۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

شانس و اقبال

یاد تابستون چند سال پیش افتادم و روزای آخری که قرار بود به یک همچین مسافرتی برم. یادم هست که اون موقع هم دیگه اصلاٌ دست و دلم توی کار به هیچی نمیرفت. هر چی میومدم یک مورد جدیدی رو شروع کنم، باز هم به نقطه ی شروع نمیرسید! ولی هر چقدر هم که شرایط به هم شبیه باشند، باز هم به هیچ عنوان قابل قیاس نیستند. یعنی فرق از زمین تا آسمونه... هنوز هم وقتی گاهی با درون خودم خلوت میکنم و مروری به سالهای اخیر زندگیم میکنم، باورم نمیشه که چطور اینچنین ورق زندگی من برگشت! آیا فقط و فقط شانس و اقبال  بودند که بین خودشون گفته بودند: شاید دیگه باید براش بس باشه، شاید دیگه وقت اون رسیده که او هم فرصت دیگه ای رو توی این دنیا به دست بیاره... ولی نه نه نه! توی ذهنم نمیگنجه که فقط شانس میتونه سرنوشت ما رو رقم بزنه! ما باید که بخوایم، باید خودمون از اعماق قلبمون این تمنامون رو فریاد بزنیم، و هوار بکشیم: من به دلیلی به این دنیا اومدم، همه ی ما به دلیلی پا به این جهان گذاشتیم، و همه ی ما حق زندگی کردن و حق خوشبخت شدن رو داریم... ما باید به دنبال شانس زندگیمون باشیم و هرگز و هزاران هزار بار هرگز، نباید میدون رو خالی بکنیم، و هرگز نباید در نبرد پشت رو به روزگار خائن بکنیم و گرنه روزگار پیروزه... با روزگار باید که دست و پنجه نرم کرد... باید که جست تا یافتن... جستن، یافتن و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن... 

۲ نظر:

ss گفت...

amu nasser..che rang haaye ghashangi entekhaab kardii..elegant skulle jag vilja säga..
va ammaa shaans o eghbaal..shaayad ke vaagheiat daashte baashe..vali man hamishe hameye chizhaaye khoobe zendegimo vaghti bedast aavordam ke sakht dar talaashe bedast aavordane yek chize dige boodam

amunaaser گفت...

دوست خوبم!
هیچوقت فکر نمیکردم که از این رنگها خوشم بیاد، ولی به قول قدیمیها همرنگ نشدیم و شاید همخو شده باشیم...:)
و اما شانس و اقبال... کاملاً میفهمم چی میگی! گاهی اوقات آدم وقتی برای به دست آوردن چیزی زیادی تلاش میکنه، در انتها بدست نیاوردنی میشه و از اون بدتر میدونی چیه؟ وقتی به دستش آورد هم شاید خودش متوجه این به دست آوردن نشه و از کفش بره...:))