۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

رفیق قدیمی و حلبی

بالاخره بعد از یک غیبت بسیار طولانی دوباره این طرفا پیدام شد :) راستش امسال، تابستون خیلی طولانیی بود، یعنی البته منظورم گرماش نیست چون اینجا تنها چیزی که یافت نمیشه "تابستان گرم و طولانیه"! کار ما انگار برعکسه، همه وقتی تعطیلات دارن فرصت بیشتری برای نوشتن دارن ولی ما وقتی سر کار میریم :) خوب دیگه یک مدتی هم که سرم بعد از سالیان سال دوباره توی درس و مشق بود که البته باید اذعان کنم که همچین خالی از لطف هم نبود...
یک درگیری دیگه ای هم که توی این مدت داشتم و باعث شد که حواسم برای قلمزنی زیاد جمع نباشه این "سِروِر" قدیمیم، دوست دیرینه ام بود. آخرش بعد از گذشت بیشتر از یک دهه و موندنش در محل کار سابقم، آب و برقش رو قطع کردند و ارتباطش رو با تمامی دنیای خارج قطع کردند. البته میدونستم که این اتفاق بالاخره میفته! به هر حال این دوست قدیمی که در طول این همه سال شبانه روز برپا بود و به طرق مختلف در دنیای مجازی به ما سرویس میداد، رو مثل بچه ام در آغوش گرفتم و با خودم به خونه آوردم. نمیدونستم باهاش چیکار کنم! مثل حیوون خونگی پیری شده بود که یا باید میدادم بهش "آمپول خلاص" رو بزنن و یا دوباره به طریقی براش جایی پیدا میکردم که به جهان مجازی وصل بشه. خلاصه دیدم که هیچ جایی بهتر از گاراژ نیست، چون اینقدر که پیر و فرسوده شده که کسی توی خونه طاقت شنیدن صدای خُرخُرش رو موقع خواب نداره. حالا دیگه اونجا زیر بال و پر خودمه و گاهگداری یک سرکی بهش میزنم و گاهگداری هم تیمارش میکنم :) ولی خوب دیگه اون قدرت و یارای سابق رو نداره و مجبور شدم کلی از بار کاریش که توی این سالها انجام میداد رو کم کنم... صحنه ای رو که هفته پیش شاهدش بودم هنوز جلوی چشمانمه و وقتی یادش میفتم ناخودآگاه لبخندی بروی لبام میشینه: وقتی که این سِروِر رو در گاراژ به دوست قدیمیم که چندی روزی رو مهمون ما بودند، نشون دادم، با محبت همیشگیش به طرفش رفت، دست نوازشی به سر و گوشش کشید و گفت آفرین...:) و واقعاً که آفرین بر تو، رفیق قدیمی و حلبی ما!

هیچ نظری موجود نیست: