۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

نَفَسی که فریاد شد

فردا سالگرد عروج مسیح به آسمونهاست! ما که نه به اعیاد اونطرف احساس نزدیکی میکردیم و نه به این طرفیهاش :) ولی  در هر حال این روزها به هر دلیلی که هستند میخوان باشن، همگی یک ارادت خاصی بهشون داریم: قرمز بودنشون در تقویم و نتیجتاً تعطیل بودنشون. روز بعدش هم که جمعه است  و  معرف حضور  هست  که در اینور کره ی خاکی آخرین روز کاری هفته به حساب میاد. اکثر اداره جات این روز رو بواسطه ی میون دو روز تعطیل قرار گرفتن، خودشون رو سنگینتر حساب کرده و تعطیلش میکنند، ولی این کارفرمای از خدابی خبر ما که اگه دستش باشه میگه آخر هفته ها هم در اینجا باشید، تعطیلش نکرده! ولی همکاران عزیز تقریباً همگی تقاضای مرخصی کردن و ما هم  در این جریان خودمون رو از تک و تا ننداختیم و به جمع غایبان این روز پیوستیم :) بله دیگه به قول بچه مدرسه ایها چهار روز پشت سر هم بخور و بخواب...
این روزا بواسطه ی مجموعه ی اتفاقاتی که مرتباً در حال رخ دادنه، خیلی به زندگی فکر میکنم. به تمام جریانهایی که توی سالهای اخیر پیش اومده، به انسانهایی که وارد زندگیم شدند، به آدمایی که از زندگیم بیرون رفتند، به اینکه چند سال پیش کجا بودم و به چی فکر میکردم، به اینکه امروز کجا هستم و به چه چیزهایی فکر میکنم. چند وقت پیش عزیزی اون سر دنیا ازم حالم رو و وضعیت زندگی جدیدم رو میپرسید، در جواب بهش گفتم: اگر این زندگیه، پس اون چی بود؟! احساس واقعاً غریبی دارم! انگار من رو منجمد کرده بودند، و این چند سال اخیر یخ ها در حال آب شدن بودند... و به ناگهان مثل غریقی که بعد از نجات و تنفس مصنوعی آب رو با تمام وجودش از درون ریه ها به بیرون میریزه، من هم نفسی رو که یک عمر در سینه محبوس بوده به امید زندگی به بیرون فریاد کردم! فریاد برآوردم که آی مردم... آی مردمی که تمام عمرتون به دنبال خوشبختی و بهروزی هستید! خوشبختی یعنی دوست داشتن، خوشبختی یعنی دوست داشته شدن... خوشبختی یعنی دوستی... ای کاش همه انسانهای پاک و شریف دنیا میتونستند طعمش رو برای یک بار هم که شده بچشند!

هیچ نظری موجود نیست: