به زودی دوباره نوبت تغییر ساعتهاست: باید عقب کشید یا اینکه جلو برد، بحث در این است، به قول استاد شکسپیر :) ولی خوب دیگه بعد از این همه سال زندگی توی این دیار بالاخره یک راهی پیدا کردیم که تشخیص بدیم اول بهار پیش به سوی گرما و تابستونه، پس ساعتها رو باید جلو برد و اوائل پاییز دور از این سرما و زمستون سیاهه، باید که به عقب رفت...
یادمه اون اوائل که پا رو به این قاره گذاشته بودم و به قول بچه های سربازی رفته "آشخور" بودم، هنوز حساب و کتاب این تغییر دادن ساعتها دستم نیومده بود. روزگار سخت دانشجویی بود و طبیعتاً بی پولی! توی اون وانفسای بیکاری برای خارجیها توی اون کشور که اصولاً اجازه ی کار نداشتند و اگر کاری هم پیدا میشد، از پست ترین نوعش و قاچاقی بود، کاری توی دیسکوتکی خارج از شهر پیدا کردم. البته فقط دو روز آخر هفته یعنی شب شنبه و یکشنبه ها بود. راهش خیلی دور بود. با قطار میرفتم ولی برگشتش جناب رئیس با بنزآخرین مدلش و با سرعت 200 در یک چشم به هم زدن من رو در خونه پیاده میکرد، بدون هیچ ترسی از جریمه شدن چون همه ی پلیسها اون رو میشناختند و چه بسا مهمونای دائمی دیسکوتکش بودند. کار من صرفاً شستن گیلاسها و لیوانها بود البته با ماشین ظرفشویی ولی اصل کارش خشک کردنشون بود چون اینقدر که تعداد افراد در اونجا زیاد بود که حالت از تولید به مصرف رو داشت: از این طرف من میشستم و با دستمال برق میانداختم، از اون طرف سیل گیلاسهای کثیف بود که به طرفم سرازیر میشد. از ساعت نه شب شروع به کار میکردم تا سه صبح. دیگه از ساعت دو که میشد دقیقه شماری میکردم ... باری یکی از شبهای کاری همین موقع سال بود و دیگه حدودای ساعت دو بود. من خوشحال از اینکه یک شب دیگه رو پشت سر گذاشتم و فقط ساعتی بیش نمیبایستی کار میکردم، سرم رو برگردوندم و در کمال حیرت دیدم ساعت یک شده! آه از نهادم براومد :) از یکی از گارسونها پرسیدم این ساعتتتون خرابه یا برعکس کار میکنه؟ لبخندی زد و گفت: اول پاییزه و امشب ساعتها رو عقب کشیدند!... و اون یک ساعت کار اضافه ی اون شب برای همیشه توی ذهنم باقی موند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر