۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

"به سگهای پیر نمیشه نشستن رو یاد داد"

مدتها بود که نامه ای سرگشاده به رئیس اعظم فرستاده بودیم. دیگه از یک سری بی عدالتی ها در اینجا خسته شده بودیم. دل رو به دریا زدیم و چند نفری کلی از انتقادات خودمون رو براشون ارسال کردیم. بعد از چند ماه بالاخره جوابی برامون اومد که در حضور رئیس کارگزینی دوست داریم که با شما نشستی داشته باشیم. از اینکه سرانجام حاضر شده بودند که ما رو به حضور بپذیرند خیلی خوشحال شدیم، ولی در عین حال هم هیچکدممون امید واهی نداشتیم. میدونستیم که اینا به این سادگیها اشتباهات خودشون رو نمی پذیرند و از موضعی "بالا به پایین" برخورد خواهند کرد... روز مقرر در مکان تأیین شده حاضر شدیم. از قیافه هاشون برمیومد که جو خیلی سنگینه! وقتی شروع به صحبت کردند لحن خصمانه رو در صداشون میشد حس کرد! اولش خیلی حمله کردند ولی آروم آروم وقتی دیدند که ما قصدی به جز سازندگی نداریم، الحان تغییر به سزایی کرد و جو دوستانه تر شد... وقتی داشتیم بیرون میومدیم اولین جمله ای که یکی از همکارها گفت ضرب المثلی سوئدی بود: به سگهای پیر نمیشه نشستن رو یاد داد...
الان چند روز از این ماجرا میگذره ولی این ضرب المثل مرتب توی ذهنم در حال چرخشه! بعضی از آدما واقعاً نمیتونن تغییر کنن، هر چند که همه جور امکانی بهشون داده بشه. نه اینکه دلشون نخواد، اصلا و ابدا! شاید از صمیم قلب هم بخوان و شاید والاترین خواسته اشون توی زندگی چیزی به جز تغییر نباشه، ولی تواناییهاشون این امکان رو براشون فراهم نمیکنه. هر چی هم که سن بالاتر میره این امکان کمتر میشه، شاید به همین خاطره که کسی رو بعد از سالیان دراز میبینی و انتظار اون رو داری که روزگار شاید درسهایی بهش داده باشه، ولی هنوز اندکی نگذشته میبینی تصویری که ازش داشتی هیچ فرقی نکرده، فقط احتمالاً گذر زمان اون تصویر رو در ذهنت کمرنگ کرده...

هیچ نظری موجود نیست: