۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

احمق

به نظر میاد که روزها پشت هم سپری میشن و من مدتهاست که در اینجا اعلام حضور نکردم. غایب غایب هم که نیستم ولی خوب حاضر هم به معنای اخص کلام نمیشه اسمش رو گذاشت! احساس میکنم که زندگی به سرعت باد در حال حرکته و من دوان دوان به دنبالش در حال حرکتم، ولی هر کاری که میکنم بهش نمیرسم. زمان اینقدر سریع داره رو به جلو میتازونه که دیگه روز و ماه و سال معنای خودش رو داره از دست میده و صحبت از دهه هاست...یکی نیست ازش بپرسه که آخه: به کجا چنین شتابان؟... انگار همین دیروز بود که از پشت پنجره اتوبوس توی ترمینال میدون آزادی دور شدنم رو از خانواده و دوستانم نظاره میکردم و به همین سادگی و به مانند یک چشم به هم زدن سه دهه گذشت! انگار همین دیروز بود که با چشمان بهت زده شاهد به دنیا اومدن فرزندم بودم و هنوز هم باورم نمیشه که بیش از دو دهه از اون واقعه گذشته! چند وقت پیش یکی از اقوام و همبازیهای دوران کودکیم رو با استفاده از تکنولوژی دنیای مجازی پیدا کردم، وقتی براش نوشتم که پسری دارم و توی چه سن و سالیه، در کمال حیرتش نوشت: هرگز باورکردنی نیست چون آخرین باری که تو رو دیدم کم سن تر از الان پسرت بودی!
راستش اومده بودم که داستان کوتاهی رو از چخوف که تصادفاً پیدا کردم اینجا بذارم و فقط میخواستم چند کلمه ای هم در مقدمه بنویسم، ولی انگار رشته کلام من رو با خودش به مکان و زمانهای دیگر برد:)

احمق
اثر آنتوان چخوف


ـ چند روز پيش «يوليا واسيلييِونا» معلم سرخانه فرزندانم را به اتاق مطالعه‌ام خواستم. قصد داشتم حق الزحمه کارش را پرداخت کنم.

ـ گفتم: بنشينيد يوليا واسيلييونا! شما را خواستم تا حسابتان را تسويه کنم. مطمئن هستم که نياز به پول داريد ولي خجالتي بودنتان مانع از اين مي‌شود که درخواست وجه کنيد. توافق کرده بوديم که ماهانه مبلغ سي روبل به شما پرداخت شود، اين طور نيست؟

ـ چهل روبل.

ـ نه، سي روبل. من روي کاغذ يادداشت کرده‌ام. علاوه بر اين، من به تمام معلم‌هاي سرخانه ماهانه سي روبل، حقوق داده‌ام. خب بگذاريد ببينم. شما دو ماه براي ما کار کرده ايد؛ اين طور نيست؟

ـ دو ماه و پنج روز.

ـ دقيقاً دو ماه. من يادداشت کرده‌ام. بنابراين مبلغي که بايد به شما پرداخت شود سي روبل مي‌شود. البته نُه يکشنبه را هم بايد کسر کنم. مي‌دانيد که شما يکشنبه‌ها به کوليا درس نمي دهيد و به پياده روي مي‌رويد. و همين طور بايد سه روز تعطيلي ديگر را نيز کم کنم ....

ـ صورت يوليا واسيلييونا سرخ شد و با انگشتانش گوشه‌هاي چين دار لباسش را مرتب کرد، بي‌هيچ کلامي.

ـ سه روز تعطيلي. خب پس بايد دوازده روبل از حقوقتان کم کنم. کوليا چهار روز بيمار بود و شما اين چهار روز را فقط به وانيا درس داده ايد، فقط وانيا. سه روز هم که دندان درد داشتيد و بعد از شام را همسرم به شما اجازه استراحت داده بود. نُه بعلاوه هفت، مي‌شود نوزده. خب اين نوزده روبل را هم کم مي‌کنم ... مي‌ماند ... چهل و يک روبل ... درست است؟

ـ چشم چپ يوليا واسيلييونا قرمز شد و اشک در چشمانش حلقه زد. چانه‌اش مي‌لرزيد و سرفه‌هاي پي در پي‌اش نشان از حالت عصبي به هم ريخته‌اش داشت. با دستمالي که در دست داشت بيني‌اش را پاک کرد و حرفي نزد.

ـ شب عيد هم که يک عدد فنجان و نعلبکي از دستتان افتاد و شکست. دو روبل هم براي آنها کم مي‌کنم. البته چون ميراث خانوادگي بودند قيمتشان بيشتر از اينها بود، ولي خب مهم نيست. بالاخره اين ما هستيم که بايد تاوان اين جور بي توجهي‌هاي شما را بپردازيم.

ـ موضوع ديگر اين که، به خاطر بي توجهي شما، کوليا از درخت بالا رفته و گوشه لباسش پاره شده بود. ده روبل هم از اين بابت کم مي‌کنم. و همين طور به خاطر بي توجهي شما، مستخدم، با چکمه‌هاي وانيا فرار کرده است. شما بايستي بيش از اينها مواظب باشيد. به هر حال شما حقوق خوبي براي اين کار دريافت مي‌کنيد. خب پس بايد پنج روبل ديگر هم کم کنم. ضمناً دهم ژانويه هم ده روبل از من قرض کرده ايد.

ـ يوليا وسيلييونا گفت: نه من هيچ پولي از شما قرض نکرده‌ام.

ـ ولي من روي کاغذ يادداشت کرده‌ام.

ـ خب شايد شما ...

ـ از چهل و يک روبل اگر بيست و هفت روبل کم کنيم، مي‌ماند چهار ده روبل.

چشمانش پر از اشک شد. عرقي که روي بيني ظريف و کوچکش نشسته بود برق مي‌زد. دخترک بيچاره!

با صداي لرزاني گفت: من فقط يک بار سه روبل قرض کرده‌ام. آن هم از همسرتان ... و نه بيشتر.

ـ الآن اين موضوع را مي‌گوييد؟ مي‌بينيد، اين را يادداشت نکرده بودم. از چهار ده روبل هم بايد سه روبل ديگر کم کنم. بنابراين مي‌ماند يازده روبل. خب عزيزم بفرماييد اين هم حقوق شما. سه روبل ... سه روبل ... سه روبل ... يک روبل و اين هم يک روبل ديگر . بگير عزيزم. به او يازده روبل دادم. با دستاني لرزان پول‌ها را گرفت و به آرامي داخل جيبش گذاشت.

زمزمه کرد: ممنونم آقا.

به تندي از روي صندلي‌ام برخاستم و در طول اتاق با عصبانيت قدم زدم. بسيار خشمگين بودم. پرسيدم: چرا از من تشکر کرديد؟

ـ به خاطر حقوقم.

ـ آيا متوجه نشديد که من سرتان کلاه گذاشتم؟ من پول شما را دزديدم و شما فقط از من تشکر مي‌کنيد؟

ـ اگر جاي ديگري معلم سرخانه بودم، اين مبلغ را هم دريافت نمي کردم.

ـ اين مبلغ را هم دريافت نمي کرديد! خب، مهم نيست. من بازي بدي با شما کردم، يک بازي زشت و خجالت آور ... من به شما هشتاد روبل مي‌دهم. همه اين پول را از قبل در پاکتي جداگانه براي شما کنار گذاشته بودم. واقعاً که ... چه کسي مي‌تواند اين قدر احمق باشد؟ چرا اعتراض نکرديد؟ چرا دهانتان را بستيد و سکوت کرديد؟ آيا کسي در اين دنيا به بي‌شهامتي شما وجود دارد؟ چرا اين همه حماقت؟....

لبخند کوتاه و تلخي بر لبانش نشست. در صورتش خواندم: بله چنين اشخاصي هم وجود دارند.

از او به خاطر اين بازي زشت، معذرت خواهي کرده و در کمال ناباوري اش، هشتاد روبل را تمام و کمال در پاکتي تحويلش دادم. و اين بار چند بار پشت سر هم و با کمرويي گفت: ممنونم؛ و از اتاق خارج شد.

در حالي که از اتاق خارج مي‌شد، به او خيره ماندم و فکر کردم در اين دنيا چقــدر آسان است ظالم بودن

۲ نظر:

عمو اروند گفت...

داستان چخوف را هنوز نخوانده‌ام ولی خواستم در مورد "بکجا چنین شتابان" بگویم که صبحی شاهد مصاحبه‌ای بودم در تلویزیون اندیشه «آخه ما هم به ماهواره‌دارها پیوسته‌ایم بعد بیست‌واندی سال مبارزه». پیرمردی در مورد ایران و عشقش به ایران و... سخن می‌گفت با مصاحبه‌گر آقای اخوان بگمانم. برنامه که تمام شد و نام شخص مصاحبه‌شونده در روی صفحه‌ی تلویزیون هویدا شد، فهمیدم آن پیرمرد، دکتر گنجی استاد جامعه‌شناسی من بوده است که اصلن دوستش هم نداشتیم و چیزی از نوشته‌هایش سر در نمی‌آوردیم. ولی او مدارج ترقی را پیمود.

amunaaser گفت...

عمو اروند عزیز
عمر چنان در حال گذره که باور کردنی نیست! هیچکس بهتر از استاد بزرگوار خیام اون رو وصف نمیکنه
این قافله ی عمر عجب میگذرد
دریاب همی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد