاد. حرفش منطقی بود و من هم که برام فرقی نمیکرد، بنابرین حرف حق بدون جواب بود. قرار شد که نیم ساعت زودتر بیاد...
ساعتش طوری بود که خوابیدن زیاد راحت نبود. گفتم برم یک چند ساعتی چشما رو هم بذارم چون شب و روز طولانیی رو در پیش دارم. با این وجود تونستم یک چرت چند ساعته بزنم. خیلی زودتر از موقع مقرر همه چیز رو آمادۀ سفر کردم. طفلک پدر و مادر که خواب به چشمشون نیومده بود و همینجور وقت رو به طریقی کشته بودن که مبادا من خواب بمونم. ساعت از نیمه های سه هم عبور کرده بود ولی از این رانندۀ با وجدان که توی این دور و زمونه کم یافت میشه، خبری نبود! دیگه داشت یواش یواش عقربۀ کوچیک خودش رو لنگون لنگون به سه میرسوند و عقربه بزرگه دوون دوون به دوازده نزدیک میشد که پدر کاسۀ صبرش لبریز شد و پیشنهاد داد که بهش زنگ بزنیم. اول خودش سعی کرد ولی انگار شماره رو اشتباه میگرفت. وقتی من شماره رو گرفتم، صدایی با احترام نام منو خطاب کرد و گفت که تا دو سه دقیقه دیگه اونجاست...
برام یک کمی این دیر اومدن عجیب بود، چون خودش زنگ زده بود و زودتر رفتن رو توصیه کرده بود، ولی چیزی نگفتم، تا خودش شروع کرد به توضیح دادن! هنوز هم وقتی یادش میفتم، لبخند رو روی گونه هام احساس میکنم. میگفت توی راه که میومده، توی یکی از خیابونای اصلی سر راه، توی اون تاریکی نیمه های شب، چراغ خونه ای ظاهراً روشن بوده و از پشت پنجره ای بزرگ که مشرف به خیابون بوده، خانم و آقایی جلوی پنجره، عریونتر از نوزاد به هنگام تولد ایستاده بودن و ...:) این صحنه در اون موقع شب که هیچ ترددی معمولاً در اون مسیر وجود نداره، چنان ترافیکی ایجاد کرده بوده، که موجبات دیر اومدنش رو فراهم کرده!... با خودم فکر کردم که اینجا چندین سال قبل،  پوستر تبلیغی از یک خانم هنرپیشه معروف که در سطح کشور به در و دیوار چسبونده بودن، باعث کلی تصادفات رانندگی شد، ولی اینکه در اون دیار با اون شرایط موجود یک همچین جریانایی اتفاق بیفته، هرگز از کنار مخیلاتم هم گذر نمیکرد :) هرچند، گفته بودم که شباهتهای این ور و اونور دارن روز به روز زیادتر میشن... شباهتهای دور و نزدیک!

یادی ننگین

دیروز توی راه پیش خودم فکر میکردم که این دو روزی که از این هفتۀ کاری باقی مونده رو مرخصی بگیرم، یعنی فکر کردم که حالا که مرخصی اضافه زیاد دارم  با این کار خستگی راه رو از تنم به در کنم. تا آخر شب هم که میخوابیدم هنوز صد در صد مطمئن نبودم. گفتم صبح مثل هر روزه از خواب بیدار میشم، اگه حالش بود میام سر کار، اگر هم نبود که به رؤسا زنگی میزنم و تقاضای مرخصی میکنم. ولی صبح که پاشدم دیدم خستگی حسابی از وجودم بیرون شده و میل به اومدن به سر کار بسیاره...
فکر میکردم وقتی برگردم هوا اینجا حسابی سرد باشه و خودم رو آماده کرده بودم که با شهری پوشیده از برف و زمینهای سفید روبرو بشم، که در کمال تعجب دیدم اینجا هوا تازه به مراتب گرمتره! میگن انگار توی هفتاد سال اخیر گرمای هوا برای این موقع سال بی سابقه است... امیدوارم همین جوری هم باقی بمونه و مثل دو سه سال گذشته نشه، البته که اگه برفهای آنچنانی بیاد دل من یه جورای دیگه حسابی خنک میشه :)
یه خورده پیش مطلع شدم که آخرین مورد قانونی در مورد "خونۀ کذایی" هم انجام شده و بدین شکل من همۀ تعهدات خودم رو ادا کردم، حالا کی اونایی که همیشه ادعاهای گنده گنده میکردن که ما به جز درستکاری توی زندگیمون مرامی نداریم، سهم خودشون رو انجام بدن، خدا میدونه! ای کاش هر چه زودتر اون هم انجام میشد تا عموناصر تمام رشته های ارتباطیش با این قوم دغل برای همیشه قطع بشه، و یاد ننگینشون برای ابد در گورستان تاریخ  مدفون بشه!  

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

با تو باشم

دو هفته به سرعت برق و باد گذشت! با اینکه فکر میکردم که اون ورا سرعت گذر زمان خیلی کندتره، ولی از اونجاییکه انگار خیلی چیزای اون طرفا (مثلاً قیمتها) داره شباهت به مال اینوریها پیدا میکنه، لابد زمان هم پیش خودش فکر کرده که "ای بابا، من چرا عقب بمونم؟! مگه من چیم از بقیه کمتره؟!" :)... در هر حال جای همگی دوستان و عزیزان جدا خالی بود، به خصوص اون  سفر چند روزه به دیار طبرستان که هر بار که پا به اون خطه میذارم روح تازه ای در من دمیده میشه، و وقتی این سفر به همراه عزیزانی باشه که همیشه در قلب من جایگاه خاصی داشته ان، دیگه نور علی نور میشه...
سنت سوغات بردن و آوردن رو سالیان ساله که شکستم ولی شاید اون سنت شکنی به درد دنیای واقعی بخوره! توی این دنیای مجازی حیفم اومد که چیزی رو به ارمغان نیارم! و چه چیزی بهتر از احساسه... شنیدن هر روز این ترانه توی دو هفتۀ اخیر برام بسیار خوشایند بود، خودم هم نمیدونم چرا! فقط اینقدر دستگیر خودم شد که امروز تمام مدت پرواز، ناخودآگاه اون رو زیر لب زمزمه میکردم... باشد که شما هم به همون اندازه از شنیدنش لذت ببرید و قلبهاتون آکنده از احساس و شوق بشه :)


شاهین آرین - با تو باشم


دو تا فانوس پا به پای نور و سایه
دو تا همسایۀ تنها دو تا دیوار
دو تا آواز رها تو گوش دنیا
دو تا ابر خسته از بارون بسیار
با تو باشم یا نباشم، آرزومی
مث آینه هرجا هستم رو به رومی
چاره غیر تو ندارم از زمونه 
تو نباشی کیه قدرمو بدونه
اینجا شهره پر تنهایی و تکرار
مرز آدما یه دیوار بلنده
پر بکش به آسمون فاصله ای نیست
بین دنیای پرنده با پرنده
با تو باشم یا نباشم، آرزومی 
مث آینه هرجا هستم رو به رومی 
چاره غیر تو ندارم از زمونه 
تو نباشی کیه قدرمو بدونه