بالاخره باید چهرۀ اصلی نشون داده میشد! اصلاً تعجب نمیکنم، فقط کافی بود قطعات پازل رو کنار هم بذاری ونتیجه اش غیر از این نمیتونست باشه: کسی که بدون بزرگتراش آب نمیتونه بخوره و با اینکه بیشتر از نیمۀ عمرش رو پشت سر گذاشته، هنوز مثل بچه های کودکستانی تا توی مهد کودک دعواش میشه، با چشمهای گریون میدوه خونه و از اونا میخواد که برن و اون بچه رو دعوا کنن، و یک آدمی که اینقدر از سنش گذشته که باید سرمشق بچه هاش و نوه هاش باشه ولی در عین حال رفتاری به جز رفتار یک لمپن رو نمیکنه و در انتها پیش زمینه ای که اصالت خانوادگی رو نشون میده! نتیجه اش این میشه که بعد از این همه نون و نمک با هم خوردن به آدم زنگ بزنن و هر چی از دهنشون درمیاد بگن و در نهایت فقط نشون بدن که من چقدر اشتباه میکردم که فکر میکردم فقط با بقیه اینجوری میتونن باشن... همیشه همینطوره، فکر میکنی که برای تو اتفاق نمیفته، در حالی که واقعیت اونجاست که "از کوزه همان برون تراود که در اوست!"
۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه
"نامردها، هنوز زنده ام!"
سرانجام دیروز کذایی هم اومد و گذشت. خوشبختانه هیچ برخوردی پیش نیومد و جریان به آرومی روال خودش رو طی کرد. باید تا هفتۀ آینده دید که نتیجه اش چی میشه. اینجور که متوجه شدم کسی که اومده بود خیلی حرفه ای بود و ظاهراً از این موردها زیاد داره و به همین خاطر اصلاً اجازه نمیده که طرفین با نطراتشون اون رو تحت تأثیر قرار بدن... قبلاً هم نوشته بودم که اصلا و ابدا به دنبال جدال نیستم و در همین راستا هم دیروز باز کوتاه اومدم، چون به معنی واقعی کلام حالم به هم میخوره وقتی که این گند به هم زده میشه... اینطور که به نظر میاد دست آخر فکر کنم یک چیزی هم باید از جیب بدم تا حکم آزادی کاملم از این ماجرای نفرت برانگیز صادر بشه! ولی دیگه هیچ توفیری نداره، دفعۀ پیش هم در انتها همینطور شد و این بار هم اگر شد فقط میتونم بگم: صدقۀ سر پسرم! خدا رو شکر میکنم که هنوز سر پا هستم و نیازی هم به کسی ندارم، و دوباره از نو شروع میکنم... به قول استیو مک کوئین در صحنۀ آخر فیلم پاپیون، وقتی که بعد از سالها زندان که به نا حق توش افتاده بود و سلول انفرادی و هزار جریان دیگه بالاخره موفق میشه از جزیره ای که هیچکس نتونسته بوده ازش فرار کنه، جون سالم به در ببره، و وقتی میپره توی آب فریاد بر میاره که: "نامردها، هنوز زنده ام!"
۱۳۹۰ شهریور ۸, سهشنبه
قلب بزرگ
اینقدر ایمیل رد و بدل شد که دیگه حوصله ام سر رفت و دیدم دیگه جای نوشتن نیست! نمیدونم چرا گفتم که اگه میخوای بهم زنگ بزن... باز یه سری حرفها گفته شد و یه سری صحبتها به میون اومد، باز یاد یه سری چیزا افتادم که خیلی برام ناراحت کننده بود... ولی چاره ای نبود و باید گفته میشد... اون بندۀ خدا هم تقصیری نداره و اون وسط قرار گرفته. خیلی سعی کرد که دلداریم بده! میدونم که خیلی چیزا میخواست بگه ولی نمیتونست ولی با زبون بی زبونی میگفت که میدونم حق با تو هست، ولی چه کنم که توی این موقعیت هستم و بیشتر از این از دستم برنمیاد... یک لحظه تصمیم گرفتم که بهش بگم اصلاً اونی که تو فکر میکنی نیست و متأسفم که اینو میگم ولی خیلی آدم بدیه و اونی که در ظاهر نشون میده به هیچ عنوان نیست، ولی راستش دلم سوخت و نخواستم بیشتر از این تحت فشارش بذارم و آزارش بدم... هیچکش نمیخواد حقیقت رو در مورد عزیزانش بشنوه و خیلی دردناکه... خوشحالم که قلبم بزرگ بود و مثل عموناصر اونجور که هست و باید باشه، رفتار کردم.
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد!
توی دلم بلوایی برپاست! دیشب تا صبح همش خواب دعوا و داد و بیداد میدیدم. امروز اون روز کذاییه و نگران این هستم که ممکنه برخوردی پیش بیاد. مادیات هیچوقت برام اهمیتی نداشته و نداره، هر طوری میخواد بشه میشه، دیگه هیچ تفاوتی نداره. در انتها من خودم رو بازنده نمیبینم. اونی که باخته خوب میدونه که چطور باخته و هر چقدر هم که فکر میکنه قویه و انواع و اقسام ماسکها رو به چهره بزنه، هر کسی رو بتونه گول بزنه دیگه من رو نمیتونه گول بزنه، از همه مهمتر خودش رو نمیتونه گول بزنه! هر روز صبح که جلوی آیینه می ایسته باید به یاد بیاره که با زندگی خودش و اطرافیانش چیکار کرده و تا آخر عمرش با این درد باید بسازه و بسوزه! همیشه به یاد خواهد آورد که چطور با "دست خودش" همه چیز رو خراب کرد و هر شب که سر به بالین میذاره باید سؤالهای وجدان خودش رو پاسخگو باشه.... به قول دوست عزیزی: تا سیه روی شود هر که در او غش باشد!
نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشداي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
صوفي ما كه ز ورد سحري مست شدي
شامگاهش نگران باش كه سرخوش باشد
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد
خط ساقي كه از اين گونه زند نقش بر آب
اي بسا رخ كه به خونابه منقش باشد
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه رندان بلا كش باشد
غم دنيي دني چند خوري باده بخور
حيف باشد دل دانا مه مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز كف ساقي مهوش باشد
حافظ
۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه
عشقهايي کز پي رنگي بود
روز خوبی بود دیروز در کنار دوستای دیرینه، درست مثل موقعی که پیش پدر و مادر میری و احساس میکنی که اونجا همیشه خونۀ خودته حالا هر چقدر که سنت بالا رفته باشه و بچه داشته باشی و یا شاید هم یه روزی نوه دار باشی... نقطۀ اوج موقعی بود که خانم دوستم قبل از شب به خیر گفتن اومد و خالصانه گفت: فقط میخوام بدونی که تو عضو این خانواده هستی و هر وقت که احساس کردی دلت گرفت حتی احتیاج به خبر دادن هم نداری، پاشو بیا و ما همیشه از دیدنت خوشحال میشیم... نمیدونستم در برابر این همه محبت بی غل و غش چی باید میگفتم! اونا توی این همه سال دوستی با من ندار بودن و نداریشون رو با جون و دل تقسیم کردن بدون اینکه توقعی ازم داشته باشن و بودنشون با اینکه ازم دورن همیشه برام آرامش بوده و هست. عشقشون خالصانه و بی ریاست، نه مثل خیلیای دیگه که هیچ کلمه ای بهتر از ابن الوقت براشون پیدا نمیکنم، فقط "دوست" شرایط هستن و وقتی که شرایط دیگه به نفعشون نبود همه چیز رو زیر پا میذارن، انسانیت، عدالت، ادب و ... چه زیبا گفت مولانا:
عشقهايي کز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
چون رود نور و شود پيدا دخان
بفسرد عشق مجازي آن زمان
چون شود پيدا دخان غم فزا
بفسرد ني عشق ماند ني هوا
عشق آن زنده گزين کو باقي است
وز شراب جانفزايت ساقي است
عشق آن بگزين که جمله انبيا
يافتند از عشق او کار و کيا
...
عشقهايي کز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
چون رود نور و شود پيدا دخان
بفسرد عشق مجازي آن زمان
چون شود پيدا دخان غم فزا
بفسرد ني عشق ماند ني هوا
عشق آن زنده گزين کو باقي است
وز شراب جانفزايت ساقي است
عشق آن بگزين که جمله انبيا
يافتند از عشق او کار و کيا
...
۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه
تصمیم ناگهانی
امروز یک تصمیم ناگهانی گرفتم، فردا یک سر میرم پیش دوست قدیمیم! خوشحالم که یک بار دیگه نادوستها موفق نشدند این دوستی سی سالۀ ما رو به مخاطره بندازن و یک بار دیگه این دوستی ثابت کرد که با وجود تمام ناملایمات و طوفانها باز محکمتر از همیشه سر جای خودش ایستاده! اینجاییها یک ضرب المثل دارن که میگن "خون غلیظ تر از آبه"، یعنی همون که ما شاید به شکل دیگه بگیم خون آدم رو میکشه و رابطۀ خانوادگی قویتر از دوستیه، ولی برای من الان بیشتر از همیشه مبرهن شد که یک رابطۀ دوستی مستحکم میتونه حتی از یک رابطۀ خونی قویتر باشه!
چیزی امروز شنیدم که کم مونده اشک از چشمام سرازیر بشه. شنیدم که مادر با چشمان اشک آلود پسرش رو به دست چه کسایی سپرد. گفت که من مادر خوبی نبودم و پدرش پدر خوبی براش نبود چون از اون بیشتر از 17 سال نگهداری نکردیم. گفت که اون رو به دست شما میسپریم و شما ازش خوب مراقبت کنید :( بغض توی گلوم گیر کرد وقتی این رو شنیدم! ای مادر، اگه میدونستی که داشتی پسرت رو به دست کیا میسپردی و چطور چوب حراجی به قلبش زدند و یک بار دیگه به دنبال سرنوشت خودش روونه اش کردند.
چیزی امروز شنیدم که کم مونده اشک از چشمام سرازیر بشه. شنیدم که مادر با چشمان اشک آلود پسرش رو به دست چه کسایی سپرد. گفت که من مادر خوبی نبودم و پدرش پدر خوبی براش نبود چون از اون بیشتر از 17 سال نگهداری نکردیم. گفت که اون رو به دست شما میسپریم و شما ازش خوب مراقبت کنید :( بغض توی گلوم گیر کرد وقتی این رو شنیدم! ای مادر، اگه میدونستی که داشتی پسرت رو به دست کیا میسپردی و چطور چوب حراجی به قلبش زدند و یک بار دیگه به دنبال سرنوشت خودش روونه اش کردند.
نقاب نامرئی
دیروز بیشتر از اونی که تصورش رو میکردم ازم انرژی برد. احساس کردم که تمام اون زخمایی که توی این مدت روشون تازه شروع کرده به جوش خوردن همه اشون دوباره سر باز کردن! تمام شب رو بد خوابیدم و صبح که از خواب بیدار شدم حال زیاد جالبی نداشتم. کاش یه قرصی وجود داشت که آدم میخورد و در عرض چند ثانیه همه چیز فراموش آدم میشد، ولی میدونم که این خواب و خیالی بیش نیست! همه چیز این دفعه خیلی سریع اتفاق افتاد برعکس دفعۀ پیش... دفعۀ قبل سالها وقت داشتم که خودم رو برای اون روز آماده کنم و در انتها وقتی که موقعش رسید همه چیز سر جای خودش قرار گرفت و به سرعت به پایان رسید. شاید هم یک دلیل دیگه اش این باشه که اون دفعه من هیچ انتظاری نداشتم و میدونستم اون از چه قماشه، ولی این بار اصلاً فکر نمیکردم که یک نفر اینقدر میتونه دورو باشه و توی این سالا چنان نقاب نامرئیی به چهره داشته باشه که خدا هم با اون خداییش به سختی بتونه ببینه پشتش چی قایم شده، تا چه برسه به من بندۀ خاکیش! اینقدر یک نفر میتونه نمک نشناس باشه که نمک رو بخوره و بعدش که از نمک اشباع شد بزنه و در عرض چند ثانیه نمکدون رو بشکنه! دلم خیلی آزرده است و میدونم اگه خواننده ای هست که گاه گداری قدم رنجه میکنه و سری به عموناصر میزنه شاید پیش خودش بگه، بابا، عموناصر، بی خیال شو، چون ارزشش رو نداشته و نداره... ولی میدونم که زمان زیادی احتیاج دارم تا به بالانس کامل روحی برسم، تا دیگه اینقدر احساس آزار دهندۀ تنفر رو توی تک تک سلولای بدنم احساس نکنم، تا بشم عموناصری که به جز از عشق و محبت توی قلبش نباشه... ای کاش اون روز زودتر میومد :(
۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه
زمان، این حقیر را دریاب!
بازگو کردن بعضی وقایع جداً دردناکن و وقتی آدم یادشون میفته تمام وجود آدم رو درد فرا میگیره. امروز مجبور شدم که دوباره یک سری چیزا رو به یاد بیارم و راجع بهشون بنویسم که خیلی برام سخت بود، ولی توی این نوشتن چیزی رو نوشتم که شاید توی این مدت جرأت به زبون آوردنش رو نداشتم: پشت سر گذاشتم! این البته به این معنی نیست که به همین سادگی میتونم گذشته ها رو فراموش کنم، به این معنی نیست که به این آسونیها میتونم ببخشم، ولی میدونم که اونچه که بود، خوب و بد، گذشت. امیدم به اینه که بتونم خوبیها رو توی دلم نگه دارم و بدیها رو به مرور زمان فراموش بکنم. فکر کنم یه موقعی اینجا نوشتم که بدیها زخمهایی هستند که زمان درمانشون میکنه ولی جاشون میمونه! شاید کسی دیگه اونا رو نبینه، ولی قلب همشون رو میتونه احساس کنه، میدونه که هستن، ولی شاید دیگه درد نکنن... و شاید هم مثل اون زخمایی که جاشون توی سرمای کشندۀ زمستون گاهگداری تیر میکشه، این زخمها هم بعضی وقتا خودی نشون بدن و فقط برای اینکه بگن ما همیشه اینجا هستیم یه اظهار وجودی بکنن... زمان درمون تمام دردهاست... ای زمان، که همیشه بهترین دوست و بدترین دشمن ما بودی، هستی و خواهی بود، این حقیر رو دریاب!
۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه
کت بده کلاه بده...
یادم میاد اون قدیما که هنوز نوجوونی بیش نبودم یه دوستی داشتیم که افکار خیلی عجیب و غریبی داشت. اون موقعها که مسائل اعراب و اسرائیل خیلی داغ بود و همه از در طرفداری فلسطینی های بخت برگشته برمیومدن این رفیق ما میگفت: من از اسرائیل خوشم میاد! وقتی ازش پرسیده میشد که آخه مرد مؤمن چرا؟! میگفت: از روش جنگشون خوشم میاد! بهش میگفتیم آخه این چه منطقیه که تو داری؟! تو رو از خونه ات بیرون بکنن و اون بیچاره هایی هم که به زور موندن رو هزار بلا سرشون بیارن اونوقت تو از روش جنگشون تعریف میکنی؟!
حالا جریان کار ماست، از خونه بیرونت بکنن و بعد هم انتظارات دور از انصاف و واقعیت داشته باشن؟! واقعاً که آدم زبونش الکن میمونه وقتی بعضی حرفها رو میشنوه! کت بده کلاه بده دو قورت و نیم بالا بده! همۀ کارهای ما توی زندگی پی آمد داره و اگر از روی نادونی و ساده لوحی دست به تصمیمی میزنیم که زندگی خودمون و اطرافیانمون رو دگرگون میکنیم باید آمادگی عواقبش رو هم داشته باشیم... کسی که هندونه میخوره باید پای لرزش هم بشینه...
حالا جریان کار ماست، از خونه بیرونت بکنن و بعد هم انتظارات دور از انصاف و واقعیت داشته باشن؟! واقعاً که آدم زبونش الکن میمونه وقتی بعضی حرفها رو میشنوه! کت بده کلاه بده دو قورت و نیم بالا بده! همۀ کارهای ما توی زندگی پی آمد داره و اگر از روی نادونی و ساده لوحی دست به تصمیمی میزنیم که زندگی خودمون و اطرافیانمون رو دگرگون میکنیم باید آمادگی عواقبش رو هم داشته باشیم... کسی که هندونه میخوره باید پای لرزش هم بشینه...
۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه
سیاست در دوستی؟ تا کی؟!
زندگی سیاه و سفید نیست، اصولاً سیاه و سفید وجود خارجی ندارن، یکیشون ترکیب تمام رنگهاست و دیگری فقدان رنگ... دوستی هم یک قسمت از زندگیه، نمیشه گفت دوستی یا سیاهه و یا سفیده! ولی اونچه که کاملاً واضحه در در دوستی سیاست رو کاری نیست! اونجاست که بحث حقیقته، بحث عدالته! اگه بخوای با سیاست فقط برای اینکه بخوای خودت رو خراب نکنی و به طریقی خودت رو خوب جلوه بدی، اعتراض نکنی، دست آخر باید پیش وجدان خودت که بهترین قاضی توی دنیاست جواب پس بدی! سؤال اینجاست که آیا آمادگیش رو داری که در دادگاه عدالت وجدانت حاضر بشی و شهادت دروغ بدی؟! تا کی ما باید چشممون رو دربرابر دغل بازیها و ریاکاریها هم بذاریم؟ تا کی باید فقط برای اینکه ظاهر رو حفظ کنیم و اینکه شاید ممکنه این به اصطلاح دوستها ازمون نرنجن مهر سکوت بر لبانمون بزنیم و از کنار هر بی عدالتی و پستیی بی تفاوت رد بشیم؟! تا کی؟!
عشق و نفرت
ما آدما موجودات خیلی عجیب و پیچیده ای هستیم، ولی در عین پیچیدگی شاید هم در بعضی موارد خیلی ساده باشیم. همیشه به این اعتقاد داشتم که فاصلۀ بین عشق و نفرت از مویی باریکتر نیست، چیزی که الان دقیقاً دارم با تمام وجودم لمسش میکنم. اصلاً از این احساسم شادمان نیستم چون ذاتاً همۀ آدما رو دوست دارم ولی در هر صورت احساسیه که در من به وجود اومده و در انتها من هم مثل چند میلیارد انسان توی این کرۀ خاکی از پوست و گوشت و استخون ساخته شدم... میدونم که به مرور زمان این سمی که الان توی تمامی وجودم رخنه کرده رو باید از خودم دفع کنم چون این من نیستم! وقتی یاد وقایع اخیر میافتم به معنای واقعی کلام حالم به هم میخوره و احساس انزجاری بهم دست میده که توصیفش از عهدۀ قلمم خارجه... با خودم فکر میکنم که عموناصر چطور ممکنه که تو که فقط تا چند هفتۀ پیش هنوز سرشار از اون همه عشق و محبت بودی، چطور همۀ اونها به نفرتی تاریک و سیاه تبدیل شد؟!... ما آدما موجودات غریبی هستیم!
۱۳۹۰ شهریور ۱, سهشنبه
چوب حراج
خیلی جالبه وقتی یک آدم کاملاً غریبه رو ملاقات میکنی و این آدم که تا حالا توی عمرت و حتی شاید توی زندگیهای قبلیت هم ندیدیش، در عرض کمتر از شصت بار حرکت عقربۀ دقیقه شمار ساعت چنان جان کلام رو دریافت میکنه که بهت میگه: عموناصر، تو فقط شیئی بودی که به عنوان یک جایزه ایی که توی مسابقات میبرن انتخاب شدی، هرگز به این فکر نکردن که این شیئ میتونه احساسات داشته باشه چون اصولاً ابدا اهمیتی نداشته و حالا دیگه این شیئ چوب حراج توی سرش خورده و توی حراج بیرون گاراژ باید به هر قیمتی هست دک بشه و بره... آخ که چقدر زیبا توصیف کردی، همخون مهربونم وقتی که گفتی: تو لله ای بودی که تاریخ مصرفت تموم شده بود!... و چقدر جالب بود که من بدون اینکه بدونم محتوای این ملاقات چطور خواهد بود نوشتۀ قبلی رو نوشتم!... "دوست"، حراج، کادو... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
"هدیۀ دوست"
دیروز رو خونه موندم چون اصلاً حال و روز خوشی نداشتم. وقتی عادت به توی خونه موندن رو نداری به طور ناخوداگاه تنها سرگرمیی که پیدا میکنی جعبۀ جادو هست. داشتم یه سریال نگاه میکردم که البته کاملاً کمدی بود. دو تا دوست قدیمی بودن که یکیشون اسباب قدیمیش رو به حراج گذاشته بود و توی این لوازم یکی از کادوهایی بود که این دوست قدیمیش بهش کادو داده بود. دوستش وقتی از این ماجرا خبردار شد خیلی ناراحت شد و سراسیمه به طرف خونۀ اون شتافت و از دوستش خواست که اون کادو رو به اون برگردونه... فیلم کمدی بود و فقط برای خندیدن ولی من رو در افکار خودم فرو برد! با خودم فکر کردم که چقدر این ماجرا در زندگی ماها میتونه مصداق داشته باشه و اونجا دیگه اصلاً جای خنده نیست! هدیه فقط اشیاء نیستن و میتونن حتی آدما باشن، میتونه حتی خود عموناصر باشه... بعد با خودم اندیشیدم که ای هالو، نفهمیدی که تو کادویی بودی که "دوست" به "دوست" دیگه ای داد و بعدش ازش پس گرفت و به مغازه برد و سر جای اولش گذاشت!
۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه
فرشته چون بیرون رود دیو درآید!
روز بدی رو پشت سر گذاشتم، میتونم بگم که شاید یکی از بدترین یکشنبه های عمرم بود، یکشنبۀ سیاه... بالاخره آخرین ضربه ای رو که توی این مدت میتونست بهم زد که منجر به اومدن آمبولانس و بردن من به اورژانش شد، ولی عیبی نداره از قدیم گفتن اونی که نکشتت فقط قوی ترت میکنه...
این اتفاق باید میافتاد تا آخرین ماسک هم برداشته بشه و چهرۀ اصلی خودش رو نشون بده! میگن "دیو چو بیرون رود فرشته درآید" ولی من به عینه شاهد عکسش بودم، فرشته چون بیرون رود دیو درآید! پستی رو به اشکال مختلف توی زندگیم باهاشون رو در رو شده بودم ولی این جداً جایزه داشت! طرز صحبت هر کسی به طور قطع هم سطح با شأن خودشه، ولی اونچه من رو شاید برای آخرین بار در این ماجرا انگشت به دهان گذاشت اینه که چطور آدمایی که تمام زندگیشون فقط پر از ادعای انسانیت و مدنیته اینطور میتونن با رذالت هر چه تمومتر به قول شاملو از هر "گاو گند چاله دهانی" بدتر بشن... و در انتها به هیچ وجه جای تعجبی نیست و فقط به اصالت خویش بر میگردن!
خوشحالم که اگه قطره گونه ای اشک در چشمانم باقی مونده بود برای همیشه ریخت... یکی دو تا کار کوچیک باقی مونده که امیدوارم بدون مشکل حل بشه و بعدش هم در گورستان تاریخ عموناصر دفن خواهند شد... من از ابتدا هم به دنبال دعوا و جنگ و جدل نبودم و هنوز هم نه نیازی به دعوا میبینم و نه اصولاً در شأن خودم میبینم.
این اتفاق باید میافتاد تا آخرین ماسک هم برداشته بشه و چهرۀ اصلی خودش رو نشون بده! میگن "دیو چو بیرون رود فرشته درآید" ولی من به عینه شاهد عکسش بودم، فرشته چون بیرون رود دیو درآید! پستی رو به اشکال مختلف توی زندگیم باهاشون رو در رو شده بودم ولی این جداً جایزه داشت! طرز صحبت هر کسی به طور قطع هم سطح با شأن خودشه، ولی اونچه من رو شاید برای آخرین بار در این ماجرا انگشت به دهان گذاشت اینه که چطور آدمایی که تمام زندگیشون فقط پر از ادعای انسانیت و مدنیته اینطور میتونن با رذالت هر چه تمومتر به قول شاملو از هر "گاو گند چاله دهانی" بدتر بشن... و در انتها به هیچ وجه جای تعجبی نیست و فقط به اصالت خویش بر میگردن!
خوشحالم که اگه قطره گونه ای اشک در چشمانم باقی مونده بود برای همیشه ریخت... یکی دو تا کار کوچیک باقی مونده که امیدوارم بدون مشکل حل بشه و بعدش هم در گورستان تاریخ عموناصر دفن خواهند شد... من از ابتدا هم به دنبال دعوا و جنگ و جدل نبودم و هنوز هم نه نیازی به دعوا میبینم و نه اصولاً در شأن خودم میبینم.
۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه
ریا
امروز صبح که از خواب بیدار شدم بعد از مدتها احساس سنگینی توی قلبم نکردم. خوشحالم از اینکه بالاخره این کتاب رو برای همیشه بستمش...
همونجور که حدس میزدم حرکت من دیروز مواجه با عکس العمل شد، تلفنها و پیغام و ایمیل، ولی نه تلفنها رو جواب دادم، نه ایمیل رو باز کردم و نه حتی به پیغام گوش دادم! گذاشتمشون برای یک روزی که دیگه زمان زیادی از روی این قضیه گذشت اونوقت به همه اشون مراجعه کنم، الان اصلاً علاقه ای به دونستن این عکس العملها ندارم. با اینکه از من هیچ عکس العملی در این مورد نشون داده نشد با این وصف با دوستم تماس گرفت و انگار یک ساعتی سر اون بیچاره رو به درد آورد... واقعاً نمیدونم چی بگم؟! متأسفم که اصلاً نفهمید که من کی هستم و چرا اون روز رفتم و خیلی دوستانه ازشون خداحافظی کردم و الان چرا باید برای همیشه این سکوت رو میشکستم! نفهمید که من در برابر دورویی و ریا دیگه نمیتونستم چشمام رو ببندم و نبستم! چقدر ساده لوحانه که فکر میکنن که من تغییر کردم و مطمئن هستم که فکر میکنن من تحت تأثیر دیگران این تغییر درم به وجود اومده!... آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند...
همونجور که حدس میزدم حرکت من دیروز مواجه با عکس العمل شد، تلفنها و پیغام و ایمیل، ولی نه تلفنها رو جواب دادم، نه ایمیل رو باز کردم و نه حتی به پیغام گوش دادم! گذاشتمشون برای یک روزی که دیگه زمان زیادی از روی این قضیه گذشت اونوقت به همه اشون مراجعه کنم، الان اصلاً علاقه ای به دونستن این عکس العملها ندارم. با اینکه از من هیچ عکس العملی در این مورد نشون داده نشد با این وصف با دوستم تماس گرفت و انگار یک ساعتی سر اون بیچاره رو به درد آورد... واقعاً نمیدونم چی بگم؟! متأسفم که اصلاً نفهمید که من کی هستم و چرا اون روز رفتم و خیلی دوستانه ازشون خداحافظی کردم و الان چرا باید برای همیشه این سکوت رو میشکستم! نفهمید که من در برابر دورویی و ریا دیگه نمیتونستم چشمام رو ببندم و نبستم! چقدر ساده لوحانه که فکر میکنن که من تغییر کردم و مطمئن هستم که فکر میکنن من تحت تأثیر دیگران این تغییر درم به وجود اومده!... آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند...
۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه
این نیز بگذشت!
سرانجام بعد از هفته ها این بار رو از روی شونه هام برداشتم و اونچه دل تنگم میخواست به زبون قلم درآوردم. نمیتونم احساس سبکیی که الان میکنم رو با قلمم وصف کنم! آرامشی رو توی قلبم حس میکنم که در تمام این مدت نداشتمش... برای اولین بار در طول این یکی دو ماه آخر میتونم بگم که خوشحالم...
میدونم که احتمال عکس العمل وجود داره، ولی دیگه اهمیتی نداره و عکس العملها مثل وزوزی از کنار گوشم رد خواهند شد... این نیز بگذرد... این نیز بگذشت!
میدونم که احتمال عکس العمل وجود داره، ولی دیگه اهمیتی نداره و عکس العملها مثل وزوزی از کنار گوشم رد خواهند شد... این نیز بگذرد... این نیز بگذشت!
۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه
معما
دیشب باز بیخوابی به سراغم اومد با اینکه هیچ فرقی با شبای گذاشته نداشت و داروم رو هم خورده بودم. درست اون لحظه ای که میخواست خوابم ببره افکار پریشون به سرم اومدن و خواب رو از چشمام پروندن. بعدش خیلی طول کشید تا بالاخره خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم حس میکردم که ناراحت خوابیدم...
افکار خیلی توی قلبم سنگینی میکنن. فکر میکنم که باید بیرونشون بریزم تا به آرامش برسم. شاید دلیلشون اونقدرها مهم نباشن اونطور که روان درمان گفت! نمیدونم شاید هم بعدها پشیمون بشم از این کار، فقط این رو میدونم که الان نمیذارن آروم باشم و آخرین چیزی رو که الان میخوام اینه که درجا بزنم و یا چه بسا دوباره به عقب برگردم. کلمۀ سکوت رو توی این مدت خیلی تکرار کردم که دلیل هم داره چون شاه کلید تمامی این اتفاقاتیه که این چند وقت برام افتاده... چرا سکوت میکنم؟! این برام روشن نیست! چون میخوام آدما ازم نرنجن؟! آیا از رنجیدنشون ناراحت میشم یا اینکه نمیخوام از من برنجن! و هر چی بیشتر بهشون نزدیک میشم این مسئله در من شدیدتر میشه. این فکرها هستن که دارن از درون من رو میخورن و آزارم میدن. حس میکنم که سکوتم دوباره طور دیگه ای برداشت میشه و از طرفی نباید برام مهم باشه که چه برداشتی میکنن! تجربه بهم میگه که تا خودم رو به طور کامل تخلیه نکنم نمیتونم به طور کامل همه چیز رو پشت سر بذارم و به مرحلۀ نهایی یعنی پذیرش برسم. این به طور کامل دفعۀ پیش بهم ثابت شد. حالا چرا این بار اینقدر در مورد این موضوع در شک و تردید هستم برام معماییه که امیدوارم به زودی پاسخش رو پیدا کنم...
افکار خیلی توی قلبم سنگینی میکنن. فکر میکنم که باید بیرونشون بریزم تا به آرامش برسم. شاید دلیلشون اونقدرها مهم نباشن اونطور که روان درمان گفت! نمیدونم شاید هم بعدها پشیمون بشم از این کار، فقط این رو میدونم که الان نمیذارن آروم باشم و آخرین چیزی رو که الان میخوام اینه که درجا بزنم و یا چه بسا دوباره به عقب برگردم. کلمۀ سکوت رو توی این مدت خیلی تکرار کردم که دلیل هم داره چون شاه کلید تمامی این اتفاقاتیه که این چند وقت برام افتاده... چرا سکوت میکنم؟! این برام روشن نیست! چون میخوام آدما ازم نرنجن؟! آیا از رنجیدنشون ناراحت میشم یا اینکه نمیخوام از من برنجن! و هر چی بیشتر بهشون نزدیک میشم این مسئله در من شدیدتر میشه. این فکرها هستن که دارن از درون من رو میخورن و آزارم میدن. حس میکنم که سکوتم دوباره طور دیگه ای برداشت میشه و از طرفی نباید برام مهم باشه که چه برداشتی میکنن! تجربه بهم میگه که تا خودم رو به طور کامل تخلیه نکنم نمیتونم به طور کامل همه چیز رو پشت سر بذارم و به مرحلۀ نهایی یعنی پذیرش برسم. این به طور کامل دفعۀ پیش بهم ثابت شد. حالا چرا این بار اینقدر در مورد این موضوع در شک و تردید هستم برام معماییه که امیدوارم به زودی پاسخش رو پیدا کنم...
۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سهشنبه
رسم جوانمردی
امروز از اون روزای خیلی خسته کننده است، از اون روزاییه که هیچ اتفاقی نمیفته! از قدیم میگفتن که کمال همنشین در آدم اثر میکنه حالا فکر میکنم که این در مورد من هم مصداق پیدا کرده! من قدیما اصلاً از اون تیپ هایی نبودم که انتطار اتفاقات جدید رو توی زندگی داشته باشم. اگر روزها و هفته ها هم خبر جدیدی بهم نمیدادن اصلاً گذر روزها رو احساس نمیکردم، ولی انگار توی این سالهای اخیر بودن با کسایی که همش در تلاطم هستن من رو هم به طریقی به این جریان عادت داده که از نظر خودم اصلاً و ابداً خوب نیست! امیدوارم این هم با عادتهای دیگه ای که باید در آینده از سرم بیفته از بین بره و تغییر کنه چون در هر صورت این من خودم نیستم...
با دوست خوبی امروز صحبت میکردم و از دوستای قدیمی تعریف میکرد و اینکه چقدر از شنیدن خبرهای جدید من شوکه شدند. از قولشون میگفت که آدم توی زندگی شخصی آدما نیست و نمیتونه قضاوت کنه. چقدر این حرف درسته و اصلاً صحبتی درش نیست که در انتها فقط اونایی که زیر یک سقف هستند میدونن که چه بر اون زندگی میگذره! ولی در عین حال یک سری چیزا رو اونایی که از بیرون نگاه میکنن خیلی بهتر از اونایی که وسط معرکه هستند میبینن. بعضی از چیزا از بیرون اونقدر واضحن که اصولاً نیازی به بودن در وسط گود نیست. کسی که بدونه توی زندگیش دنبال چیه و یه سن و سالی ازش گذشته باشه اگه اون وسط مثل تازه کارا دور خودش بچرخه و در توهمات خودش خیال کنه که "حریف" زیاد ریخته و به هر قیمتی هست و با هر ناجوونمردیی که شده فقط این یکی رو باید پوزه اش رو به خاک بماله، دیدن این منظره برای نماشاچیا مفهومی جز این نمیتونه داشته باشه که این بازیت رسم لوطیا نیست و نیازی به دیدن "نبرد"های بعدیت نداریم! تماشاچیا خوب رسم جوونمردی رو میدونن حتی اگه خودشون توی گود نباشن!
با دوست خوبی امروز صحبت میکردم و از دوستای قدیمی تعریف میکرد و اینکه چقدر از شنیدن خبرهای جدید من شوکه شدند. از قولشون میگفت که آدم توی زندگی شخصی آدما نیست و نمیتونه قضاوت کنه. چقدر این حرف درسته و اصلاً صحبتی درش نیست که در انتها فقط اونایی که زیر یک سقف هستند میدونن که چه بر اون زندگی میگذره! ولی در عین حال یک سری چیزا رو اونایی که از بیرون نگاه میکنن خیلی بهتر از اونایی که وسط معرکه هستند میبینن. بعضی از چیزا از بیرون اونقدر واضحن که اصولاً نیازی به بودن در وسط گود نیست. کسی که بدونه توی زندگیش دنبال چیه و یه سن و سالی ازش گذشته باشه اگه اون وسط مثل تازه کارا دور خودش بچرخه و در توهمات خودش خیال کنه که "حریف" زیاد ریخته و به هر قیمتی هست و با هر ناجوونمردیی که شده فقط این یکی رو باید پوزه اش رو به خاک بماله، دیدن این منظره برای نماشاچیا مفهومی جز این نمیتونه داشته باشه که این بازیت رسم لوطیا نیست و نیازی به دیدن "نبرد"های بعدیت نداریم! تماشاچیا خوب رسم جوونمردی رو میدونن حتی اگه خودشون توی گود نباشن!
برخیز که غیر از تو، مرا دادرسی نیست
برخیز که غیر از تو، مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز، از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله، از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و بازپسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمیِ برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج تو ام، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ، که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
هوشنگ ابتهاج
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز، از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله، از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و بازپسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمیِ برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج تو ام، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ، که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
هوشنگ ابتهاج
۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه
محتاج
ابی - محتاج
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها ، منم تنها
نکن امروز را فردا ، بیا با ما ، بیا با ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقه ی برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست
دنیای من
یک هفتۀ دیگه هم گذشت و دوباره هفته ایی جدید آغاز شد. آخر هفته رو عملاً کار به خصوصی نکردم به جز کارای معمولی که آدم آخر هفته ها انجام میده، یعنی به عبارت بهتر روزمرگیها...
تابستون دیگه عملاً با این دیار خداحافظی کرده و رفته و جای خودش رو به خزون داده. از دیشب بارون شروع شد و امروز صبح که از خونه بیرون زدم بارون چاره ای به جز باز کردن چترها برای کسی باقی نگذاشته بود. دیگه امروز تقریباً میشه گفت که همۀ اونایی که به مرخصی رفته بودن به سر کارشون برمیگردن... تعطیلات دیگه برای اکثر مردم توی این مملکت رو به اتمامه به جز از برای من، چون به جز اون یک هفته ای که از روی اجبار خونه موندم امسال از مرخصیم هنوز استفاده نکردم و باید تا آخر سال جاری چند هفته ای رو بگیرم وگرنه باطل میشن...
نزدیک به یک ماه و نیم از شروع این بحران میگذره. اتفاقات زیادی توی این مدت کم افتاده و حال روحیم خیلی بالا و پایین شده. الان ولی از حال خودم ناراضی نیستم. نمیتونم بگم خوشحالم ولی حداقل میدونم که بعضی وقتها لبخندی در گوشه لبام جایی میتونه پیدا کنه. هنوز احساس میکنم که سوگوارم، سوگوار در غم کسی که چندین سال همدمم بود، کسی که خیلی دوستش داشتم و کسی که خیلی بهش اطمینان داشتم، کسی که احساس میکنم دیگه از این دنیا رفته، از دنیای من... ولی هر روز که میگذره نبودنش رو بیشتر میپذیرم! گاهی دلم خیلی براش تنگ میشه و قلبم رو انگار از درون یکی با دو دستش فشار میده... اون موقعهاست که حس میکنم هنوز عزادارم و باید بپذیرم که اون دنیای من رو ترک کرد و رفت و من رو با باری از اندوه و غم تنها گذاشت!
تابستون دیگه عملاً با این دیار خداحافظی کرده و رفته و جای خودش رو به خزون داده. از دیشب بارون شروع شد و امروز صبح که از خونه بیرون زدم بارون چاره ای به جز باز کردن چترها برای کسی باقی نگذاشته بود. دیگه امروز تقریباً میشه گفت که همۀ اونایی که به مرخصی رفته بودن به سر کارشون برمیگردن... تعطیلات دیگه برای اکثر مردم توی این مملکت رو به اتمامه به جز از برای من، چون به جز اون یک هفته ای که از روی اجبار خونه موندم امسال از مرخصیم هنوز استفاده نکردم و باید تا آخر سال جاری چند هفته ای رو بگیرم وگرنه باطل میشن...
نزدیک به یک ماه و نیم از شروع این بحران میگذره. اتفاقات زیادی توی این مدت کم افتاده و حال روحیم خیلی بالا و پایین شده. الان ولی از حال خودم ناراضی نیستم. نمیتونم بگم خوشحالم ولی حداقل میدونم که بعضی وقتها لبخندی در گوشه لبام جایی میتونه پیدا کنه. هنوز احساس میکنم که سوگوارم، سوگوار در غم کسی که چندین سال همدمم بود، کسی که خیلی دوستش داشتم و کسی که خیلی بهش اطمینان داشتم، کسی که احساس میکنم دیگه از این دنیا رفته، از دنیای من... ولی هر روز که میگذره نبودنش رو بیشتر میپذیرم! گاهی دلم خیلی براش تنگ میشه و قلبم رو انگار از درون یکی با دو دستش فشار میده... اون موقعهاست که حس میکنم هنوز عزادارم و باید بپذیرم که اون دنیای من رو ترک کرد و رفت و من رو با باری از اندوه و غم تنها گذاشت!
۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه
تنها شانس
توی زندگی آدم یه چیزایی رو از دست میده و یه چیزایی رو به دست میاره. وقتی که دوستای خوب سراغ آدم رو میگیرن ناخوداگاه آدم به این فکر میفته که اگر احساس میکنه که سالهای عمرش رو بیهوده پای یک عده ای گذاشته ولی در مقابلش چیزایی رو به دست آورده که شاید تا به حال بهشون فکر نمیکرده...
این روزا خیلی فکر میکنم، یعنی فکر میکنم توی این بحرانی که الان توش به سر میبرم کاملاً عادی باشه! شاید به نظر اطرافیان این فکر کردنا کاملاً بی مورد باشه، چون همه بهم میگن فکر نکن و فکر زیاد کردن باعث افسردگیت میشه و فقط خودت رو داغون میکنی، ولی من فکر میکنم که همۀ اینا جزوشه و باید الان به همه چیز فکر کنم، باید همۀ زندگیم رو آنالیز کنم، همه چیز و همه کس رو زیر سؤال ببرم، باید شک کنم تا در انتها به یقین برسم... دقیقاً توی این موارده که آدما رو میشه شناخت، دوستای واقعی خودشون رو نشون میدن و از همه مهمتر نادوستها هم نقاب از چهره برمیدارن، همونجور که توی این چند هفتۀ اخیر این کار رو با من کردن!
هنوز هم حس میکنم که ناگفته هام روی قلبم سنگینی میکنن. بهم گفته شد که توی این شرایط نباید اصلاً کارهای ناگهانی انجام بدم چون بعداً ممکنه پشیمون بشم. دیگه اینکه چه هدفی از باز کردن سفرۀ دلم وجود داره وقتی که اون طرف جریان حتی طرز هجی کردن منطق رو یاد نگرفته؟! مسلماً این نطرات بی ربط نیستن و قابل تفکر هستن و به یقین من بهشون خیلی فکر خواهم کرد، ولی این سکه یه روی دیگه هم داره و اون این سکوت کردن منه که از سالیان پیش توی این رابطه دستور کارم قرار دادم و با اینکه خودم اذعان داشتم و دارم که اشتباه بود و لی توی این چند هفتۀ آخر باز هم همون رو تکرار کردم! باز سکوت کردم برای اینکه آزار ندم و در برابرش خودم رو آزار دادم. خواستم که همه چیز رو "زیبا" به پایان ببرم و اونچه که توی دلم مثل صخره ای سنگینی میکرد رو با خودم از اون خونه بیرون آوردم! برای یکبار هم که شده باید بر خلاف "رود مهربونی عموناصر" شنا کنم... اینکار رو باید بکنم و خواهم کرد، ولی زمانش هنوز نرسیده و باید از حرفهام اطمینان داشته باشم و از همه مهمتر نباید دیگه هیچ حرفی ناگفته بمونه... فقط یک شانس برای این حرکت وجود داره!
این روزا خیلی فکر میکنم، یعنی فکر میکنم توی این بحرانی که الان توش به سر میبرم کاملاً عادی باشه! شاید به نظر اطرافیان این فکر کردنا کاملاً بی مورد باشه، چون همه بهم میگن فکر نکن و فکر زیاد کردن باعث افسردگیت میشه و فقط خودت رو داغون میکنی، ولی من فکر میکنم که همۀ اینا جزوشه و باید الان به همه چیز فکر کنم، باید همۀ زندگیم رو آنالیز کنم، همه چیز و همه کس رو زیر سؤال ببرم، باید شک کنم تا در انتها به یقین برسم... دقیقاً توی این موارده که آدما رو میشه شناخت، دوستای واقعی خودشون رو نشون میدن و از همه مهمتر نادوستها هم نقاب از چهره برمیدارن، همونجور که توی این چند هفتۀ اخیر این کار رو با من کردن!
هنوز هم حس میکنم که ناگفته هام روی قلبم سنگینی میکنن. بهم گفته شد که توی این شرایط نباید اصلاً کارهای ناگهانی انجام بدم چون بعداً ممکنه پشیمون بشم. دیگه اینکه چه هدفی از باز کردن سفرۀ دلم وجود داره وقتی که اون طرف جریان حتی طرز هجی کردن منطق رو یاد نگرفته؟! مسلماً این نطرات بی ربط نیستن و قابل تفکر هستن و به یقین من بهشون خیلی فکر خواهم کرد، ولی این سکه یه روی دیگه هم داره و اون این سکوت کردن منه که از سالیان پیش توی این رابطه دستور کارم قرار دادم و با اینکه خودم اذعان داشتم و دارم که اشتباه بود و لی توی این چند هفتۀ آخر باز هم همون رو تکرار کردم! باز سکوت کردم برای اینکه آزار ندم و در برابرش خودم رو آزار دادم. خواستم که همه چیز رو "زیبا" به پایان ببرم و اونچه که توی دلم مثل صخره ای سنگینی میکرد رو با خودم از اون خونه بیرون آوردم! برای یکبار هم که شده باید بر خلاف "رود مهربونی عموناصر" شنا کنم... اینکار رو باید بکنم و خواهم کرد، ولی زمانش هنوز نرسیده و باید از حرفهام اطمینان داشته باشم و از همه مهمتر نباید دیگه هیچ حرفی ناگفته بمونه... فقط یک شانس برای این حرکت وجود داره!
۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
روان درمان
برای اولین بار توی زندگیم امروز پیش روان درمان رفتم. احساس خیلی خوبی بود چون به راحتی میتونستم راجع به همه چیز صحبت کنم بدون اینکه از این واهمه داشته باشم که شنونده کوچکترین تعصبی چه نسبت به من و یا محیط اطرافم داره. صحبت کردن در این بحران خیلی به آدم کمک میکنه و حرفهایی رو آدم ممکنه به زبون بیاره که حتی خودش هم شاید بهش فکر نکرده باشه... با اشتیاق منتطر جلسۀ بعد خواهم بود.
My immortal جاودانۀ من
My immortal - Evanescence
I'm so tired of being here, suppressed by all my childish fears
خسته ام از بودن در اینجا، تحت فشار ترسهای کودکانه ام
And if you have to leave, I wish that you would just leave
و اگر چاره ای به جز رفتنت نیست، ای کاش که میرفتی
Your presence still lingers here and it won't leave me alone
هنوز در اینجا حضور داری و حضورت مرا به حال خود رها نخواهد کرد
These wounds won't seem to heal, this pain is just too real
این زخمها به نظر نمیرسند که التیام یابند، درد بیش از اندازه واقعیست
There's just too much that time cannot erase
بیشتر از آنست که زمان بتواند آنرا محو کند
When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی
You used to captivate me by your resonating light
تو با نور مشعشعت مرا میفریفتی
Now, I'm bound by the life you left behind
و اکنون من اسیر زندگیی میباشم که تو به جای گذاشتی
Your face it haunts my once pleasant dreams
چهره ات مرا در رؤیاهایی که زمانی مطبوع بودند تعقیب میکند
Your voice it chased away all the sanity in me
آوایت همۀ عقل و هوشم را میبرد
These wounds won't seem to heal, this pain is just too real
این زخمها به نظر نمیرسند که التیام یابند، درد بیش از اندازه واقعیست
There's just too much that time cannot erase
بیشتر از آنست که زمان بتواند آنرا محو کند
When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی
I've tried so hard to tell myself that you're gone
تلاشی بس صعب نموده ام تا به خود بگویم که تو دیگر نیستی
But though you're still with me, I've been alone all along
ولیکن اگرچه هنوز با منی، تمامی این مدت را در تنهایی به سر برده ام
When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me, me, me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی، همۀ وجودم، همۀ وجودم
۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه
در سوگ فرشته
به یاد دوست که فرشتۀ زندگی ام بود و در سوگش به سووشون نشسته ام...
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
نه کسی آید نه کسی خواند
ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم
که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها همه شب با گلها
سخن دل را میگویم من
چو نسیمی آرام که وزد بر بستان
همه گلها را میبویم من
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
چون ابری سرگردان
میگرید چشم من در تنهایی
ای روز شادیها کی باز آیی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
هایده - تنها با گلها
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
نه کسی آید نه کسی خواند
ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم
که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها همه شب با گلها
سخن دل را میگویم من
چو نسیمی آرام که وزد بر بستان
همه گلها را میبویم من
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
چون ابری سرگردان
میگرید چشم من در تنهایی
ای روز شادیها کی باز آیی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه
پر کن پیاله را
پنج سال پیش این کار زیبای شجریان رو اینجا گذاشتم و به دلایلی از اینجا برش داشتم! حالا دیگه به هیچ وجه دلیلی نمیبنم که خودم رو سانسور کنم و از بودن این اثر خاطره انگیز در اینجا اجتناب کنم... حیف و صد حیف واقعاً!
پر کن پیاله را کاین آب آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد!
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!
من، با سمند سرکش و جادویی شراب،
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر، خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی، با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر کن پیاله را
فریدون مشیری
شجریان - پر کن پیاله را
پر کن پیاله را کاین آب آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد!
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!
من، با سمند سرکش و جادویی شراب،
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر، خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی، با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر کن پیاله را
فریدون مشیری
بدیدم عاقبت گرگم تو بودی
بعضی وقتا هیچ چیز مثل یه شعر ناب نمیتونه بیانگر احساسات آدم باشه... امروز نمیدونم چرا همش این شعر شیخ اجل توی ذهنم در حال چرخشه:
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
بدیدم عاقبت گرگم تو بودی
سعدی
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
بدیدم عاقبت گرگم تو بودی
سعدی
قدم کوچک
ضربۀ روحی ممکنه خیلی طول بکشه تا التیام پیدا کنه. توی این راه هیچکس به جز خود آدم نمیتونه به خودش کمک کنه. یکی از مهم ترین راهها توی این دوره تغییره. تغییرات نباید ناگهانی و خیلی بزرگ باشن چون در انتها آدم از پسش بر نمیاد و باعث میشه که آدم بیشتر از قبلش سرخورده بشه و به جواب مورد نظر نرسه!
باید قدمای کوچیک برداشت و این قدمای کوچیک رفته رفته تبدیل به قدمای بزرگتر میشن. توی این هفتۀ اخیر هر روز شاید چندین بار ای نوشته ای رو که درست دو روز بعد از اون روز نوشته بودم میخوندم. راستش احساس کردم که هر چی بیشتر میخونمش بیشتر ناراحت میشم. تصمیم گرفتم که تا چند وقتی دیگه سراغ اون نوشته نرم و بعدش هر چند هفته یکبار برم و بخونمش. اینجوری میتونم نیض احساساتم رو بگیرم و ببینم در چه وضعیتی هست و اگر بعد از چندین بار به این نتیجه رسیدم که اینا رو باید بگم اون موقع در اون مسیر حرکت کنم... یک قدم کوچیک به سمت جلو!
باید قدمای کوچیک برداشت و این قدمای کوچیک رفته رفته تبدیل به قدمای بزرگتر میشن. توی این هفتۀ اخیر هر روز شاید چندین بار ای نوشته ای رو که درست دو روز بعد از اون روز نوشته بودم میخوندم. راستش احساس کردم که هر چی بیشتر میخونمش بیشتر ناراحت میشم. تصمیم گرفتم که تا چند وقتی دیگه سراغ اون نوشته نرم و بعدش هر چند هفته یکبار برم و بخونمش. اینجوری میتونم نیض احساساتم رو بگیرم و ببینم در چه وضعیتی هست و اگر بعد از چندین بار به این نتیجه رسیدم که اینا رو باید بگم اون موقع در اون مسیر حرکت کنم... یک قدم کوچیک به سمت جلو!
۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سهشنبه
Leave me alone
باید حدس میزدم که به جز از برای کار زنگ نمیزنه، یعنی توی این مدت هم دقیقاً همین کار رو کرده بود و اصلاً عجیب نبود! وقتی که دیشب جواب تلفنش رو ندادم و بعدش هم خودم تماسی نگرفتم، مثل معمول همیشه دست به دامن مادرش شد و چند دقیقه پیش مادرش بهم تلفن زد... نمیدونم چرا متوجه نیستن که تماسشون باهام حالم رو بد میکنه و چرا من رو به حال خودم نمیذارن که با درد خودم بسازم! دیگه فکر کنم از اون خداحافطیی که ازشون کردم واضح تر نمیتونست باشه: بابا، 5 سال باهاتون زندگی کردم و به جز خوبی در حقتون نکردم، دوستون داشتم و دارم ولی باهام بد کردین! من نمیتونم بد باشم و تا آخرین ثانیه هم بدیی نسبت بهتون روا نداشتم... همتون کنار وایستادید و با سکوتتون صحه به کاراش و حرفاش زدید، متوجه هستم و دلخوریی ازتون به دل ندارم، ولی ولم کنید و دست از سرم بردارید
توی دل آدما
شبا اگه به زور دارو نباشه خوابم نمیبره. تازه با وجود این داروها نصف شب از خواب میپرم و تمام وجودم خیس عرقه... نمیدونم توی ضمیر ناخودآگاهم چه آشوب و بلوایی به پاست که توی خوابم به سراغم میان! دیشب ولی هر چه که بود انگار بهم آنترکت دادن و تا صبح تونستم بخوابم...
دیشب بهم دو بار پشت سر هم زنگ زد ولی من جواب ندادم. نمیتونم باهاش حرف بزنم، یعنی حرف برای گفتن خیلی زیاد دارم ولی همشون گله و شکایته. روز آخر توی حرفهایی که براش ضبط کرده بودم خیلی سعی کردم که فقط احساست مثبتم رو بگم و البته اصلاً از این کارم پشیمون نیستم چون میخواستم که همه چیز به خوبی به پایان برسه... ولی تمام اون یکی احساسات در درونم هر روز که میگذره بیشتر رشد پیدا میکنه... نمیدونم چرا بعد از گذشتن یک هفته دوباره بهم زنگ زد در حالیکه که گفته بودم پنج ماه نمیخوام هیچ تماسی با هم داشته باشیم... امیدوارم که دیگه زنگ نزنه و سعی نکنه باهام تماس بگیره... ای کاش آدما میتونستن بفهمن چی توی دل همدیگه میگذره!
دیشب بهم دو بار پشت سر هم زنگ زد ولی من جواب ندادم. نمیتونم باهاش حرف بزنم، یعنی حرف برای گفتن خیلی زیاد دارم ولی همشون گله و شکایته. روز آخر توی حرفهایی که براش ضبط کرده بودم خیلی سعی کردم که فقط احساست مثبتم رو بگم و البته اصلاً از این کارم پشیمون نیستم چون میخواستم که همه چیز به خوبی به پایان برسه... ولی تمام اون یکی احساسات در درونم هر روز که میگذره بیشتر رشد پیدا میکنه... نمیدونم چرا بعد از گذشتن یک هفته دوباره بهم زنگ زد در حالیکه که گفته بودم پنج ماه نمیخوام هیچ تماسی با هم داشته باشیم... امیدوارم که دیگه زنگ نزنه و سعی نکنه باهام تماس بگیره... ای کاش آدما میتونستن بفهمن چی توی دل همدیگه میگذره!
۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه
انکار؟
بالاخره این یکشنبۀ طول و دراز هم گذشت و هفته ای نو آغاز شد. هفته راستش زیاد خوب شروع نشد و اول صبح دوباره افکار پریشون به سراغم اومدن :( یک دوگانگی توی ذهنم هست: از یک طرف فکر میکنم که خوب بود که همه چیز رو در آرامش به پایان بردم و از این بابت خوشحالم، ولی از طرف دیگه احساس میکنم که همۀ حرفهام رو نزدم و این حرفها روی قلبم سنگینی میکنن. دلم میخواد یک زمان طولانی بگذره و بعد ببینم آیا هنوز هم همین احساس رو دارم و در اون صورت اون موقع سفرۀ دلم رو خالی کنم، ولی خیلی سخته و همش با خودم باید در حال کلنجار رفتن باشم... نمیدونم کدومش درسته و انگار که بر سر یک دوراهی گیر کرده باشم داره آزارم میده! شاید هم هنوز در مرحلۀ انکار باشم و اینا همش از اونجا آب میخوره... نمیدونم!
۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه
یکشنبۀ طولانی
روز یکشنبه، بارون، باد یعنی فکر کنم دیگه بهتر از این ترکیب نمیتونه وجود داشته باشه! شاملو داره شعرهای خیام رو میخونه و بعضی از شعراش آدم رو مسخ میکنه...
این غافلۀ عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
فکر کنم علی رغم هوای بد باید بیرون بزنم و جداً احتیاج به هوای تازه دارم وگرنه تا آخر شب نمیکشم... هفتۀ آینده هم که اولین وقت رو پیش روانشناس دارم. نمیدونم چه انتظاری باید ازش داشته باشم، شاید هم نتونه هیچ کمک خاصی بهم بکنه ولی مهم اینجاست که من این راه رو هم یک امتحانی بکنم. شاید که بتونه در جدا کردن این همه احساسات مختلف که گاه و بیگاه به سراغم میان بهم کمک کنه... بایست رفت و دید...
اصلاً انگار این روز قصد تموم شدن نداره! اول صبح یک سر به دریاچۀ محبوبم زدم و خلاصه دورش طوافی کردم و برگشتم خونه، بعدش هم یه سر دوباره رفتیم بیرون و یک دور توی فروشگاهها زدیم... ولی هنوز ساعتها مونده تا این یکشنبۀ خسته کننده به اتمام برسه :(
این غافلۀ عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
فکر کنم علی رغم هوای بد باید بیرون بزنم و جداً احتیاج به هوای تازه دارم وگرنه تا آخر شب نمیکشم... هفتۀ آینده هم که اولین وقت رو پیش روانشناس دارم. نمیدونم چه انتظاری باید ازش داشته باشم، شاید هم نتونه هیچ کمک خاصی بهم بکنه ولی مهم اینجاست که من این راه رو هم یک امتحانی بکنم. شاید که بتونه در جدا کردن این همه احساسات مختلف که گاه و بیگاه به سراغم میان بهم کمک کنه... بایست رفت و دید...
اصلاً انگار این روز قصد تموم شدن نداره! اول صبح یک سر به دریاچۀ محبوبم زدم و خلاصه دورش طوافی کردم و برگشتم خونه، بعدش هم یه سر دوباره رفتیم بیرون و یک دور توی فروشگاهها زدیم... ولی هنوز ساعتها مونده تا این یکشنبۀ خسته کننده به اتمام برسه :(
۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه
آخرین سیگار...
امروز بعد از حدود یک ماه آخرین سیگار رو گیروندم و یکبار دیگه به دست فراموشی سپردمش... نمیتونم بگم برای همیشه است چون دیگه باید یاد گرفته باشم که آدم از آینده و بازیهایی که براش آماده کردن خبر نداره، ولی امیدم به اینه که دیگه خودم رو توی این موقعیت قرار ندم که کسی دوباره به خودش این اجازه رو بده که بخواد اینچنین به من ضربه بزنه! خلأ بزرگی رو درونم احساس میکنم و میدونم که اون رو باید به مرور زمان با چیزایی که خوشحالم میکنن پر کنم. باید پیداشون کنم، باید دوباره خودم رو پیدا کنم و از همه مهمتر باید از وجود خودم و بودنم دوباره احساس خرسندی کنم...
۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه
زندگی: الهۀ زیبایی!
باز این صبح لعنتی که در عین زیبایی و طرواتش مثل کوهیه که روی شونه های آدم سنگینی میکنه! میدونم که این هم رفته رفته عادی میشه و درد صبحگاهان کم کمک و به مرور زمان از بین خواهد رفت. شب که میخوام سرم رو به بالین بذارم فقط یک فکر در سرمه اینکه چشمام رو که فردا باز میکنم چه افکاری دوباره به سراغم میان؟ آیا یک کمی مثبت تر از روز قبل هستن یا حتی شاید منفی تر...
خیلی خسته ام، روحم خسته و آزرده است! همه چیز خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد و ظرف چند هفته زندگیم زیر و رو شد. میدونم که زمان زیادی نیاز هست تا جسم و روحم ترمیم پیدا کنه، میدونم که روزای خوب هم خواهند اومد و این زندگی نامرد همیشه اینجور باقی نمیمونه و باز روزایی رو میاره و در باغ سبز رو بهم نشون میده! نمیدونم چاره چیه؟ شاید باید ممنون همون روزای خوب بود و قدرشون رو دونست تا موقعی که وجود دارن، باید به همونا قانع بود و خوشحال بود از اینکه اگر روزای بد هستند در کنارشون روزهای زیبا هم وجود دارن، باید پذیرفت که زندگی مار خوش خط و خالیه و بعضی وقتا با زیبایی هاش میاد و تو رو محو خودش میکنه و به دورت میپیچه و با تمام وجودش نوازشت میکنه، ولی بعضی اوقات هم درست اون وقت که فکر میکنی که به آرامش رسیدی احساس میکنی که دور گردنت پیچیده و کمر به قتلت بسته و اگر به اندازۀ کافی قوی نباشی به دست اون الهۀ زیبایی به قتل میرسی...
خیلی خسته ام، روحم خسته و آزرده است! همه چیز خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد و ظرف چند هفته زندگیم زیر و رو شد. میدونم که زمان زیادی نیاز هست تا جسم و روحم ترمیم پیدا کنه، میدونم که روزای خوب هم خواهند اومد و این زندگی نامرد همیشه اینجور باقی نمیمونه و باز روزایی رو میاره و در باغ سبز رو بهم نشون میده! نمیدونم چاره چیه؟ شاید باید ممنون همون روزای خوب بود و قدرشون رو دونست تا موقعی که وجود دارن، باید به همونا قانع بود و خوشحال بود از اینکه اگر روزای بد هستند در کنارشون روزهای زیبا هم وجود دارن، باید پذیرفت که زندگی مار خوش خط و خالیه و بعضی وقتا با زیبایی هاش میاد و تو رو محو خودش میکنه و به دورت میپیچه و با تمام وجودش نوازشت میکنه، ولی بعضی اوقات هم درست اون وقت که فکر میکنی که به آرامش رسیدی احساس میکنی که دور گردنت پیچیده و کمر به قتلت بسته و اگر به اندازۀ کافی قوی نباشی به دست اون الهۀ زیبایی به قتل میرسی...
۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه
ترنج
این هم تقدیم به تو دوست گلم و یار همیشگیم که توی دو دهۀ اخیر همیشه در کنارم بودی و هستی...
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی
گفتا تو از کجایی که آشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بندهپرور آید
خواجوی کرمانی
محسن نامجو - ترنج
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی
گفتا تو از کجایی که آشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بندهپرور آید
خواجوی کرمانی
حرفهای ناگفته
امروز روز دومه. صبح زود اومدم سر کار. دلم خیلی گرفته است. نمیدونم چرا هر وقت دلم میگیره ناخودآگاه به یاد ترانۀ صدای گریۀ ویگن میفتم. گذاشتمش و بغضم دوباره ترکید... همش اون صحنۀ خداخافظی جلوی چشممه. بهم هاج و واج نگاه میکردی و وقتی بوسه به لبانت زدم مات و مبهوت نگام میکردی، شاید هم میدونستی که این بوسه شاید برای همیشه باشه و دیگه هیچوقت ممکنه منو نبینی. دستم رو جلوی در گرفته بودی و نمیخواستی بذاری من برم... خدایا، صبرم خیلی زیاده، خودت میدونی ولی کی این درد درمون پیدا میکنه؟ یه راهی بهم نشون بده که بتونم فراموش کنم!
دلم میخواد باور کنم که باهام صادق بودی ولی هر کاری میکنم ته دلم راضی نمیشه! دلم میخواد باور کنم که توی این نه ماه آخر داشتی میجنگیدی ولی یه چیزی اون تو بهم میگه که دروغه! وقتی که یادم میفته که اون روز میگفتی: تا حالا همش فکر میکردم پدر و مادرم با خارجیها نمیتونن کنار بیان ولی الان که فلانی رو دیدم میبینم بودن با خارجی ها اونقدرها هم غیر ممکن نیست، من شرمم میاد که به این فکر کنم که با من همبستر بودی و توی فکرت با دیگری بودن رو پیش خودت مزه مزه کرده باشی! وقتی که بدون مقدمه حرف از فروش خونه زدی و هر چی ازت پرسیدن آخه چرا هی طفره رفتی! و وقتی ماشین رو گرفتیم هی ساز این رو سر دادی که کاش نمیگرفتیم... دلم میخواد باورت کنم ولی ندای درونیم بهم میگه باهام صداقت نداشتی! فقط این رو میدونم که اگر یه روز بفهمم که پای کس دیگه ای در کار بوده و یا حتی فکرش رو میکردی وقتی که با من بودی، هرگز نمیبخشمت، این رو با تمام وجودم بهت قول میدم، برام خواهی مرد، چون روی تو جور دیگه ای حساب میکردم! و خورشید هیچوقت پشت ابرا نخواهد موند و زمان همه چیز رو یه روزی ثابت خواهد کرد...
خوشحالم که تا آخرین لحظه باهات صادق بودم و تا آخرین ثانیه هم احساساتم رو به پات ریختم و هیچوقت از این کارم پشیمون نیستم... از ته دل دوستت داشتم و تو قدرش رو ندونستی! پنج سال توی اون خونه زحمت کشیدم و توی ساختن اون زندگی همه جوره سهیم بودم، پسرت رو مثل فرزند خودم ازش مراقبت کردم و این کار رو با دل و جون کردم، خانواده ات رو خانوادۀ خودم دونستم و بهشون از ته دل عشق ورزیدم... به جز مهر و محبت چیزی از خودم به جای نذاشتم و تو دست آخر اینجوری دستمزدم رو دادی: "جول و پلاست رو جمع کن و برو"! اگه یه حیوون رو آورده بودی توی خونه ات و پنج سال به چز وفاداری و عشق بهت نکرده بود اینطور باهاش رفتار نمیکردی، من از حیوون برات کمتر بودم! منو از خونه ام و آدمایی که با تمام وجودم دوستشون داشتم طرد کردی، بهم انگهایی چسبوندی که هرگز فکر نمیکردم یه روزی از دهن تو این حرفها رو بشنوم، فکر میکردم که تو فرشتۀ من هستی و یه فرشته هیچوقت یه همچین کاری با من نمیکنه چون با بقیه فرق داره!...
تو الگوت "دوستت" بود و فکر کردی که اگه منو از زندگیت بیرون کنی مثل اون میشی و اونوقت خوشبختی، غافل از این بودی که اون اگه خوشبخت بود کوچکترین فرصتی رو که گیر میاورد نمیرفت تا خرخره بخوره تا فراموش کنه که تنهاست و تا آخر عمرش هم تنها خواهد موند چون نمیتونه کسی رو توی زندگیش نگه داره! تا کسی بهش نزدیک میشه به خیال خودش "خیلی زود رشتۀ ارتباط رو قطع میکنه" و این رو خیلی با افتخار به زبون میاره، فکر میکنه که خیلی "عشق برای دادن داره" ولی هرگز معنی عشق رو نفهمیده... آره چشمات رو باز کن و ببین بتت کیه و چطور "خیرت" رو میخواسته!... و دست آخر تو هم عین اون رفتار کردی... میخوام باورت کنم ولی هر روز که میگذره برام سخت تر میشه...
توی این چند هفتۀ آخر خیلی سعی کردی که نشون بدی دوست من هستی و برات اهمیت دارم ولی نگاهت چیز دیگه ای میگفت! دیگه نمیتونستم مثل سابق بهت اطمینان کنم! یه چیزی در درونم بهم میگفت که همۀ اینها مصنوعی هستن و یه مدت دیگه وقتی تمام این مسائل تموم بشه و نیازی به بودن من نباشه خیلی "صادقانه" میای و بهم میگی که ما دیگه دوست هم نمیتونیم با هم باشیم... دیگه بهت هیچ اعتمادی ندارم... خرابش کردی و خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی خرابش کردی و به همین خاطر چاره ای جز این ندیدم که فاصله بگیرم... راه دیگه ای برام باقی نذاشتی! تو برام فرشتۀ نجاتم بودی و در انتها مثل همۀ اونای دیگه بزرگترین ضربۀ زندگیم رو بهم زدی!...
ازم پرسیدی که دوستم باهات چه دشمنیی داشت؟ اون روز بهت نگفتم ولی شاید اون چیزهایی رو در تو میدید که من نمیدیدم... اون اومدن این روز رو شاید میدید و میدونست که تو کسی هستی که دیر یا زود با من این کار رو میکنی و این چیزی بود که من خودم هم سالها بود که حس کرده بودم و یه صدایی در درونم بهم میگفت که این کسی نیست که تا آخر عمرت باهات بمونه، ولی من نمیخواستم که به این صدا گوش کنم... اینو از "دوست" نازنینت هم میتونی بپرسی چون این رو حتی به اون هم گفته بودم، اون موقعها که دردهای بیماری به سراغم میومد و نگاههای سرزنش آمیز تو رو میدیدم که بهم میگفتن: اه، باز هم که درد داری؟! همون موقعها به ذهنم رسیده بود که اگه پیر بشم و احتیاج بهت پیدا کنم چه رفتاری باهام خواهی کرد؟!... جوابش ظاهراً اصلاً سخت نبود فقط من نمیخواستم ببینم!
دلم میخواد باور کنم که باهام صادق بودی ولی هر کاری میکنم ته دلم راضی نمیشه! دلم میخواد باور کنم که توی این نه ماه آخر داشتی میجنگیدی ولی یه چیزی اون تو بهم میگه که دروغه! وقتی که یادم میفته که اون روز میگفتی: تا حالا همش فکر میکردم پدر و مادرم با خارجیها نمیتونن کنار بیان ولی الان که فلانی رو دیدم میبینم بودن با خارجی ها اونقدرها هم غیر ممکن نیست، من شرمم میاد که به این فکر کنم که با من همبستر بودی و توی فکرت با دیگری بودن رو پیش خودت مزه مزه کرده باشی! وقتی که بدون مقدمه حرف از فروش خونه زدی و هر چی ازت پرسیدن آخه چرا هی طفره رفتی! و وقتی ماشین رو گرفتیم هی ساز این رو سر دادی که کاش نمیگرفتیم... دلم میخواد باورت کنم ولی ندای درونیم بهم میگه باهام صداقت نداشتی! فقط این رو میدونم که اگر یه روز بفهمم که پای کس دیگه ای در کار بوده و یا حتی فکرش رو میکردی وقتی که با من بودی، هرگز نمیبخشمت، این رو با تمام وجودم بهت قول میدم، برام خواهی مرد، چون روی تو جور دیگه ای حساب میکردم! و خورشید هیچوقت پشت ابرا نخواهد موند و زمان همه چیز رو یه روزی ثابت خواهد کرد...
خوشحالم که تا آخرین لحظه باهات صادق بودم و تا آخرین ثانیه هم احساساتم رو به پات ریختم و هیچوقت از این کارم پشیمون نیستم... از ته دل دوستت داشتم و تو قدرش رو ندونستی! پنج سال توی اون خونه زحمت کشیدم و توی ساختن اون زندگی همه جوره سهیم بودم، پسرت رو مثل فرزند خودم ازش مراقبت کردم و این کار رو با دل و جون کردم، خانواده ات رو خانوادۀ خودم دونستم و بهشون از ته دل عشق ورزیدم... به جز مهر و محبت چیزی از خودم به جای نذاشتم و تو دست آخر اینجوری دستمزدم رو دادی: "جول و پلاست رو جمع کن و برو"! اگه یه حیوون رو آورده بودی توی خونه ات و پنج سال به چز وفاداری و عشق بهت نکرده بود اینطور باهاش رفتار نمیکردی، من از حیوون برات کمتر بودم! منو از خونه ام و آدمایی که با تمام وجودم دوستشون داشتم طرد کردی، بهم انگهایی چسبوندی که هرگز فکر نمیکردم یه روزی از دهن تو این حرفها رو بشنوم، فکر میکردم که تو فرشتۀ من هستی و یه فرشته هیچوقت یه همچین کاری با من نمیکنه چون با بقیه فرق داره!...
تو الگوت "دوستت" بود و فکر کردی که اگه منو از زندگیت بیرون کنی مثل اون میشی و اونوقت خوشبختی، غافل از این بودی که اون اگه خوشبخت بود کوچکترین فرصتی رو که گیر میاورد نمیرفت تا خرخره بخوره تا فراموش کنه که تنهاست و تا آخر عمرش هم تنها خواهد موند چون نمیتونه کسی رو توی زندگیش نگه داره! تا کسی بهش نزدیک میشه به خیال خودش "خیلی زود رشتۀ ارتباط رو قطع میکنه" و این رو خیلی با افتخار به زبون میاره، فکر میکنه که خیلی "عشق برای دادن داره" ولی هرگز معنی عشق رو نفهمیده... آره چشمات رو باز کن و ببین بتت کیه و چطور "خیرت" رو میخواسته!... و دست آخر تو هم عین اون رفتار کردی... میخوام باورت کنم ولی هر روز که میگذره برام سخت تر میشه...
توی این چند هفتۀ آخر خیلی سعی کردی که نشون بدی دوست من هستی و برات اهمیت دارم ولی نگاهت چیز دیگه ای میگفت! دیگه نمیتونستم مثل سابق بهت اطمینان کنم! یه چیزی در درونم بهم میگفت که همۀ اینها مصنوعی هستن و یه مدت دیگه وقتی تمام این مسائل تموم بشه و نیازی به بودن من نباشه خیلی "صادقانه" میای و بهم میگی که ما دیگه دوست هم نمیتونیم با هم باشیم... دیگه بهت هیچ اعتمادی ندارم... خرابش کردی و خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی خرابش کردی و به همین خاطر چاره ای جز این ندیدم که فاصله بگیرم... راه دیگه ای برام باقی نذاشتی! تو برام فرشتۀ نجاتم بودی و در انتها مثل همۀ اونای دیگه بزرگترین ضربۀ زندگیم رو بهم زدی!...
ازم پرسیدی که دوستم باهات چه دشمنیی داشت؟ اون روز بهت نگفتم ولی شاید اون چیزهایی رو در تو میدید که من نمیدیدم... اون اومدن این روز رو شاید میدید و میدونست که تو کسی هستی که دیر یا زود با من این کار رو میکنی و این چیزی بود که من خودم هم سالها بود که حس کرده بودم و یه صدایی در درونم بهم میگفت که این کسی نیست که تا آخر عمرت باهات بمونه، ولی من نمیخواستم که به این صدا گوش کنم... اینو از "دوست" نازنینت هم میتونی بپرسی چون این رو حتی به اون هم گفته بودم، اون موقعها که دردهای بیماری به سراغم میومد و نگاههای سرزنش آمیز تو رو میدیدم که بهم میگفتن: اه، باز هم که درد داری؟! همون موقعها به ذهنم رسیده بود که اگه پیر بشم و احتیاج بهت پیدا کنم چه رفتاری باهام خواهی کرد؟!... جوابش ظاهراً اصلاً سخت نبود فقط من نمیخواستم ببینم!
۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه
روز بعد
بالاخره دیروز گذشت و کاری رو که دو هفته تموم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود انجام دادم: به پنج سال از زندگیم پایان دادم، کاری بود که بایست میکردم. شروعی زیبا رو با پایانی زیبا خاتمه دادم. خوشحال نیستم و احساسات زیادی درونم رو فرا گرفته. خشم هست، دلتنگی هست، افسردگی هست، اظطراب هست و شاید خیلی احساسات دیگه، ولی در عین حال احساس سبکی میکنم. این چند هفتۀ اخیر همش حس میکردم که این رابطه حقیقی نیست و توش پر از دروغه! حس میکردم که اگر بخوام ادامه بدم باز خودم رو در معرض خطر میدم و باز بهم ضربه میزنه و به یقین میتونم بگم که میزد...چند روز دیگه یا چند هفتۀ دیگه میومد و میگفت که ما دیگه حتی دوست هم نمیتونیم باشیم...
حالا دیگه این گوی و این میدون برای تو! میخواستی که از زندگیت برم بیرون و رفتم. فکر کردی که با بیرون رفتن من به خوشبختی میرسی، امیدوارم که خوشبخت بشی، ولی هرگز به خوشبختی نخواهی رسید تا موقعی که به خودت دروغ میگی! اگر فکر میکنی که با وانمود کردنت دیگران رو متقاعد میکنی، ولی خودت رو چیکار میکنی و تا کی میتونی سر خودت رو کلاه بذاری؟ بالاخره یه روزی مجبور میشی قاضی خودت بشی و ببینی با زندگی ما چیکار کردی!... من رفتم که تو بیش از این آزار نبینی، رفتم که دیگه شکستنم رو بیشتر از این نبینی، رفتم چون واقعاً دوستت داشتم. پنج سال بهت فرصت دادم و در قلبم رو به روت باز کردم، ولی هرگز به عمق روح من پی نبردی... و از کاری که با من کردی کاملاً پیدا بود. هرگز فکر نمیکردم که با من این چنین بکنی... شاید هم بزرگترین اشتباهم توی زندگی همین بود، فکر میکردم که با بقیه فرق میکنی!
حالا دیگه این گوی و این میدون برای تو! میخواستی که از زندگیت برم بیرون و رفتم. فکر کردی که با بیرون رفتن من به خوشبختی میرسی، امیدوارم که خوشبخت بشی، ولی هرگز به خوشبختی نخواهی رسید تا موقعی که به خودت دروغ میگی! اگر فکر میکنی که با وانمود کردنت دیگران رو متقاعد میکنی، ولی خودت رو چیکار میکنی و تا کی میتونی سر خودت رو کلاه بذاری؟ بالاخره یه روزی مجبور میشی قاضی خودت بشی و ببینی با زندگی ما چیکار کردی!... من رفتم که تو بیش از این آزار نبینی، رفتم که دیگه شکستنم رو بیشتر از این نبینی، رفتم چون واقعاً دوستت داشتم. پنج سال بهت فرصت دادم و در قلبم رو به روت باز کردم، ولی هرگز به عمق روح من پی نبردی... و از کاری که با من کردی کاملاً پیدا بود. هرگز فکر نمیکردم که با من این چنین بکنی... شاید هم بزرگترین اشتباهم توی زندگی همین بود، فکر میکردم که با بقیه فرق میکنی!
۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سهشنبه
خدا نگهدارت
توی این زندگی ملعون با سرنوشت نمیتونی بازی کنی چون همیشه بازنده ای... پدر و مادر بالاخره یه روزی این دنیا رو ترک میکنن، خواهر و برادر و دوست سرشون توی زندگی خودشونه و بچه های آدم هم باید که به دنبال سرنوشت خودشون برن... اون که میمونه اونیه که توی روز پیری با دستای لرزونش در حالیکه هنوز برق عشق توی چشمای فرتوتشه یه لیوان آب رو میاره و توی تاریکی شب که هیچ بنی بشری توی این دنیای نامرد به فکرت نیست، به دستت میده...
ای، چی بگم؟! ما آدما قدر چیزایی رو که توی زندگی داریم نمیدونیم تا موقعی که از دستشون بدیم. وقتی که از دستمون رفت، تازه می فهیم که توی زندگی چی داشتیم و چطور با دست خودمون و با توقعات دور از واقعیتمون، تیشه به ریشۀ خوشبختیمون زدیم. دست ماست که بزرگترین دشمن ماست...
هیچ چیز رو توی زندگی به زور نمیشه نگه داشت، اگه چیزی رو از صمیم قلبت توی زندگی خواستی باید که رهاش کنی، اگه برگشت همیشه مال توست، و اگه برنگشت هرگز از آن تو نبوده!
۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه
اعتماد
نمیدونم چرا امروز زمان اینقدر کند میگذره، ثانیه ها مثل ساعت دارن میگذرن... دو ساعت دیگه سر کار هستم و بعدش میزنم بیرون...
خیلی به این مسئله فکر میکنم که چرا باید اینقدر برام مهم باشه که این جریان رو بهش پایان بدم و مهم ترین دلیلی که براش پیدا میکنم اینه که شاید دیگه بهش اطمینان ندارم. با ضربه ای که بهم زده فکر میکنم که این دوستی ظاهری هم عاقبت خوشی نداره و الان شاید به دلیل این باشه که برای کارها احتیاج به من بوده...نمیدونم این درسته یا نه، شاید هم بدبین باشم ولی این رو میدونم که دیگه اون اعتماد سابق رو بهش ندارم... کسی که یک بار این کار رو کرد باز هم میتونه انجام بده... امیدوارم که یه روزی بتونم خوشبینیم رو دوباره به دست بیارم چون من این نیستم!
خیلی به این مسئله فکر میکنم که چرا باید اینقدر برام مهم باشه که این جریان رو بهش پایان بدم و مهم ترین دلیلی که براش پیدا میکنم اینه که شاید دیگه بهش اطمینان ندارم. با ضربه ای که بهم زده فکر میکنم که این دوستی ظاهری هم عاقبت خوشی نداره و الان شاید به دلیل این باشه که برای کارها احتیاج به من بوده...نمیدونم این درسته یا نه، شاید هم بدبین باشم ولی این رو میدونم که دیگه اون اعتماد سابق رو بهش ندارم... کسی که یک بار این کار رو کرد باز هم میتونه انجام بده... امیدوارم که یه روزی بتونم خوشبینیم رو دوباره به دست بیارم چون من این نیستم!
شمارش معکوس 1
صبح بهش پیغام دادم که فردا ساعت یازده صبح میخوام برم و ببینمش. یک ساعت بعد جواب داد. نوشته بود که امیدوارم چیز خاصی نشده باشه! واقعاً نمیدونم چی بگم؟! آخه چی میخواستی بشه؟ تمام زندگی من رو زیر و رو کردی، از خونه ام که 5 سال توش زحمت کشیدم بیرونم کردی، از آدمایی که این همه سال بهشون انس گرفتم و مثل خانوادۀ خودم دوستشون داشتم جدام کردی! بهم انگهایی رو چسبوندی که واقعاً شرمم میاد وقتی بهشون فکر میکنم. دیگه چی میخواستی بشه؟! خلاصه که انگار فردا تمام روز رو میخوان جایی برن و بعدازظهر برمیگردن...باز هم چند ساعت باید به صبرم اضافه کنم و طاقت بیارم...ولی دیگر روز آخره و تنها تسلیم همینه!
۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه
شمارش معکوس 2
امروز روز یکشنبه است و شمارش معکوس دیگه داره به پایانش میرسه. زدم بیرون و یک پیاده روی یکی دو ساعته کردم، گفتم شاید حالم بهتر بشه ولی انگار فرق زیادی نکرد و افکار دست از سرم برنمیدارن. به پسرم پیغام دادم که شاید بتونم یه سری بهشون بزنم که برام نوشت امروز خسته است و براشون مناسب نیست. میدونم که همه بالاخره زندگی خودشون رو دارن و انتظاری ندارم، یعنی هیچوقت از کسی انتظاری نداشته ام. دوستم رفته بیرون برای کاری و من تنها نشسته ام توی خونه...شاید یه سر برم توی شهر و کارتهای روز سه شنبه رو بخرم... از فکرش نمیتونم بیرون بیام و همش توی ذهنم اون روز رو مرور میکنم... خدایا، بهم یه خوردۀ دیگه صبر بده تا اون روز هم بگذره!
۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه
شمارش معکوس 3
یک روز دیگه رو هم بالاخره پشت سر گذاشتم. بعد از سالها دوباره تنهایی سینما رفتم. از صبح راستش حال زیاد جالبی نداشتم، خلاصه چند باری دیگه جلوی خودم رو نتونستم بگیرم و بغضم ترکید. همش به روز سه شنبه فکر میکنم و دلم میخواد اون روز همه چیز زیبا به پایان برسه. اصلاً دلم نمیخواد که اون روز حرفهای گله آمیز بزنم چون در واقع دیگه فرقی نمیکنه! میدونم که خداخافظی من فقط از اون نیست و در واقع از همۀ خانواده است...
۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه
شمارش معکوس 4
دلم خیلی امروز گرفته. از صبح که بیدار شدم حال خوبی ندارم، صبح ها بدترین موقع روز برام هستن. تصمیمم ولی دیگه قطعیه و هفتۀ دیگه روز سه شنبه یعنی 2 اوت میخوام به اونجا برم و خداحافظی بکنم، حداقل برای 5 ماه یا شاید هم برای همیشه باشه! دیگه هیچ فکری برای آینده ندارم و نمیدونم توی این 5 ماه چی پیش میاد. احساسات مختلفی الان درونم داره هرثانیه منو بالا و پایین میکنه: دلم براش تنگ میشه، ناراحتم از اینکه از اون جمع عملاً بیرون شدم و دیگه جایی اونجا برام وجود نداره و دلم برای تک تکشون تنگه، از طرفی هم ناراحتم به خاطر تهمتایی که بهم زده شده، اینکه پسری که مثل بچۀ خودم بزرگش کردم رو بگن که دوست نداشتی و بهش اهمیت نمیدادی، اینکه عشق ورزیدن من رو ببره زیر سؤال در حالیکه خودش خوب میدونه که من توی این جریانا مثل مردای دیگه نیستم و بدون احساس از طرف مقابل هیچ حسی دیگه در من وجود نداره و نداشته و اینکه این انگ بهم چسبونده شد خیلی دلم رو شکست و نشون داد که چقدر کم توی این سالا تونست توی روح من نفوذ کنه و چقدر کم منو شناخت! الان هیچی نمیدونم وهیچی دیگه برام صد در صد نیست، دوستای دیرینه ام منو تنها گذاشتن و جداً "دوستیشون" رو بهم ثابت کردن...تنها چیزی که میدونم درسته و باید انجامش بدم اینه که به این تراژدی باید خاتمه بدم چون حالم رو بد میکنه. وقتی میبینمش تا ساعتها منقلب هستم و با رفتاری که میکنه و اون حالت دوستانۀ بدون روح باهام حرف میزنه دلم میخواد برم توی یک جایی و تا اونجاییکه میتونم داد بزنم که آخه چطور میتونی این همه تظاهر کنی و سر دیگران رو کلاه بذاری؟! فکر میکنی من نمیبینم و فکر میکنی که از پشت دیوار شیشه ای که دور خودت کشیدی کسی تو رو نمیبینه؟! تو همونی بودی که تا چند هفتۀ پیش قربون صدقۀ من میرفتی و بهم عشق میورزیدی، کدوم رو باور کنم این رو یا اون رو؟!...باید این چند روز رو به هر قیمتی هست طاقت بیارم...فقط 5 روز باقی مونده، عموناصر...5 روز...
۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه
امید به فردا
احساسی عجیب تمام وجودم رو فرا گرفته، احساس میکنم که انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. مثل کسی هستم که بیمار بودم و مجبور شدند بهم آمپول روغنی بزنن، درد زدن آمپول خیلی زیاده و جاش وحشتناک درد میکنه ولی در عین حال داروی تزریق شده انگاری داره آروم آروم توی تموم وجود نفوذ میکنه و تار و پودم رو فرا میگیره...میدونم که فردا روزی دگر است و تمام امیدم وقتی که سرم رو به بالین میذارم اینه که وقتی صبح چشمام رو باز میکنم آمپول کار خودش رو کرده باشه و این پیکر و روح خسته رو به بهبودی بره.. امیدم به فرداست.
۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه
برای دوست
هیچ احساسی توی دنیا بدتر از این نیست که بیگناه مورد اتهام قرار بگیری و از اون بدتر اینکه بی گناه محکوم بشی، ولی از قدیم گفتن که پای بیگناه تا پای چوبۀ دار میره ولی بالای دار نمیره! ای دوست، میدونم که بیگناه محکوم شدی برای جرمی که مرتکب نشدی. گناهی هم اگر داشتی فقط این بود که اینقدر قلب بزرگی داشتی که تمام دنیا رو میتونستی توش جا بدی. اینقدر قلبت بزرگ بود که آرزویی بالاتر از اون نداشتی که دوست رو خوشبخت ببینی... و حالا چطور مزدت رو کف دستت میذارن؟! اگر هیچکس توی این دنیای پست و نامرد احساس الان تو رو درک نکنه، مطمئن باش عموناصر میفهمه که تو چه دردی داری و چقدر ناراحتی و زجر میکشی، چون درد درد مشترکه فقط نمیشه فریادش کرد! عموناصر هرگز خوبیهای تو رو فراموش نخواهد کرد، هرگز فراموش نخواهد کرد که تو وقتی دنیا تنهاش گذاشت وقتی عالم و آدم بهش پشت کردند به حرفهاش گوش دادی، هرگز فراموش نخواهد کرد برق شادی و خوشحالی رو در چشمانت اون روز که دوست رو خوشبخت دیدی، خوشبختیی که دسترنج خوشقلبی خودت بود، حاصل انسانیتت بود، نتیجۀ خیرخواهی یک دوست کامل بود...و عموناصر تا زنده است هرگز فراموشت نخواهد کرد، ای دوست!
دم خروس یا قسم حضرت عباس
آدم نمیدونه دم خروس رو باور کنه یا قسم حضرت عباس رو! از یه طرف تو تمام تلاشت رو کردی تا اگر به اندازۀ سر سوزن جایی برای نجات این کشتی در حال غرق شدن هست کاری انجام بدی، هفته ها به هر دری زدی تا شاید بشه به خاطر حرمت زیبایی آغاز این کشتی رو از این طوفان سهمناک به بیرون ببری، غافل از اینکه از مدتها پیش کمر به غرقش بسته شده بوده! در انتها وقتی که دیدی دیگه هر کاری که داری میکنی فقط سر به دیوار کوفتنی بیش نیست به خودت گفتی: عموناصر، بیهوده است، پشت سر بذار و به دنبال سرنوشت خودت برو، اونوقت به تو اتهام این رو میزنن که پس چرا رفتی؟! تو خودت کردی، خودت خواستی! چرا پشت سر گذاشتی همه چیز رو؟! آخه آدم نمیدونه واقعاً به کدوم ساز باید برقصه؟! جواب اینه: هرگز به ساز کسی نرقص و خودت باش! البته آدم وقتی خوب فکر میکنه و به گذشته ها و تجربیاتش رجوع میکنه شاید اصلاً جای تعجبی نباشه! این هم شانس تو هست، عموناصر، که همش کسایی سر راهت قرار میگیرن که خودشون هم نمیدونن توی زندگی دنبال چی هستن!... به هر روی دیگه توفیری نیست: زندگی باید که ادامه یابد!
۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه
پایان تلخ به از تلخ بی پایان
چطور تاریخ برای ما آدما تکرار میشه و تکرار میشه و تکرار... نزدیک به نیم دهه از دفعۀ پیش میگذره که حکم آزادی من به دستم رسید، آزادی از زندانی که سالها توش داشتم از درون ذره ذره از بین می رفتم. هرگز فکر نمیکردم که دوباره با دست خودم برای خودم زندانی بسازم و با پای خودم به درونش راه پیدا کنم... و امروز بعد از گذر این نیم دهه دوباره خبر آزادی روحم به من داده شد! عجب این روزگار بازیهایی با ما میکنه: روز قطعی شدن حکم مصادف خواهد بود با روز شروع این داستان که آغازی بس شیرین و پایانی تلخ داشت... یک پایان تلخ بهتر از یک تلخ بی پایان است.
۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه
ای وای بر من!
ای وای بر من، ای وای بر من! ای وای بر این دنیا! آخه آدم چقدر میتونه در مورد آدما اشتباه کنه، چقدر؟! این همه ادعا و این همه حرفهای گنده گنده ولی همشون توخالی! آدم این همه سال با کسی رفیق باشه و نون و نمک همدیگر رو بخورن ولی ته دلش بهش اطمینان نداشته باشه و فقط "همش ظاهر رو حفظ" کنه! ولی خورشید هیچوقت پشت ابرا نمیمونه و بالاخره یک روزی چهرۀ واقعی رو میشه و وقتی رو شد گریبانگیر همۀ اطراف میشه، اونایی که تا آخرین لحظه صاف و صادق بودند و گناهی نداشتن به جز صداقتشون!
وای بر تو، عموناصر، که اومدن این روز رو میدیدی، سکوت کردی و دم نزدی...وای بر تو!
وای بر تو، عموناصر، که اومدن این روز رو میدیدی، سکوت کردی و دم نزدی...وای بر تو!
سکوت من
باید دیروز مینوشتم چون دیروز احساس کردم که نقطۀ عطف زندگی من بود. این روزا همش از دوست و آشنا میشنوم که بهم میگن زندگی بالا و پایین داره. راست میگن اینو خودم به کرات دیدم و حس کردم، با تمام وجودم. زندگی نقاط عطف فراوونی داره. منحنیش نه صعودی و نه نزولیه، نقاط ماکزیمم فراوون داره، نقاط مینیمم فراوون داره و البته نقاط عطف... دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم میدونستم که عینک دودی سیاهی رو که هفته ها بود به چشمم زده بودم دیگه وجود نداشت! حالا دیگه فقط باید از چشمای خودم استفاده کنم.
فکر کردن به گذشته ها سودی نداره، اونچه که اتفاق افتاده دیگه پیش اومده و کاریش نمیشه کرد ولی آدم باید به اشتباهات خودش توی زندگی اعتراف کنه، آدم باید با خودش کنار بیاد وگرنه هرگز گذشته ها رو نمیتونه پشت سر بذاره... و من اعتراف میکنم که اشتباه کردم! من سکوت کردم چون فکر میکردم که سکوت سرشار از ناگفته هاست. من فکر میکردم اگر سکوت کنم همه چیز به خودی خود حل میشه غافل از اینکه هیچ مشکلی توی این دنیا خودش حل نمیشه! من سکوت کردم و به خیال خودم فکر میکردم که کسی این سکوت من رو نمیبینه غافل از این بودم که سکوت من به شکل دیگه ای برداشت میشه... و بزرگترین سکوت من در برابر خودم بود! من به آوای درون خودم گوش فراندادم، آوایی که میگفت: عموناصر، این ره که تو میروی به ترکستان است! برادر، در راهی داری قدم برمیداری طول و دراز و در این راه همسفری باید که به روحت نفوذ کنه! آیا فکر میکنی که چنینه؟!... و من سکوت کردم و چشمام رو بستم! گفتم هر چه بادا باد! سکوتم سرشار از ناگفته های فراوان بود!
فکر کردن به گذشته ها سودی نداره، اونچه که اتفاق افتاده دیگه پیش اومده و کاریش نمیشه کرد ولی آدم باید به اشتباهات خودش توی زندگی اعتراف کنه، آدم باید با خودش کنار بیاد وگرنه هرگز گذشته ها رو نمیتونه پشت سر بذاره... و من اعتراف میکنم که اشتباه کردم! من سکوت کردم چون فکر میکردم که سکوت سرشار از ناگفته هاست. من فکر میکردم اگر سکوت کنم همه چیز به خودی خود حل میشه غافل از اینکه هیچ مشکلی توی این دنیا خودش حل نمیشه! من سکوت کردم و به خیال خودم فکر میکردم که کسی این سکوت من رو نمیبینه غافل از این بودم که سکوت من به شکل دیگه ای برداشت میشه... و بزرگترین سکوت من در برابر خودم بود! من به آوای درون خودم گوش فراندادم، آوایی که میگفت: عموناصر، این ره که تو میروی به ترکستان است! برادر، در راهی داری قدم برمیداری طول و دراز و در این راه همسفری باید که به روحت نفوذ کنه! آیا فکر میکنی که چنینه؟!... و من سکوت کردم و چشمام رو بستم! گفتم هر چه بادا باد! سکوتم سرشار از ناگفته های فراوان بود!
۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه
دروغ بزرگ
روزا بالا و پایین دارن، هفتهها بالا و پایین دارن، ماهها بالا و پایین دارن... زندگی بالا و پایین داره. امروز به طور مشخص از اون روزای بالای زندگی من نیست. صبح که از خواب بیدار میشی تازه متوجه میشی که همهٔ اونایی که توی خواب دیدی خواب نبودن و همشون اتفاق افتادن.
طبقه بندی کردن اصلاً کار راحتی نیست به خصوص که در مورد آدما باشه. اصولا کی صلاحیتش رو داره که آدما رو توی دستههای گوناگون و رنگارنگ قرار بده. با این وصف میشه گفت یک دسته از آدما اونایی هستن که وقتی یا علی رو گفتن با صداقت هر چه تمامتر تا آخرش همراهت هستن و دسته دیگه اونایی که صداقت رو با سین مینویسن، حساب میکنن و همش در حال سبک و سنگین کردن هستن، و در انتها وقتی که دیگه کاربردی برات وجود نداشت مثل یه دستمال مستعمل که حتی خودت هم حاضر نیستی دیگه استعمالش کنی به دورت میندازن...
برای اونایی که هنوز به عشق و عاشقی اعتقاد دارن متأسفانه اخباری نه بسیار مسرت انگیز دارم: همش دروغه، همش کشکه، همش به فناست...مثل داستان بابا نوئل میمونه که باهاش سر بچهها رو چند سالی گرم میکنن، سر ما رو هم کلاهی گشاد گذاشتن...همش حساب و کتاب و اینه که چقدر به درد بخور هستی و به محض اینکه دیگه نیازی بهت نباشه، باید جول و پلاست رو جمع کنی و بری. هر چی زودتر متوجه اینا بشی و هر چی زودتر دست از گول زدن خودت برداری راحتتر زندگی خواهی کرد و خوشبختی رو در خودت جستجو خواهی کرد نه در دیگری و رابطه با دیگری... این هم باید سالها طول میکشید تا به این راز دست پیدا کنم...ولی عیب نداره، میگن هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه است.
طبقه بندی کردن اصلاً کار راحتی نیست به خصوص که در مورد آدما باشه. اصولا کی صلاحیتش رو داره که آدما رو توی دستههای گوناگون و رنگارنگ قرار بده. با این وصف میشه گفت یک دسته از آدما اونایی هستن که وقتی یا علی رو گفتن با صداقت هر چه تمامتر تا آخرش همراهت هستن و دسته دیگه اونایی که صداقت رو با سین مینویسن، حساب میکنن و همش در حال سبک و سنگین کردن هستن، و در انتها وقتی که دیگه کاربردی برات وجود نداشت مثل یه دستمال مستعمل که حتی خودت هم حاضر نیستی دیگه استعمالش کنی به دورت میندازن...
برای اونایی که هنوز به عشق و عاشقی اعتقاد دارن متأسفانه اخباری نه بسیار مسرت انگیز دارم: همش دروغه، همش کشکه، همش به فناست...مثل داستان بابا نوئل میمونه که باهاش سر بچهها رو چند سالی گرم میکنن، سر ما رو هم کلاهی گشاد گذاشتن...همش حساب و کتاب و اینه که چقدر به درد بخور هستی و به محض اینکه دیگه نیازی بهت نباشه، باید جول و پلاست رو جمع کنی و بری. هر چی زودتر متوجه اینا بشی و هر چی زودتر دست از گول زدن خودت برداری راحتتر زندگی خواهی کرد و خوشبختی رو در خودت جستجو خواهی کرد نه در دیگری و رابطه با دیگری... این هم باید سالها طول میکشید تا به این راز دست پیدا کنم...ولی عیب نداره، میگن هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه است.
۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه
ای کاش اولش بود!
میگن دفعۀ اولشه که هر کاری خیلی سخته، ولی اصلاً این طور نیست! بعضی از کارها همیشه دردناکن... دیدید وقتی آدم یک مسافرت خیلی خوب میره و به آخراش که میرسه، میگه کاش اولش بود، یا وقتی توی گرمای تابستون موقعی که آسفالت خیابونها از فرط گرما اینقدر داغ و سوزانن که در سرابشون میشه خیال رو دید، و سگهای ولگرد بیچاره توی خیابونا از عطش له له میزنن، اون موقع که طفل کوچیک آخرین لیس رو به چوب بستنیی میزنه که از آلاسکاش فقط رنگی بیش باقی نمونده و طفل با نگاهی معصومانه توی چشمای شما نگاه میکنه و شما کلمات رو از برق چشمای کوچولوش که مورس وار انگار دارن با زبون بی زبونی بهتون میگن ای کاش اولش بود... به اون طفلی کوچکی میمونم که دارم به چوب بستنی خشکیده ام نگاه میکنم و زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش اولش بود!
۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه
علی و حوضش
مدتهاست ننوشته ام و احساس میکنم قلمم خیلی کند شده، مدتهاست ننوشته ام چون به خودم قول داده بودم که به جز از شادی و خوشحالی چیزی اینجا ننویسم، ولی انگار زندگی بعضی آدمها برای این دو کلمه ساخته نشده اند و هر کاری که میکنند باز برمیگردند خونۀ اول! این دقیقاً احساسیه که من الآن دارم. انگار نه انگار که چندین سال از عمر رو صرف این زندگی بی مفهوم کردم و هرچی انرژی و توان داشتم گذاشتم تا شاید آینده ای ساخته بشه، آینده ای که هیچوقت برای من احساسش وجود نداشته... ولی در انتها باید قبول کرد دیگه، این زندگی لعنتی همینه دیگه، عموناصر! آخرش هم همونجور که از روز اول شاید نه مثل روز روشن ولی به مانند سوسویی در تاریکی واضح و مبرهن بود که آخرالامر علی میمونه و حوضش...سرنوشت برخی از آدمها اینه که تنها به دنیا بیان، تنها زندگی کنن و تنها از این دنیا برن...
نازک آرای تن شاخه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند!
نازک آرای تن شاخه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند!
۱۳۹۰ خرداد ۳, سهشنبه
«ری را»
نیما یوشیج - ری را
با صدای زنده یاد احمد شاملو
با صدای زنده یاد احمد شاملو
ری را، صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند
گویا کسی است که می خواند
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ری را، ری را
دارد هوای آن که بخواند
درین شب سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند
نیما یوشیج
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند
گویا کسی است که می خواند
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ری را، ری را
دارد هوای آن که بخواند
درین شب سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند
نیما یوشیج
۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه
همه لرزش دست و دلم
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهرۀ آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعلۀ زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهرۀ سرخت پیدا نیست
غبار تیرۀ تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزۀ برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
احمد شاملو
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهرۀ آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعلۀ زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهرۀ سرخت پیدا نیست
غبار تیرۀ تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزۀ برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
احمد شاملو
۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه
جام غم
همایون شجریان - جام غم
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و آن دو چشم میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
از آن زمان که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
۱۳۸۹ دی ۲۱, سهشنبه
گر یک نفست ز زندگانی گذرد...
میدونم که مدتهاست اینجا غایب بودم و اثر وآثاری ازم نبوده، ولی راستش با خودم عهد کرده بودم که تا اونجایی که در توانمه سعی کنم از شادیها بنویسم و نه از غم و غصه! اما انگار نمیشه، عموناصر، مگه نه؟! زندگی واقعاً خیلی عجیب و غریبه و با بعضیها بازیهایی میکنه که جداً منصفانه نیست... هفتۀ پیش از رئیسم شنیدم که یکی از همکارهامون خانمش فوت شده، اونم بعد از سی سال رنج بردن از یک بیماری عصبی، یعنی ذره ذره وجودش رو خورده تا در انتها آزادش کرده! بعد فهمیدیم که پسرش هم سال گذشته از همون بیماری دار فانی رو وداع گفته :( وقتی امروز توی جلسۀ ماهیانۀ بخش شنیدم که دخترش رو هم بواسطۀ یک بیماری قلبی از دست داده، کم مونده بود که توی جلسه اشکام سرازیز بشه! آخه مگه یک آدم چقدر میتونه صبر و تحمل داشته باشه؟! توی سن شصت سالگی حالا باید تک و تنها توی این دنیا زندگیی کاملاً جدید رو شروع کنه که شاید تنها دلخوشی توش فقط همون زنده بودن باشه :(
از موقعی که از اون جلسه پام رو بیرون گذاشتم، فقط دارم به این فکر میکنم که ما آدما بیشترمون قدر چیزایی رو که داریم نمیدونیم، مهمتر از همه سلامتی، بودن در کنار عزیزانمون و تندرستی اونا رو... متآسفانه وقتی به فکرشون میفتیم که به طریقی از دستشون بدیم! همه اش در تلاشیم و به فکر آینده در حالیکه حال رو از دست میدیم. تلاش و تکاپو برای بهزیستن هیچ ایرادی بهش نیست ولی به اندازۀ پشیزی اون بهزیستی ارزش نداره اگر خودت و عزیزانت سلامت نباشید، حتی به اندازۀ سر سوزن...
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایۀ سودای جهان
عمر است چنان کش گذرانی گذرد
خیام
از موقعی که از اون جلسه پام رو بیرون گذاشتم، فقط دارم به این فکر میکنم که ما آدما بیشترمون قدر چیزایی رو که داریم نمیدونیم، مهمتر از همه سلامتی، بودن در کنار عزیزانمون و تندرستی اونا رو... متآسفانه وقتی به فکرشون میفتیم که به طریقی از دستشون بدیم! همه اش در تلاشیم و به فکر آینده در حالیکه حال رو از دست میدیم. تلاش و تکاپو برای بهزیستن هیچ ایرادی بهش نیست ولی به اندازۀ پشیزی اون بهزیستی ارزش نداره اگر خودت و عزیزانت سلامت نباشید، حتی به اندازۀ سر سوزن...
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایۀ سودای جهان
عمر است چنان کش گذرانی گذرد
خیام
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
لالایی
اگر کسی همه ی نوشته های من رو اینجا بخونه و حافظه ی قویی هم داشته باشه، شاید بعضی از مطالب تکراری به نظرش برسن. ولی خوب همین جور هم میشه دیگه، چون نویسنده از پوست و گوشت و استخون ساخته شده و بعضی از مسائل ممکنه توی زندگی آدم در برهه های مختلف تکرار بشن... راجع به انتظار و توقع داشتن، قبلاً میدونم که چندین بار نوشتم، دقیقاً در چه تاریخیش رو الان نمیدونم و شاید اونقدرها هم اهمیت نداشته باشه! ولی داشتم از یک بعد دیگه بهش فکر میکردم: اینکه چرا آدما گاهی (خدا رو شکر همیشگی نیست!) توقعی از اطرافیانشون دارن که خودشون حتی به اندازه یک صدمش رو قادر به انجامش نیستن؟! درست مثل یک پروژه میمونه که هر کسی دارای تواناییها و استعدادهاییه که بر اساس اونا رُلی رو بهش میدن و حالا کسی که توی اون پروژه هست و خودش نمیتونسته از عهده ی اون رل بربیاد، بره و ایراد بگیره و دربیاد که: "آقا، این چه وضعشه؟ چرا بیشتر انجام نمیدی؟ چرا بهتر انجام نمیدی؟!" حالا اگر شما جای اون مخاطَب بودید، چه احساسی بهتون دست میداد؟ جواب نمیدادید که آخه آدم حسابی، اگه لالایی بلد بودی، پس چرا خوابت نبرده، و حالا که بلد نبودی حداقل بذار اونایی که بلدن بخونن، که حالا اینجا ایستادی و داری از من ایراد میگیری؟!... و توی دلتون ناحودآگاه به یاد اون شعر زیبای شاملو نمی افتادید: "من درد در رگانم، چیزی نظیر گوشت در استخوانم پیچیید..."؟
۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه
خورشید راستین من
دلم میخواست الان پرنده ای بودم و اوج میگرفتم به سمت آسمونها و پرواز میکردم بالای ابرا، اونجاییکه فقط خورشید هست و هیچی جلوی نورش رو نمیتونه بگیره. دلم میخواست گرمای خورشید رو روی بالهای کوچیک و شکننده ام احساس میکردم، شاید که از گرماش زخمهای بالهام التیام پیدا میکرد و میتونست تا ابد بالای ابرا بمونه و مجبور نشه دوباره زیر سایه ی سیاه و شوم ابرها به پرواز در بیاد. دلم میخواست از اون بالابالاها از اونجا که فقط شاید نقطه ای ریز و بی مفهوم به نظر میام، از انتهای حنجره و با تمام وجودم فریاد برمی آوردم و نعره میکشیدم و این سکوت آهنین و همیشگی رو در هم میشکستم و از طنین غرش من ابرها به کناری زدوده میشدن و خورشید راستین من برای همیشه در افق تابان میموند تا قطرات اشکم هیچگاه به زمین نرسند...هیچگاه...هیچگاه...
۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه
صدای گریه
ویگن - صدای گریه
بغض پاییزی اَبرم ، بغض یه غروب غمناک
شاهد ِ شکستن من ، قطرۀ بارون ِ رو خاک
غربت هر چه غروبه ، غم ِ هر چه اَبر دُنیاس
کوله بار ِ این غریبه ، جادۀ دَر به دَری هاس
میون تنهای دنیا ، شده تنهایی نصیبم
کاش که بودی و می دیدی ، اینجا بی تو چه غریبم
کاش می دونستی که بی تو ، مرگ ِ تدریجی ایه هستیم
یاد ِ تو تنها رفیقه ، توی هُشیاری و مستیم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
بی تو هر لحظه یه قرن ِ ، هر نَفس زخم کشنده
تنها با گفتن ِ اسمت ، رو لَبام می شینه خنده
آخ که این فقط یه لحظه اَس ، بعد از اون های هایِ گریه اَست
جای هر آواز ِ اینجا ، هر صدا صدای گریه است
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
ریاضیات زندگی
یادتون میاد اون قدیم قدیما وقتی مدرسه میرفتیم، گاهی اوقات برای درس خوندن چه شور و شوقی داشتیم و گاهی اوقات هم حالمون از هر چی درس و کتاب بود به هم میخورد؟ ولی همه یک جور نبودیم، مثل الان هم و مثل همیشه... بعضی ها فارسی رو دوست داشتن، بعضی ها علوم رو و بعضی ها هم به قول زبون جوونا با ریاضیات حال میکردن. ریاضیات با اون همه مفاهیم و اصطلاحاتش، اون همه مسائلی که برای حل کردن بهمون میدادن، بعضی وقتها موقعی که موفق به حلشون میشدیم چه لذت و شعفی بهمون دست میداد! از اون همه ریاضیاتی که توی این همه سال خوندم، اونایی رو که توی دوره دبیرستان یاد گرفتم، به طرز معجزه آسایی هنوز توی ذهنم باقیه... انگار که همین دیروز بود که آقای ا. داشت بهمون رسم منحنی رو یاد میداد و چقدر شیرین بود. اون موقعها از این ماشین حسابهای مدرن امروزی خبری نبود که در آن واحد منحنی رو برات رسم کنه: باید تمام ماکزیمم ها و مینیمم ها رو خودت پیدا میکردی و بعد یک سری نقاط رو هم ما بینشون مشخص میکردی و در انتها حدوداً رسمش میکردی.آخرش این امید رو داشتی که محاسباتت درست بوده باشه و منحنیت کامل...
آیا زندگی ما آدمها هم قابل قیاس با رسم این منحنی ها نیست؟ توابعی سخت و پیچیده رو بهمون میدن و میگن رسم کنید و ما در بهترین شرایط شاید فقط تصوری از شکل و شمایلش داریم. تازه باید شکرگزار باشیم اگر تابع داده شده اصولاً درست بوده باشه و اصلا جوابی داشته باشه و قابل رسم باشه! ...نمیدونم، اول هفته انگار زیادی عمیق توی کنه مسائل دنیوی رفتم، شاید هم به خاطر اینه که احساس میکنم در منحنی زندگیم نقطه عطفی به وجود اومده و باید پذیرفتش...همه ی ما آدمها اینطور که به نظر میاد تنها به دنیا میایم، تنها زندگی میکنیم و تنها از این دنیا خواهیم رفت...توهمات رو باید کنار گذاشت، عموناصر: زندگی همینه :(
آیا زندگی ما آدمها هم قابل قیاس با رسم این منحنی ها نیست؟ توابعی سخت و پیچیده رو بهمون میدن و میگن رسم کنید و ما در بهترین شرایط شاید فقط تصوری از شکل و شمایلش داریم. تازه باید شکرگزار باشیم اگر تابع داده شده اصولاً درست بوده باشه و اصلا جوابی داشته باشه و قابل رسم باشه! ...نمیدونم، اول هفته انگار زیادی عمیق توی کنه مسائل دنیوی رفتم، شاید هم به خاطر اینه که احساس میکنم در منحنی زندگیم نقطه عطفی به وجود اومده و باید پذیرفتش...همه ی ما آدمها اینطور که به نظر میاد تنها به دنیا میایم، تنها زندگی میکنیم و تنها از این دنیا خواهیم رفت...توهمات رو باید کنار گذاشت، عموناصر: زندگی همینه :(
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
Control Freak
باز هم مثل همیشه در ترجمه کردن به جملات و اصطلاحاتی برخورد میکنم که مترادف فارسیش سخت پیدا میشه! میدونم که توی سالهای اخیر برای خیلی از کلمات معادلش رو درست کردن، به خصوص اصطلاحات علمی رو... به هر روی اصطلاح مورد نظر "کنترل فریک" (control freak) هست که حدوداً میشه نیاز به کنترل ترجمه اش کرد و توی روانشناسی پدیده ای کاملاً رایجه...
کسایی که دچار این قضیه هستند باید در هر موردی توی زندگی چه در مورد خودشون و چه در مورد دیگران کنترل داشته باشن و اگه لحظه ای احساس کنن که کنترلشون رو در موردی از دست دادن، تمام دنیاشون ممکنه به هم بریزه و حالتی بحرانی بهشون دست بده! نکته ی جالب این موضوع اینجاست که در همه کار و همه چیز، خودشون رو محق به دخالت کردن میبینن و همیشه در حال تعیین تکلیف برای دیگران هستند. برای همه چیز شما خط مشی مشخص میکنند حتی برای احساسات شما! خلاصه ی کلام که جداً پدیده ی جالبی هستند و از اون جالبتر اینجاست که اگر بهشون اعتراضی بشه، به هیچ عنوان اعتراض و انتقاد رو در این زمینه پذیرا نیستند و از نظر خودشون تمام این رفتارهایی رو که در مورد بقیه انجام میدن فقط و فقط برای خوبیه و چیزی به جز صلاح دیگران رو نمیخوان :)
کسایی که دچار این قضیه هستند باید در هر موردی توی زندگی چه در مورد خودشون و چه در مورد دیگران کنترل داشته باشن و اگه لحظه ای احساس کنن که کنترلشون رو در موردی از دست دادن، تمام دنیاشون ممکنه به هم بریزه و حالتی بحرانی بهشون دست بده! نکته ی جالب این موضوع اینجاست که در همه کار و همه چیز، خودشون رو محق به دخالت کردن میبینن و همیشه در حال تعیین تکلیف برای دیگران هستند. برای همه چیز شما خط مشی مشخص میکنند حتی برای احساسات شما! خلاصه ی کلام که جداً پدیده ی جالبی هستند و از اون جالبتر اینجاست که اگر بهشون اعتراضی بشه، به هیچ عنوان اعتراض و انتقاد رو در این زمینه پذیرا نیستند و از نظر خودشون تمام این رفتارهایی رو که در مورد بقیه انجام میدن فقط و فقط برای خوبیه و چیزی به جز صلاح دیگران رو نمیخوان :)
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
آسمان اتوپیا
زمان داره مثل باد میگذره و ما حتی فرصت نظاره کردن حرکت برگهای درخت حوادث رو هم پیدا نمیکنیم، برگهایی که باد زمان مرتب نوازششون میکنه. به زودی سی سال میشه که من شاید بزرگترین تصمیم زندگیم رو اتخاذ کردم و زادگاهم رو به مقصدی نامعلوم ترک کردم. دلم نمیخواست که پشت سرم رو نگاه کنم چون خیلی دردناک بود و من طاقت درد بیش از اون رو نداشتم! آیا کار درستی میکردم؟ آیا واقعاً ارزشش رو داشت که همه چیز و همه کَسم رو به جای بذارم و برم؟ ولی در اون شرایط دیگه فرقی نمیکرد، چون تصمیمی بود که گرفته شده بود و نبایست که دیگه به پشت سر نگریست و یا حتی نیم نگاهی انداخت. پیش به سمت جلو، به سمت آینده، به سمت خوشبختی...
تا اونجایی که به یاد دارم، همیشه از پشیمون شدن توی زندگی بیزار بوده ام. به این اعتقاد داشتم و دارم که آدم یا کاری رو نمیکه و یا اگر انجامش داد، دیگه نباید پشیمون بشه! همه ی ما آدما توی زندگی مرتکب اشتباه میشیم و این به طور قطع اجتناب ناپذیره! ولی امکان اشتباه و خطا نباید به این معنی باشه که ما فرصتهایی که توی زندگی سر راهمون قرار میگیره رو از دست بدیم. بعضی از فرصتها شاید فقط یک بار دست بدن و دیگه تا آخر عمر به سراغ آدم نیان. باید که فرصتها رو توی این دنیای فانی غنیمت شمرد و از لحظه هایی که میان، میرن و دیگه برنمیگردن، استفاده کرد. مگه تا کی میشه در "آسمان اتوپیا" به دنبال فرشتگان گشت؟! ما از خاکیم و بر خاک خواهیم شد، پس باید که به خاک و زمین واقعیات نزدیک شد. رؤیاهای دست نیافتنی در اصل موهوماتی بیش نیستن:تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فروخواهی شد
خیام
۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه
قناری
شعر قناری از زنده یاد شاملو با صدای شاعر
قناری گفت: ــ کُرهی ما
کُرهی قفسها با ميلههای زرين و چينهدانِ چينی.
ماهی سُرخِ سفرهی هفتسيناش به محيطی تعبير کرد
که هر بهار
متبلور میشود.
کرکس گفت: ــ سيارهی من
سيارهی بیهمتايی که در آن
مرگ
مائده میآفريند.
کوسه گفت: ــ زمين
سفرهی برکتخيزِ اقيانوسها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستينش از اشک تَر بود.
احمد شاملو
۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه
زردها بیهوده قرمز نشدند
فرهاد - برف
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
گرته روشنی مرده برفی، همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است
چند تن خواب آلود، چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته . انداخته است
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
گرته روشنی مرده برفی، همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است
چند تن خواب آلود، چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته . انداخته است
چند تن خواب آلود، مشتی ناهموار
چند تن نا هشیار، چند تن خواب آلود
نیما یوشیج
نیما یوشیج
۱۳۸۹ تیر ۱۵, سهشنبه
سر دلباخته من
Zülfü Livaneli - Sevdalı Başım
Ah benim sevdalı başım
آه ای سر دلباخته من
Ah benim şair telaşım
آه ای سراسیمگی شاعرانه من
Ah benim sarhoşluğum
آه ای مستی من
Ah çılgın yüreğim
آه ای دل دیوانه من
Sus artık uslandır beni
دگر سکوت کن، رام کن مرا
Kaç okyanus geçtim böyle
از چند اقیانوس چنین گذشتم
Kaç denizde yitip gittim
در چند دریا محو شدم و رفتم
Kırılmış direkler yırtık yelkenlerle
با دکلهای شکسته، بادبانهای از هم گسسته
Kaç seferden yorgun döndüm
از چند سفر مانده بازگشتم
Ah benim yaralı ruhum
آه ای روح مجروح من
Ah benim insan kusurum
آه ای قصور انسانی من
Ah benim isyanlarım, ah yalnızlıklarım
آه ای عصیان من، آه ای تنهایی من
Gel artık uslandır beni
بیا دگر و رام کن مرا
Ah benim iyimser yanım
آه ای سمت خوشبین من
Ah benim aldanışlarım
آه ای توهمات من
Ah benim kavgalarım
آه ای مبارزات من
Ah pişmanlıklarım
آه ای پشیمانیهای من
Sus artık uslandır beni
دگر سکوت کن، رام کن مرا
Nazım Hikmet
ناظم حکمت
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
زنی را می شناسم من
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
زنی را می شناسم من
سیمین بهبهانی
پ ن از ک. عزیز برای این شعر زیبایی که برام فرستاده بود ممنونم...
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
زنی را می شناسم من
سیمین بهبهانی
پ ن از ک. عزیز برای این شعر زیبایی که برام فرستاده بود ممنونم...
۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه
پیش پرده زندگی - زبان
یک احساس عجیبی بهم میگه خیلی از اتفاقاتی که توی زندگی برام میفته، قبلش به طریقی سر راهم قرار میگیره! درست مثل موقعی که به سینما میری و با آرم "به زودی" پیش پرده ی یک سری از فیلمها رو نشون میدن. بعضی از این فیلمها رو شاید حتی بعداً به خاطر هم نیاری و بعضی هاشون رو شاید سالها بعد توی تلویزیون و یا ویدیو و از این قبیل ببینی. از ابتدای فیلم دائم پیش خودت میگی "خدایا، من این فیلم رو کجا دیدم؟" و تا آخر فیلم هم هر چقدر که به خودت فشار میاری، باز به ذهنت خطور نمیکنه که اون رو شاید مدتی مدید پیش از این توی پیش پرده ها دیده باشی...
درست سه دهه ی پیش وقتی که در دانشگاههای وطن بسته شد، چاره ای جز این ندیدم که برای ادامه ی تحصیل ترک دیار کنم. اولین زمینه سازی برای این تصمیم یادگیری زبان بود. توی کلاس زبانی که ثبت نام کردم همه جور تیپی پیدا میشد. به طور مشخص تقریباً همه برای یک هدف اومده بودن: یادگیری زبون و بعدش خروج از کشور! اون روزا کمتر کسی میومد آلمانی بخونه فقط برای اینکه علاقه به این زبون داره... یکی از این روزای کلاس بعد از تعطیل شدن با یکی از بچه های همکلاسی با پای پیاده هم مسیر شدم. نه تنها اسم بلکه حتی چهره اش رو هم به خاطر ندارم، یعنی اگر بعد از گذشت این همه سال به یادم میموند معجزه ای میباست در کار میبود! باری، از هر دری صحبت کردیم. با لهجه ی خاصی صحبت میکرد. ازش پرسیدم که اهل کجاست؟ کاشف به عمل اومد که اهل کردستانه. من که علاقه ی زیادی به یادگیری زبان داشتم، فرصت رو مغتنم شمردم و شروع کردم به پرسیدن معنی برخی از واژه ها به کردی. تنها کلمه ای رو که به یادم هست و در ذهنم باقی موند این کلمه بود: "اِژِم" یعنی "میگم"...
این جریان گذشت و من بالاخره با چه مکافاتی از کشور خارج شدم. دیگه نه موضوع زبان کردی توی ذهنم باقی مونده بود ونه اصولاً اکراد... تا با دوستی در اون زمان آشنا شدم (که امروز بعد از گذشت سی سال این دوستی هنوز بر سر جای خودش باقیست). بدون اینکه خودم بفهمم به چه شکل و چطور، یک روز به خودم اومدم و دیدم که در حال کردی صحبت کردن با تمامی قوم و خویشان این دوست عزیزم هستم! ولی هنوز یاد اون "پیش پرده" نبودم تا چند سال بعد مادر این دوست رو برای اولین بار ملاقات کردم (روحش شاد باشه!) و شنیدم که میگفت: "مِن اِژِم" (من میگم)! ظاهراً این کلمه مخصوص به یک گویش خاص کردی بود که فقط این مادر توی همه ی اون خانواده به کارش میبرد! کی واقعاً فکرش رو میکرد؟! اگر اون روز در حال پیاده روی با اون همکلاس کسی به من میگفت که تو روزی در جمع اکراد خواهی بود و به طریقی باهاشون تکلم خواهی کرد که اونها حتی تو رو از خودشون بدونند، میگفتم: آقا ما رو دست ننداز!... و این به یقین فقط مثالی کوچک از این پیش پردهای زندگی من بود...
درست سه دهه ی پیش وقتی که در دانشگاههای وطن بسته شد، چاره ای جز این ندیدم که برای ادامه ی تحصیل ترک دیار کنم. اولین زمینه سازی برای این تصمیم یادگیری زبان بود. توی کلاس زبانی که ثبت نام کردم همه جور تیپی پیدا میشد. به طور مشخص تقریباً همه برای یک هدف اومده بودن: یادگیری زبون و بعدش خروج از کشور! اون روزا کمتر کسی میومد آلمانی بخونه فقط برای اینکه علاقه به این زبون داره... یکی از این روزای کلاس بعد از تعطیل شدن با یکی از بچه های همکلاسی با پای پیاده هم مسیر شدم. نه تنها اسم بلکه حتی چهره اش رو هم به خاطر ندارم، یعنی اگر بعد از گذشت این همه سال به یادم میموند معجزه ای میباست در کار میبود! باری، از هر دری صحبت کردیم. با لهجه ی خاصی صحبت میکرد. ازش پرسیدم که اهل کجاست؟ کاشف به عمل اومد که اهل کردستانه. من که علاقه ی زیادی به یادگیری زبان داشتم، فرصت رو مغتنم شمردم و شروع کردم به پرسیدن معنی برخی از واژه ها به کردی. تنها کلمه ای رو که به یادم هست و در ذهنم باقی موند این کلمه بود: "اِژِم" یعنی "میگم"...
این جریان گذشت و من بالاخره با چه مکافاتی از کشور خارج شدم. دیگه نه موضوع زبان کردی توی ذهنم باقی مونده بود ونه اصولاً اکراد... تا با دوستی در اون زمان آشنا شدم (که امروز بعد از گذشت سی سال این دوستی هنوز بر سر جای خودش باقیست). بدون اینکه خودم بفهمم به چه شکل و چطور، یک روز به خودم اومدم و دیدم که در حال کردی صحبت کردن با تمامی قوم و خویشان این دوست عزیزم هستم! ولی هنوز یاد اون "پیش پرده" نبودم تا چند سال بعد مادر این دوست رو برای اولین بار ملاقات کردم (روحش شاد باشه!) و شنیدم که میگفت: "مِن اِژِم" (من میگم)! ظاهراً این کلمه مخصوص به یک گویش خاص کردی بود که فقط این مادر توی همه ی اون خانواده به کارش میبرد! کی واقعاً فکرش رو میکرد؟! اگر اون روز در حال پیاده روی با اون همکلاس کسی به من میگفت که تو روزی در جمع اکراد خواهی بود و به طریقی باهاشون تکلم خواهی کرد که اونها حتی تو رو از خودشون بدونند، میگفتم: آقا ما رو دست ننداز!... و این به یقین فقط مثالی کوچک از این پیش پردهای زندگی من بود...
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
زیباترین سخنان
تقدیم به تو عزیزم! مطمئن باش که این یکی دیگه "کمدی سیاه" نیست :)
En güzel deniz
:زیباترینِ دریاها
Henüz gidilmemiş olandır
هنوز پیموده نشده
En güzel çocuk
زیباترینِ بچه ها:
Henüz büyümedi
هنوز بزرگ نگردیده
En güzel günlerimiz
زیباترینِ روزهایمان :
Henüz yaşamadıklarımız
آنانیست که هنوز تجربه نکرده ایم
آنانیست که هنوز تجربه نکرده ایم
Ve sana söylemek istediğim en güzel söz
:و آنچه به تو گفتن میخواهم ، زیباترین سخنان است
Henüz söylememiş olduğum sözdür
سخنانیست که هنوز به زبان نیاورده ام
Nazim Hikmet
ناظم حکمت
به سراغ من اگر میایید...
امسال زمستون بدی رو پشت سر گذاشتیم و اثراتش انگار هنوز هم که هنوزه باقیه. تازه چند روزیه که هوا یک خرده گرم شده وگرنه تا همین هفته ی گذشته بعضی جاها توی این مملکت هنوز حتی برف هم میومد. تا جشن "میانه تابستان" دو هفته ای بیشتر نمونده...گاهی اوقات آدم از اسم این جشن خنده اش میگیره چون طبق تقویم رسماً تابستون باید در اون تاریخ شروع بشه، ولی خوب این شمالیهای "آفتاب پرست" چون تابستون خیلی کوتاهی دارن، دیگه حق انتخاب بهتری برای اسم یابی نداشتند.
به هر روی رسماً هنوز بهاره و من عاشق بهار... راستش چند سالی هست که یک دوستی بسیار مرموز و اسرارانگیز پیدا کردم، یعنی توی همین فصل بود که با هم آشنا شدیم. همین موقع ها بود که یه روز سرزده به سراغم اومد و با اومدنش ماهها زندگیم رو دگرگون کرد، بعدش هم یه روز راهش رو کشید و بدون خداحافظی رفت. تا مدتها در عجب بودم که این چه اومدن و چه رفتنی بود! بعد از اون گاهگداری دورادور ازم سر و سراغی میگیره، ولی نکته ی جالب اینجاست که هر سال این موقع بهار که میشه دوباره سرزده به سراغم میاد. نمیدونم جریان از چه قراره، یا دلش برام خیلی تنگ میشه و دیگه طاقت نمیاره، یا اینکه فکر میکنه که من خیلی تنهام و دلم شدیداً براش تنگ شده! هر چه که هست اومدنش در این زیباترین فصل سال برام معمایی شده! دلم میخواد این شعر ظریف و زیبا رو از زنده یاد سهراب سپهری تقدیم به این دوست بکنم تا شاید از این به بعد قبل از اومدنش یک خبری بده...:)
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
سهراب سپهری
به هر روی رسماً هنوز بهاره و من عاشق بهار... راستش چند سالی هست که یک دوستی بسیار مرموز و اسرارانگیز پیدا کردم، یعنی توی همین فصل بود که با هم آشنا شدیم. همین موقع ها بود که یه روز سرزده به سراغم اومد و با اومدنش ماهها زندگیم رو دگرگون کرد، بعدش هم یه روز راهش رو کشید و بدون خداحافظی رفت. تا مدتها در عجب بودم که این چه اومدن و چه رفتنی بود! بعد از اون گاهگداری دورادور ازم سر و سراغی میگیره، ولی نکته ی جالب اینجاست که هر سال این موقع بهار که میشه دوباره سرزده به سراغم میاد. نمیدونم جریان از چه قراره، یا دلش برام خیلی تنگ میشه و دیگه طاقت نمیاره، یا اینکه فکر میکنه که من خیلی تنهام و دلم شدیداً براش تنگ شده! هر چه که هست اومدنش در این زیباترین فصل سال برام معمایی شده! دلم میخواد این شعر ظریف و زیبا رو از زنده یاد سهراب سپهری تقدیم به این دوست بکنم تا شاید از این به بعد قبل از اومدنش یک خبری بده...:)
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
سهراب سپهری
۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم
چند هفته ای میشه که دستم به قلم نرفته. حرف برای گفتن خیلی زیاده ولی نمیدونم چرا هر بار که میام بنویسم تا نوک زبونم میاد ولی تو ی مرحله آخر همونجا خشکش میزنه! ولی در انتها خودم هم میدونم که نوشتن برام مفیده و اون مدتی که نمینویسم، احساس رخوت و پژمردگی بهم دست میده...
این روزا خیلی به یاد قدیم قدیما میافتم. الان توی فیسبوک نگاهی انداختم و دیدم دوست دیرینه ام عکسهایی از نزدیک به سه دهه ی پیش گذاشته و خوب دیدن اون عکسا آدم رو بیشتر به دوران خیلی قبل میبره، اون موقعها که درد و غمت شاید فقط درس و مشق بود و بس! مدرسه بیشتر زندگی آدم بود. با دوستای مدرسه زندگی میکردی، معلمها و دبیرها برات خدا بودند. بعضیهاشون وقتی صحبت میکردن برات وحی منزل بود. دبیر ادبیاتی که وقتی حوصله بچه ها سر میرفت بیات ترک و بیات اصفهان و بیات تهران میخوند، دبیر تعلیمات دینی که اینقدر پیر و فرسوده شده بود که نه گوشش میشنید و نه چشمهاش میدید و امتحانهای آخر سالش رو وجبی نمره میداد، دبیر زبان که همیشه لباساش با ساعت و کمربند و کفشش با هم جور بودند و ما در تمام مدت سال هیچ وقت این آدم رو با یک سر و وضع تکراری ندیدیم... واقعاً که چه دورانی بود و آدم جداً گاهی دلش برای اون سالها تنگ میشه، سالهایی پر از شور و زندگی، بدون دغدغه و نگرانی... دریغا که قدر اون روزا رو ندونستیم، به مانند باد گذشتند و امروز فقط با کوله باری از خاطرات شیرین اون دوران، روزگار رو به سر میبریم...
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
خیام
این روزا خیلی به یاد قدیم قدیما میافتم. الان توی فیسبوک نگاهی انداختم و دیدم دوست دیرینه ام عکسهایی از نزدیک به سه دهه ی پیش گذاشته و خوب دیدن اون عکسا آدم رو بیشتر به دوران خیلی قبل میبره، اون موقعها که درد و غمت شاید فقط درس و مشق بود و بس! مدرسه بیشتر زندگی آدم بود. با دوستای مدرسه زندگی میکردی، معلمها و دبیرها برات خدا بودند. بعضیهاشون وقتی صحبت میکردن برات وحی منزل بود. دبیر ادبیاتی که وقتی حوصله بچه ها سر میرفت بیات ترک و بیات اصفهان و بیات تهران میخوند، دبیر تعلیمات دینی که اینقدر پیر و فرسوده شده بود که نه گوشش میشنید و نه چشمهاش میدید و امتحانهای آخر سالش رو وجبی نمره میداد، دبیر زبان که همیشه لباساش با ساعت و کمربند و کفشش با هم جور بودند و ما در تمام مدت سال هیچ وقت این آدم رو با یک سر و وضع تکراری ندیدیم... واقعاً که چه دورانی بود و آدم جداً گاهی دلش برای اون سالها تنگ میشه، سالهایی پر از شور و زندگی، بدون دغدغه و نگرانی... دریغا که قدر اون روزا رو ندونستیم، به مانند باد گذشتند و امروز فقط با کوله باری از خاطرات شیرین اون دوران، روزگار رو به سر میبریم...
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
خیام
۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
بازگشت
دو سالی میشد که منشی دپارتمان رو ندیده بودم. راستش قبلش هم به جز سلام و علیک روزمره سر کار هم زیاد با هم ارتباطی نداشتیم. از اون سیگاریهای قهار بود. اون موقعها که هنوز کشیدن سیگار توی اماکن عمومی و اداره جات قدغن نشده بود، درست مثل شومن دو فر (قطار دودی) تدخین میکرد. ولی درست توی همون دو سالی که من غیبت کبری کرده بودم، قانون منع استعمال دخانیات در محل کار رو گذرونده بودن و نتیجتاً سیگاریون محترم میبایست در تمام فصول سال به بیرون ساختمون میرفتن و هوای تمیز بیرون رو ناپاک میکردن!
جلوی در ساختمون ایستاده بود و مشغول به کشیدن سیگار. منو که دید خیلی خوشحال شد و سلام و علیک گرمی باهام کرد. براش تعریف کردم که با هزار زور و بدبختی دوباره تونستم وضعیتم رو به موقعیت سابقم برگردونم. در کمال تعجبم چیزی رو گفت که هنوز هم گاهی بهش فکر میکنم! گفت: من میدونستم که تو دوباره برمیگردی و این برام مثل روز روشن بود...
دیروز که به این یکی بخشمون نقل مکان میکردم، احساس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود. یادم اومد که شش سال قبل چطور اینجا رو ترک کرده بودم و بعد از حدود یک دهه کار در اینجا و بر خلاف میلم مجبور شده بودم همه چیز رو پشت سرم بذارم... و حالا دوباره بعد از این همه سال و بدون اینکه توی این سالها حتی حدسش رو بتونم بزنم، باز دوباره تونسته بودم برگردم!... و به یاد حرفهای خانم منشی افتادم... واقعاً که زندگی معمایی عجیب و غریبه! هیچکس از آینده و چیزی که در انتظارشه خبر نداره!
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
نوروز پیروز و بهاران خجسته بادا!
نوروز پیروز و بهاران خجسته بادا!
هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمه امید
به جوش آمدهست خون درون رگ گیاه
بهار خجستهفال خرامان رسـد ز راه
به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار میکنند
به آنان که با قلم تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد، نگون و گسسته باد
بهاران خجسته باد
شعر: عبدالله بهزادی
آهنگ: کرامت دانشیان
تنظیم: اسفندیار منفردزاده
هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمه امید
به جوش آمدهست خون درون رگ گیاه
بهار خجستهفال خرامان رسـد ز راه
به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار میکنند
به آنان که با قلم تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد، نگون و گسسته باد
۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه
محبوس
روز اول شروع کلاسها بود. قیافه های همه برام تقریباً آشنا بود، آخه همه اشون رو توی امتحانهای ورودی دیده بودم. کشور قطبیی که ما بهش کوچ کرده بودیم، تازه به فکرش رسیده بود که از نیروهای تحصیلکرده ی مهاجر استفاده کنه، به همین خاطر یک سری دوره و کلاس و از این داستانها گذاشته بود تا از این طریق خارجیهای بالای دیپلم رو مثلاً "تعلیم" بده و بعد با هزار زور و کلک وارد بازار کارشون کنه! خلاصه ما هم به طریقی توی این کلاسها بُر خورده بودیم، با اینکه هنوز درسه تموم نشده بود و خلاصه ی کلام "آکادمیک" به حساب نمیومدیم!
وقتی روز اول اسمها رو خوندن، متوجه شدیم که یکی دیگه هم باید باشه که موفق شده از هفت خوان رستم رد بشه و خودش رو توی این دوره ها جا بکنه. ولی انگار به دلایلی که بعدها فهمیدم، نتونسته بود از ابتدای کلاسها حضور داشته باشه... چند هفته ای گذشت و یک روز صبح که مثل هر روز به مکان تشکیل کلاسها یعنی دانشگاه اون شهر رفتم، چهره ی جدیدی رو دیدم. جلو اومد و باهام سلام و علیک کرد. فهمیدم که همون همکلاس تا به حال غایب ماست. گرمای خاصی توی صداش و لحن حرف زدنش بود که آدم رو ناخوآگاه به خودش جلب میکرد. تا کلاس شروع بشه کلی حرف زدیم و از وطن گفتیم. احساس خیلی عجیبی داشتم، انگار که سالیان سال بود که میشناختمش و نزدیکی عجیبی رو باهاش احساس میکردم. وقتی ازم پرسید که کدوم دانشگاه درس خوندی و من بهش جواب دادم، کاشف به عمل اومد که اون هم توی همون دانشگاه بوده... با این فرق که من به دلایلی مجبور شده بودم که بگم در اون دانشگاه تحصیل کردم و اون واقعاً فارغ التحصیل اونجا بود... بهم گفت: "اونجا ندیدمت!" و من عرق شرم روی قلبم نشست...
تمام اون ساعت اول کلاس رو داشتم به این مسئله فکر میکردم. وقتی زنگ تفریح شد، به سراغش رفتم و به گوشه ای کشیدمش. سفره ی دلم رو باز کردم و کل واقعیت رو براش تعریف کردم. با نگاه مهربونش بهم گفت: نمیخواد بگی! اصلا" خودت رو مجاب نکن... ولی من یک چیزی درونم میگفت که این آدم با خیلیها فرق میکنه...
امروز دو دهه و اندی از اون ماجرا گذشته و زندگی هر دو ما پستی و بلندی زیاد داشته. نمیدونم چرا احساس کردم که باید راجع به این دوست بنویسم! شاید برای اینکه زندگی اون طفلک سالهاست که فقط پستی داشته و در زندانی محبوسه که برای هیچکس به جز خودش مرئی نیست! شاید هم به خاطر اینه که همیشه به یادش هستم و خیلی وقتا دلم براش تنگ میشه، برای حضورش برای دوستیش... آرزو میکردم که ای کاش روزگار اینچنین نامرد و ناجوانمرد نبود و انسانی به این نازنینی رو اینچنین در بند نمیکشید... شاید هم...
۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه
وداع یاران
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
ای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران
چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران
سعدی
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت، چشم گناه کارانای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران
چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران
سعدی
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
بازآ بازآ
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
ابو سعید ابوالخیر
این شعر رو امروز دوستی برام نوشته بود، از موقعی که خوندمش همش توی ذهنمه! تخطئه کردن دیگران چقدر راحته جداً! به سادگی میشه کلاه قضاوت رو به سر گذاشت و در مورد همه حکم صادر کرد، ولی آیا اگر آدم خودش توی شرایط مشابه قرار بگیره، چطور رفتار میکنه؟! تازه بر فرض که "کامل" بودی و هرگز توی زندگی مرتکب خطا نشدی! آیا همه یک جور هستند؟ آیا همه ی آدما به یک اندازه قوی هستند؟
۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه
بهار دلنشین
بنان - بهار دلنشین
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبهء ویران من
تا بهار زندگی، آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل، آمد بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتشنشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین، نشان سوز نهان
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبهء ویران من
بازآ ببین در حیرتم، بشکن سکوت خلوتم
چون لالهء صحرا ببین، در چهره داغ حسرتم
ای روی تو آئینهام، عشقت غم دیرینهام
بازآ چو گل در این بهار، سر را بنه بر سینهام
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
بادبادک ران
مدتهاست از بس که دلم میخواد زبون مادری رو حفظش کنم و نذارم گذر ایام و دوری از اون آب خاک خدشه ای بهش وارد کنه، دلم نمیاد به زبونای دیگه کتابی رو شروع کنم. چند وقتیه ولی همه ی کتابای موجود قابل خوندن توی خونه ته کشیده و سرمای دل انگیز از یک طرف و تنبلی روح انگیز از طرف دیگه باعث شده که نتونم برم یک سری به کتابخونه ی شهر بزنم. کتاب بادبادک ران خالد حسینی رو به زبون اجنبی های شمالی چند وقت پیش توی خونه پیدا کردم و شروع به خوندنش کردم. شبا چند صفحه ای قبل از خواب میخوندم ولی یک طورهایی انگار پیش نمیرفت. هفته ی پیش وقتی داشتم بار و بنه ی سفر رو جمع میکردم، این کتاب رو برداشتم. با خودم گفتم، این بهترین موقعیته تا وقتای مرده رو توی راه زنده کنم!
غریب آشنا میگفت: "وقتی من این کتاب رو شروع کردم، سه روز نتونستم زمنینش بذارم تا بالاخره تمومش کردم" ... هر چی بیشتر توی کتاب جلو میرفتم، بیشتر متوجه منظور حرف غریب آشنا میشدم و به این فکر میکردم که چقدر مردم اون کشور بخت برگشته هستند. من همیشه این فکر رو در مورد وطن میکردم ولی دیدم در مقایسه با افغانها اونها جداً پادشاهند...
نمیدونم چرا موقع خوندن داستان همش یاد خاطرات گذشته ام توی اون مدت کوتاهی که توی وطن بودم و کار میکردم، می افتادم. توی کارخونه ای خارج شهر کار میکردم که سرایدارش افغانی بود. بنده ی خدا با چند سر عائله توی یک وجب اتاق زندگی میکرد. به عادت همیشه با اینکه راه دور بود، اول صبح قبل از همه سر کار بودم. به محض ورود میرفتم و بساط چایی رو علم میکردم. میومد و با اون لهجه ی شیرینش میگفت: آقای ... آخه شما چرا این کار رو میکنید؟! این وظیفه ی منه... میگفتم: مگه فرقی داره؟ مهم اینجاست که چای به راه باشه. بقیه همکارها همه مرتب سر به سرش میذاشتن و همش تحقیرش میکردن! و من شرمم میومد از رفتار هموطنام و به یاد احساسات خودم در غربت میفتادم... به من میگفت: آقا، شما با همه ی اینجایی ها فرق دارین، خدا عمرتون بده...
۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه
سگها و گرگها
سرمای امسال واقعاً بی سابقه است. اینجا میگن سرمای ماه گذشته توی صد و هشتاد سال گذشته بی سابقه بوده! سالهای پیش شاید چند باری برف میومد ولی هیچوقت مدتی طولانی روی زمین نمیموند. الان چندین هفته است که ما آسفالت خیابونها رو دیگه نمیبینیم و تا جاییکه چشم کار میکنه، برف و یخه... نمیدونم چرا هر وقت هوا اینقدر سرد میشه ناخودآگاه یاد دوران دانشجویی و کار روزنامه فروشی توی خیابونا میفتم. اون موقعها البته جوونتر و قویتر بودیم و به قول معروف "ککمون رو هم نمیگزید"ولی توی سرمای بیست درجه زیر صفر از خونه بیرون اومدن، سوار دوچرخه شدن، کیلومترها رکاب زدن و بعد سه چهار ساعت یکجا سر یک چهارراه ایستادن حتی جوون و جاهل رو هم توی همون نیم ساعت اول از زندگی بیزار میکرد! اون وقتها همه چیز زندگی و به خصوص آینده آدم نامعلوم بود. پیش خودم فکر میکردم که میشه یک روزی برسه که آدم دیگه مجبور نباشه توی سرمای اینچنینی و زیر سقف آسمون کار کنه... این روزا که گاهی پیاده از سر کار میرم خونه، توی راه به کسایی برخورد میکنم که توی این باد و بوران و یخبندون سوار بر دوچرخه هاشون هستند و با تمام وجودشون دارند رکاب میزنن. دلم میخواد سرشون داد بزنم که بابا مگه به سرتون زده که جون خودتون و امنیت بقیه رو به خطر میندازین و توی این هوا دوچرخه سواری میکنین؟! ولی بعد از خودم خجالت میکشم و میگم: عموناصر، تو از کجا میدونی که اونا مثل اون زمونای تو مجبور به این کار نیستند؟
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش اید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد
این شعر رو تقدیم به همه اونایی میکنم که چاره ای به جز کار و تحمل در این سرمای ناجوونمردانه رو ندارن...
سگها و گرگها
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش اید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد
اخوان ثالث
۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه
دوستان قدیمی
چقدر احساس ما آدما توی برهه های مختلف زندگی میتونن گوناگون باشن! هر کسی به فراخور سن و سالش و بسته به روحیاتش یک تعدادی دوست و آشنا وارد زندگیش میشن، یا میمونن و یا اینکه بعد از مدتی همونجور که اومدن به همون شکل هم میرن. من هم از اونجاییکه از این قاعده مستثنی نیستم بالاخره با انسانهایی توی این چند صباح عمرم به طریقی آشنا شدم، حالا دوست بودن، آشنا و یا حتی فامیل، در اصل فرقی نمیکنه... راستش رو بخوایید بدون اینکه دلیلش رو بدونم مدتیه که شدیداًٌ به یاد همگی این کسایی که ازشون صحبت کردم میفتم! نمیتونم بگم که توی این سالها اصلاً بهشون فکر نمیکردم، ولی الان یک احساس کاملاً متفاوتیه... شاید تا به حال فقط منفعل بودم و تلاشی در جهت سراغگیری ازشون نمیکردم ولی حالا میگردم و تک تکشون رو پیدا میکنم!
ولی در مورد بعضی ها زمان زیادی گذشته، بعضی ها شاید کاملاً فراموشت کرده باشن، بعضی ها شاید حتی از دستت دلخور باشن و پیش خودشون و یا شاید هم به صراحت بگن که: "بی معرفت تا حالا کجا بودی پس؟! چی شد که حالا به یاد ما افتادی؟!" بعضی ها هم شاید اصلاً حتی جوابی به سلامت ندن و به قولی تحویلت نگیرن... با خودم میگم: اشکالی نداره، عموناصر! تو کار خودت رو بکن! تو سراغ از دوستای قدیمی بگیر و صله ی ارحام کن! حتی اگر هم تحویلت نگرفتن، مانعی نداره، چون تو چه میدونی که توی این مدت که تو در باتلاق زندگی خودت داشتی دست و پا میزدی، اونها به چه حال و روزی بودن و از همه مهم تر الان تحت چه شرایطی هستند! به قول دوست خوبم: قلبت رو اینقدر بزرگ کن که همه ی آدمهای دنیا توش جا بگیرن...
اشتراک در:
پستها (Atom)