۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

در اعماق


Uno Svenningsson - Under Ytan

Under ytan
در اعماق
Finns stora och små
بزرگانی و کوچکانی هستند
Under ytan
در اعماق
Finns det skratt och gråt
لبخندها و اشکهاست
Det finns mycket där som händer
در آنجا رویدادها فراوان است
Som vi inte kan förstå
که ما را یارای درک آنان نیست
Men vi hittar alltid svaren
لیک پاسخها را همیشه مییابیم
Där i botten av oss själva
در بطن وجود خود
Under ytan
در اعماق
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet
میدانم، میدانم، میدانم
Det skrattas och det skålas
میخندند و به سلامتی مینوشند
Men slutar snart i kaos
لیکن بزودی به آشفتگیها خواهد انجامید
Någon sparkar och slår en stackare där
کسی بخت برگشته ای را در انجا مضروب و لگدمال میکند
Som är helt utan chans
که شانس از وی کاملاً روی برگردانده است
Jag ser att ingen verkar bry sig
کسی دیده نمیشود که اهمیتی دهد
Och inte heller jag
و من نیز به هم چنین
Rädslan är för stor och stark
ترس بزرگتر و قوی تر از آنست
För att göra något alls
که اصولاً کاری انجام دهی
Under ytan
در اعماق
Skäms jag för mig själv
خود از خود شرمسارم
Under ytan
در اعماق
Bränner bilden mig
این تصویر مرا به آتش میکشد

Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet
میدانم، میدانم، میدانم
Jag tänker på det ofta
بارها به آن می اندیشم
Om det varit min egen bror
که اگر برادر من بود
Då hade också jag förvandlats
من نیز دگرگون میگردیدم
Till ett monster utan nåd
در قالب هیولایی بی رحم
När jag ser all den ondska
زمانی که این همه بدیها را می بینم
Som vi människor släppt lös
که ما آدمیان منتشر ساخته ایم
Det meningslösa lidandet
رنج بی معنا
Då har jag svårt att förstå
آنگاه درک آن برایم صعب است
Att alla har vi varit barn
که ما همگی کودکانی بوده ایم
Och hjälplösa nån gång
و زمانی درمانده
Älskat utan gränser
بی حد و مرز دوست داشته ایم
Älskat utan tvång
و آزادانه عشق ورزیده ایم
 Under ytan
در اعماق
Är vi alla små
ما همه کوچکیم
Under ytan
در اعماق
Kan en god själ förgås
روحی نیکو ناپدید میگردد

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

مسافر

GİDEN
مسافر

Camların üstünde gece ve kar
به روی شیشه ها شب است و برف
Bembeyaz karanlıkta parlıyan raylar
و ریل های سفید سفید و براق در تاریکی
uzaklaşılıp kavuşulmamayı hatırlatıyor
یادآور دوری و نرسیدن اند
İstasyonun
ایستگاه راه آهن
üçüncü mevki bekleme salonunda
در سالن انتظار درجه سه
siyah başörtülü
با سرپوشی سیاه
çıplak ayaklı bir çocuk yatıyor
و با پاهای برهنه، کودکی خوابیده است
Ben dolaşıyorum
و من در حال پرسه
Gece ve kar - pencerelerde
شب است و برف - در پنجره ها
Bir şarkı söylüyorlar içerde
و در درون، ترانه ای میخوانند
Bu, giden kardeşimin en sevdiği şarkıydı
این محبوبترین ترانه ی برادر مسافرم بود
En sevdiği şarkı
محبوبترین ترانه
En sevdiği
محبوبترین
En
...
Kardeşler, bakmayın gözlerime
برادران، به چشمان اشک آلودم منگرید!
ağlamak geliyor içimden
گریه از درون سر میدهم
Bembeyaz karanlıkta parlıyan raylar
و ریل های سفید سفید و براق در تاریکی
uzaklaşılıp kavuşulmamayı hatırlatıyor
یادآور دوری و نرسیدن اند
İstasyonun
ایستگاه راه آهن
üçüncü mevki bekleme salonunda
در سالن انتظار درجه سه
siyah başörtülü
با سرپوشی سیاه
çıplak ayaklı bir çocuk yatıyor
و با پاهای برهنه، کودکی خوابیده است
Gece ve kar pencerelerde
شب است و برف - در پنجره ها
Bir şarkı söylüyorlar içerde
و در درون، ترانه ای میخوانند

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

مگذار و مگذر


حمیدرضا نوربخش - مگذار و مگذر

دلگير دلگيرم
از غصه می‌ميرم مرا مگذار و مگذر

با پاي از ره مانده در اين دشت تبدار
ای وای می‌ميرم مرا مگذار و مگذر

سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ
دل بر نمی‌گيرم مرا مگذار و مگذر

بالله که غير از جرم عاشق بودن ای دوست
بي جرم و تقصيرم مرا مگذار و مگذر

آشفته تر ز آشفتگان روزگارم
از غم به زنجيرم مرا مگذار و مگذر

با شهپر انديشه دنيا گردم اما
در بند تقديرم مرا مگذار و مگذر

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

احمق

به نظر میاد که روزها پشت هم سپری میشن و من مدتهاست که در اینجا اعلام حضور نکردم. غایب غایب هم که نیستم ولی خوب حاضر هم به معنای اخص کلام نمیشه اسمش رو گذاشت! احساس میکنم که زندگی به سرعت باد در حال حرکته و من دوان دوان به دنبالش در حال حرکتم، ولی هر کاری که میکنم بهش نمیرسم. زمان اینقدر سریع داره رو به جلو میتازونه که دیگه روز و ماه و سال معنای خودش رو داره از دست میده و صحبت از دهه هاست...یکی نیست ازش بپرسه که آخه: به کجا چنین شتابان؟... انگار همین دیروز بود که از پشت پنجره اتوبوس توی ترمینال میدون آزادی دور شدنم رو از خانواده و دوستانم نظاره میکردم و به همین سادگی و به مانند یک چشم به هم زدن سه دهه گذشت! انگار همین دیروز بود که با چشمان بهت زده شاهد به دنیا اومدن فرزندم بودم و هنوز هم باورم نمیشه که بیش از دو دهه از اون واقعه گذشته! چند وقت پیش یکی از اقوام و همبازیهای دوران کودکیم رو با استفاده از تکنولوژی دنیای مجازی پیدا کردم، وقتی براش نوشتم که پسری دارم و توی چه سن و سالیه، در کمال حیرتش نوشت: هرگز باورکردنی نیست چون آخرین باری که تو رو دیدم کم سن تر از الان پسرت بودی!
راستش اومده بودم که داستان کوتاهی رو از چخوف که تصادفاً پیدا کردم اینجا بذارم و فقط میخواستم چند کلمه ای هم در مقدمه بنویسم، ولی انگار رشته کلام من رو با خودش به مکان و زمانهای دیگر برد:)

احمق
اثر آنتوان چخوف


ـ چند روز پيش «يوليا واسيلييِونا» معلم سرخانه فرزندانم را به اتاق مطالعه‌ام خواستم. قصد داشتم حق الزحمه کارش را پرداخت کنم.

ـ گفتم: بنشينيد يوليا واسيلييونا! شما را خواستم تا حسابتان را تسويه کنم. مطمئن هستم که نياز به پول داريد ولي خجالتي بودنتان مانع از اين مي‌شود که درخواست وجه کنيد. توافق کرده بوديم که ماهانه مبلغ سي روبل به شما پرداخت شود، اين طور نيست؟

ـ چهل روبل.

ـ نه، سي روبل. من روي کاغذ يادداشت کرده‌ام. علاوه بر اين، من به تمام معلم‌هاي سرخانه ماهانه سي روبل، حقوق داده‌ام. خب بگذاريد ببينم. شما دو ماه براي ما کار کرده ايد؛ اين طور نيست؟

ـ دو ماه و پنج روز.

ـ دقيقاً دو ماه. من يادداشت کرده‌ام. بنابراين مبلغي که بايد به شما پرداخت شود سي روبل مي‌شود. البته نُه يکشنبه را هم بايد کسر کنم. مي‌دانيد که شما يکشنبه‌ها به کوليا درس نمي دهيد و به پياده روي مي‌رويد. و همين طور بايد سه روز تعطيلي ديگر را نيز کم کنم ....

ـ صورت يوليا واسيلييونا سرخ شد و با انگشتانش گوشه‌هاي چين دار لباسش را مرتب کرد، بي‌هيچ کلامي.

ـ سه روز تعطيلي. خب پس بايد دوازده روبل از حقوقتان کم کنم. کوليا چهار روز بيمار بود و شما اين چهار روز را فقط به وانيا درس داده ايد، فقط وانيا. سه روز هم که دندان درد داشتيد و بعد از شام را همسرم به شما اجازه استراحت داده بود. نُه بعلاوه هفت، مي‌شود نوزده. خب اين نوزده روبل را هم کم مي‌کنم ... مي‌ماند ... چهل و يک روبل ... درست است؟

ـ چشم چپ يوليا واسيلييونا قرمز شد و اشک در چشمانش حلقه زد. چانه‌اش مي‌لرزيد و سرفه‌هاي پي در پي‌اش نشان از حالت عصبي به هم ريخته‌اش داشت. با دستمالي که در دست داشت بيني‌اش را پاک کرد و حرفي نزد.

ـ شب عيد هم که يک عدد فنجان و نعلبکي از دستتان افتاد و شکست. دو روبل هم براي آنها کم مي‌کنم. البته چون ميراث خانوادگي بودند قيمتشان بيشتر از اينها بود، ولي خب مهم نيست. بالاخره اين ما هستيم که بايد تاوان اين جور بي توجهي‌هاي شما را بپردازيم.

ـ موضوع ديگر اين که، به خاطر بي توجهي شما، کوليا از درخت بالا رفته و گوشه لباسش پاره شده بود. ده روبل هم از اين بابت کم مي‌کنم. و همين طور به خاطر بي توجهي شما، مستخدم، با چکمه‌هاي وانيا فرار کرده است. شما بايستي بيش از اينها مواظب باشيد. به هر حال شما حقوق خوبي براي اين کار دريافت مي‌کنيد. خب پس بايد پنج روبل ديگر هم کم کنم. ضمناً دهم ژانويه هم ده روبل از من قرض کرده ايد.

ـ يوليا وسيلييونا گفت: نه من هيچ پولي از شما قرض نکرده‌ام.

ـ ولي من روي کاغذ يادداشت کرده‌ام.

ـ خب شايد شما ...

ـ از چهل و يک روبل اگر بيست و هفت روبل کم کنيم، مي‌ماند چهار ده روبل.

چشمانش پر از اشک شد. عرقي که روي بيني ظريف و کوچکش نشسته بود برق مي‌زد. دخترک بيچاره!

با صداي لرزاني گفت: من فقط يک بار سه روبل قرض کرده‌ام. آن هم از همسرتان ... و نه بيشتر.

ـ الآن اين موضوع را مي‌گوييد؟ مي‌بينيد، اين را يادداشت نکرده بودم. از چهار ده روبل هم بايد سه روبل ديگر کم کنم. بنابراين مي‌ماند يازده روبل. خب عزيزم بفرماييد اين هم حقوق شما. سه روبل ... سه روبل ... سه روبل ... يک روبل و اين هم يک روبل ديگر . بگير عزيزم. به او يازده روبل دادم. با دستاني لرزان پول‌ها را گرفت و به آرامي داخل جيبش گذاشت.

زمزمه کرد: ممنونم آقا.

به تندي از روي صندلي‌ام برخاستم و در طول اتاق با عصبانيت قدم زدم. بسيار خشمگين بودم. پرسيدم: چرا از من تشکر کرديد؟

ـ به خاطر حقوقم.

ـ آيا متوجه نشديد که من سرتان کلاه گذاشتم؟ من پول شما را دزديدم و شما فقط از من تشکر مي‌کنيد؟

ـ اگر جاي ديگري معلم سرخانه بودم، اين مبلغ را هم دريافت نمي کردم.

ـ اين مبلغ را هم دريافت نمي کرديد! خب، مهم نيست. من بازي بدي با شما کردم، يک بازي زشت و خجالت آور ... من به شما هشتاد روبل مي‌دهم. همه اين پول را از قبل در پاکتي جداگانه براي شما کنار گذاشته بودم. واقعاً که ... چه کسي مي‌تواند اين قدر احمق باشد؟ چرا اعتراض نکرديد؟ چرا دهانتان را بستيد و سکوت کرديد؟ آيا کسي در اين دنيا به بي‌شهامتي شما وجود دارد؟ چرا اين همه حماقت؟....

لبخند کوتاه و تلخي بر لبانش نشست. در صورتش خواندم: بله چنين اشخاصي هم وجود دارند.

از او به خاطر اين بازي زشت، معذرت خواهي کرده و در کمال ناباوري اش، هشتاد روبل را تمام و کمال در پاکتي تحويلش دادم. و اين بار چند بار پشت سر هم و با کمرويي گفت: ممنونم؛ و از اتاق خارج شد.

در حالي که از اتاق خارج مي‌شد، به او خيره ماندم و فکر کردم در اين دنيا چقــدر آسان است ظالم بودن

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

خود سوختگان


مستان همای - آواز خود سوختگان و تصنیف ملاقات با دوزخیان
اشعار از صغیر اصفهانی و همای گیلانی

داد درويشي از سر تمهيد
سر قليان خويش را به مريد

گفت که از دوزخ اي نکو کردار
قدري آتش بروي آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد

گفت که در دوزخ هرچه گرديدم
درکات جحيم را ديدم

آتش و هيزم و ذغال نبود
اخگري بهر اشتعال نبود

هيچکس آتشي نمي افروخت
ز آتش خويش هر کسي مي سوخت

---

آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید
زیر کفنم خمره ای از باده گذارید

تا در سفر دوزخ از این باده بنوشم
بر خاک من از ساقه ی انگور بکارید

آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات
یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات

هر قدر که در خاک ننوشیدم از این باده ی صافی
بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی

جز ساغر و پیمانه و ساقی نشناسم
بر پایه ی پیمانه و شادیست اساسم

گر همچو همای از عطش عشق بسوزم
از آتش دوزخ نهراسم نهراسم

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

زیرمجموعه ها

تصور کنید که تمام مسائل ما آدما درست در مرکز یک دایره قرار داشت و ماها روی خود این دایره، بنابرین اینکه ما کجای این دایره قرار گرفته بودیم و با این مسائل چه زاویه ای رو تشکیل میدادیم، دیگه اصلاً مهم نبود، چون این رو دیگه بچه های مدرسه ای هم میدونن که فاصله ی هر نقطه ی دایره از مرکزش یک اندازه ست! اگر قرار بود که هر کدوم از ما از جاییکه ایستادیم مسائل توی مرکز رو بهش نگاه کنیم و اگر همگی ما قدرت بیناییمون هم صد در صد یکی بود، دیگه هیچ مشکلی توی این دنیا باقی نمیموند! میپرسید چرا؟! چون همه ی ما همه ی مسائل و مشکلات رو به یک شکل میدیدیم، بدون در نظر گرفتن اینکه "کجا" قرار گرفتیم و اصولاً "کی" هستیم...
کاش کار دنیا به همین سادگی بود! نه دایره ای وجود داره که مشکلات در مرکزش قرار گرفته باشن و نه کلاً فاصله ی آدما از مسائلشون به یک اندازه ست! از اون مهم تر هیچ دو نفری توی این کره ی خاکی وجود ندارن که شرایطشون کاملاً یکی باشه... شاید هر کدوم از ما دایره واری از مسائل رو به دور خودمون داشته باشیم و این دایره وارها برای هر کس منحصر به فرد باشن! در تلاقی آدما با هم، این دایره وارهاشون هم با هم متلاقی میشن و زیر مجموعه ای از اشتراک این مجموعه ها به وجود میان... و زندگی ما اجتماعی از این اشتراکها و مجموعه های باقیمونده منحصر به فرد هر کس هست... چرا میگم منحصر به فرد، چون هر کس به فراخور شرایط و تجاربش، توان و قدرت مخصوص به خودش رو داره: کاری رو که من از پسش برمیام، ممکنه بغل دستیه من نتونه و طبیعتاً بر عکس! سؤالی که این وسط به وجود میاد اینه که آیا اگر من شرایط و توان انجام یک مسئله رو ندارم، میتونم انتظارش رو از دیگری داشته باشم؟ و آیا اصولاً به عدم توان خودم در این رابطه واقف هستم؟... و اینجاست که بیشتر مسائل آغاز میشن و آدم آرزو میکنه که کاش روی دایره بود و مشکلات در مرکز!

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

دریا

گفتم امروز از فرصت استفاده کنم و در نبود یار، یک سری کارهای مثبت انجام بدم. مدتها بود که توی فکر جمع و جور کردن کاغذها و مدارک بودم، پس این فرصت رو غنیمت شمرده و به سراغ کلاسور مدارک عتیقه رفتم. خدا میدونه چه چیزهایی از لابلای کاغذها پیدا کردم :) البته طبیعتاً این کار "یک نفر و چند ساعت" (شرمنده :)) نبود ولی خوب بالاخره به پایان رسید. گفتم حالا که دارم تمیزکاری میکنم بد نیست یک سری هم به دنیای "پرونده های الکترونیکی" توی رایانه بزنم و ببینم اونجا چه خبره! چشمم به موزیک خورد. بازش کردم و دیدم کلی ترانه و موزیک اونجا دارم که شاید تا به حال حتی وقتش رو نکردم بهشون گوش کنم! آخه، منم شاید مثل خیلیها هر موزیکی که به شکلی امکان ضبطش برام فراهم میشه، فقط ذخیره میکنم و به امان خدا ولشون میکنم، تا شاید روزی روزگاری گوش کنم :) توی این خونه تکونی به قطعه ای محشر برخورد کردم که گوش دادن بهش من رو ناخودآگاه به سوی شمال، خاک پاک مازندران، خزر و خاطرات گذشته برد... یادشون به خیر...


اردوان کامکار - دریا

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

بلی دردناک است

وقتی که پسرم اومد و نظرم رو در مورد شعر زیر ازم پرسید، دیدم نمیتونم به راحتی از کنارش رد بشم و به فارسی ترجمه اش نکنم. شعر از شاعره فقید سوئدی خانم کارین بویه است که اشعارش بی درنگ یادآور شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد هست.

Ja visst gör det ont
بلی دردناک است

Ja visst gör det ont när knoppar brister
بلی دردناک است زمانیکه جوانه ها میشکفند
Varför skulle annars våren tveka
وگرنه بهار را درنگ از چه روی؟
Varför skulle all vår heta längtan
تمامی تمنای سوزان ما
bindas i det frusna bitterbleka
که در یخ بستگی تلخ و بیرنگ فرومیبندد، از چه روی؟
Höljet var ju knoppen hela vintern
این حلقه گلبرگ، سراسر زمستان جوانه بود
Vad är det för nytt, som tär och spränger
چه تازه ایست که اینچنین می فرساید و می ترکاند؟
Ja visst gör det ont när knoppar brister
بلی دردناک است زمانیکه جوانه میشکفد
ont för det som växer
دردناک برای آنچه که می روید
och det som stänger
و برای آنچه که می رویاند.


Ja nog är det svårt när droppar faller
صعب است زمانیکه قطرات فرو می افتند
Skälvande av ängslan tungt de hänger
لرزه بر اندام از ترس، سخت درآویخته
klamrar sig vid kvisten, sväller, glider
می پیچند بر شاخه ها، آماس میکنند و می سُرند
tyngden drar dem neråt, hur de klänger
و ثقل آنان را به زیر می کشد، هر چند که آنان چسبیده اند.
Svårt att vara oviss, rädd och delad
صعب است نامطمئن، بیمناک و دودل بودن،
svårt att känna djupet dra och kalla
صعب است خلأ عمق را احساس کردن
ändå sitta kvar och bara darra
و در عین حال بر جای ماندن و بس لرزیدن
svårt att vilja stanna
صعب است خواست برای ماندن
och vilja falla
و خواست برای افتادن

Då, när det är värst och inget hjälper
زمانیکه بدترینها است و هیچ یاری نمیکند
Brister som i jubel trädets knoppar
جوانه های درخت در میان هلهله ها میشکفند.
Då, när ingen rädsla längre håller
زمانیکه ترس دیگر بی معناست،
faller i ett glitter kvistens droppar
قطرات شاخه ها با برقی از درخشش فرو می افتند،
glömmer att de skrämdes av det nya
وحشت از تازه ها را به دست فراموشی سپرده اند،
glömmer att de ängslades för färden
و ترس از این سفر را از یاد برده اند،
känner en sekund sin största trygghet
برای لحظه ای کوتاه، عظیم ترین امنیتشان را حس میکنند
vilar i den tillit
و در آرامشی می آرامند
som skapar världen
که جهان را میسازد.

Karin Boye
کارین بویه

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

دنیا مهلک تر از آنست...

Die Welt ist viel zu gefährlich, um darin zu leben - nicht wegen der Menschen die Böses tun, sondern wegen der Menschen, die danebenstehen und sie gewähren lassen
Albert Einstein

دنیا مهلک تر از آنست که در آن زیست، نه به خاطر انسانهایی که بدی میکنند بلکه بواسطه آن انسانهایی که در کنار می ایستند و به اینان اجازه انجام میدهند.
آلبرت اینشتین

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

چکامه

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...

دکتر علی شریعتی

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

رزم مشترک

طی این سالهایی که اینجا زندگی کرده ام خواننده ها و هنرمندهای زیادی اومدند و کنسرت اجرا کردند. استاد گرامی شجریان هم البته از این قاعده مستثنی نبوده و به دفعات در این شهر برنامه داشته. فکر میکنم به جز یکبار همون دفعات اول اومدنش به اینجا تقریباً توی همه ی برنامه هاش حاضر بودم. اون یکبار هم شنیدم که یک عده ای از فعالین اینجا یک سری سؤالاتی رو وسط کنسرت ازش پرسیدند و وقتی جوابی نگرفتند به اعتراض بلیطهاشون رو پاره کردند و سالن رو ترک کردند. برنامه های اجرا شده توی این سالها از نظر کیفتی فراز و نشیبهایی داشته، گاهی اوقات خوب ، گاهی اوقات عالی و گاهی هم شاید خیلی معمولی بوده، ولی به جرأت میتونم بگم که آخرین کنسرتی که چند هفته پیش در اینجا به روی صحنه آوردند از هر نظر بی نظیر بود: ارکستری بزرگ، سازهای جدید و اجراهایی بسیار عالی... آخر برنامه هم بعد از تشویقهای بی شائبه ی تماشاچیها، در حالیکه همه فریاد "مرغ سحر" و "تفنگت را زمین بگذار" رو سر میدادند، این سرود رو از ساخته های زنده یاد مشکاتیان اجرا کردند... که در اون روز هنوز در قید حیات بود! یادش گرامی باد!


شجریان - رزم مشترک
شعر از برزین آذرمهر
آهنگ ساز پرویز مشکاتیان

همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا، درمان نمی‌شود

دشوار زندگی، هرگز برای ما
دشوار زندگی، هرگز برای ما
بی رزم مشترک، آسان نمی‌شود

تنها نمان به درد
همراه شو عزیز
همراه شو
همراه شو
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا، درمان نمی‌شود

دشوار زندگی، هرگز برای ما
دشوار زندگی، هرگز برای ما
بی رزم مشترک، آسان نمی‌شود

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

یک ساعت کار اضافه

به زودی دوباره نوبت تغییر ساعتهاست: باید عقب کشید یا اینکه جلو برد، بحث در این است، به قول استاد شکسپیر :) ولی خوب دیگه بعد از این همه سال زندگی توی این دیار بالاخره یک راهی پیدا کردیم که تشخیص بدیم اول بهار پیش به سوی گرما و تابستونه، پس ساعتها رو باید جلو برد و اوائل پاییز دور از این سرما و زمستون سیاهه، باید که به عقب رفت...
یادمه اون اوائل که پا رو به این قاره گذاشته بودم و به قول بچه های سربازی رفته "آشخور" بودم، هنوز حساب و کتاب این تغییر دادن ساعتها دستم نیومده بود. روزگار سخت دانشجویی بود و طبیعتاً بی پولی! توی اون وانفسای بیکاری برای خارجیها توی اون کشور که اصولاً اجازه ی کار نداشتند و اگر کاری هم پیدا میشد، از پست ترین نوعش و قاچاقی بود، کاری توی دیسکوتکی خارج از شهر پیدا کردم. البته فقط دو روز آخر هفته یعنی شب شنبه و یکشنبه ها بود. راهش خیلی دور بود. با قطار میرفتم ولی برگشتش جناب رئیس با بنزآخرین مدلش و با سرعت 200 در یک چشم به هم زدن من رو در خونه پیاده میکرد، بدون هیچ ترسی از جریمه شدن چون همه ی پلیسها اون رو میشناختند و چه بسا مهمونای دائمی دیسکوتکش بودند. کار من صرفاً شستن گیلاسها و لیوانها بود البته با ماشین ظرفشویی ولی اصل کارش خشک کردنشون بود چون اینقدر که تعداد افراد در اونجا زیاد بود که حالت از تولید به مصرف رو داشت: از این طرف من میشستم و با دستمال برق میانداختم، از اون طرف سیل گیلاسهای کثیف بود که به طرفم سرازیر میشد. از ساعت نه شب شروع به کار میکردم تا سه صبح. دیگه از ساعت دو که میشد دقیقه شماری میکردم ... باری یکی از شبهای کاری همین موقع سال بود و دیگه حدودای ساعت دو بود. من خوشحال از اینکه یک شب دیگه رو پشت سر گذاشتم و فقط ساعتی بیش نمیبایستی کار میکردم، سرم رو برگردوندم و در کمال حیرت دیدم ساعت یک شده! آه از نهادم براومد :) از یکی از گارسونها پرسیدم این ساعتتتون خرابه یا برعکس کار میکنه؟ لبخندی زد و گفت: اول پاییزه و امشب ساعتها رو عقب کشیدند!... و اون یک ساعت کار اضافه ی اون شب برای همیشه توی ذهنم باقی موند...

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

جاده خاموش است

جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه ای بیهوده می جوید.
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.

بر در شهر آمد آخر کاروان ما ز راه دور -می گوید-
با لقای کاروان ما، چنان کارایش پاکیزه ای هر لحظه می آراست.
مردمان شهر را فریاد بر میخاست.

آنکه او این قصه اش در گوش، اما
خاسته افسرده وار از جا،
شهر را نام و نشان هر لحظه می جوید.
و به او افسرده می گوید:
«مثل این که سال ها بودم در آن شهر نهان مأوا»
مثل این که یک زمان در کوچه ای از کوچه های او
داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.

جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه می جوید.
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.

نیما یوشیج

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

دعاهای معصومانه

مطلب زیر همین الان به دستم رسید که عیناً در اینجا میارمش. من که شخصاً از خوندن دعاهای این کودکان معصوم واقعاً متأثر شدم، گاهی لبخندی به لبام نشست، ولی بدون نگاه کردن در آینه هم تلخی این لبخندها رو میشد در چهره ام احساس کرد

دعاهای زیر از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است. لطفاً آمین بگوئید:

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم / ۷ ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن / 9 ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر / 7 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر / ۹ ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن / 8 ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین / 11 ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا / 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره / 7 ساله)

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق / 11 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک / 8 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا / 13 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان / 9 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام / 6 ساله)

خدایا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا / 10 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم / 6 ساله)

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین / 7 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه / 11 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا / 7 ساله)

خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما.. (لیلا / 11 ساله)

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

همدرد

تقدیم به تو ای همدرد من که توی این روزا من رو یارای بیش از همدردی با تو نیست


داریوش - همدرد

با تو ای همدرد ای عشق
با تو درمان یافت این دل

خانه ات جاوید آباد
از تو سامان یافت این دل

ای سراپا عاطفه
جز یاریت یاری ندارم

ای کلامت شعر و بوسه
بی تو غمخواری ندارم

آسمان خانه ات
یک کهکشان رنگین کمان است

وآن نگاهت
روشنی چون عروس آسمان است

زندگانی ات ترانه
گریه هایت عاشقانه

واژه هایت ساده گویی
گفتگویی کودکانه

دیدگانت بامدادان
اشکهایت چشمه ساران

چهره ات رنگ سپیده
گونه هایت لاله زاران
گیسوانت آبشاران

زلف جنگل زیر باران
پیکرت آمیزه ای از عطر پاک گلعذاران

با تو ای همدرد ای عشق
با تو باران در بهاران

مثل یک قطره تو دریا
گم شدن تو جمع یاران

با تو ای همزاد!همدل!با توام بی باده مستم
سر نپیچم من هرگز از آن عهد و پیمانی که بستم

ای سراپا بی نیازی
در کنارت بی نیازم

با تو رودم با تو ابرم
هم نشیبم هم فرازم

آب و خاک و باد وآتش
خانه در تو جمله در تو

مهر و کین و خشم و بخشش
جمع در تو سربه سر تو

آفتاب آسمانی
بی نهایت بی کرانی

دشمن سردی و ظلمت
روشنی بخش جهانی

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

"شو باید که ادامه یابد"

ایمیل یا پست الکترونیکی وسیله ای بسیار مهم در ارتباطات مردم با هم شده چه در حوضه کاری و چه در زندگی خصوصی. به جز ایمیل های بسیار جدی جور و اجور، ایمیل های مزاح آمیز هم گاهگداری به دست آدم میرسه و بعضی هاشون اینقدر که بانمک و خنده دار هستند آدم حیفش میاد که اونا رو با دوستان و آشنایان تقسیم نکنه...
هفته ی گذشته یکی از این ایمیل های بامزه به دستم رسید و کلی از خوندنش خندیدم. قدیما اسم کسایی رو که فکر میکردم از دریافت چنین ایمیل هایی ممکنه خوشحال بشن توی لیستی گذاشته بودم و مستقیم چنین ایمیل هایی رو براشون میفرستادم. به مرور زمان لیست های مختلفی به وجود اومده بودند: فارسی زبونها، سوئدی زبونها، انگلیسی زبونها، مردونه، زنونه و ... ولی اون مال همون قدیما بود که آدم حال و حوصله اش برای اینجور کارا بیشتر بود. به هر حال الان دیگه این فرآیند رو هر بار باید موقع فرستادن انجام بدم و گیرنده ها رو تک تک انتخاب کنم... خلاصه، ایمیل مزبور رو گذاشتم برای فرستادن و موقع انتخاب گیرنده ها برای اولین بار به یاد یکی از دوستای قدیمی که الان درست اونور کره زمین زندگی میکنه، افتادم. خودم هم نمیدونم که چرا تا حالا برای اون نمیفرستادم!
دیشب که بعد از چند روزی دوری از دنیای روزمرگی به سراغ اینترنت رفتم، دیدم ازش ایمیل اومده... امروز صبح که جوابش رو دادم، دیدم بلافاصله جواب داد: نوشته بود که بهت گفتم که من هم جدا شدم؟! بعد توی چند تا ایمیل بعدی که رد و بدل شد، برام توضیح داد که چطور همسر سابقش یک روز صبح از خواب بیدار شده و گفته که دیگه دوستش نداره و یک روز هم که سرزده میاد خونه، صحنه ای رو میبینه که ...
دلم گرفت! از نامهربونی آدمها، از بی معرفت بودنشون! جالب اینجاست که آخرین باری که با هم صحبت کرده بودیم، صداش خیلی راضی و خوشبخت به نظر میومد! براش نوشتم که اینجور که به نظر میاد توی این دوره و زمونه انگار که این شتریه که حداقل یکبار در خونه آدما میخوابه، ولی از همه اینا مهم تره اینه که به قول اون ترانه قدیمی "شو باید که ادامه یابد"!


Queen - Show Must Go On

Empty spaces - what are we living for
فضاهای خالی؛ برای چه زنده ایم ما؟
Abandoned places - I guess we know the score
مکانهایی رها شده؛ به گمانم نتیجه را میدانیم
On and on, does anybody know what we are looking for
آیا کسی میداند که ما در این بی وقفگی به دنبال چه میباشیم؟
Another hero, another mindless crime
قهرمانی دیگر و جنایت بیفکری دیگر
Behind the curtain, in the pantomime
پشت پرده، در پانتومیم
Hold the line, does anybody want to take it anymore
مقاومت کن، آیا کسی را یارای تحمل بیش از این هست؟
The show must go on
شو باید که ادامه یابد
The show must go on
شو باید که ادامه یابد
Inside my heart is breaking
درون قلبم در حال فروریختن است
My make-up may be flaking
شاید آرایشم رو به بیرنگی برود
But my smile still stays on
ولیکن لبخندم بر سر جای خود باقیست
Whatever happens, I'll leave it all to chance
هر چه پیش آید، آنرا به دست سرنوشت خواهم سپارد
Another heartache, another failed romance
سینه سوزی دیگر، رمانس ناکامی دیگر
On and on, does anybody know what we are living for
آیا کسی میداند که ما در این بی وقفگی برای چه زندگی میکنیم؟
I guess I'm learning, I must be warmer now
به گمانم که چیزی یاد میگیرم، باید که دیگر گرم شده باشم
I'll soon be turning, round the corner now
به زودی دیگر از خطر خواهم جست
Outside the dawn is breaking
بیرون سپیده دم فرامیرسد
But inside in the dark I'm aching to be free
ولی من در درون تاریکی تمنای آزاد بودن را دارم
The show must go on
شو باید که ادامه یابد
The show must go on
شو باید که ادامه یابد
Inside my heart is breaking
درون قلبم در حال فروریختن است
My make-up may be flaking
شاید آرایشم رو به بیرنگی برود
But my smile still stays on
ولیکن لبخندم بر سر جای خود باقیست
My soul is painted like the wings of butterflies
قلبم رنگ آمیزیی چون بالهای پروانه را دارد
Fairytales of yesterday will grow but never die
افسانه های دیروزی رشد خواهند کرد ولی هرگز نخواهند مرد
I can fly - my friends
مرا یارای پرواز است، دوستان من
The show must go on
شو باید که ادامه یابد
The show must go on
شو باید که ادامه یابد
I'll face it with a grin
من با روی باز با آن روبرو خواهم شد
I'm never giving in
من هرگز تسلیم نخواهم شد
On - with the show
شو ادامه یابد
I'll top the bill, I'll overkill
من در اوج خواهم بود، من نابود خواهم کرد
I have to find the will to carry on
من باید میل به ادامه را پیدا کنم
On with the show
شو ادامه یابد
On with the show
شو ادامه یابد
The show must go on
شو باید که ادامه یابد

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

رفیق قدیمی و حلبی

بالاخره بعد از یک غیبت بسیار طولانی دوباره این طرفا پیدام شد :) راستش امسال، تابستون خیلی طولانیی بود، یعنی البته منظورم گرماش نیست چون اینجا تنها چیزی که یافت نمیشه "تابستان گرم و طولانیه"! کار ما انگار برعکسه، همه وقتی تعطیلات دارن فرصت بیشتری برای نوشتن دارن ولی ما وقتی سر کار میریم :) خوب دیگه یک مدتی هم که سرم بعد از سالیان سال دوباره توی درس و مشق بود که البته باید اذعان کنم که همچین خالی از لطف هم نبود...
یک درگیری دیگه ای هم که توی این مدت داشتم و باعث شد که حواسم برای قلمزنی زیاد جمع نباشه این "سِروِر" قدیمیم، دوست دیرینه ام بود. آخرش بعد از گذشت بیشتر از یک دهه و موندنش در محل کار سابقم، آب و برقش رو قطع کردند و ارتباطش رو با تمامی دنیای خارج قطع کردند. البته میدونستم که این اتفاق بالاخره میفته! به هر حال این دوست قدیمی که در طول این همه سال شبانه روز برپا بود و به طرق مختلف در دنیای مجازی به ما سرویس میداد، رو مثل بچه ام در آغوش گرفتم و با خودم به خونه آوردم. نمیدونستم باهاش چیکار کنم! مثل حیوون خونگی پیری شده بود که یا باید میدادم بهش "آمپول خلاص" رو بزنن و یا دوباره به طریقی براش جایی پیدا میکردم که به جهان مجازی وصل بشه. خلاصه دیدم که هیچ جایی بهتر از گاراژ نیست، چون اینقدر که پیر و فرسوده شده که کسی توی خونه طاقت شنیدن صدای خُرخُرش رو موقع خواب نداره. حالا دیگه اونجا زیر بال و پر خودمه و گاهگداری یک سرکی بهش میزنم و گاهگداری هم تیمارش میکنم :) ولی خوب دیگه اون قدرت و یارای سابق رو نداره و مجبور شدم کلی از بار کاریش که توی این سالها انجام میداد رو کم کنم... صحنه ای رو که هفته پیش شاهدش بودم هنوز جلوی چشمانمه و وقتی یادش میفتم ناخودآگاه لبخندی بروی لبام میشینه: وقتی که این سِروِر رو در گاراژ به دوست قدیمیم که چندی روزی رو مهمون ما بودند، نشون دادم، با محبت همیشگیش به طرفش رفت، دست نوازشی به سر و گوشش کشید و گفت آفرین...:) و واقعاً که آفرین بر تو، رفیق قدیمی و حلبی ما!

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

سایه ای شوم

چقدر این تعطیلات و مرخصی زود گذشت، یعنی در اصل مثل بقیه ی لحظه های عمر! علامت تعجب گذاشتم در انتهای جمله ی قبل ولی راستش اصلاً جای تعجبی نیست. مگه روزهای تعطیلی چه فرقی با روزهای دیگه دارن؟ مگه میشه اونها رو به قول اتراک "از عمر نگذاشت"؟ نمیدونم، شاید هم بشه! شاید هم بعضی وقتها که دیگه اینقدر بهت خوش میگذره و گذر عمر رو حتی اگر برای چند لحظه هم که شده حس نمیکنی، بشه خط بطلانی روی اون لحظه ها در تقویم عمر کشید، به قول این وایکینگها: من چه میدانم...
تا دیروز فکر میکردم که گذشته های ما برای همیشه گذشته ها هستند و میشه در گورستان گذشته ها دفنشون کرد، ولی از اونجاییکه انسان باید همواره در حال یاد گرفتن چیزهای جدید در زندگی باشه، این هم به عنوان درسی جدید به معلومات ناچیز و حقیرم توی این زندگی افزوده شد. اگر تونستید از دست سایه اتون فرار کنید، از دست این دیو پلید هم میتونید بجهید. اوه، البته مثل تمام مسائلی که توی این دنیا از راههای غیر عرفی قابل حل هستند، این رو هم از یک راه رادیکال شاید بشه حل کرد: اگر در تاریکی مطلق به سر ببرید، هرگز سایه ای نخواهید داشت و نتیجتاً نیازی به فرار از اون رو هم پیدا نمیکنید! خوب، ولی کی دلش میخواد که در ظلمت مطلق زندگی کنه؟! ما به نور محتاجیم و وجود سایه رو هم باید پدیرفت. باید پذیرفت که سایه ی گذشته ها هم همیشه پشت سر ما و پا به پای ما و به دنبال ما در حال حرکتند و از همه اینها مهمتر فقط خود ما اونها رو میبینم. نمیتونیم از دیگران انتظار داشته باشیم که اونها هم مثل ما گاهی ملاحظه ی شومی این سایه ها رو بکنند. به مانند بیماران روحی که به همه "دوست خیالی" خودشون رو معرفی میکنن، ما هم باید مرتب به همه بگیم که: ای بابا، چطور فقدان نور رو در پشت سر من نمیبینین؟! و اونها هم از روی احترام و شاید محبت لبخندی به لب بیارن و بگن: معلومه که میبینیم... و در دل پیش خودشون بگن: بیچاره! چقدر دلم براش میسوزه ... و من درد در رگانم... زندگی همینه، عموناصر: "هذا الموجود" همینه که هست، میخوای بخواه،...

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

آی کجایی، هولاگو خان؟

بالاخره روز آخر قبل از تعطیلات سر رسید :) راستش این روزای آخر دیگه داشتم روزشماری و حتی گاهی وقتها ساعت شماری میکردم. نمیدونم چرا امسال اینقدر خسته شدم! نمیشه گفت کارام بیشتر از سالای پیش بوده و شاید تازه یک خرده کمتر هم بوده اگه بخوایم شرط انصاف رو رعایت بکنیم! به هر حال احساس بسیار بسیار خوبیه که چند هفته رو صبح کله ی سحر نبایستی کورمال کورمال توی نیمه تاریکی اتاق به دنبال ساعت شماطه دار بگردم که میگن فلفل نبین چه ریزه :) یک وجبی صدایی از خودش درمیاره که میگم الانه که هفت در و همسایه رو از خواب شیرینشون بیدار کنه...
این روزا مرتب اخبار وطن رو دنبال میکنم، اصلاً انگار که یک اعتیاد خاصی پیدا کردم که حتماً باید دائماً در جریان آخرین تازه ها قرار داشته باشم. خبرا به هیچ شکلی خبرای خوشحال کننده ای نیستند و درشون بوی امید رو نمیشه استشمام کرد. داشتم دیروز به دوستی میگفتم که من یک موقعی که این "دغلان" هنوز بر تخت قدرت ننشسته بودند بهشون در عالم کودکی خودم و به واسطه ی مدرسه ای که میرفتم، نوعی سمپاتی داشتم. اون موقعها اینا رو کسی حتی حیوون هم حساب نمیکرد تا چه برسه به آدم! همون موقعها هم در عالم خودشون سیر میکردن و اینقدر که به خودشون و بقیه دروغ گفته بودند، دیگه حتی خودشون هم خیلی چیزا باورشون شده بود. الان که خیلی از رفتارها رو ازشون میبینم، درورغگویی ها، عوامفریبی ها، تهمت ها، خیالات خام و وعده های سر خرمن اون دنیا و آخرت و همه و همه، هیچکدوم من رو به تعجب نمیندازه! اینا همونهایی هستند که من حتی در عین معصومیت کودکیم بزودی شناختمشون و عطاشون رو به لقاشون بخشیدم، در همون دوران قبل از "انقلاب"... درس تاریخم توی مدرسه هیچ وقت زیاد خوب نبود ولی اگر یک واقعه رو به خاطر سپرده باشم، اون برچیدن نسل خلفا به دستور هولاگوخان و به دست چند مرد قوی هیکل و نمداشونه! آی کجایی، هولاگو خان؟ :)

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

بشکن، بسوزان، دود کن!

سعید عباسیان - بشکن، بسوزان، دود کن
شعر از شهریار دادور
آهنگ و تنظیم از شاهپور باستان سیر

بشکن، بسوزان، دود کن
تو این بت مرگ آفرین
تا بشکفد در خاک ما
صدها گل از صدها طنین

تا بگسلد زنجیر تو از پای تو
باید شود فریاد تو
بام بلند داد تو
در گوش این دژخیم و دد
این شوم شب کردار بد
این بد بتر از بد بود
دست تو اما دست من
دست من اما دست تو
سیلی خروشان گر شود
بنیان این سد برکند

بشکن، بسوزان، دود کن
تو این بت مرگ آفرین
تا بشکفد در خاک ما
صدها گل از صدها طنین

آنگاه به رقصی جانفزا
در شادی بی حد خود
آزادیت را شعر کن
شعری به رنگ سرخ گل
بر خاک ایرانت ببین

بشکن، بسوزان، دود کن
تو این بت مرگ آفرین
تا بشکفد در خاک ما
صدها گل از صدها طنین




۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

For all the NEDAs in IRAN برای همه ی نداهای ایران

فرامرز اصلانی - برای همه ی نداهای ایران


برای آنان که دیگر نیستند لیک همیشه خواهند بود
ترانه پیشکش ناچیزیست در برابر خود

از ته تاریکی چه صدایی برخاست
در سکوتی بودیم که ندایی برخاست

نه ز یک جا که همه اهل جهان فهمیدند
کین گل پرپر باغ ز چه جایی برخاست

آنکه افتاد به خاک
آنکه در گوشه ی میدان جان داد
عاشق مام وطن بود بدان
جان خود بهر تو و ایران داد

همه ی دنیا را مرگ تو افسون کرد
درد این ملت را باز هم افزون کرد
خون سرخی که تو را گلگون کرد
همه دلهای جهان را خون کرد

For those who are not with us
but they always will be
a song is a tiny gift

From the bottom of the darkness
a sound arose
we were in the silence
when a voice [Neda] arose

Not from one direction
all the people of the world found out
where this wasted flower arose

She, who fell to the ground
who died in a corner of the [battle] field
she was in love with the motherland
she gave her life for YOU and IRAN

The whole world was captivated by your death
and once again the torment of this nation was increased

The red blood that reddened you
made all hearts in the world bleed

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

از روز اولی که پام رو توی این شهر گذاشتم و با هموطنان ساکن اینجا به شکلی تماس پیدا کردم، یک احساس خاصی داشته ام که یک کاسه ای باید زیر نیم کاسه باشه! توی تمام این سالها همش پیش خودم فکر میکردم که آخه چرا این هم میهنان گرامی این شهر اینقدر عجیب و غریبند؟! بالاخره ما یه چند تا شهر و کشور دیگه رو هم توی این چند دهه دیدیم و حتی توش زندگی کردیم، ولی اینجا اصلاً یک داستان دیگه است! راستش رو بخوایید هیچوقت جواب یا بهتر بگم تفسیر درستی برای این احساسم نداشته ام...
الان حدود یک ماه از برگزاری انتخابات در وطن و جریانهای متعاقبش میگذره. در طول این مدت در خیلی از کشورهای دنیا هموطنان در اعتراض به تقلب عظیمی که توسط دلقک بزرگ و دار و دسته اش انجام شد، دست به تظاهرات اعتراضی در پشتیبانی حرکتی که توی اون دیار به جریان افتاده، زده اند. شهر ما هم در این کشور قطبی بالطبع از این ماجرا مستثنی نبوده، ولی چیزی که باور نکردنیه اینه که هر بار که تظاهراتی برپا شده گروههای مختلف در انتها با هم دعواشون شده به طوری که حتی پلیس مجبور به مداخله شده! اگه بگم سر چی شمایی که در این شهر زندگی نمیکنید شاید از خنده روده بر بشید: سر پرچم! نمیدونم جداً به حال خودمون باید خندید یا که باید گریست! در این شرایطی که مردم بیچاره در اون کشور کتک میخورند، زندانی میشن، کشته میشن، به خونه هاشون میریزن و هر بلایی که میخوان سرشون میارن، اونوقت ما اینجا این سر دنیا نشستیم و هنوز به قول معروف نه به باره نه به داره داریم سر رنگ پرچم توی سر و کله ی هم میزنیم! واقعاً کی هموطنان "مترقی و مبارز" این شهر میخوان آدم بشن و دست از این حماقت های آزمندانه اشون بردارن، الله اعلم!

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است
سعدی

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

به سکوت سرد زمان

تقدیم به تمام هموطنان آزاده در اون دیار که این روزها در سکوتی مرگبار به سر میبرند... امروز 18 تیرماه، موفقیت رو برای همگی شما آرزو میکنم!


شجریان - به سکوت سرد زمان
شعر از جواد آذر

هر دمی چون نی
ازدل نالان
شكوه ها دارم
روی دل هر شب
تا سحرگاهان
با خدا دارم
هر نفس آهيست
از دل خونين
لحظه های عمر بی پایان
ميرود سنگين
اشك خون آلود من دامان
می كند رنگين

به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسي
نه کسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سرديها، خدايا
آه از اين دم سرديها، خدايا

نه اميدي در دل من
که گشايد مشکل من
نه فروغ روي مهي
که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهي
که ناله اي خرد با آهي
داد از اين بي درديها، خدايا
داد از اين بي درديها، خدايا

نه صفايي ز دمسازي به جام مي
که گرد غم ز دل شويد
که بگويم راز پنهان
که چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي خدايا
واي از اين بي همرازي خدايا

وه که به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
يک نفس زد و هدر شد
يک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد

چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد .یارا
دل نهم ز بی شکيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون بی فرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي، خدايا
واي از اين افسون سازي، خدايا

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

بیابان را سراسر مه گرفته است

محسن نامجو - بیابان را سراسر مه گرفته است

بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان خسته لب بسته نفس بشکسته
در هذیان گرم مه
عرق می ریزدش آهسته از هر بند
- بیابان را سراسر مه گرفته ( می گوید به خود عابر )

سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان به خانه می رسم
گل کو ؟
نمی داند . مرا ناگاه در درگاه می بیند
به چشمش قطره اشکی
بر لبش لبخند
خواهد گفت :
بیابان را سراسر مه گرفته

با خود فکر می کردم
که مه گر همچنان تا صبح می پاییید
مردان جسور ازخفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است


احمد شاملو

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

من سکوت کردم

زمانی که نازی ها کمونیست ها را میبردند ,Als die Nazis die Kommunisten holten
من سکوت کردم ;habe ich geschwiegen
من که کمونیست نبودم .ich war ja kein Kommunist

زمانی که آنان سوسیال دمکراتها را زندانی میکردند ,Als sie die Sozialdemokraten einsperrten
من سکوت کردم ;habe ich geschwiegen
من که سوسیال دمکرات نبودم .ich war ja kein Sozialdemokrat

Als sie die Gewerkschafter holten, زمانی که آنان سندیکاچیها را میبردند
من اعتراضی نکردم ;habe ich nicht protestiert
من که سندیکاچی نبودم .ich war ja kein Gewerkschafter

زمانی که آنان یهودیان را میبردند ,Als sie die Juden holten
من اعتراضی نکردم ;habe ich nicht protestiert
من که یهودی نبودم .ich war ja kein Jude

زمانی که آنان مرا میبردند ,Als sie mich holten
دیگر کسی نمانده بود که بتواند اعتراضی کند .gab es keinen mehr, der protestieren konnte

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

ندا

شاهین نجفی - ندا

صبح بلند شد از خواب و تو آینه
خودشو دید که شده بود عینه

یه جنازه که خیلی وقته مرده بود
اون زندگی نکرد فقط زنده بود

تلویزیون و روشن کرد و دید
خیابون پر از مردم بعید

که این همه زن و مرد و پیر و جوون
ریختن بیرون و وقتش رسیده

که شنیده بود حق گرفتنیه
حق میمونه ناحق که رفتنیه

مادرش نهی ش کرد و گفت نرو
این همه که مردن یا تو بندن چی شد؟

کسی میاد بپرسه حالشونو
کی جواب میده و میدونه دردشونو

بخدا تکون نمیخوره آب از آب
حق چیه فقط اسمش اومده تو کتاب

اما ندا ندایی از تو خیابونا
میشنید که میگفت ندا بیا

امروز روز توی توی خیابون
میخوان عروسی بگیرن برات ندا جون

که مسیح مرگ و بزایی باکره
امیر آباد خون می خواد منتظره

داماد گلولست و میشینه تو تنت
حجله آمادس واسه بردنت

"خدا ببین حرمتت و شکستن
مریم باکرت و به گلوله بستن

ببین افتادیم گیر یه مشت درنده
ببین قیمت آدم اینجا چنده"

تو با نیگات چی میخواستی بگی ندا
من خفه خون نمیگیرم این صدا

جاریه توی کوچه پس کوچه های شهر
از خون تو قرمز سنگ فرشا

بخواب چشماتو رو هم بذار ندا
دیگه ترسی نداری که چی میشه فردا

بخواب که اگه من و ما بیداریم
اسم تو تکثیر میشه تو خیابونا

دست از خونش بردارین بند نمیاد
این خون هزار ساله که جاریه

این خون ندا نیست خون وطنه
وطن غریب وطنی که بی کفنه

وطنی که از توش من و فراری دادن
آدمایی که حتی با خودشون بدن

چه انتظاری که کسی مث ندا رو
نکشنش و به گلوله نبندن

من ولی اما اگر شاید
دیگه نمیگم فقط یه چیز باید

من حقم و میخوام و صد تا مث ندا
تو خیابونن همه یک صدا

بکشید مارو حق گرفتنیه
حق می مونه نا حقه که رفتنیه

تا وقتی که کسی حقمون و نداده
هر روز هر شب همین بساطه

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

با ریشه چه میکنید؟

گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه ها ی تبرهاتان
زخمدار است
با ریشه چه می کنید ؟

گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته ی
در آشیانه چه می کنید ؟

گیرم که باد هرزه ی شبگرد
با های و هوی نعره ی مستانه در گذر باشد
با صبح روشن پر ترانه
چه می کنید ؟

گیرم که می زنید
گیرم که می برید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه
چه می کنید ؟

شهریار دادور

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

ایران، ای سرای امید

شجریان - ایران ای سرای امید
شعر از ه. ا. سایه

ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دلها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است ِ وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما راه حق راه بهروزی است
اتحاد اتحاد رمز پیروزی است
صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد یادگار خون عاشقان،
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

زنده باد آزادی!

این چند روز اخیر اینقدر که با احساسات مختلف در حال کلنجار رفتن بودم که خودم هم نمیدونستم در چه حال و روزی به سر میبرم! سی سال پیش نوجوونی بیش نبودم وقتی اون تحولات توی میهنم اتفاق افتاد و الان انگار تمام اون احساسات و هیجانات دوباره گریبانگرم شدند. اتفاقات روزهای اخیر در وطن همه ی دنیا رو انگشت به دهن گذاشته! کی فکرش رو میکرد که بعد از سی سال مردم ما اینچنین به جوش و خروش بیان؟ توی این سی سال همیشه به نسل های قدیمی میگفتیم: ما بچه بودیم و نمی فهمیدیم، آخه شما که میدونستید اینا کی هستند و از کجا اومدند چرا بهشون اطمینان کردید و عنان یک کشور رو به دستشون سپردید؟ و حالا بعد از گذشتن سه دهه که مردم بیچاره دیگه به گوشت و استخونشون رسیده، دارن برای کوچکترین حقشون توی این دنیا فریاد میزنن: حق انتخاب! تازه اونم نه انتخاب بین خوب و بد، به هیچ وجه من الوجود! انتخاب بین بد و بدتر و بدترین... رفتار این از خدا بیخبرها با مردم توی روزهای اخیر اصلاً تعجب برانگیز نیست، چون اینا به جز این نمیتونن باشن! مگه توی این سی سال به جز این با ملت ما چه کردند؟! مگر غیر از این بوده که جنگی راه انداختند و میلیونها انسان رو به کشتن دادند؟ جوونها رو یا زندانی کردند، یا به اون دنیا فرستادند و یا آواره ی اون طرف مرزهاشون کردند... متأسفانه این قطار قدرتشون سی ساله که در حال حرکته و اونایی که توی اون قطار به سمت عقب در حال حرکتند، فراموش میکنند که هنوز هم توی قطار هستند و خواه نا خواه دارن باهاش میرن... و مردم مظلوم ما از در استیصال و درموندگی به همون "بد" به سمت عقب دونده ی توی قطار هم راضی هستند :( ولی حتی همون حق رو هم ازشون گرفتند و با تقلب، دروغ، قلدری، ضرب و شتم، قتل و هر صفت پست دیگه ای که بنی بشر به ذهنش میرسه، به زور میخوان بهشون حقنه کنن که: شما خودتون نمیفهمید و صلاح شما رو ما بهتر از خودتون میدونیم! "دلقک" بزرگی که میلیونها انسان هموطن خودش رو "خس و خاشاکی" بس نمیبینه، توهینی بزرگتر به کل کشور ما در جوامع بین المللیه... لعنت بر این "افیون ملتها" که هر چه بدی در تاریخ بشریت اتفاق افتاده ازش ریشه گرفته!

زنده باد ایران!
زنده باد آزادی!

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

"به سگهای پیر نمیشه نشستن رو یاد داد"

مدتها بود که نامه ای سرگشاده به رئیس اعظم فرستاده بودیم. دیگه از یک سری بی عدالتی ها در اینجا خسته شده بودیم. دل رو به دریا زدیم و چند نفری کلی از انتقادات خودمون رو براشون ارسال کردیم. بعد از چند ماه بالاخره جوابی برامون اومد که در حضور رئیس کارگزینی دوست داریم که با شما نشستی داشته باشیم. از اینکه سرانجام حاضر شده بودند که ما رو به حضور بپذیرند خیلی خوشحال شدیم، ولی در عین حال هم هیچکدممون امید واهی نداشتیم. میدونستیم که اینا به این سادگیها اشتباهات خودشون رو نمی پذیرند و از موضعی "بالا به پایین" برخورد خواهند کرد... روز مقرر در مکان تأیین شده حاضر شدیم. از قیافه هاشون برمیومد که جو خیلی سنگینه! وقتی شروع به صحبت کردند لحن خصمانه رو در صداشون میشد حس کرد! اولش خیلی حمله کردند ولی آروم آروم وقتی دیدند که ما قصدی به جز سازندگی نداریم، الحان تغییر به سزایی کرد و جو دوستانه تر شد... وقتی داشتیم بیرون میومدیم اولین جمله ای که یکی از همکارها گفت ضرب المثلی سوئدی بود: به سگهای پیر نمیشه نشستن رو یاد داد...
الان چند روز از این ماجرا میگذره ولی این ضرب المثل مرتب توی ذهنم در حال چرخشه! بعضی از آدما واقعاً نمیتونن تغییر کنن، هر چند که همه جور امکانی بهشون داده بشه. نه اینکه دلشون نخواد، اصلا و ابدا! شاید از صمیم قلب هم بخوان و شاید والاترین خواسته اشون توی زندگی چیزی به جز تغییر نباشه، ولی تواناییهاشون این امکان رو براشون فراهم نمیکنه. هر چی هم که سن بالاتر میره این امکان کمتر میشه، شاید به همین خاطره که کسی رو بعد از سالیان دراز میبینی و انتظار اون رو داری که روزگار شاید درسهایی بهش داده باشه، ولی هنوز اندکی نگذشته میبینی تصویری که ازش داشتی هیچ فرقی نکرده، فقط احتمالاً گذر زمان اون تصویر رو در ذهنت کمرنگ کرده...

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

ترا دوست میدارم

تقدیم به تمام زنان عاشق توی این دنیا، تقدیم به تمام مردان عاشق توی این دنیا، تقدیم به تمام زنان و مردان عاشق که عشقشون بدون همدیگه معنایی نداره...
 

Lara Fabian - Je t’aime

D’accord, il existait d’autres façons de se quitter
بلی، راه های دیگری برای جدایی وجود داشت
Quelques éclats de verres auraient peut être pu nous aider
شاید که خرده هایی شیشه ای میتوانست به دادمان برسد
Dans ce silence amer,  j’ai décidé de pardonner
در این سکوت تلخ، عزم بر بخشش کردم
Les erreurs qu’on peut faire à trop s’aimer
خطاهایی که ممکن است مرتکب شویم با وجود این همه عشق
D’accord la petite fille en moi souvent te réclamait
بلی، دخترک کوچک درون من غالباً تو را طلب میکرد
Presque comme une mère, tu me bordais, me protégais
شاید در حد یک مادر، تو مراحفاظت کردی، مرا حمایت کردی
Je t’ai volé ce sang qu’on n’aurait pas dû partager
من خون ترا ربودم زیرا که ما را یارای جدایی از یکدیگر نیست
A bout des mots, des rêves je vais crier
از اعماق کلام، از اعماق رؤیاها، فریاد خواهم کرد

Je t’aime,  je t’aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un fou comme un soldat
دیوانه وار سربازوار
Comme une star de cinéma
به مانند یک ستاره ی سینما
Je t’aime,  je t’aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un loup comme un roi
به مانند گرگی به مانند پادشاهی
Comme un homme que je ne suis pas
به مانند مردی که نیستم
Tu vois,  je t’aime comme ça
ببین که ترا اینگونه دوست میدارم

D’accord je t’ai confié tous mes sourires, tous mes secrets
بلی، من با تمامی تبسم هایم با تمامی رازهایم به تو اعتماد کردم
Même ceux, dont seul un frère est le gardien inavoué
حتی آنانی که تنها یک برادر محافظشان است 
Dans cette maison de pierre
در این خانه ی سنگی 
Satan nous regardait danser
شیطان نظاره گر رقص ما شد
J’ai tant voulu la guerre de corps qui se faisaient la paix
من نبرد بدنها را دوست داشتم که آرامش می بخشید

Je t’aime,  je t’aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un fou comme un soldat
دیوانه وار سربازوار
Comme une star de cinéma
به مانند یک ستاره ی سینما
Je t’aime,  je t’aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un loup comme un roi
به مانند گرگی به مانند پادشاهی
Comme un homme que je ne suis pas
به مانند مردی که نیستم
Tu vois,  je t’aime comme ça
ببین که ترا اینگونه دوست میدارم
Je t'aime,  je t'aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un fou comme un soldat
دیوانه وار سربازوار
Comme une star de cinema
به مانند یک ستاره ی سینما
Je t'aime,  je t'aime,  je t'aime,  je t'aime,  je t'aime,  je t'aime
ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم، ترا دوست میدارم
Comme un loup comme un roi
به مانند گرگی به مانند پادشاهی
Comme un homme que je ne suis pas
به مانند مردی که نیستم
Tu vois,  je t’aime comme ça
ببین که ترا اینگونه دوست میدارم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

نَفَسی که فریاد شد

فردا سالگرد عروج مسیح به آسمونهاست! ما که نه به اعیاد اونطرف احساس نزدیکی میکردیم و نه به این طرفیهاش :) ولی  در هر حال این روزها به هر دلیلی که هستند میخوان باشن، همگی یک ارادت خاصی بهشون داریم: قرمز بودنشون در تقویم و نتیجتاً تعطیل بودنشون. روز بعدش هم که جمعه است  و  معرف حضور  هست  که در اینور کره ی خاکی آخرین روز کاری هفته به حساب میاد. اکثر اداره جات این روز رو بواسطه ی میون دو روز تعطیل قرار گرفتن، خودشون رو سنگینتر حساب کرده و تعطیلش میکنند، ولی این کارفرمای از خدابی خبر ما که اگه دستش باشه میگه آخر هفته ها هم در اینجا باشید، تعطیلش نکرده! ولی همکاران عزیز تقریباً همگی تقاضای مرخصی کردن و ما هم  در این جریان خودمون رو از تک و تا ننداختیم و به جمع غایبان این روز پیوستیم :) بله دیگه به قول بچه مدرسه ایها چهار روز پشت سر هم بخور و بخواب...
این روزا بواسطه ی مجموعه ی اتفاقاتی که مرتباً در حال رخ دادنه، خیلی به زندگی فکر میکنم. به تمام جریانهایی که توی سالهای اخیر پیش اومده، به انسانهایی که وارد زندگیم شدند، به آدمایی که از زندگیم بیرون رفتند، به اینکه چند سال پیش کجا بودم و به چی فکر میکردم، به اینکه امروز کجا هستم و به چه چیزهایی فکر میکنم. چند وقت پیش عزیزی اون سر دنیا ازم حالم رو و وضعیت زندگی جدیدم رو میپرسید، در جواب بهش گفتم: اگر این زندگیه، پس اون چی بود؟! احساس واقعاً غریبی دارم! انگار من رو منجمد کرده بودند، و این چند سال اخیر یخ ها در حال آب شدن بودند... و به ناگهان مثل غریقی که بعد از نجات و تنفس مصنوعی آب رو با تمام وجودش از درون ریه ها به بیرون میریزه، من هم نفسی رو که یک عمر در سینه محبوس بوده به امید زندگی به بیرون فریاد کردم! فریاد برآوردم که آی مردم... آی مردمی که تمام عمرتون به دنبال خوشبختی و بهروزی هستید! خوشبختی یعنی دوست داشتن، خوشبختی یعنی دوست داشته شدن... خوشبختی یعنی دوستی... ای کاش همه انسانهای پاک و شریف دنیا میتونستند طعمش رو برای یک بار هم که شده بچشند!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

حتی به روزگاران

بیژن بیژنی- حتی به روزگاران

ای مهربان تر از برگ در بوسـه های باران
بیـــداری ستــاره در چشــم جـویبــاران

آیینـه ی نگــاهـت پیـونـد صبح و ســاحـل
لبخنـد گـاه گــاهت صبـح ستــاره بـاران

بــازآ کــه در هــوایت خـاموشـی جنـونـم
فریادها بـرانگیخت از سنگ کـوهسـاران

ای جویبار جـاری! زین سایه برگ مگـریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

گفتی: «به روزگاران مهری نشسته»گفتم :
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگــاران

بیگـانگی ز حـد رفت ای آشنـــا مپـرهیـز
زین عاشق پشیمان سر خیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیـوار زندگـی را زیـن گـونــه یــادگـاران

وین نغمه ی محبت ، بعد از من و تو ماند
تـا در زمـانـه باقـی ست آواز باد و باران

شفیعی کدکنی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

"آقای هالو"

داشتم به این مسئله فکر میکردم که آیا ما از گذشته هامون  به اندازه ی کافی درس میگیریم؟ یا همینقدر که خودمون میدونیم و دیگران میدونند که یک سری اتفاقات ناخوشایند افتاده، برای برشمردن اونها به عنوان تجربه کفایت میکنه؟ آیا نباید حوادث و اتفاقاتی رو که در زمان ماضی افتاده، در پیش کلاه خود یعنی بهترین قاضی دنیا، گذاشت و بررسی کرد که: خوب، همه ی این جریانها پیش اومد، یکی مظلوم بود و دیگری ظالم، یکی مُرد و یکی مُردار شد یکی هم به غضب خدا گرفتار شد... ولی من این وسط چی یاد گرفتم؟! آیا اگر زمان رو میشد به عقب بازگردوند و دوباره با همون داستانها رویارویای شد، اونوقت من به چه شکلی رفتار میکردم؟ باز هم مثل "آقای هالو" و "گوسفندوار"؟!... خوبه که آدم گذشته ها رو فراموش کنه و به جای نگاه کردن به عقب، دائماً به جلو نگاهی داشته باشه! ولی اول باید اونا رو پردازش کنه و کم و کاست هاش رو بسنجه تا اگر دوباره باهاشون روبرو شد بیگدار به آب نزنه ... وگرنه هیچ چیز توی زندگی یاد نگرفتی و اشتباهات گذشته ات رو نه یکبار بلکه صدها بار تکرار خواهی کرد... زندگی این چنینه و زندگی همینه! 

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

اسب سفيد مهربونی

تقدیم به غریب آشنای خودم...

گوگوش - غریب آشنا

تو از شهر غريب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفيد مهربونی اومدی
تو از دشتای دور و جاده های پر غبار
برای هم صدايی ، هم زبونی اومدی

تو از راه مي رسي پر از گرد و غبار
تمومه انتظار ، مياد همرات بهار
چه خوبه ديدنت ، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاك كنم غبارو از تنت

غريب آشنا ، دوستت دارم بيا
منو همرات ببر به شهر قصه ها
بگير دست منو تو اون دستا

چه خوبه سقفمون يكي باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردي پيشم
تو زندونم با تو من آزادم

تو از شهر غريب بي نشوني اومدي
تو با اسب سفيد مهربوني اومدي
تو از دشتاي دور و جاده هاي پرغبار
براي هم صدايي ، هم زبوني اومدي

تو از راه ميرسی ، پر از گرد و غبار
تمومه انتظار ، مياد همرات بهار
چه خوبه ديدنت ، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاك كنم غبارو از تنت

غريب آشنا ، دوستت دارم بيا
میشينم می شمرم روزا و لحظه ها
تا برگردی بيای بازم اينجا

چه خوبه سقفمون يكی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پيشم
تو زندونم با تو ، من آزادم


غریبه هایی در غربت

می گفت: خبر داری چی شده؟ تابستون دارم میرم یک کشور دیگه، خواهرم اینا هم دارن از اون طرف میان. سی ساله  ندیدمشون، باورت میشه؟! بعضی از بچه هاش رو که ندیدم هیچ، بچه های اون بچه ها رو هم ندیدم. خودم از کار دنیا خنده ام میگیره...
برام شنیدن این موضوع خیلی جالب بود، یعنی داشتم فکر میکردم که اگر اون دو نسل رو هر جایی توی این دنیای پهناور و در عین حال کوچیک ببینه، مثل دو تا غریبه از کنارشون میگذره و چه بسا شاید پیش خودش این فکر رو هم بکنه که ای بابا اینا دیگه کی هستند!... چند وقت پیش توی فیس بوک کسی "دست دوستی" به طرف ما دراز کرد که البته این به خودی خود اصلاً عجیب نبود. نگاه کردم دیدم توی لیست دوستای اخوی هست و در ضمن فامیلش که با ما یکی هست هیچ، اون لقب "کذایی" رو هم داره! از اون جایی که دیدم خیلی جوونه و هم سن و سال فرزند خودمه، پذیرفتم و به لیست دوستان اضافه شد. بعدش هم هر کس ازم پرسید که ایشون کی باشن، جوابم این بود که راستش خودم هم نمیدونم، شاید چون پس و پیشمون در نام یکیه براش جالب بوده و ما رو به لیست دوستان اضافه کرده... در سفر اخیر به وطن هم در دیداری که  با اقوام نزدیک داشتم، از یکیشون شنیدم که " ما اومدیم توی فیس بوک و همگی شما رو دیدیم" و از این صحبتها! خیلی تعجب کردم چون این قوم و خویشها اصلاً به قول معروف گروه خونشون به اینترنت و این داستانها نمیخورد :) به هر حال دنیا در حال پیشرفته و چرا که وطن عزیز هم اینطور نباشه...  تا اینجای ماجرا هنوز دوریالی ناصاف ما نیفتاده بود تا دیروز...:) توی فیس بوک بودم و عکس این جوون عزیز رو به واسطه ی فعالیت اخیرش در اونجا دیدم و ناگهان پرده ها به کناری رفتند و شیپورها به صدا در اومدند... تادا تادا...:) بابا، این جوون پسر همون فامیله که رفته بود توی فیس بوک، همون فامیل که دوست و همبازی دوران کودکی من هست... و من نشناخته بودمش چون اصلاً انتظار دیدنش رو در اونجا نداشتم!...
گفتم: دوست من، این هم سرنوشت ما بوده که هر کدوممون به طریقی از خاک و بوممون رونده بشیم و امروز با نزدیکانمون در اونجا اونقدر بیگانه بشیم، که حتی دیگه حرف زیادی برای گفتن به هم نداشته باشیم. برای فرزندان اونا ما غریبه هایی بیش نیستیم، غریبه هایی در غربت...    

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

روح خسته

دیروز دوست دیرینه ام بهم زنگ زد. میدونست که دوشنبه قراره برگردم و به طوری کاملاً طبیعی نگران بود! راستش قبل از سفرم هر کی ازم در این باب سؤال میکرد بهش میگفتم: میدونی چیه؟ رفتن به اون دیار همیشه با خودته و برگشتنش با خداست! و این جداً عین واقعیته متأسفانه... بله، داشتم میگفتم... ازم راجع به سفر پرسید. گفتم ای بابا نپرس که کردی کبابم :) این دفعه واقعاً شاهکار بود! دوست ندارم وارد جزئیات بشم، فقط انقدر رو بهت بگم که ماهایی که مدت زمان زیادیه از نزدیکانمون دور افتادیم دیگه همه امون به شکلی جزو "فراموش شدگانیم"! جالب اینجاست که دیدم اون هم دقیقاً همین تجربه ی من رو داره و در آخرین دیداری که سالها پیش با نزدیکان خودش داشته همین احساس من بهش دست داده بوده! بهم گفت: دوست من، نباید تقصیر رو در اونها جستجو کنی! این ما هستیم که تغییر کردیم وگرنه اونها همونهایی هستند که قبلاً بودند. به خاطر همینه که دیگه طاقت نداریم و وقتی دوباره با همون حرفها، طعنه ها، نیش ها و کنایه ها مواجه میشیم، به چشمانمون غریبه ای بس نمیاند. خوشحال باش که این فرصت رو پیدا کردیم که تغییر کنیم، چونکه تغییر کار ساده ای نیست...
سفری بسیار کوتاه بود که در اون هم جسم و هم روح خسته شد. جسم بالاخره بعد از مدتی دوباره خودش رو پیدا خواهد کرد ولی زمانی بس دراز خواهد برد تا این روح خسته و آزرده دوباره آرامش خودش رو به دست بیاره...:(

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

شانس و اقبال

یاد تابستون چند سال پیش افتادم و روزای آخری که قرار بود به یک همچین مسافرتی برم. یادم هست که اون موقع هم دیگه اصلاٌ دست و دلم توی کار به هیچی نمیرفت. هر چی میومدم یک مورد جدیدی رو شروع کنم، باز هم به نقطه ی شروع نمیرسید! ولی هر چقدر هم که شرایط به هم شبیه باشند، باز هم به هیچ عنوان قابل قیاس نیستند. یعنی فرق از زمین تا آسمونه... هنوز هم وقتی گاهی با درون خودم خلوت میکنم و مروری به سالهای اخیر زندگیم میکنم، باورم نمیشه که چطور اینچنین ورق زندگی من برگشت! آیا فقط و فقط شانس و اقبال  بودند که بین خودشون گفته بودند: شاید دیگه باید براش بس باشه، شاید دیگه وقت اون رسیده که او هم فرصت دیگه ای رو توی این دنیا به دست بیاره... ولی نه نه نه! توی ذهنم نمیگنجه که فقط شانس میتونه سرنوشت ما رو رقم بزنه! ما باید که بخوایم، باید خودمون از اعماق قلبمون این تمنامون رو فریاد بزنیم، و هوار بکشیم: من به دلیلی به این دنیا اومدم، همه ی ما به دلیلی پا به این جهان گذاشتیم، و همه ی ما حق زندگی کردن و حق خوشبخت شدن رو داریم... ما باید به دنبال شانس زندگیمون باشیم و هرگز و هزاران هزار بار هرگز، نباید میدون رو خالی بکنیم، و هرگز نباید در نبرد پشت رو به روزگار خائن بکنیم و گرنه روزگار پیروزه... با روزگار باید که دست و پنجه نرم کرد... باید که جست تا یافتن... جستن، یافتن و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن... 

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

سقوط

داریوش- سقوط

وقتی که گل در نمیاد
سواری اینور نمیاد
کوه و بیابون چی چیه

وقتی که بارون نمیاد
ابر زمستون نمیاد
این همه ناودون چی چیه

حالا تو دست بی صدا
دشنه ی ما شعر و غزل
قصه ی مرگ عاطفه
خوابای خوب بغل بغل

انگار با هم غریبه ایم
خوبیه ما دشمنیه
کاش من و تو می فهمیدیم
اومدنی رفتنیه

تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود

کسی حرف منو انگار نمی فهمه
مرده زنده، خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهاییمو از من نمی دزده
درده ما رو در و دیوار نمی فهمه

واسه ی تنهاییه خودم دلم می سوزه
قلب امروزیه من خالی تر از دیروزه

سقوط من در خودمه
سقوط ما مثل منه
مرگ روزای بچگی
از روز به شب رسیدنه

دشمنیا مصیبته
سقوط ما مصیبته

مرگ صدا مصیبته
مصیبته حقیقته
حقیقته حقیقته

تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

دگرگونی

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

حافظ

توی یکی از دیالوگهای فیلم زوربای یونانی، الکسیس زوربا به خبرنگار جوون میگه "تو خیلی فکر میکنی و این مشکل توست"... نمیدونم چرا همیشه به یاد این جمله میافتم! شاید به خاطر اینه که اون ژورنالیست جوون من رو به یاد خودم میندازه؟! راستش خودم هم نمیدونم! شاید هم بعضی وقتها زیادی فکر میکنم و در اندیشه هام غرق میشم، به همه چیز و همه کس فکر میکنم و به دنبال جواب برای پرسشهایی میگردم، که شاید اصلاً پاسخی براشون وجود نداره و باید پذیرفت: همینه که هست!... ولی نه به این سادگیها نباید میدون رو خالی کرد: "من فکر میکنم، پس من وجود دارم"... پس اندیشه های ژرف بگردید تا بگردم... به من بگید که چرا آدما اینقدر براشون اهمیت داره که گاهی وقتها به هر قیمتی که شده بخوان همدیگر رو تغییر بدند؟ آیا تغییر نباید درون جوش باشه و از نهاد خود آدم بربیاد؟ تغییری که به خاطر دیگری رخ بده، هرگز تغییر نیست، انقلاب نیست و دگرگونی نیست، فقط اصلاحاته وبس!

بخت جوان دارد آن که با تو قرینست

بخت جوان دارد آن که با تو قرینست 
پیر نگردد که در بهشت برینست
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنینست

آینه‌ای پیش آفتاب نهادست
بر در آن خیمه یا شعاع جبینست

گر همه عالم ز لوح فکر بشویند
عشق نخواهد شدن که نقش نگینست

گوشه گرفتم ز خلق و فایده‌ای نیست
گوشه چشمت بلای گوشه نشینست

تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم
گر نفسی می‌زنیم بازپسینست

حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دینست

سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب
روی تو بینم که ملک روی زمینست

عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معینست

سعدی از این پس که راه پیش تو دانست  
گر ره دیگر رود ضلال مبینست

سعدی

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

ناکرده گنه در این جهان کیست بگو

وقتی که نزدیک به سه دهه ی پیش از مملکت خارج شدم، مثل خیلی های دیگه از هموطنان ادامه ی تحصیل توی رشته های پزشکی و یا مهندسی مد نظرم بود (اینم البته یکی از بیماریهای ملی ما به حساب میاد، چون ما توی اون کشور چیزی به جز دکتر و مهندس نداریم :)) ولی هیچوقت فکر نمیکردم که یک روزی به حقوق و قانون علاقه ای نشون بدم! شاید هم دلیلش اینه که از روز اولی که ما پامون به این آب و خاک قطبی رسید، اینقدر که با موارد قانونی و حقوقی دست و پنجه نرم کردیم که به هر حال آدم چیزهایی در این میون یاد گرفته و چه بسا شاید علاقه مند هم شده باشه. اتفاقاً چند وقت پیش عزیزی میگفت که آقا، شما بیا کارهای حقوقی این دعواهای گوناگونی رو که ما داریم، به عهده بگیر...:) 
نباید از حق گذشت و باید واقعیت رو گفت: یکی از مشکلترین کارهای دنیا موارد حقوقیه و از اون بدتر وقتی پای قضاوت به میون بیاد. من فکر میکنم که کاری سخت تر از کار یک قاضی توی این کره ی خاکی وجود نداشته باشه! چه مسئولیت بزرگیه که با در دست داشتن شاید فقط یک سری شواهد عینی و ضمنی بخوای سرنوشت یک همنوع دیگه ات رو تعیین کنی... و چه آسون گاهی اوقات آدما خودشون رو در جایگاه قضاوت قرار میدند و احکامی رو در مورد دیگران صادر میکنند! آدما هرگز در درون همدیگه نیستند و هیچکس نمیتونه بگه که توی ذهن بغل دستیش چی میگذره. اگر نظری در مورد انسان دیگه ای داریم، صرفاً بر اساس یک سری حدس و گمانه، بنابرین شاید در بیشتر موارد بهتر باشه که ما آدما قبل از اینکه چکش چوبین رو بلند کنیم و بر میز قضاوت فرود بیاریم، یکبار دیگه راجع بهش فکر کنیم، زیرا که شاید روزی خودمون زیر تازیانه های قضاوت دیگران قرار بگیریم:

ناکرده گنه در این جهان کیست بگو
آنکس که گنه نکرده وزیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

بیننده باید عاقل باشه!

یک آدم متفکر و عاقلی گفته: آدما خودشون سرنوشت خودشون رو تعیین میکنند، ولی شاید نه به اون شکلی که میخوان! اگر فرض رو بر این بذاریم که این فرضیه صحت داشته باشه، آیا به این معنیه که ما آدما خیلی وقتا خیلی کارا رو بکنیم و به حساب اون بذاریم که این در اصل خواسته ی ما نبوده؟ آیا این راه راحتش نیست؟ پس مسئولیت ما در قبال کارامون این وسط چی میشه؟  شخصاً توی سالای اخیر زندگیم همش بر این باور بوده ام که دیگه هیچ چیز توی زندگی من رو به تعجب نمیندازه! ولی بین خودمون باشه، گاهی، اینطور که دنیا به نظر میرسه، این قضیه اجتناب ناپذیره! آدما گاهی تیشه رو برمیدارند و با دست خودشون، آره درست شنیدید، دست شخص شخیص خودشون چنان به ریشه ی خودشون میزنند، که بیننده میخواد از زور حیرت یک بند از انگشت رو بجوه، تا شاید از شوک آنی که بهش دست داده بیرون بیاد! نمیدونم چی میشه گفت! شاید هم بعضی آدما بیش از این در توانشون نیست و به قول ژرمنها از روی سایه ی خودشون که نمیتونن بپرند... بنابرین همونجور که از قدیم و ندیم گفتند که شنونده باید عاقل باشه، من میگم که بیننده باید عاقل باشه... و به این فکر کنه که هیچ چیز توی زندگی، و تأکید میکنم مطلقاً هیچ چیز، ارزش این رو نداره که انگشت حیرت رو به دهان بگزی! 

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

الهام

وقتی که درست دو هفته ی پیش این نوشته رو نوشتم، جمله ی دیگه ای در آخرش نوشته بودم که با دست خودم رفتم و سانسورش کردم! نمیخواستم باور کنم که این احساس الهام گونه اینقدر میتونه درست باشه... امروز بهم ثابت شد که چقدر برحق بودم. نوشته ام رو اینچنین به پایان برده بودم:... و فرشته ای که پرده های دخمه ی تاریک ذهنم رو به کناری زد و خورشید راستینم رو به من نشون داد... امروز شاید... نمیدونم... از صمیم قلبم امیدوارم... و براش آرزوی خوشبختی میکنم.  ... و امروز میتونم با افتخار بگم که با تمام وجود برای هر دوتون آرزوی خوشبختی و بهروزی میکنم: به فرشته ای که به عنوان دوست و خواهر برگزیدم  و به دوستی که ممکن بود تا آخر عمر به دست فراموشی سپرده بشه ولی دوباره به زندگی من برگشت!    

بوی خوش تافت

بوی بهار رو خیلی دوست دارم، به خصوص صبح زود وقتی در خونه رو باز میکنی و ریه هات از نسیم این فصل زیبا پر میشه، احساس طراوت و شادابی خوبی بهت میده... البته وقتی چمنهای توی حیاط رو میبینم که باید قاعدتاً سال پیش زده میشدند و الان به شکل جنگلی مرکب از رنگ زرد و سبز دراومدند، اون طراوت همونجوری که اومده، همونجوری هم میره...:( ولی هیچوقت بوی بهار اینجا مثل مال وطن نیست! حداقل برای من که اینطور نیست و هر چقدر توی این سالها سعی کردم شمه ای از اون رایحه ی بهاری رو اونجا در این دیار شمالی پیدا کنم، هنوز که تنونسته ام و موفقیتی حاصل نکرده ام.
 یادم میاد اون موقعها که هم سن و سال پسر کوچیکم بودم، تازه متوجه ظواهرم شده بودم.  به سر و وضعم داشتم بواش یواش اهمیت بیشتری میدادم و البته برای پسر بچه ی تو اون سن و سال مو و زلف از اهمیت خاص خودش برخوردار بود :) موهای بلند مد بودند ولی مدارس اجازه ی بلند کردن مو رو به ما نمیدادند! بنابرین تنها راه صفا دادن به گیسوان، میزامپلی و سشوار کشیدن بود! موها ی بیچاره رو چنان زیر سلطه ی بُرُس و باد سوزان و داغ این وسیله ی برقی قرار میدادیم، که اگر میتونستند به زبون بیاند، داستانها برای تعریف کردن داشتند! ولی هر چقدر هم به این موهای از خدا بیخبر شکل و فرم میدادی، پوش میدادی، باز هم بعد از چند ساعت از ریخت و قیافه میفتادند. اون موقعها هم که مثل امروز خبری از انواع و اقسام ژل و کف و از این  جریانها نبود! باید که چاره ای  جُستن... روزها و هفته ها جستجو (فضولی توی وسایل مادر) بالاخره نتیجه داد:  اسپری تافت بهترین وسیله برای جلوگیری از خراب شدن موها بود :) خلاصه عموناصر رو توی اون دوران مجسم کنید با موهای سشوار کشیده و تافت زده، کفشهای پاشنه بلند لِژدار و  شلوار پاچه گشاد که میشد باهاش دعوت به همکاری با رفتگران محترم در شهر شد... ای روزگار! عجب روزایی بودند اون روزا!... و هنوز میتونم بوی خوش تافت رو که با عطر گلهای بهاری آمیخته میشدند و تمامی مشامم رو لبریز میکردند، با بینی ذهنم استشمام کنم...