امسال زمستون بدی رو پشت سر گذاشتیم و اثراتش انگار هنوز هم که هنوزه باقیه. تازه چند روزیه که هوا یک خرده گرم شده وگرنه تا همین هفته ی گذشته بعضی جاها توی این مملکت هنوز حتی برف هم میومد. تا جشن "میانه تابستان" دو هفته ای بیشتر نمونده...گاهی اوقات آدم از اسم این جشن خنده اش میگیره چون طبق تقویم رسماً تابستون باید در اون تاریخ شروع بشه، ولی خوب این شمالیهای "آفتاب پرست" چون تابستون خیلی کوتاهی دارن، دیگه حق انتخاب بهتری برای اسم یابی نداشتند.
به هر روی رسماً هنوز بهاره و من عاشق بهار... راستش چند سالی هست که یک دوستی بسیار مرموز و اسرارانگیز پیدا کردم، یعنی توی همین فصل بود که با هم آشنا شدیم. همین موقع ها بود که یه روز سرزده به سراغم اومد و با اومدنش ماهها زندگیم رو دگرگون کرد، بعدش هم یه روز راهش رو کشید و بدون خداحافظی رفت. تا مدتها در عجب بودم که این چه اومدن و چه رفتنی بود! بعد از اون گاهگداری دورادور ازم سر و سراغی میگیره، ولی نکته ی جالب اینجاست که هر سال این موقع بهار که میشه دوباره سرزده به سراغم میاد. نمیدونم جریان از چه قراره، یا دلش برام خیلی تنگ میشه و دیگه طاقت نمیاره، یا اینکه فکر میکنه که من خیلی تنهام و دلم شدیداً براش تنگ شده! هر چه که هست اومدنش در این زیباترین فصل سال برام معمایی شده! دلم میخواد این شعر ظریف و زیبا رو از زنده یاد سهراب سپهری تقدیم به این دوست بکنم تا شاید از این به بعد قبل از اومدنش یک خبری بده...:)
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
سهراب سپهری
به هر روی رسماً هنوز بهاره و من عاشق بهار... راستش چند سالی هست که یک دوستی بسیار مرموز و اسرارانگیز پیدا کردم، یعنی توی همین فصل بود که با هم آشنا شدیم. همین موقع ها بود که یه روز سرزده به سراغم اومد و با اومدنش ماهها زندگیم رو دگرگون کرد، بعدش هم یه روز راهش رو کشید و بدون خداحافظی رفت. تا مدتها در عجب بودم که این چه اومدن و چه رفتنی بود! بعد از اون گاهگداری دورادور ازم سر و سراغی میگیره، ولی نکته ی جالب اینجاست که هر سال این موقع بهار که میشه دوباره سرزده به سراغم میاد. نمیدونم جریان از چه قراره، یا دلش برام خیلی تنگ میشه و دیگه طاقت نمیاره، یا اینکه فکر میکنه که من خیلی تنهام و دلم شدیداً براش تنگ شده! هر چه که هست اومدنش در این زیباترین فصل سال برام معمایی شده! دلم میخواد این شعر ظریف و زیبا رو از زنده یاد سهراب سپهری تقدیم به این دوست بکنم تا شاید از این به بعد قبل از اومدنش یک خبری بده...:)
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
سهراب سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر