شجریان - به سکوت سرد زمان
شعر از جواد آذر
هر دمی چون نی
ازدل نالان
شكوه ها دارم
روی دل هر شب
روی دل هر شب
تا سحرگاهان
با خدا دارم
هر نفس آهيست
هر نفس آهيست
از دل خونين
لحظه های عمر بی پایان
ميرود سنگين
اشك خون آلود من دامان
اشك خون آلود من دامان
می كند رنگين
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسي
نه کسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سرديها، خدايا
آه از اين دم سرديها، خدايا
نه اميدي در دل من
که گشايد مشکل من
نه فروغ روي مهي
که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهي
که ناله اي خرد با آهي
داد از اين بي درديها، خدايا
داد از اين بي درديها، خدايا
نه صفايي ز دمسازي به جام مي
که گرد غم ز دل شويد
که بگويم راز پنهان
که چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي خدايا
واي از اين بي همرازي خدايا
وه که به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
يک نفس زد و هدر شد
يک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد .یارا
دل نهم ز بی شکيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون بی فرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي، خدايا
واي از اين افسون سازي، خدايا
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسي
نه کسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سرديها، خدايا
آه از اين دم سرديها، خدايا
نه اميدي در دل من
که گشايد مشکل من
نه فروغ روي مهي
که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهي
که ناله اي خرد با آهي
داد از اين بي درديها، خدايا
داد از اين بي درديها، خدايا
نه صفايي ز دمسازي به جام مي
که گرد غم ز دل شويد
که بگويم راز پنهان
که چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي خدايا
واي از اين بي همرازي خدايا
وه که به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
يک نفس زد و هدر شد
يک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد .یارا
دل نهم ز بی شکيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون بی فرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي، خدايا
واي از اين افسون سازي، خدايا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر