۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 18. بازگشت به شهر خاطره ها

توی وطن که بودیم اکثر دوران دبیرستان رو سه تایی با هم درس میخوندیم، من و کاف ومیم. ولی رفت و آمدم با کاف به واسطۀ اینکه خونه هامون به هم نزدیکتر بود، خیلی بیشتر بود. خیلی وقتا حتی شبها هم خونۀ ما میموند و تا دیروقت مینشستیم و تلویزیون تماشا میکردیم، به خصوص درست سال قبل از انقلاب که شبا حکومت نظامی بود و نمیشد از خونه زد بیرون...
با پدر کاف جورمون خیلی جور بود. آدمی بود خیلی بذله گو، شوخ و در عین حال هم خیلی شیطون. قد بلندی داشت و قیافتاً به راک هودسن مرحوم خیلی شباهت داشت. بندۀ خدا مادرش همیشه حواسش بهش بود که شیطنت نکنه. مادرش یکبار که داشت درد دل میکرد برامون، گفت: "گاهی که میگه اضافه کاری میکنه، من صد بار باید به سر کارش زنگ بزنم تا مطمئن بشم اونجاست." ولی این آقای شیطون فکر کنم درهر حال شیطنتهای خودش رو به طریقی انجام میداد. هیچ وقت یادم نمیره این جریان رو که یک روز قرار بود ما رو به مدرسه برسونه و وسطهای راه دو تا خانوم به عنوان مسافر دست تکون دادن که سوار شن. توی اون دوران قبل از انقلاب با اینکه چادری بودن ولی یکیشون چنان قر و غمزه ای میومد که هنوز تمام حرکاتش توی ذهنم باقی مونده. خلاصۀ مطلب نشون به همون نشون که پدر کاف بعد از چند دقیقه ای روندن کناری زد و ما رو پیاده کرد! گفت از اینجا به بعدش رو خودتون پیاده برین :) موقع خداحافظی هم یواشکی در گوش کاف گفت: ببین، یک وقت حرفی به مامانت نمیزنی ها... بله، دوران غریبی بود اون موقعها و الان شاید به مراتب غریب تر!
همین پدر کاف، موقعی که ما میخواستیم خارج شیم، به من میگفت: بیخودی خودت رو علاف این "عشقت" نکن! وقتی اونجا رفتی و اون حوریان بهشتی رو دیدی، دیگه همه چیز از یادت خواهد رفت! نمیدونم، شاید هم حرفش زیاد بی ربط نبود و در مورد خیلی از آدما این مصداق داشت، چون اون مَثَل از "دل نرود هر آنچه از دیده برفت" عملاً بیشتر وقتها درست برعکسه... اما من هنوز بعد از گذشت بیشتر از هفت هشت ماه احساسم تغییری نکرده بود و مرتب دلتنگش بودم. همۀ دلخوشیم به نامه هایی بود که میرفت و میومد، و اون  موقعها هم هر نامه ای که میفرستادم تا به دست اون برسه و بعد جوابی ازش بیاد کمِ کم دو سه هفته ای طول میکشید!
اومدن دوست دیرین اون تابستون و تصمیمش برای موندن خیلی خوشحالم کرد. همدیگر رو خوب درک میکردیم و همیشه حرف برای گفتن و بحث کردن در مورد موضوعی داشتیم. منهای زبان ترکی که مرتب سعی میکردم هر چه بیشتر ازش یاد بگیرم، مخزن اطلاعات بود و خیلی چیزا میشد ازش یاد گرفت... آشنای ما که مرتب به ما سر میزد در همون برخورد اول از دوست دیرین خوشش اومد و البته این خوش اومدن کاملاً متقابل بود.  آشنای ما چون اصلاً آذری بود بنابرین زبون مشترک، خودش بهترین عامل ارتباطی بینشون شد.
اون تابستون پسر عمۀ این آشنای ما که در کشور همسایه دانشجو بود به دیدارش اومد. پسر خیلی خوب و خاکیی به نظر میومد. یک کمی توی حال و هوای خودش بود که بعداً متوجه شدیم که با دوست دخترش مشکل پیدا کرده بوده و علت این مسافرت هم در واقع همین بوده. در مجموع یک جمعی تشکیل شد توی اون روزای گرم تابستونی که نهایت استفاده از تعطیلات برده بشه. توی اون مدت از وقتی وارد اون کشور شده بودیم، همه اش درگیر درس خوندن و یادگیری زبون بودیم و فرصت گشتن رو پیدا نکرده بودیم. بهترین فرصت بود که پایتخت روکه کلی جا برای دیدن داشت، بگردیم. آشنای ما که خودش سالها بود توی اون شهر زندگی میکرد، همۀ جاهای دیدنی رو  درست و حسابی میشناخت... و در طی همون روزا دوست دیرین برای کاری باید یک سر به شهری قبلی میزد و  پسر عمه  اینقدر با دوست دیرین جورشون جور شده بود که به اتفاق با هم برای یکی دو روزی به اون شهر رفتن...
 خوشی من اما زمانش کوتاه بود! اواخر تابستون با دوست دیرین به دانشگاهش رفتیم. و این دفعۀ همه چیز صد و هشتاد درجه تغییر فاز داده بود. زدن زیر قول خودشون و همۀ حرفهاشون رو در مورد پذیرش پس گرفتن! یک آقایی دفعۀ قبل هم که به اونجا رفته بودیم، ساز مخالف میزد! فکر میکنم که معاون اون پرفسور مسئول بود. و توی اون مدت کار خودش رو کرده بود دیگه و موفق شده بود نظر پرفسور رو عوض بکنه... نتیجه این شد که دوست دیرین دست از پا درازتر مجبور شد دوبار برگرده و به شهر قبلی بره! هردومون خیلی ناراحت شدیم از این جریان، اون به خاطر اینکه دلش نمیخواست دوباره پیش برادرش برگرده و من به خاطر اینکه حالا داشتم تنها میموندم چون کاف هم توی خوابگاه جایی پیدا کرده بود و داشت میرفت... علی مونده بود و حوضش!
تابستون بالاخره به انتهای خودش رسید. دیگه وقت درس و مشق شده بود، برای اولین بار حاضر شدن سر کلاسهای درس دانشگاه اون هم توی یک کشور دیگه و به یک زبون دیگه! همه چیز نامأنوس بود و غریبه، محیط، دانشجوها، استادا. ترمای اول معمولاً دروس پایه تدریس میشن و این دورس بین اکثر رشته ها مشترک هستن، و این جریان باعث میشه که تعداد دانشجوها سر هر کلاس خیلی زیاد باشه. سر کلاس ریاضی گاهی تعداد اونقدر بالا بود که جا برای نشستن پیدا نمیشد و بعضیها حتی مجبور میشدن تمام کلاس رو بایستن. یادمه دانشجویی بود قد بلند که همراه خودش همیشه یکی از این صندلیهای تاشو کوچیک میاورد.
درسا خیلی برامون سخت بودن. زبان عامل اصلیش بود. عمدتاً با کاف مینشستیم و یکی توی سر خودمون میزدیم و یکی توی سر کتابا. خوندن یک صفحه از درس مکانیک ساعتها طول میکشید. تعداد کلماتی که نمیدونستیم اونقدر زیاد بودن که گاهی سرگیجه میگرفتیم و مثل این دیونه ها دور خودمون میچرخیدیم. ولی به هر شکلی که بود پیش میرفت دیگه...
رشتۀ ما  گرایشی داشت که اون سالها هنوز زیاد معروف نشده بود و تازه داشت شناخته میشد. دانشگاه پایتخت که ما درش مشغول به تحصیل بودیم، این گرایش رو نداشت و توی کل اون کشور تنها توی همون شهر قبلی، یعنی جایی که ما روزای اول واردش شده بودیم، ارائه میشد. علاقه ام به این گرایش به خاطر اینکه بوی پزشکی رو میداد از یک طرف و بودن دوست دیرین در اون شهر از طرف دیگه، من رو به این فکر واداشته بود که خودم رو به اونجا منتقل کنم. قبلش که به هر دری زده بودیم بهمون پذیرش ندادن، ولی حالا این شانس وجود داشت که من بعد از خوندن یک ترم تقاضا بدم و شاید از این راه من رو بپذیرن. اگر میشد که خیلی عالی میشد! به هر شکل که بود باید اون ترم رو توی اون دانشگاه سر میکردم و با تنهایی هم بالاخره باید یک جورایی کنار میومدم! البته میم توی خونۀ بغلی با همون همسایه بودن و کاف هم رو هم مرتب میدیدم، یعنی به اون شکل هم تنها نبودم...
در طول ترم چندین بار به شهر قبلیه سفر کردم، هم برای اینکه توی دانشگاه تقاضای انتقالی بدم و هم دیدار با دوست دیرین. و سرانجام با انتقالم موافقت شد. دیگه تکلیفم مشخص شده بود و میدونستم که ترم آینده رو قراره به اون شهر نقل مکان کنم. سؤالی که این وسط پیش میومد این بود که خونه رو باید چیکار میکردم؟! باید اونوقت دنبال مشتری میگشتم و این خودش مستلزم وقت بود... ولی اهمیتی نداشت این جریان و مهم این بود که دست سرنوشت یا شاید هم دست خودم، داشت من رو دوباره برمیگردوند به شهری که انگار خاکش من رو گرفته بود، شهری که حتی امروز بعد از گذر این همه سال، همیشه به من یک احساس خاصی میده و برام همیشه شهر خاطره ها باقی خواهد موند!

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

دگر بار: 20. دوست شیر یا دوست روباه؟

روزای آخر مسافرت به وطن هم اتفاق خاصی دیگه نیفتاد و خلاصه همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. وقتی که برگشتیم حس من این بود که این سفر توی رابطۀ ما خیلی تأثیر گذاشته بود یعنی به عبارت بهتر بیشتر از طرف اون. اون شک و شبهه ای که باعث یک سری ایرادگیریها شده بود دیگه انگاری از بین رفته بودن و خودی نشون نمیدادن، دیگه "عموناصر ساکت نبود" و این جور که جوانب امر نشون میداد به "حرف اومده بود"! این رو کاملاً میشد توی رفتاراش مشاهده کرد ولی اون چیزی که به طور ناگهانی حتی اطرافیان رو هم به حیرت انداخت این بود که از وقتی که برگشتیم دیگه شبا رو نرفت خونۀ مامانش اینا بخوابه! اولین کسی که به این جریان عکس العمل نشون داد پدرش بود! خنده ام گرفت از این جریان! ما ها به هر صورت دیگه یک سن و سالی ازمون گذشته  بود و بچه های نوجوون نبودیم که پدرا بخوان برای ما ادای آدمای "با غیرت شرقی" رو دربیارن :)
اولین شبی که دیگه برای خواب  به خونۀ اونا نرفت، روز بعدش پدرش که من رو دید با یک حالتی که مثلاً رگهای گردن هم بیرون زده باشن، بهم گفت: "دیگه بچه ها یک کارهایی میکنن و از بزرگترها هم اجازه نمیگیرن!" الان که دارم اینا رو مینویسم اون حرف و اون صحنه برام مضحک  به نظر میاد تا چه برسه به اون موقع :) اون لحظه من تنها جوابم یک لبخند بود و سر تکون دادنی! ولی خودمونیم، جداً یکی نیست به این آدمایی که سرشون رو مثل کبک توی برف کردن بگه که: آخه، آدم حسابی تو این همه ساله داری توی این کشور مثلاً زندگی میکنی، یعنی هیچی از اینجا توی این مدت یاد نگرفتی؟!... ولی خوب این صحبتها رو الان من به آسونی میکنم چون از صحنۀ حوادث دور شدم. اون موقعها تنها به این جریان فکر میکردم که باید همۀ این حرفها و رفتارهای عجیب و غریب رو نادیده پنداشت و از روشون رد شد، فکر میکردم که اگر اهمیت ندی به خودی خود و رفته رفته کمرنگ میشن و به زندگی ما کاری ندارن... و چه خیالات خامی که در سر نداشتم! مسلماً وقتی آدم وارد رابطه ای تازه میشه همیشه باید در نظر داشته باشه که طرف مقابل پیش زمینه اش چی بوده، چه روابطی قبلاً داشته، تحت چه تربیتی بزرگ شده! همۀ آدما رابطه اشون با خانواده اشون به یک شکل نیست، بعضی روابطی نزدیکتر دارن و بیشتر با خانواده رفت وآمد میکنن، بعضی ها هم کمتر! توی این جریان به طور قطع بین آقایون و خانمها عموماً فرقی اساسی وجود داره و در اینکه کلاً خانمها به خانواده همیشه وابسته تر هستن هم قابل انکار نیست! ولی این خانواده از این نظر جداً شاهکاری بی نظیر بودن! وابستگی بچه ها اینقدر غیرعادی بود که حتی خودشون هم به این جریان اعتراف میکردن که "ما با بقیه فرق داریم!" که البته این رو بهش میبالیدن و همه جا با افتخار و کبر ازش صحبت میکردن! ... و من همۀ اینا رو هر روز که میگذشت بیشتر میدیدم ولی با خودم فکر میکردم: "باید آدما رو همونجور که هستن پذیرفتشون!"... و بعضی چیزا رو توی زندگی نباید پذیرفت چون پذیرفتنش درست مثل این میمونه که توی خونه ای زندگی کنی که بدونی پایه هاش از اساس کجن و مصالح پوسیده ای توی ساختش استفاده کردن، و دیر یا زود یک روزی روی سرت خراب میشه... بله، دیر و زود داره ولی...
حالا که دیگه واضح و آشکارا با هم زندگی میکردیم، صحبت از ازدواج بود همه اش... و حلقه و انگشتر در وطن خریداری شده،  به همه نشون داده میشد. معنیش این بود که نگاه کنین و یک وقت فکر بد به ذهنتون خطور نکنه ها، اینا به زودی میخوان با هم ازدواج کنن و به همین دلیل هم دیگه دارن با هم توی یک خونه زندگی میکنن... و البته نشون دادن اندازۀ سنگهای انگشتر و حلقه که دیگه جای خود داشت! نمیدونم این ایده یک دفعه از کجا پدیدار شد که دسته جمعی برای کریستمس به مسافرت بریم و همونجا داستان ازدواج رو هم به اتفاق خانواده "حل" بکنیم. وقتی این رو برای دوست مجازی و خواهرش مطرح کرد، این ایده شدیداً مورد مخالفت اونا قرار گرفت! گفتن: آخه این چه معنی داره که دو نفر بخوان ازدواج کنن، اونوقت این کار رو توی مسافرت انجام بدن و اونم با حضور خانواده! و خلاصه این ایده خوشبختانه با "وتو" دوست مجازی در همون نطفه خفه شد! خوانندۀ باهوش شاید الان پیش خودش این تصور رو بکنه که عموناصر شاید داره با استفاده از کلمۀ وتو یک کمی زیاده روی میکنه و شاید کمی هم اغراق! اما بهتون قول میدم که حتی ذره ای اغراق نمیکنم و این عین واقعیت محضه! شما دقیقاً میتونین سازمان ملل رو پیش خودتون مجسم کنین که ظاهراً همۀ ممالک دنیا درش شرکت دارن و توی تمامی تصمیمگیریهاش سهیمن... و اونوقت در نظر بگیرین که در واقع اینطور نیست چون یک چند تا کشوری بدون اینکه کسی این وسط اعتراضی بکنه، حق وتو دارن و میتونن هر کجا و هر هر لحظه که بخوان، گلاب به روتون، لگنی به تمام  تصمیم گیریهای باقی کشورهای دنیا بگیرن! و حالا تصور کنین که یک نفر بدون اینکه خودش هم متوجه باشه، چنین حق وتویی رو به چند نفر از دور و بریهاش داده باشه که هر ثانیه که اراده کنن توی همۀ زندگیش براش به طریقی تصمیم بگیرن... اونوقت توی همون نصویرتون باز تصور کنین غریب آشنا رو و دارندگان حق وتو مادام العمر توی زندگیش رو: مادرش و دوست مجازی! اگر بدون موافقت و اجازۀ اونا نبود ما هرگز توی اون رابطه نبودیم که این رو من  اون موقع به عنوان نکته ای مثبت میدیدم، یعنی پیش خودم فکر میکردم که چقدر خوبه که من چنین رابطۀ دوستیی با دوست مجازی دارم، کسی که اونچنان هوای من رو داره، درست مثل یک خواهر که هوای برادرش رو داره و این برام جداً همیشه قوت قلبی بود. پیش خودم اینجور تصور میکردم که هر اتفاقی هم که توی زندگی ما بیفته من همیشه روی دوستی و حمایتش میتونم حساب کنم. فکر  میکردم اگر گاهی هم غریب آشنا بخواد بدقلقی دربیاره و از در بی منطقی وارد بشه، حداقل میدونم که یکی هست که بتونه باهاش صحبت کنه و حتی اگه لازم باشه سر عقلش بیاره... زیاد بیراه فکر نمیکردم چون تمام شواهد دال بر این افکار من بودن، منتها فقط یک نکته رو به طور کامل من از دست داده بودم! هیچوقت از خودم این سؤال رو نکردم که اون یعنی دوست مجازی، از روز اول دوست "شیره" بود یا دوست "روباهه"!... متأسفانه بعضی از آدما انگار ساده لوح توی زندگیشون به دنیا میان و باید اعتراف کنم که خیلی وقتا فکر میکنم که من هم باید یکی از اونا باشم. اعترافیه بس تلخ، ولی آدم باید این جسارت رو همیشه توی زندگی داشته باشه و به "جرم خودش معترف باشه!".... و عموناصر به جرم خود معترف!
  

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

داستان مهاجرت 25

ماهها سر خودم رو کلاه گذاشته بودم و چشمهام رو بسته بودم. حالا با واقعیتی رو در رو ایستاده بودم و باور کردنش برام امکان ناپذیر بود ولی دیگه انکارش نمیشد کرد! باید صبر میکردم تا به خونه بیاد تا نامه ها رو بهش نشون بدم و ازش توضیح بخوام! اما چه توضیحی داشت بده؟! دیگه چی میخواست بگه؟ اصلاً چی میشد گفت؟...
و دیری نگذشت که پیداش شد. فیلم بازی کردن و عادی بودن برام غیر ممکن بود. هرگز توی وانمود کردن آدم موفقی نبودم و نیستم... از حالت من خودش هم متوجه شد که یک اتفاقی افتاده. نامه ها رو  سر جاشون گذاشته بودم. به سراغ کمد رفتم و جلوی چشماش دوباره بیرون کشیدمشون... انکار نکرد! باید میفهمیدم و سر از همۀ ماجرا درمیاوردم! نمیدونم شاید این هم یک جور خود آزاری باشه که توی ما آدما توی یک همچین شرایطی وجود داره، یعنی چرا باید همه چیز رو بدونیم و از جزئیات باخبر بشیم؟ آیا بعضی وقتا توی زندگی ندونستن بعضی چیزا به نفع آدم نیست؟! نمیدونم...
تمام شک و شبهه های من درست بود: همون شبی آخر توی کمپ که به کنسرت ویگن رفته بود با طرف اونجا آشنا شده بود. پسره خودش توی  همون کمپ ما بود یا توی کمپی در شهری همون دور و برا. چیزی رو گفت که من داشتم شاخ درمیاوردم:  همه توی کمپ فکر میکردن که ما خواهر و برادر هستیم، یعنی در واقع یکی از مترجمهای کمپ این خبر رو پخش کرده بود! البته واقعیت رو بگم که این رو اون روز اون میگفت و بعدها هم همه اش روی این مسئله تأکید داشت اما من دیگه بعد از این همه سال اینقدر دروغ شنیدم که همۀ حرفهاش برام زیر سؤاله! به هر روی اونچه که مسلمه پسره با این ایده پا جلو گذاشته بوده که فکر میکرده ما زن و شوهر نیستیم و در اصل پسرمون هم پسر منه که اون به عنوان عمه داره ازش مراقبت میکنه! شما تصورش رو بکنین که چه دنیای پست و رزلیه که توش داریم زندگی میکنیم و آدما تا چه درجه میتونن نزول کنن!
همۀ این حرفا رو که زد آخرش هم اضافه کرد که هنوز هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده! عجب؟! یعنی اینکه خیانت فقط رابطۀ فیزیکیه؟! اصلاً حال خودم رو دیگه نمیدونستم! حرفهاش رو میشنیدم . هر کدوم از کلماتش درست به مانند خاری انگار به قلبم مینشست! چکار باید میکردم؟ امروز بعد از گذشت این همه سال جواب دادن به این سؤال برام مثل آب خوردنه و به هیچ وجه نیازی به فکر کردن نداره، ولی توی اون دوران، توی دوران ساده لوحی هیچ چیزی واضح نبود. تمام دنیام رو، رو سرم خراب کرده بود، دنیای من از موقعی که خودم رو شناخته بودم، اون بود... چقدر هالو بودم که دنیای خودم رو محدود به کسی کرده بودم که حتی برای لحظه ای ارزشش رو نداشت، و مار در آستین خودم پرورونده بودم... و حالا این مار خوش خط و خال داشت دوباره از حیله های خودش استفاده میکرد... گفت: باید تمومش کنم این جریان رو! یعنی داشت یک جوری وانمود میکرد که انگار از کرده اش پشیمونه... و نبود! و ادامه داد: نمیتونم واقعیت رو بهش بگم، اینکه من و تو زن و شوهر هستیم چون این خوردش میکنه و در انتها اون هیچ گناهی نداره و اون هم این وسط قربانی شده! حرفهاش رو با اینکه امروز به هر بچه ای که داره توی خیابون راه میره جلوش رو بگیری و براش بازگو کنی، بهت میخنده، باور کردم! چراش زیاد سخت نیست چون نمیخواستم زندگیم از هم پاشیده بشه، چون پسری داشتم که اون موقع فکر میکردم هم به پدر هم به مادر بالای سرش نیاز داره، ولی واقعیت تلخ چیز دیگه ای بود و اون اینکه بیشتر از اونی که لیاقتش رو داشت، دوستش داشتم!
دیگه بعد از اون روز همه چیز تغییر کرده بود! دیگه وقتی تلفن زنگ میزد انگار کارد توی قلب من فرو میکردن ولی چاره ای نبود و چیزی بود که خودم قبول کرده بودم: گفت که پای تلفن نمیتونه بهش بگه چون میترسه که بلایی سر خودش بیاره! ته دلم فکر کردم که به درک که بلایی به سر خودش میاره ولی بعد از دست خودم ناراحت شدم. با خودم گفتم: عموناصر، این تو نیستی! قرار شد که چند روز دیگه به شهر محل سکونت طرف بره و اونجا رو در رو همه چیز رو براش بگه و بدین شکل به این رابطه خاتمه بده... کاش همه چیز به این آسونیها بود و کاش میشد به همین راحتی یک خط بطلان روی همه چیز کشید!
رفت و قرار بود حداکثر روز بعد برگرده! اون موقعها تلفن همراهی در کار بود و تنها وسیلۀ ارتباطی تلفن شهری، ولی من هیچ شماره ای از کسی نداشتم! به کجا بابد زنگ میزدم؟  داشتم از ناراحتی و نگرانی دیگه دق میکردم و ازش هیچ خبری نبود! درست یادم هست که توی همین گیر و دار بود که یکی از آشناها که در واقع همکلاسی اون توی کلاس زبان بود اومده بود تا به ما سر بزنه. اینقدر حالم بد بود که به سادگی میشد اضطراب رو توی صورتم دید. چند ساعتی رو که اونجا بود همه اش گوشم به تلفن بود... تا بالاخره تماس گرفت. خیلی عصبانی و پریشون بودم. گفتم چرا نیومدی و از اون بدتر چرا تماس نگرفتی؟ دوباره کلی داستان تعریف کرد که سعی کرده بهش بگه و اون هم بعد از شنیدن رفته و خودش رو گم و گور کرده و خیلی نگرانه که نکنه بلایی به سر خودش آورده باشه... نمیدونستم باید چکار کنم! یعنی کلاً توی اون شرایط چکار میتونستم بکنم؟ راهی بود که خودم توش پا گذاشته بودم، بازیی بود که خودم داوطلبانه توش شرکت کرده بودم، و خدا میدونست این بازی کجاها قرار یود من رو با خودش ببره...
بالاخره اون چند روز به هر صورتی و به هر مصیبتی بود گذشت و اونم برگشت. یک سری جزئیات اون سفر رو تعریف کرد و اینکه کجاها بوده و چه اتفاقاتی افتاده که برام اصلاً مهم نبودن! مهم برای من این بود که این داستان با تمام پستیهاش و با تمام کثیفیهاش به پایان رسیده باشه و ما به زندگیمون ادامه بدیم... زهی خیال باطل، عموناصر! آبی که ریخت دیگه نمیشه جمعش کرد! این رو قدیمیها بیخود نگفتن! سالها بعد استادی داشتم که حرفی رو بهم زد که همیشه آویزۀ گوشم شد. گفت: کسی که یک بار بهت دروغ گفت، مطمئن باش که دروغهای بعدی رو هم برات حاضر کرده... و ای کاش این استادم رو زودتر دیده بودم و ای کاش به حرفهاش گوش داده بودم... حتی سالهای سال بعد!

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

عمری که گذشت: 17. هم خانه ای جدید

به جز اون معلمی که خودش بهمون اجازه داده بود سر کلاسهای زبانش بشینیم، سر کلاس یکی دیگه از معلمها هم میرفتیم. اما این رفتن به این کلاسها زیاد طولانی نشد، چون هموطنان گرامی در اون کلاسها، رفتند و به خانم معلم گزارش دادند که این سه نفر در اصل متعلق به این کلاس نیستن و خانم معلم هم یک روز در کمال بیرحمی و جلوی بقیه، ما رو از کلاس بیرون انداخت! عجب دنیاییه جداً! آخه یکی نبود به اینا بگه که آدمای حسابی، با نشستن ما توی اون کلاس چیزی از شما کم میشد؟! ولی ما تازه کار بودیم و از واقعیت زندگی و علی الخصوص از واقعیت هموطنان زیاد سررشته ای نداشتیم! بعدها که کمی "بزرگتر" شدیم متوجه شدیم که ماها به ویژه در خارج از کشور، چطور با هم اتحاد داریم و چقدر هوای همدیگه رو در برابر دیگران داریم... از مهمان نوازی خانم معلم  و هموطنان تشکر کردیم!
ترم به زودی رو به اتمام بود و دیگه وقت امتحان آخر رسیده بود. اگر توی اون امتحان موفق میشدیم از ترم بعد از تابستون میتونستیم به طور جدی وارد دانشگاه بشیم و درسها رو شروع کنیم... امتحان برگزار شد و با اون شکلی که ما در عرض اون مدت سعی کرده بودیم زبان رو یاد بگیریم، برامون مشکل زیاد بزرگی ایجاد نکرد...
آقا معلم اول صبح وارد کلاس شد. تا چشمش به ما سه نفر افتاد اومد جلو و گفت: "بهتون تسلیت میگم!" ما رو میگی انگار که یک سطل آب سرد رو سرمون خالی کرده باشن! با چشمهای از حدقه در اومده گفتیم: بله؟! دیدیم یک دفعه زد زیر خنده و گفت شوخی کردم باهاتون و هر سه تای شما با نمره های عالی امتحان رو قبول شدین! هورا و هورا و هزار و یک صد هورا :) حالا دیگه سه ماه تعطیلی تابستون حسابی میچسبید، یعنی تا باز شدن دانشگاهها، و حالا دیگه میتونستیم یک نفس راحتی بکشیم...
همسایۀ عاشق ما بعد از مرخص شدن از بیمارستان حالش به مرور بهتر شد. به نظر میومد که رابطه اش با این آشنای ما یک تغییراتی درش به وجود اومده باشه. توی اون چند ماهی که ما به پایتخت نقل مکان کرده بودیم، ارتباطمون با آشنامون خیلی تنگاتنگتر شده بود. از اونجاییکه اون دانشجوی پزشکی بود و من عاشق پزشکی، گاهی من رو با خودش سر کلاسهای تشریحشون میبرد. دیگه اینکه من چه کیفی از این جریان میکردم قابل وصف کردن نیست! این قضیۀ بیشتر رفت و آمد کردن من با آشنامون باعث شده بود که با عموی همسایه امون که همکلاسیش بود، هم بیشتر ارتباط برقرار کنم، خونه اشون برم، باهاش توی "تورهای" شبانه اش همراه بشم. نمیدونم چرا، ولی با همون ذهن نوجوونانه ای که داشتم و هنوز در درونم به طور کامل از بین نرفته بود، یک احساسی بهم گفت که این آقای عمو به آشنای ما به چشم دیگه ای نگاه میکنه! طرز نگاه کردنش بهش، رفتاراش، اینکه صندلی طرف شاگرد ماشینش پیچش "همیشه" شل بود و سر پیچها چنان گاز میداد که آشنای ما که در کنارش توی ماشین نشسته بود ناخواسته میافتاد توی بغلش و بعدش میزد زیر خنده... نمیدونم، ولی در مجموع حس خوبی نداشتم! نکتۀ عجیب برام این بود که این آشنای ما هم هیچ عکس العمل در مقابل رفتارهای این شخص نشون نمیداد! تا یک شب که توی خونه نشسته بودیم و فکر کنم داشتیم تلویزیون تماشا میکردیم، که ناگهان از توی کوچه صدای داد و بیداد و عربده  بلند شد! از پنجره نگاه کردیم دیدیم که این همسایۀ ما داره هر چی فحش آبکشیده و آب نکشیده است به عموش میده، بعدش هم دست به یخه اش شده و الانه که تا چند دقیقۀ  دیگه تیکۀ بزرگ عمو گوشش باشه! به سرعت خودمون رو به کوچه رسوندیم و سعی کردیم که جداشون کنیم... تصویرعصبانیتی که توی چشمای همسایه امون اون شب قابل رؤیت بود، هنوز جلوی چشمامه!... بعد از جریان اون شب، یک روز خودش برام تعریف کرد که چقدر از دست این عمو ناراحته و اینکه خجالت نمیکشه با داشتن زن و بچه، به ناموس دیگران نظر داره! خیلی سعی کردم که آرومش کنم و گفتم که از این حرفهایی که میزنه اطمینان داره و شاید اشتباه کرده باشه، ولی وقتی گفت که با چشمهای خودش دیده که این شخص به برادر خودش خیانت کرده، دیگه حرفی برای گفتن برای من باقی نذاشت! چه دنیای کثیفی بود جداً!
از وقتی به اون شهر اومده بودیم تنها تماسی که با دوست دیرینم داشتم یکی دو تا نامه بود با اینکه شماره تلفنمون رو بهش داده بودم. روزی که برای اولین بار زنگ زد خیلی خوشحالم کرد. گفت که قراره برای شرکت در تظاهراتی به اتفاق پسر داییهاش به پایتخت بیان. جلوی سفارت ترکیه قرار بود جمع بشن و بر علیه رفتارهای این دولت با اکراد کشورشون شعار بدن. بهم گفت که میتونیم همدیگر رو همونجا ببینیم. و دیدنش بعد از چند ماه جداً چقدر دلپذیر بود! جالبه این جریان که آدم گاهی اوقات تا ندیده متوجه نمیشه که چقدر دلتنگ بوده! ولی چقدر لاغر شده بود! اصلاً نشناختمش یعنی فکر میکنم دست کم ده پونزده کیلویی وزن کم کرده بود. علت رو جویا شدم و گفتم نکنه خدای نکرده غم و غصه ای داشته باشی! لبخندی زد و با شیطنت گفت: زیر سر دختراست! :) بعدش برام تعریف کرد که توی اون مدت با دختری آشنا شده و تمام مدت وقتش صرف اون شده... باید اعتراف کنم که دوست دیرین رو دیگه بعد از اون دیدار هرگز به اون لاغری ندیدم :) بعد از تظاهرات به همگی به خونۀ ما رفتیم و اونجا هم با میم و کاف همگی دیداری تازه کردن...
وقتی سه نفری یک اتاق فسقلی رو برای زندگی کردن گرفتیم به این مسئله فکر نکرده بودیم که این راه حل موقتیه و در دراز مدت به بن بست ممکنه برسه! و همین هم شد! میم اولین کسی بود که گفت میخواد جدا بشه! نمیدونم چطور ناگهانی به این نتیجه رسید، یعنی شلختیگهای کاف بود که دیگه رفته بود توی اعصابش یا اینکه به من یک روز که گفته بود  صبح زود بیدارش کنم و من یادم رفته بود و این رو بهانه کرد، یا چیز دیگه ای! هر چه که بود با همسایه امون با هم کنار اومدن و خلاصه به خونۀ بغلی اسباب کشی کرد! کاف هم که همه اش در حال دختربازی بود و کمتر توی خونه میخوابید.
درست اوائل تابستون بود که یک روز دوست دیرین بهم خبر داد که داره میاد. وقتی اومد یک کمی پریشون بود. گفت که تصمیمش رو گرفته و میخواد کلاً اون هم خودش رو منتقل کنه به پایتخت! و من دیگه از خوشحالیم نمیدونستم چی بگم... ظاهراً اون هم با برادرش زیاد آبشون توی یک جوب نرفته بود و شرایط تحصیلیی هم براش توی اون شهر اونجور که تصورش رو میکرد نشده بود... قرار بر این شد که با هم به دانشگاه بریم و اونجا با قسمت پذیرشش صحبت کنیم. اگر جواب مثبت میگرفت اونوقت دیگه پیش ما میموند و دیگه همخونه ای میشدیم با هم... به اتفاق با هم یک سری به اونجا زدیم و مدارکش رو نشون داد. پروفسور مربوطه بسیار برخورد خوبی کرد و گفت که هیچ مشکلی بر سر راهت نیست. گفت که میتونی بری از اون دانشگاه دیگه انصراف بدی و از پاییز همینجا شروع کنی، ولی رسمآً پذیرش رو آخر تابستون برات میفرستیم. دیگه از این بهتر نمیتونست بشه. هر دومون خوشحال و خندون از این خبر مسرت بخش به خونه برگشتیم... تابستون خوبی رو پیش روی داشتیم. و من که دیگه عملاً با رفتن میم و کاف تنها شده بودم این جریان خیلی بهم روحیه داد... اما خبر نداشتم که سرنوشت من برای ادامه در اون شهر رقم زده نشده، و در انتها دست تقدیر قراره من رو با خودش به جایی دیگه ببره، جایی جدید؟ شاید هم نه... کی میدونه!
     

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

به چشمانت که مینگرم

Gözlerine bakarken
به چشمانت که مینگرم
güneşli bir toprak kokusu vuruyor başıma,
،عطر خاک آفتاب خورده در سرم میپیچد 
bir buğday tarlasında, ekinlerin içinde
kayboluyorum...
.و در گندمزاری، لابلای کشت گم میشوم 
Yeşil pırıltılarla uçsuz bucaksız bir uçurum,
،پرتگاهی بی مفهوم و پهناوریست که برقی سبز میزند، چشمانت
durup dinlenmeden değişen ebedi madde gibi gözlerin:
 :و به ماده ای ابدی ماند که آسودگی و تغییر را با آن کاری نیست
sırrını her gün bir parça veren
 هر روز بخشی از رازش را پرده بر میدارد
fakat hiç bir zaman
ولی هرگز
büsbütün teslim olmayacak olan...
.نه آن بخشی که تسلیم ناپذیر است

Nazim Hikmet
ناظم حکمت

دگر بار: 19. سفر به وطن 2

سفر رو گروهی شروع کرده بودیم ولی هنوز از کار گروهی خبری نبود و هر کسی مشغول به خانوادۀ خودش بود. من هم که همش در راه بین خانواده ها بودم. تصمیم به مسافرتی گروهی گرفته شد و به کجا بهتر از خطۀ سبز! خواهر دوست مجازی که توی وطن زندگی میکرد از طریق رئیس شرکتی که توش قبلاً شاغل بود ویلایی رو کنار دریا تونسته بود بگیره. در اصل این ویلا متعلق به رئیس همون شرکت بود و ظاهراً خود همین خانم و همسرش مرتب به اونجا سفر میکردن، هر موقع که فرصتی مناسب رو گیر میاوردن.
جریان سفر رو که برای پدرم گفتم، گفت که توی محل ماشینهای کرایه آشنا داره و پیشنهاد داد که با هم بریم و همونجا ماشینی بگیریم. با پیشنهادش موافقت کردم. قرار بر این شد که من ماشینی رو کرایه کنم و بعد از اونجا یکراست برم و غریب آشنا، پسرش و مادرش رو سوار کنم. بعد از اون قرار نهایی درِ خونۀ خواهر دوست مجازی بود تا از اونجا هم به اتفاق به سمت شمال حرکت کنیم. همه چیز طبق برنامه پیش رفت. از درِ خونۀ خواهر دوست مجازی سه تا ماشین به راه افتادیم. به جز ماشین ما، دو تا ماشین دیگه هم یکیش رو دوست مجازی اینا کرایه کرده بودن و ماشین سوم هم خواهرش و خانواده اش بودند.
اواسط مرداد ماه بود و قاعدتاً با تصوری که ما از شمال برای اون موقع سال داشتیم، می بایستی از فرط گرما آتیش از آسمون میبارید ولی انگار هوا با ما حسابی یار بود و درجۀ گرما حتی به سی هم نمیرسید. دیگه از این بهتر نمیشد! خونه ای رو که در اختیار داشتیم توی شهرکی درست کنار آب بود و با ساحلی کاملاً خصوصی برای ساکنین شهرک، البته بالطبع زنونه و مردونه سوا بود ولی حتی همون جدا بودنش هم کاملاً آبکی بود! با یک چادری مثلاً دو قسمت رو از هم جدا کرده بودن...
اون چند روز رو واقعاً اونجا خوش گذروندیم. روزها به رفتن توی آب و قدم زدن در طبیعت بسیار زیبای اون شهرک گذرونده میشد، شهرکی با خونه هایی که آدم باورش نمیشد داره توی وطن قدم میزنه! خونه هایی توش ساخته بودن که آدم حتی توی فیلمهای هالیوودی هم نمیتونست ببینه! شبها هم توی خونه به بزن و برقص و طبیعتاً بنوش مشغول بودیم :) تعدادمون خیلی زیاد بود و تعداد اتاقها برای همه کفایت نمیکرد، بنابرین مسن ترها یعنی مادر غریب آشنا و مادر دوست مجازی توی اتاقها مستقر شده بودن و الباقی همگی دراز به دراز توی سالن میخوابیدیم.
یکی از اون روزهایی که ما هنوز توی شمال بودیم مصادف شد با اولین سالگرد آشنایی ما. بقیه که از این جریان مطلع شدن پیشنهاد دادن که دسته جمعی بیرون بریم و این روز جشن بگیریم. اما تعداد افراد زیاد و فقط یک ماشین موجود بود! این مشکل رو هم با گرفتن آژانس حل کردیم و خلاصۀ مطلب، به هتلی بسیار با صفا در کنار آب که در چند کیلومتری اون شهرک قرار داشت، رفتیم. من توی خونه کادویی رو که هزاران کیلومتر با خودم کشیده بودم و آورده بودم برای اون روز، بهش دادم ولی اون بازش نکرد تا موقعی که در هتل همگی جمع شدیم... شبی به یادموندنی و پر از خاطره شد اون شب! گاهی فکر میکنم که آدما توی زندگی ما میان و میرن، بعضیهاشون اثرات خوب میذارن و بعضیهاشون اثرات بد، بعضیهاشون، دعا میکنی که همیشه بمونن و بعضیهاشون، روزی رو که به زندگیت وارد شدن لعنت میکنی ! ولی یک واقعیتی در این بین وجود داره که هرگز قابل انکار نیست: خاطرات خوب مال توئه و هیچکس اونا رو نمیتونه ازت بگیره، حتی اونایی که سالهای سال از زندگیت رو به دست باد فنا سپردن...
سفر شمال خیلی سریع گذشت، شاید هم دلیلش این بود که خیلی خوش گذشته بود! ولی دیگه زمان برگشت رسیده بود. موقع رفتن من با رانندۀ ماشین که خودش شمالی بود، کلی توی راه گپ زدم. وقتی با آدما به زبون مادری خودشون صحبت میکنی احساسشون نسبت به تو زمین تا آسمون تغییر میکنه و این رو من بارها توی اون خطه تجربه کرده بودم. ماهایی که ظاهراً از پایتخت به اون خطه سفر میکردیم رو همیشه به چشم "بچه پایتختی" نگاه میکنن ولی این نگاه به محض اینکه موج رادیو رو تغییر میدی و به زبون خودشون باهاشون حرف میزنی، عوض میشه، اونوقت دیگه تو رو خودی میبینن و نه بیگانه! به من شمارۀ تلفن همراهش رو داده بود تا برای سفر برگشت بهش زنگ بزنم. اما ما دو تا ماشین لازم داشتیم. با بقیه مشورت کردم و پیشنهاد دادم که میتونم از این راننده بپرسم که ببینه آیا میتونه یک ماشین دیگه برامون جور کنه، که این با استقبال جمع روبرو شد. تلفن رو زدم و ماشینها جور شدند. خبر رو به بقیه دادم و گفتم که قرار برای صبح روز بعد شده. توی ایوون خونه نشسته بودم که برادر دوست مجازی بیرون اومد و ناگهان در کمال حیرت من با یک لحن خیلی تندی گفت: "ببینم این ماشینهایی که گرفتی پراید که نیستن؟! این پرایدا صندلیهاشون خیلی ناراحته و آدم کمر درد میگیره!" به خودی خود سؤال زیاد بدی نبود ولی لحن گفتن اینقدر تند و غیرمؤدبانه بود که من راستش جا خوردم! براش توضیح دادم که فکر نمیکنم اینطور باشه و احتمالاً ماشینها از همون نوعی خواهند بود که موقع اومدن هم با همون راننده اومدیم... بعدآً که این جریان رو برای غریب آشنا و مادرش تعریف کردم اونام خیلی ناراحت شدن و گفتن که این آدم از این اخلاقها داره متأسفانه، و ظاهراً توی اون چند روز هم، با بچه ها یعنی پسر غریب آشنا و پسر دوست مجازی یعنی خواهرزادۀ خودش،  چندین بار بدرفتاری کرده بوده که این به مادر غریب آشنا خیلی برخورده بود! 
من هنوز فرصت نکرده بودم فامیل رو بهشون سر بزنم. یکی از خاله ها که همیشه و در هر حالتی، هر وقت که به وطن میرم خودش به دیننم میاد، توی همون هفتۀ اول اومده بود و من موفق به دیدارش شده بودم. روزی که اومد، ناخواسته مکالمه ای رو بین و اون و مادرم شنیدم که زیاد برام خوشایند نبود! من توی اتاق دیگه ای بودم و اونا فکر نمیکردن که من بشنوم. از مادرم میپرسید که: "خوب دیدیش؟ چطور بود؟" و مادرم جواب داد: "دختر خوبی به نظر میومد ولی اصلاً خوشگل نبود!" و خاله ام در پی شنیدن این حرف مادرم گفت: " خواهر جان، خوشگلی به چه درد میخوره؟ باید آدم خوبی باشه"! ولی من وقتی از اتاق بیرون اومدم اصلاً به روی خودم نیاوردم ولی ته دلم ناراحت شده بودم چون من زیبایی رو در چیزای دیگه ای میدیدم... و دیدن بقیۀ فامیل رو گذاشتم دیگه برای عروسی دخترخاله که چند روز بعد قرار بود انجام بشه. فرصت خوبی بود تا همه اشون رو یکجا ملاقات کنم و در ضمن موقعیتی بود تا غریب آشنا رو هم با همگی آشنا کنم... 
این عروسی رو من قبل از رفتنم ازش خبر نداشتم و بنابرین لباس رسمی اصلاً با خودم نبرده بودم. چاره ای نبود به جز اینکه همونجا برای خودم یک چیزی مناسب دست و پا کنم... عروسی رو با اتفاق برادرم، خانمش و مادرم رفتیم، و پدرم طبق معمول همیشه نیومد!... دیدن فامیل مثل همیشه برام دلپذیر بود. خالۀ بزرگ، من رو که دید گفت: "مثل یه تیکه ماه شدی!" :) فامیلهای خوب همیشه برای تقویت اعتماد به نفس مفید هستن :) جشن رو خارج از شهر و توی خونه ای گرفته بودن که از بیرونش به هیچ عنوان قابل تشخیص نبود که اون تو بزن و برقصه! از در خونه که وارد میشدی کلی باید میرفتی تا به عمارۀ اصلی برسی... و چه بزن و برقصی که برپا نبود!  همه انگار یک جورایی کنجکاو بودن که ببینن کسی رو که من با خودم آوردم کیه! یکی دیگه از خاله ها وقتی که دیدش مرتب بهش میگفت که من مطمئنم که تو رو قبلاً یک جایی دیدم و قیافه ات خیلی برام آشناست!... در مجموع احساس کردم که اون شب بهش خیلی خوش گذشت، هم از محیط و هم از برخورد دوستانه ای که همه باهاش کرده بودن...
همه چیز این سفر خوب و عالی بود... تا اون روزای آخر که اون اتفاق عجیب افتاد! بهم پای تلفن گفت که بیا با مامانم میخوایم با هم بریم خرید. جایی توی شهر با هم قرار گذاشتیم و من سر موعد سر قرار حاضر شدم. چند تا پاساژ رفتیم و مغازه ها رو نگاهی کردیم. مادرش گفت که بریم همون طلافروشیه! طلافروشی؟! میدونستم که یک جایی اون نزدیکیها مغازه ای هست که مادرش همیشه از اونجا خرید میکنه. فکر کردم لابد میخواد چیزی رو که قبلاً سفارش داده تحویل بگیره! ولی وقتی داخل مغازه شدیم و مادرش شروع کرد به صحبت با صاحب مغازه، من یواش یواش دوزاریم شروع به افتادن کرد! داشتن صحبت حلقه و انگشتر میکردن! عجبا! حیرتا! پس چرا حرفی به من نزده بود قبلش؟! چرا داشتن من رو به شکلی در مقابل عمل انجام شده قرار میدادن؟! درسته که من ازش تقاضای ازدواج کرده بودم ولی به طور جدی دیگه ننشستیم بعدش راجع بهش صحبت کنیم! و از اون بدتر اینکه چیزایی رو که در انتها سفارش میدادن، قیمتهاش برای من کارمند، نجومی بودن! بهش اشاره کردم که با هم از مغازه بیرون بریم طوری که مادرش متوجه نشه. گفتم: تو وضعیت من رو میدونی! از زندگی قبلی با یک دونه ساک  بیرون اومدم و الان هم در بهترین شرایط اینجا از کسی یک طلبی دارم که اون رو اگه همه اش رو پس بگیرم باز هم نیمۀ این مبلغ هم نمیشه! متوجه شد که من خیلی ناراحت شدم، گفت: "من الان نمیتونم به مامانم چیزی بگم. تو اون طلبت رو بگیر و باقیش رو من خودم دارم و میدم! اصلاً باقیش بدهی تو باشه به من..."!  خدای من! چرا اون موقع که این اتفاق برای من افتاد، این زنگ خطر برام به صدا درنیومد که با چه کسی و با چه خانواده ای دارم وصلت میکنم؟! این سؤالیه که به یقین تا آخر عمرم از خودم خواهم پرسید!
        

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

داستان مهاجرت 24

الان که به اون سالا و اون روزا فکر میکنم میبینم چطور دنیای من محدود به یک سری چیزای خاص شده بود و انگار که به جز اون چیزا دیگه هیچ چیز دیگه رو نمیتونستم ببینم. اون روزا فکر و ذکرم این بود که به هر شکلی که شده توی امتحان زبان برای ورود به دانشگاه قبول شم. تمامی هم و غمم رو روی این کار گذاشته بودم. نمیدونم، شاید هم مثل اسبایی شده بودم که بهشون چشمبند میزنن تا فقط نگاهی به جلو داشته باشن و از اتفاقاتی که در کنارشون میفته خبری نداشته باشن!
برای امتحان زبان به شهر دوم این کشور باید میرفتم. چون امتحان اول صبح بود مجبور بودم که شب قبلش سفر کنم. مشکل جای خواب رو از طریق تلفن حل کرده بودم... محل برگزاری امتحان توی دانشکدۀ ادبیات اون شهر بود. اول امتحان دستور زبان بود، بعدش برامون نواری گذاشتن که توش دو نفر مکالمه میکردن و در انتها یک سری سؤال بود در مورد اون نوار که باید بهشون پاسخ میدادیم. بعد از ناهار هم امتحان خوندن متنی فنی و جواب به سؤالات، و در نهایت هم امتحان انشا بود. روز بعد هم باهامون مصاحبه ای کردن که در طی اون در مورد کتابی که از قبل خونده بودیم ازمون سؤالاتی پرسیدن...
در مجموع احساس خودم این بود که زیاد هم امتحان بدی از آب در نیومد ولی باید منتظر میموندم تا جواب امتحانات بیاد که چند هفته ای قرار بود طول بکشه. خلاصه تا از دانشگاه ادبیات جواب بیاد دیگه دلی توی دل من باقی نمیموند! ولی چند هفته هم بالاخره گذشت و نامه ای از اونجا اومد. توی همۀ بخشهای امتحان قبول شده بودم به جز انشا! از یک طرف خیلی خوشحال شدم چون حس میکردم که کار بزرگی رو انجام دادم اما از طرف دیگه هم کار هنوز نیمه تموم بود. خوشبختانه این امکان وجود داشت که فقط اون قسمت انشا رو دوباره امتحان بدم. و چند وقت بعد همین کار رو هم کردم واین دفعه دیگه تیر کاملاً به هدف خورد. دیگه از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم، از پس کاری براومده بودم که هیچ کس باور نمیکرد... و هنوز یکسال هم از اومدن ما به این دیار نگذشته بود!
برای ورود به دانشگاه به جز امتحان زبان رایج این کشور، امتحان انگلیسی هم اجباری بود و هنوز هم البته هست. برای اون امتحان هم با قسمت آموزش منطقه ای شهری که درش زندگی میکردیم، تماس گرفتم. خانم معلمی رو بهم معرفی کردن که مسئول برگزاری امتحان انگلیسی بود. خوشبختانه با کمی خوندن و دوره کردن معلومات قدیمی که از دوران دبیرستان توی ذهن باقی مونده بود، موفق شدم این امتحان رو هم بدون دردسر پشت سر بذارم. حالا دیگه تمام شرایط برای شرکت در گزینش سراسری آماده بود.
اگه توی گزینش سراسری موفق به ورود میشدم اونوقت در واقع باید از اول شروع میکردم، و یا اینکه راه دیگه این بود که مدارک تحصیلی مربوط به کشور قبلی رو، رو میکردم! راستش هنوز میترسیدم این کار رو بکنم!  در راه سفر به کشور قبلی توی قطار با یکی از دوستان دوران دبیرستانم برخورد کرده بودم که خودش چندین و چند سال بود که ساکن اینجا بود. اون بهم گفت که اصلاً نترس چون دانشگاه و ادارۀ مهاجرت هیچ ربطی به هم ندارن! دل رو به دریا زدم دیگه و ریز نمراتم رو مستقیم به دانشگاهی که میخواستم فرستادم. اینجوری ورودم به دانشگاه از دو طریق انجام پذیر بود، یا به عنوان سال اولی و یا اگه واحدهام رو میپذیرفتن به عنوان سال بالایی! یک هفتۀ بعد یک روز دیدم تلفن خونه زنگ زد. آقایی بود از دانشگاه مربوطه از بخش پذیرشش. یک لهجۀ خیلی عجیب و غریبی داشت و به زور متوجه حرفهاش میشدم. فقط اونقدر رو فهمیدم که میگفت "مدارکت به دست ما رسیده ولی یک اشکالی هست! من الان اینجا دو تا نامه از تو در دست دارم که تو یکیش ادعا میکنی در وطن درس خوندی و توی یکی دیگه اش با ارائۀ ریز نمراتت توی کشور دیگه ای! کدومش درسته؟!" ای داد بیداد! دیدی چی شد! من اون اوائل که تازه به کمپ وارد شده بودیم به توصیۀ مشاورمون نامه ای به چند تا دانشگاه، من جمله همین یکی، فرستاده بودم و ازشون صلاح مصلحت کرده بودم و حالا این آقا که انگار ذاتاً تمام آباء و اجدادش کارآگاه خصوصی بودن، زنگ زده بود و میخواست از من مچگیری کنه!... در انتها هم ادامه داد که اگه ممکنه یک روز بیا اینجا و اصل این ریز نمرات رو به من نشون بده! چاره به جز قبول کردن نداشتم و  برای چند روز بعد باهاش قرار گذاشتم.
آقای مسئول پذیرش اون دانشگاه اصلاً قیافه اش و نگاهش کارآگاهانه بود. اصل مدارک رو گرفت و دیگه در مورد اون دو نامه چیزی به روی خودش نیاورد. کل پروندۀ من رو روی میز جلو من گذاشته بود. به دلیلی مجبور شد که اتاق رو ترک کنه و در همین حین بود که من چشمم به نامه هایی به دست خط خودم، افتاد. یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و به سرعت برق و باد نامۀ اولی رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم... الان که به یادش میفتم خنده ام میگیره که چقدر ساده لوحانه و بچگانه بود اون حرکت :) و من بیخبر از این بودم که این آقا حتی قبل از تماس تلفنیش با من، از طریق وکیل دانشگاه با ادارۀ مهاجرت تماس گرفته بوده و این تماسش سالها بعد به این قیمت برای ما تموم شد که اخراجمون از این کشور تنها به مویی بند بود!
این آقا به من پذیرش نداد ولی اصلاً فکر نمیکرد که من از طریق گزینش سراسری وارد بشم و یک روزی دوباره روبروش بشینم تا واحدهام رو ارزیابی کنه! بله، سرانجام موفق شدم بعد از یکسال دوباره شرایط ادامۀ تحصیل رو برای خودم فراهم کنم. شادمانیم بی حساب بود. تا اینجاش همه چیز خوب پیش رفته بود ولی از اینجا به بعد رو چه باید میکردم؟! عیال توی یک دورۀ دو ساله توی همون شهر شروع به تحصیل کرده بود بنابرین کوچ خانوادگی غیرممکن بود! باید تنها میرفتم ولی پسرم رو چه باید میکردم؟ خیلی کوچیک بود و به من بیش از اندازه وابسته! اما چاره ای نبود! "هر آنکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد"...
روزنامۀ محلی شهری رو که قرار بود در دانشگاهش شروع به تحصیل کنم، تهیه کردم. آگهی چند تا اتاق رو که به دانشجوها کرایه میدادن پیدا کردم و زنگ زدم. یکیشون که از صداش برمیومد که سنی ازش گذشته باشه، خیلی مثبت بود و برخوردی دوستانه داشت. بهم آدرس داد و قرار شد چند روز بعد برم و اتاق رو ببینم. روزی رو که برای رفتن به اون شهر برای دیدن اتاق انتخاب کردم تصادفاً روز سالگرد ازدواجمون بود... پنج سال گذشته بود! پیرمرد توی آپارتمانی زندگی میکرد و یکی از اتاقهاش رو به من میخواست اجاره بده و از آشپزخونه و حمومش هم میتونستم استفاده کنم. معلوم بود که خیلی تنهاست و یک نفر رو میخواد که گاهی همدمش باشه و باهاش صحبت کنه. قرار و مدارهامون رو گذاشتیم و ازش خداحافظی کردم. پیش خودم فکر کردم که قبل از اینکه به خونه برسم باید یک کادویی بگیرم...

وقتی به خونه رسیدم خونه خالی بود چون پسرم توی مهد کودک بود و مادرش هم سر کلاس. گفتم بهترین فرصته که من هم بگردم و کادویی رو که توی راه خریده بودم، کاغذ کادو بکنم. میدونستم که توی کمد لباسها توی اتاق خواب یک جایی همون جاها باید باشه. همینطور که در حال گشتن کمدها بودم یک دفعه چشمم به یک بسته نامه افتاد که ربانی به دورشون بسته شده بود. کنجکاو شدم که این نامه ها چی میتونن باشن! و وقتی یکی از نامه ها رو که سنگین تر از بقیه به نظر میومد باز کردم، عکسی توش بود، عکس مردی! قلبم داشت از حرکت می ایستاد! نامه ها رو دونه دونه باز کردم و شروع به خوندن کردم. با خوندن هر کلمه ای بیشتر احساس میکردم که چقدر هالو و ساده لوح بودم توی اون مدت... پنج سال گذشته بود و به جز از دروغ، ریا و خیانت چیزی برای جشن گرفتن اون سالگرد دیگه وجود نداشت! 

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 16. همسایۀ عاشق

توی اون چند ماه، مشکلات زیر یک سقف زندگی کردن با هم رو برای اولین بار توی زندگی چشیده بودیم. خدا عمر طولانی به اون عزیزی بده که قبل از خروجم از وطن بهم گفته بود "تا زیر یک سقف زندگی نکنین همدیگر رو نخواهید شناخت"! و چقدر این رو به جا گفته بود، اون همه سال بود که ما سه نفر همدیگر رو میشناختیم ولی در عین حال هم نمیشناختیم! من و میم خوب با هم کنار میومدیم و توی کارای خونه سعی میکردیم که تشریک مساعی کنیم، اما کاف! صد امان از دست کاف :) اصلاً انگار این بشر برای یک سری از کارها توی زندگی ساخته نشده بود، چون هیچ کاری رو که مربوط به روزمرگیها بود نمیخواست انجام بده. وقتی نوبت ظرف شستن اون بود همیشه ظرفها تا روز بعد توی ظرفشویی بودن و دیگه بوی گندشون تمام خونه رو برمیداشت! با این وصف من زیاد بهش گیر نمیدادم ولی میم نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و از کوره در میرفت.  به خاطر اینکه توی زبان راه بیفتیم تصمیم گرفته بودیم که با هم توی خونه فقط به زبون اونجا صحبت کنیم. اوائل خیلی مسخره به نظرمون میومد و گاهی خنده امون میگرفت ولی یواش یواش برامون عادی شد. این جریان فقط یک اشکال کوچیک داشت و اونم اینکه موقع دعوا و داد و بیداد زبان کم میومد :) توی اینجور مواقع کاف میخواست از این جریان سوء استفاده کنه و خلاصه کمتر فحش بشنوه ولی میم گاهی دیگه طاقتش طاق میشد و میزد توی خط فارسی :) و کاف میگفت: نه قبول نیست، قراره که با هم فارسی حرف نزنیم و تو داری جر میزنی! ولی میم که خشمش دیگه فروکش نمیکرد با غیظ میگفت: غلط کردی تو! فکر کردی! تا به فارسی بهت فحش ندم دلم خنک نمیشه و بهم نمیچسبه...:)
برعکس اون دانشگاه قبلی که اول بهمون پذیرش داده بودن و شرط قبولی در کلی دروس پیش دانشگاهی رو گذاشته بودن، در این دانشگاه به جز در امتحان زبان فقط میباید در امتحان ترسیمی و رقومی هم قبول میشدیم. علت درس ترسیمی و رقومی هم این بود که ماها که توی نظام جدید دیپلم گرفته بودیم این درس رو از دروس ما حذف کرده بودن. ظاهراً اون موقع در اون کشور هنوز به این درس خیلی اهمیت میدادن و همۀ دانشجوهای رشتۀ فنی باید میخوندنش! و خداییش هم عجب درس بیخود و مزخرفی بود!
برای شرکت توی کلاسهای زبان پیش دانشگاهی مراجعه کردیم ولی دیر پذیرش گرفته بودیم و کلاسها خیلی وقت بود که شروع شده بودن. بهمون گفتن برین و با معلم زبانش صحبت کنین، اگر قبول کرد میتونین برین سر کلاسها بشینین وگرنه در غیر اون صورت تا ترم دیگه یعنی حدود ده ما دیگه باید صبر کنین! ده ما دیگه؟! یعنی توی اون مدت باید چیکار میکردیم اونوقت؟! رفتیم و یکی از معلمها رو گیر آوردیم. آدم نازنینی بود جداً! بهمون گفت از نظر من اشکالی نداره شما بیاین سر کلاسهای من بشینین اگر بچه های دیگه با این قضیه مشکلی نداشته باشن! کلاس بخش اعظمش هموطن بودن و یکی دو نفر هم از ملیتهای دیگه. معلم خیلی خوبی بود این آقا و از کلاسهاش کلی چیز باد میگرفتیم. وقتی دید که ما خیلی مشتاق یادگیری هستیم بهمون یک روز گفت که توی خود دانشگاه کلاسی برای دانشجویان خارجی داره که زبان فنی رو درس میده، البته سطح کلاسش خیلی بالاست و ممکنه برای ما سنگین باشه، ولی با این وجود چون هفته ای یک روز هم بیشتر نبود گفتیم که اون رو هم میریم...
توی اون مدت کوتاهی که به اون شهر نقل مکان کرده بودیم رابطۀ دوستیمون با اون آشنامون بیشتر شد. علت اساسیش هم البته به خاطر این بود که دوستش همسایۀ دیوار به دیوار ما بود. پسری بود اهل وطن و بعداً متوجه شدیم که عموش همون آقایی بوده که روز اولی که من به پایتخت اومده بودم، با ماشینش ما رو این طرف و اونطرف برده بود. پسر خوبی بود ولی یک کمی توی خودش بود و حالتی افسرده داشت. زیاد توی فکر تحصیل و درس نبود و اون موقع از طریق عموش روزها رو توی کتابخونۀ دانشگاه مسئول تحویل گرفتن لباسها بود و شبها هم گاهی به جای همین عمو فیلمها و عکسهای شرکت کداک رو در شهرهای اطراف پایتخت توزیع میکرد. در واقع این کار متعلق به عموش بود ولی چون خود عمو درس میخوند و با داشتن زن و بچه خیلی وقتها براش این شبکاری سخت بود. کلاً هم کار خیلی آسونی نبود چون من و میم چند بار باهاشون این مسیر رو رفتیم. کار تازه حدودای ساعت ده شب شروع میشد. هر چی عکاسی و مغازۀ مربوط به فیلم و عکس میشد، فیلمهای ظاهر نشده اشون رو توی صندوقهایی بیرون میذاشتن. کار این بود که اینها رو جمع کنن و عکسهای چاپ شدۀ سری قبل رو به جاشون بذارن. و این تمام شب  تا دمدمای صبح طول می کشید...
ما متوجه بودیم که رابطۀ این آشنای با ما همسایه امون فقط یک رابطۀ دوستی ساده نیست. چند بار که با این همسایه به اصطلاح خودشون "تور" رفته بودم، یعنی همون کار شبانه، برام کلی درد دل کرده بود. حالش اصلاً خوب نبود و همه اش از نامشخص بودن رابطه اش با این خانم حرف میزد و اینکه یک جواب درست و حسابی ازش نمیگیره! ولی هرگز هیچکدوممون فکر نمیکردیم که اوضاع اونقدر وخیم باشه... تا یک روز که آشنای ما به تلفن خونۀ ما زنگ زد و ازمون خواهش کرد که بریم در خونۀ همسایه رو بزنیم چون هرچی زنگ میزنه جواب نمیده و خیلی نگرانشه! ما هم قبول کردیم و بعدش هرچی زنگ در خونه اش رو زدیم و هر چی داد و فریاد کردیم، کسی در رو باز نکرد. من چند بار توی اون مدت ازش شنیده بودم که میگفت: میخوام تنها باشم و بعدش هم میرفت توی خونه اش تا کسی مزاحمش نباشه! فکر کردم که شاید باز هم از همون حالتا باشه! آشنامون که هنوز پای تلفن منتظر جواب ما بود، بعد از عدم موفقیت ما، گفت که خودش میاد. بعد از یک مدت کوتاهی سر و کله اش پیدا شد. ظاهراً کلیدهای خونۀ این همسایه رو داشت. در رو که باز کرد با صحنۀ خیلی خوبی روبرو نشدیم. دیدیم این همسایه تقریباً از حال رفته و روی زمین افتاده، ولی هنوز به هوش بود. از مکالمات متعاقبشون متوجه شدیم که به قصد خودکشی کلی قرص خورده. آشنای ما کلی قهوۀ تلخ به سرعت به خوردش داد تا هم بالا بیاره و هم خوابش نگیره، و توی این فاصله ما به بیمارستان زنگ زدیم. آمبولانس بعد از نیم ساعتی پیداش شد. بعد از معاینه به این آشنای ما گفتن که شما بهترین کار ممکن رو با دادن این قهوه ها بهش، انجام دادین ولی ما باید به اورژانش ببریمش و اونجا در هر حال معده اش رو شستشو بدیم...
عجب روزی بود اون روز! اصلاً باورمون نمیشد که چنین اتفاقی درست بیخ گوش ما افتاده باشه و ما ازش بی خبر بوده باشیم. خیلی دلم برای این همسایه میسوخت! بیچاره معلوم بود که حسابی عاشقه و اینجور که به نظر میومد عشق همچین دوطرفه هم نبود! آمبولانسیها بهمون گفتند که به کدوم بیمارستان میبرندش. من و میم راهی بیمارستان شدیم. اونجا بعد از پرس و جو خلاصه اتاقش رو پیداش کردیم. توی اون فاصله انگار کار شستشوی معده رو انجام داده بودن و خوشبختانه حالش از لحاظ مزاجی خوب به نظر میومد ولی از نظر روحی درب و داغون بود. آشنای ما از نگرانی و ناراحتی روی پاهاش بند نبود. میتونستم احساسش رو درک کنم چون به هر صورت خودش رو مسئول این جریان حس میکرد. اون روز من تازه متوجه شدم که این همسایۀ ما چرا مچهای دستش بسته بودن و این بار اول نبوده که ارتکاب به این عمل کرده بوده!
آشنای ما توی اون فاصله عموی این همسایه رو خبر کرده بود، هر چی که بود اون بالاخره فامیل نزدیکش به حساب میومد. وقتی که پیداش شد، رفتارش خیلی عجیب بود. ما فکر میکردیم که الان باید خیلی متأثر باشه و ناراحت، در حالیکه برافروخته و خشمگین بود. و تعجب من وقتی به حد اعلای خودش رسید که شنیدم داشت به دکتر مسئول برادرزاده اش میگفت: "اینها همه اش فیلمه که این داره بازی میکنه و حرفهاش رو باور نکنین..."!

زمزمه های سحرگاهان

مارمولک میگفت: "راههای رسیدن به خدا زیاده..." :) و راههای رسیدن به سر کار هم زیاده! باید ساده ترین و کوتاهترینش رو برگزید، یا باید پرشیب ترین و صعب ترینش رو انتخاب کرد؟ سؤالی همیشگی توی زندگی، و نه فقط در زندگی عموناصر! و عموناصر راه سخت تر رو انتخاب کرده تا صبحگاهان با خیالی آسوده و دلی سرشار از موسیقی آمیخته به عطر آزادی، برای خودش زمزمه های سحرگاهان رو سر بده... و امروز دلش هوای داغستان و داغستانی رو کرده...


 عموناصر، داغستانی 

بهارُم بی خزون ای بلبلِ مو
baharım, sonbahar oldu, benim bülbülüm
که غم کنده ببُو بیخ و بُنِ مو
üzüntü beni mahv etmiş
برس ای سوته دل یکدم به دردُم
ey kalbı yanmış, yetiş derdime bir an
تِه ای امروز دل تازه کنِ مو
sensin bugün beni sevindiren 
بِشُم آلاله زارُم دل کِرُم شاد
 düğün çiçeklerin sahnasına gideyim, sevineyim diye
دیُوم آلاله هم داغِ تِه دیره
orada düğün çiçeğin de senin hüznü var, görüyorum
چو شو بی تو سَرُم بر بالش آیو
geceler sensiz başım yastiğa gelince
چو نی از استخونم ناله اش آیو
kemiğimden saz sızlanması geliyormuş gibi
شوِ هجرم به جای اشکم از چشم
ayrılık gecesi göz yaşımın yerine
ز مژگون شعله های آتش آیو
ateş alevi kirpiklerimden çıkıyor

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

دگر بار: 18. سفر به وطن 1

تاریخ سفر نزدیک و نزدیک تر میشد. همۀ کارها آماده شده بودن یعنی کار زیادی که البته نبود و در اصل خریدن فقط بلیط بود. با اینکه هر گروه خودش به دنبال تهیۀ بلیط رفته بود ولی برنامه ریزی کرده بودیم که همگی با یک پرواز بریم، حالا چرا، این همه خودش سؤال خوبی بود چون به محض رسیدن به فرودگاه در وطن قرار بود هر کسی پیش خانوادۀ خودش بره، حتی غریب آشنا.
اون تابستون به دو دلیل خیلی مخصوص بود برای ما، چون هم سالگرد آشنایی یک سالگیمون بود و هم تولد اون بود که سنش رُند میشد یعنی از اونایی که اینجاییها معمولاً یک کمی بیشتر جشن میگیرن. بنابرین باید قبل از رفتن به فکر کادو میبودم چون توی وطن دیگه فرصتی پیش نمیومد و از اون مهمتر خرید کردن برای من اینجا به مراتب آسونتر از اونجا بود. ولی کِی باید این کار رو میکردم و چطوری توی وسائلم جاش میدادم که دور از چشم باقی میموند، خودش یک داستانی جداگانه بود! بالاخره درست روز قبل از حرکتمون به هوای خریدن دارو رفتم تو شهر و خریدهام رو انجام دادم و خلاصه لابلای خریدهای دیگه ای که کرده بودم پنهانشون کردم... به خیر گذشت و بعداً هم خلاصه به یک شکلی لابلای لباسها قایم کردم :)
روز سفر سرانجام رسید. پدرش قرار نبود که با ما بیاد و فقط قرار بود ما رو به فرودگاه برسونه. چه خبر بود اونجا توی سالن پروازهای خارجی! یک گروه ده نفره شده بودیم. خدا آخر و عاقبت این سفر رو به خیر باید میکرد! با گروهی سفر میکردم که نمیتونم بگم شناخت خیلی زیادی نسبت بهشون داشتم و همیشه توی سفرهاست که آدما همدیگر رو بهتر میشناسن ولی خوب از طرفی هم قرار نبود که تمام مدت رو با هم بگذرونیم و این خودش از جهتی مثبت به حساب میومد.
پروازها، با یک تعویض، بدون مشکل انجام شدن، و نیمه های شب بود که هواپیما در فرودگاه پایتخت وطن به زمین نشست. برادر من قرار بود به پیشواز من بیاد. غریب آشنا هم دائیش اومده بود و دوست مجازی هم اون خواهرش که توی وطن مقیم بود برای بردنشون به فرودگاه اومده بودن. فقط فرصتی شد که با همۀ اونها سلام و علیکی کنیم و بعد هم همه از هم خداحافظی کردیم و هر کسی به طرف خونۀ خانوادۀ خودش سرازیر شد! برادرم پیشنهاد داد که بهتره شب رو خونۀ اونا بخوابم  و روز بعدش پیش پدر و مادر برم. پیشنهادش کاملاً منطقی بود و همین کار رو هم کردم. عموناصر که تا اون روز لقب عمو رو انگار پشت قباله اش نوشته بودن بدون اینکه واقعاً عمو باشه، تازه عمو شده بود ولی برادرزاده رو تا به اون روز ندیده بود. احساس بسیار شیرینی بود در آغوش کشیدن برادرزاده و عموناصرواقعی شدن بعد از اون همه سال... روز بعد اول وقت آزانسی گرفتم و ساعتی بعد پیش پدر مادر بودم. 
خوشحال بودم از دیدارشون مثل هر بار و اونا هم این بار بیشتر از همیشه شعف رو در چشمانشون میشد مشاهد کرد چون بعد از چند سال من رو دیگر بار شاد و سر حال میدیدن. آرزوی هر پدر و مادری به جز شادی فرزندانش نیست و این رو من امروز و هر روز که میگذره بیشتر با تمام وجود حس میکنم.
قرارمون با غریب آشنا این بود که چند روزی رو فقط با خانواده باشیم و بعدش برای ملاقات و دیدار برنامه ریزی کنیم.  قرار بر این شد که یک روز به اتفاق خانواده ما همگی یک سر به خونۀ پدر و مادر اون بریم. پدر و مادرش با اینکه قریب به دو دهۀ قبل وطن رو ترک کرده بودن و توی اون مهاجرت برای نجات پسر بزرگشون از سربازی مجبور شده بودن خونه و زندگی رو بفروشن و کوچ کنن به این دیار، ولی توی این مدت سعی کرده بودن که ارتباطشون با اون طرف قطع نشه و خلاصه چندین بار دوباره خونه خریده و فروخته بودن. این خونه ای که ما قرار بود به دیدارشون بریم تازه بهش اسباب کشی کرده بودن. البته جمع بستم در استفاده از فعل، در اصل درست ترش اینه که بگم مادرش همۀ این کارها رو میکرد و جالب اینجاست که پدرش حتی هنوز خودش این خونۀ آخری رو ندیده بود!
قرار گذاشته شد و ما خانوادگی یعنی من، پدر و مادر، خواهرم و دختراش، و برادرم و خانواده اش به دیدار اونا در خونۀ پدر و مادرش رفتیم. فاصلۀ بین خونه ها به طرز وحشتناکی زیاد بود یعنی به عبارت بهتر هر کدوم از خونه ها یک سر شهر قرار داشت. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که یک وقت حرف و حدیثی نشه. میدونستم که مادرش خیلی آدم حساسیه یعنی دیگه توی اون مدت یک چیزهایی دستگیرم شده بود و از طرفی دیگه میدونستم که پدر من هم آدمی نیست که حرفش رو نزنه! ولی خوشبختانه همه چیز به خوبی پیش رفت و به نظر میومد که خانواده ها حداقلش از هم بدشون نیومده اونچه که به هر روی از ظواهر امر به نظر میومد... چون تولدش یکی دو روزبعدش بود مادرش یواشکی به من گفت که روز تولدش دوستاش قرار بیان و براش جشن بگیرن. این دوستاش که میخواستن سورپریزش کنن، رو من قبلاً دیده بودمشون. چند ماه قبلش برای سفر به این قاره اومده بودن و آخر سفرشون هم چند روزی رو به شهر ما اومده بودن و مهمون ما بودن. خانمه از دوستای دوران کودکیش بود که بعد از سالها دوباره پیداش کرده بود. بچه های خوبی بودن و اون چند روزی رو که اونجا پیش ما بودن خیلی بهشون خوش گذشته بود و دست آخر هم چون پروازشون از پایتخت بود با ماشین بردیمشون اونجا که از این کار ما خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودن.
توی مهمونی تولدش چند روز بعد کلی آدم اومده بود. کل خانوادۀ دوست مجازی بودن و یک تعدادی هم از خانوادۀ خودش. اونجا دایی بزرگش که من چند لحظه ای توی فرودگاه دیده بودم، خیلی سعی کرد با من گرم بگیره، ولی در عین حال من حس میکردم که داره من رو بررسی میکنه و مرتب سؤالاتی رو مطرح میکرد. ولی بعداً شنیدم که انگار مورد "پسند" واقع شدم :) من حیث المجموع شبی موفق بود، هم برای مهمونی و هم برای من!
مشکل بزرگی که بر سر راه من توی اون سفر قرار داشت پیدا کردن راه حلی مسالمت آمیز بود که هم با خانواده باشم و هم با اون طوری که نه سیخ رو بسوزنم و نه کباب رو! ولی این کار اصلاً آسون نبود با در نظر گرفتن مسافتی که بین خونه ها وجود داشت. شبها رو به هر شکلی بود بر این قرار بودم که پیش پدر و مادر باشم. هر رفت و برگشتی به خونۀ پدر و مادر اون دو ساعتی از وقتم رو میگرفت تازه اونم با آژانس، و گاهی روزا دو بار در روز این مسیر رو میرفتم و برمیگشتم. ولی واقعیت اینجا بود که حالم اینقدر خوب بود که سختی این رفت و آمد رو اصلاً حس نمیکردم. باید اعتراف کنم که اون تابستون شاید یکی از بهترین تابستونهای زندگیم از آب دراومد، چیزی که هرگز قبل از رفتن تصورش رو نمیکردم...

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

déjà vu

سالها پیش اون موقعها که هنوز دانشجو بودم و هر روزم جدالی با درس و کتاب و امتحانات بود، بعد از آخرین کلاسهای اون روز داشتم به سمت خونه روونه میشدم. اتوبوس خط 60 اون موقعها ایستگاهش درست روبروی کتابخونۀ دانشگاه قرار داشت. وقتی سر ایستگاه رفتم، دو تا خانم هموطن که به نظر میومد هم دانشگاهی باشن اونجا منتظر اتوبوس ایستاده بودن. بدون اینکه من بخوام صحبتهاشون قابل شنیدن بود. خیلی با هیجان راجع به یکی از سریالهای روز اون موقعها صحبت میکردن و با چه آب و تابی از یکی از شخصیتهای "خشن، بلا و بی اعتنای" اون سریال حرف میزدن که اون سالها شاید دل همۀ خانمهای هموطن رو برده بود! به زودی اتوبوس اومد و همگی سوار شدیم، و من دیگه از شنیدن باقی صحبتهای "هیجان انگیز" این دو تا خانم "محروم" موندم :)...
برام بارها تو زندگی ثابت شده که هر چیزی رو که یک روزی به طریقی قراره باهاش تماس پیدا کنم مثل پیش پردۀ فیلمها قبل از اینکه به روی اکران بیان، برام به نمایش گذاشته میشن! هرگز اون روز توی ایستگاه اتوبوس روحم خبر نداشت که این صحنه پیش پرده ای از زندگی آیندۀ من خواهد بود! اون روز اون دو نفر به اندازۀ پشیزی توی زندگی من اهمیتی نداشتن... و امروز بعد از گذشت سالیان سال دوباره اون صحنه تکرار شد: ایستگاه اتوبوس، و همون دو نفر ...  و این صحنه رو من یک بار دیگه هم دیده بودم و از همۀ اینها جالبتر  واقعیتی بود که بر سر جای خودش محفوظ مونده بود: باز هم به اندازۀ پشیزی برام اهمیت نداشتن! "دژا وو؟ (déjà vu)

داستان مهاجرت 23

صدای کسی که اون صبح زود به خونۀ ما تلفن زده بود و اونچنین من رو مات و مبهوت بر سر جای خودش میخکوب کرده بود، رو شناختم. همون آقایی بود که بعدها قصد جون همسرش رو کرده بود و با دادن پول به خلافکاری میخواست که از دستش خلاص بشه... گوشی تلفن رو گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم. گفت: کی بود این اول صبحی؟! گفتم: فکر کنم که فلانی بود! گفت: خوب چی میخواست؟ و من حرفهاش رو بازگو کردم. برافروخته شد و با عصبانیت گفت: مرتیکه، خجالت نمیکشه! چی فکر کرده که همچین کاری میکنه؟ خوبه که من خودم بهت گفتم که دائی میم اینجا اومده بود، وگرنه تو چی فکر میکردی! بعدش هم بلافاصله اضافه کرد که اصلاً باید همین الان بهش زنگ بزنی و بگی، مرد حسابی، این چه کاریه که میکنی و ... گفتم: نه بابا، ولش کن و با گفتن این حرف عصبانیتش رو بیشتر برانگیختم و حرفی رو زد که قبلاً هم ازش شنیده بودم: تو اصلاً هیچ حساسیتی روی من نداری، به زنت توهین شده و تو به هیچ عنوان نمیخوای عکس العمل نشون بدی! خودم هنوز حرفهای اون یارو تمام مغزم رو به هم ریخته بود و حال خوشی نداشتم، و این حرفش دیگه مثل پتکی بر سرم انگار که فرود اومده باشه! بهم داشت نسبتی رو میداد که حتی از نزدیکیهای واقعیت هم عبور نمیکرد... و در انتها هم آخرین حربه، ریختن اشک که من به هیچ عنوان طاقتش رو نداشتم... گفتم من شماره شون رو ندارم... ولی اون که با همۀ تازه مهاجرین اون شهر تماس داشت، شمارۀ همه رو داشت... و بدون اینکه فکر زیادی بکنم در چشم به هم زدنی در حال گرفتن شمارۀ خونۀ این شخص بودم. خودش گوشی رو برداشت. با شنیدن صداش بیشتر مطمئن شدم که خودش بوده که زنگ زده بوده. خیلی مؤدبانه سلام و علیک کردم و بعدش پرسیدم که آیا اون چند دقیقۀ پیش به خونۀ ما زنگ زده بوده. طبیعتاً انکار کرد. جریان رو براش گفتم و اظهار ناراحتی کردم از اینکه کسی به خودش چنین اجازه ای داده... و در نهایت خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم... اون روز من دیگه اون عموناصر سابق نبودم و یک چیزی در من تغییر کرده بود و اون اطمینان من بهش بود!
از هفتۀ بعد دوباره سر کلاسهای دوره حاضر شدم. روز اول طبق معمول زودتر از بقیۀ همکلاسیها در اونجا حاضر بودم. توی اون مدت شخص جدیدی به کلاس اضافه شده بود که من به دلیل غیبتم تا به اون روز ملاقاتش نکرده بودم. پسر بسیار گرم و خوش برخوردی به نظر میومد. تا کلاسها شروع بشه کلی با هم گپ زدیم. برام گفت که  مشکل اقامت داشته و به همون دلیل دیرتر کلاسها رو شروع کرده. نمیدونم چه دلیلی داشت ولی توی همون زمان کوتاه که با هم حرف میزدیم خیلی ازش خوشم اومد و یک گرمی خاصی نسبت بهش احساس کردم، حالا دلیلش این بود که از نظر سنی به من نزدیکتر بود یا اینکه یک جورایی همشهری محسوب میشد و والدین اون هم مال خطۀ سبز بودن و یا صمیمت و گرمایی بود که توی رفتار و حرف زدنش بود. بهم گفت که فارغ التحصیل یکی از دانشگاههای فنی وطنه. من از اونجایی که جرئت نمیکردم دانشجو بودنم رو در کشور سابق رو کنم، چاره ای جز اون نداشتم که همون داستانی رو که برای گرفتن اقامت برای مقامات دولتی مطرح کرده بودم، به بقیه هم بگم، چون بهم گفته بودن که به هیچ کس اعتماد نکن چون ممکنه برن و برات بزنن و خبر به گوش ادارۀ مهاجرت برسه! و نکتۀ جالب این بود که تصادفاً اون دانشگاهی رو که من مثلاً درش تحصیل کرده بودم، این همکلاسی واقعاً توش درس خونده بود! وقتی این رو بهش گفتم، گفت: چه عجیبه، هیچوقت اونجا ندیدمت! راستش توی دلم خیلی ناراحت شدم از اینکه مجبور بودم واقعیت رو ازش کتمان کنم و عجیب اینجا بود که این همکلاسی غریبه رو تازه یک ساعت هم نشده بود که با هم آشنا شده بودیم! زنگ تفریح که شد، رفتم سراغش و بهش گفتم بیا بریم من میخوام یک چیزی رو برات تعریف کنم. با تعجب دنبالم اومد و رفتیم یک جایی که دور از دسترس بقیۀ بچه های کلاس باشیم. گفتم: ببین من یکی دوساعت پیش که با هم صحبت میکردیم یک چیزی به تو گفتم که واقعیت نداشت و دلم میخواد راستش رو به تو بگم! گفت: نه بابا، نمیخواد بگی و خودت رو اذیت کنی! گفتم: نه اگه نگم اذیت میشم... و همۀ جریان مهاجرت خودمون رو توی همون زنگ تفریح براش تعریف کردم... و این آغاز دوستیی شد که امروز بعد از گذشت سالها هنوز هم هر وقت که به یادش میفتم، جمع شدن اشک توی چشمام اجتناب ناپذیره... بعضی آدما رو دوست نداشتن تو زندگی در توانت نیست!
کلاسها در مجموع بد نبودن یعنی به خصوص برای من که میخواستم هر چه سریعتر سطح زبانم رو به اون حدی برسونم که در امتحان زبان ورودی دانشگاه شرکت کنم. با هر کسی که راجع به نقشه هام و اینکه سال دیگه در دانشگاه فنی معروف این کشور قصد داشتم ادامه تحصیل بدم، صحبت میکردم، بهم نگاهی عاقل اندر سفیه مینداخت! میگفتن این امتحان زبانی که تو صحبتش رو میکنی، کسایی توی این کشور هستن که بعد از هفت هشت سال از پسش برنیومدن، اونوقت حالا تو اومدی بعد از هشت ماه میخوای این امتحان رو بدی و بعدش هم تازه یکراست توی همون دانشگاه قبول بشی! دیر اومدی زود هم میخوای بری؟! خلاصه که مشوق زیادی دور و برم نبود ولی گوش من به این حرفها بدهکار نبود. برای اولین امتحان ثبت نام کردم که چند ماه بعد بود. این امتحان زبان رو به تقلید از امتحان تافل و دیگر امتحانات از این قبیل طراحی کرده بودن. یک روز کامل از صبح امتحان گرامر، درک مطلب از راه خوندن متن، درک مطلب از طریق شنوایی، انشا و روز دوم هم یک مصاحبۀ حضوری بود که میبایست یکی از چندین کتابی رو خودشون پیشنهاد داده بودن میخوندی و توی این مصاحبه در موردش ازت سؤالاتی میکردن. اضافه کنم که کتابها ادبی و نسبتآ سنگین بودن.  این امتحان فقط توی دو سه شهر بزرگ این کشور برگزار میشد. از اونجایی که امتحان توی دو روز متوالی برگزار میشد باید شب رو توی شهر برگزارکنندۀ امتحانها جایی میموندی. امروزه از طریق اینترنت این کار مثل آب خوردن میمونه ولی توی اون دوران امری کاملاً مبرهن نبود! بهترین کار متوسل شدن به دفترچه تلفن بود که خوشبختانه این کشور توی اون روزا از این نظر کلی جلو بود و میشد از ادارۀ پستشون دسترسی به دفترچه تلفن همۀ شهرهای بزرگ رو پیدا کرد. توی این دفترچه تلفنها توی بخش "زردش" کلی آگهی هتل و اجارۀ اتاق و از این داستانها بود. و از این طریق جایی برای شب بین روزهای امتحان توی اون شهر پیدا کردم. خانمی توی ویلاش اتاقی رو به توریستها اجاره میداد و برای من از این بهتر دیگه نمیشد.

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

عمری که گذشت: 15. سرانجام پذیرش

با آشنای توی پایتخت همیشه این ما بودیم که تماس تلفنی میگرفتیم ولی برای موارد ضروری شمارۀ تلفن خونۀ خانم دکتر صاحبخونه رو داده بودیم. از سفری که من به پایتخت کرده بودم چند هفته ای بیشتر نگذشته بود که یک روز وقتی عصری از بیرون به خونه اومدیم دیدیم خانم دکتر سراسیمه به اتاق ما اومد و گفت که خانمی چندین بار تماس گرفته و گفته که هر چه سریعتر بهش زنگ بزنین، خیلی هم ظاهراً از این قضیه دلخور بود که چند بار بهش زنگ زده شده بود! در مجموع آدم خیلی بدخلقی بود! دیگه ما هم معطلش نکردیم و خودمون رو به تلفنی عمومی رسوندیم تا ببینیم جریان از چه قراره که این آشنای ما اینجوری با عجله سعی کرده به ما دسترسی پیدا کنه! و خبر، خبر مسرت بخش بود چون دانشگاه فنی پایتخت بهمون پذیرش داده بود! معجزه ای اتفاق افتاده بود که ما هرگز فکرش رو نمیکردیم. آشنامون برامون توضیح داد که "اون نامه ای رو که بهم داده بودین که زیر کلمۀ "یک" خطی کشیده شده بود رو من اصلاً نشون بخش پذیرش نداده بودم. تا اینکه چند روز پیش طی صحبتی که باهاشون داشتم گفتم آخه شما خودتون این نامه رو برای این بچه ها فرستادین! چرا حالا زیرش زدین؟! و با دیدن نامه بلافاصله بهتون پذیرش دادن!" داستان این نامه این بود که ما از وطن که اقدام برای پذیرش کرده بودیم، دارالترجه ضمن ترجمۀ مدارک تحصیلی و شناسنامه و عدم سوء پیشینۀ کیفری ما، برامون نامه ای هم برای تقاضای پذیرش نوشته بود. در اون نامه به جای قید یک رشتۀ تحصیلی برداشته بود یک لیست از رشته ها رو قطار کرده بود. نکتۀ جالب اینجا بود که این دارالترجمه این کار رو برای یک تعداد زیادی انجام داده بود. دانشگاه هم نامه ای با متنی یکسان برای همۀ متقاضیها فرستاده بود که "شما روی یک جای تحصیلی میتونین حساب کنین به شرطی که فقط یک رشته رو انتخاب کنین" و زیر اون کلمۀ یک هم برای تأکید خطی پررنگ کشیده بودن. وزارت علوم اون زمان به همۀ اونایی که چنین نامه ای در دست داشتن اجازۀ خروج  تحصیلی صادر کرد، یعنی یک آدم خیری اونجا بود که هیچوقت حرفش از یادم نرفته، گفت: من میدونم که این در واقع پذیرش نیست ولی برای کمک به شما من تأییدش میکنم... و خدا عمرش بده که با این کارش مسیر زندگی ما رو شاید برای همیشه عوض کرد! و حالا دوباره همین نامۀ "یک" به داد ما رسیده بود... هورا، هورا :) آشنامون گفت که اگه آب دستتونه زمین بذارین و وسائلتون رو جمع کنین و بیاین اینجا، چون انگار سرنوشتتون در این شهر رقم زده شده!
فکر کنم ظرف یکی دو روز کارامون رو انجام دادیم و بعد از تصفیه حساب با خانم دکتر و خداحافظی با دوستای خوب، راه پایتخت رو در پیش گرفتیم. دلم برای دوست دیرین و صحبتهامون تنگ میشد به خصوص که شب آخر هم سرمای سختی خورده بودم و مثل یک برادر بزرگ برام سوپ درست کرد و ازم پرستاری کرد تا حالم کمی برای سفر روز بعد بهتر بشه... فکر میکردم که دیگه اون و خانواده اش رو نخواهم دید!
روز بعد کلۀ سحر با چمدونهای غول پیکرمون که چندین هزار کیلومتر از اون ور دنیا با خودمون به اون مملکت کشونده بودیم، سوار قطار به مقصد پایتخت شدیم. آشنامون بهمون گفت که خونه ای برامون پیدا کرده ولی چند هفته ای طول میکشه تا خالی بشه بنابرین آدرسی رو بهمون داد که اون چند هفته رو به طور موقتی میبایستی شبا رو اونجا بیتوته میکردیم. خوابگاهی بود متعلق به مؤسسه ای که برای آسیایی ها و آفریقاییها تأسیس شده بود. یک سری تخت رو در یک سالنی گذاشته بودن و مثل مسافرخونه ها روزانه اجاره میدادن. موقتاً کاملاً قابل قبول بود، یعنی شب جایی رو برای خوابیدن داشتن. از ملیتهای مختلف همه جوره اونجا یافت میشدن. یکی از هم سالنیهای ما که اهل ترکیه بود و آدم خوبی به نظر میومد باهامون شبها مینشست و کلی اختلاط میکرد. من هم که دیگه توی اون مدت کلی ترکی استانبولی از دوست دیرین یاد گرفته بودم سعی میکردم یاد گرفته هام رو اونجا تمرین کنم... ولی یک لهجۀ خاصی داشت موقع صحبت کردن که یادآور کردی صحبت کردن خانوادۀ دوست دیرین بود. یک بار توی صحبتها بهش گفتم: ببینم، تو کرد نیستی؟ طفلک جا خورد و گفت: تو کرد بودن من رو از کجا متوجه شدی؟ دیگه براش جریان دوستیم رو توی شهر قبلی با جماعت اکراد تعریف کردم و بعد از اون انگار یک ارادت دیگه ای نسبت به من پیدا کرد. توی اون سالها کرد بودن توی کشور ترکیه یک جورایی ممنوع بود و طبق قانون اساسی اون کشور که توسط آتا ترک بنیانگذاری شده بود همۀ کسایی که در داخل مرزهای ترکیه به دنیا میومدن همگی ترک بودن و هیچ قومیت دیگه ای وجود خارجی نداشت!
از خوابگاه تا کتابخونۀ دانشگاه شهر چند دقیقه ای بیستر فاصله نبود. از اونجاییکه که توی روزا کار دیگه ای برای انجام داشتن نداشتیم اول صبح به کتابخونه میرفتیم و تا آخر شب که دیگه چراغها رو خاموش میکردن، اونجا بودیم. بیشتر سعی میکردیم که زبان بخونیم و تا جایی که ممکنه بیشتر درش پیشرفت کنیم. قبل از خروجمون از وطن دو ترم زبان رو به طور فشرده خونده بودیم و اگر به خاطر عجله داشتن در خروج از کشور نبود، توی ترم سوم هم شرکت کرده بودیم و دیگه دستور زبان رو تکمیل کرده بودیم، ولی نشده بود دیگه! به همین خاطر احساس میکردیم که هنوز در گرامرمون نقصانهایی وجود داره. میم که همون کلاسها رو هم نتونسته بود با ما بیاد چون تمام اون تابستون رو بعد از تعطیل شدن مدارس کار کرده بود. میگفت که باید پس انداز کنه چون به پولش نیاز داره. حتی زمانی که ما برنامۀ سفر رو ردیف میکردیم برای اومدن مشکوک بود و میخواست بیشتر بمونه و کار کنه که ما رأیش رو زدیم. گفتیم که بابا توی این شرایط که جنگ شروع شده و هیچکس از فرداش خبر نداره صلاح در درنگ کردن نیست! و واقعیت امر این بود که بعد از خروج ما از کشور این امر به همه امون به عینه ثابت شد چون مرزهای کشور رو بستند و تا مدتها دیگه فقط مریضهایی که حالشون جداً وخیم بود و اونم تنها از طریق کمیسیون پزشکی اجازۀ خروج پیدا میکردن!
آشنامون خیلی بهمون کمک میکرد. سعی میکرد مرتب باهامون تماس داشته باشه و جاهای مفید شهر رو بهمون نشون میداد! مفید منظورم برای دانشجوهاست البته... و بعد از یکی دو هفته سرانجام خونۀ ما هم آماده شد. یک اتاق بود با یک آشپزخونۀ یک متری و یک دوش و دستشویی دو متری :) و ما سه نفری قرار بود توش زندگی کنیم. و از اون جالبتر مستأجر قبلی که توی خونۀ برای دکوراسیونش هزینه کرده بوده مبلغی رو میخواست تا خونه رو به اسم ما بکنه! ما که از سیستمش هیچ سر درنمیاوردیم ولی شباهت به سرقفلی هایی داشت که توی وطن برای خرید و فروش مغازه ها  ازش استفاده میکردن، با این فرق که تو در نهایت صاحب چیزی نمیشدی و فقط یک مستأجر معمولی بودی. مبلغی که میخواست پول کمی نبود و حدوداً معادل پنج شش ماه ارز دانشجویی بود که قرار بود به ما تعلق بگیره. اما چون سه نفر بودیم و به سه تقسیم میشد شاید اونقدرها هم برامون سنگین تموم نمیشد!
بندۀ خدا این دختر خانم آشنای ما حتی توی آوردن بارامون به خونه هم بهمون کمک کرد و واقعاً خیلی مهربون بود. با اینکه الان دیگه سالهاست ازش خبری ندارم ولی خوبیهاش رو هرگز نمیتونم فراموش کنم... و سرانجام زندگی دانشجویی سه یار دبستانی در عروس شهرهای این قاره به قول پدرم، آغازیدن گرفت.

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

دگر بار: 17. کوتاه ترین جدایی

گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که: خداوندا، اگر هستی و اینجور که میگن عادل و توانا، پس یک قدرتی به من بده تا این جنس رو بهتر درک کنم! یعنی میخوام بگم که توی دوره ای گیر کرده بودم که هر چی سعی میکردم بیشتر درکش کنم کمتر میفهمیدم! به قول دوست دیرینم که میگفت: "ببین، زیاد مطمئن نباش که اون چه رو که میشنوی و به ظاهر به نظر میرسه، واقعاً هم منظور همونه! بیشتر وقتا هزاران هزار جریان و نکته های دیگه ممکنه در پس پردۀ گفته ها نهان باشه که تو حتی در خواب هم بهشون فکر نکردی!" یک جمله ای که مرتب میشنیدم این بود: "تو خیلی ساکت و آرومی!" و این بزرگترین ایرادی بود که به من وارد بود، از نظر اون طبیعتاً! حالا این ساکت بودن چه معنیی میداد، من که سر درنمیاوردم! نمیخوام بگم که عموناصر آدم حرافیه ولی به هیچ عنوان هم آدم کم حرفی نیست! همیشه تو زندگیم معتقد به "کم گوی و گزیده گوی چون در   تا ز اندک تو جهان شود پر" بوده ام و هنوز هم فکر میکنم که باشم، ولی این به معنی این نیست که صم بکم جایی بنشینم و به قولی اجتماعی نباشم... این ایراد مرتب مثل پتک بر ملاج من وارد میومد و هر چقدر هم دنبال توضیح بودم و ازش میخواستم که این جریان رو برای من بیشتر باز بکنه، به نتیجه ای نمیرسید که نمیرسید...
فکر میکنم که قبلاً هم به این موضوع اشاره کرده باشم که این ایراد گیریها به صورت تناوبی و گاهگاهی خودی نشون میدادن، ولی توی اون روزای بهاری دیگه داشتن به حد اعلا میرسیدن! تا یک روز صبح که بگومگویی بینمون درگرفت و ادامه اش در تماس تلفنیی سر کار منجر به این شد که دربیاد و بگه: " من، عصری که رفتیم خونه وسائلم رو جمع میکنم و دیگه میرم خونۀ مامانم اینا..." گفتم یعنی دیگه تمومه؟ گفت: آره! گفتم بسیار خوب و هر جور که راحت تری! من هرگز حاضر نیستم کسی رو توی زندگی مجبور به این بکنم که بخواد به زور با من زندگی کنه! با اون قبلی هم اینکار رو بعد از بیست سال نکردم و با تو هم به همین شکل!
گوشی رو که قطع کردم فقط یک فکر توی ذهنم میچرخید: باز هم تموم شد و باز هم جدایی ولی این بار حداقل دیگه سالها ازش نگذشته بود. خوشحال نبودم ولی واقعیت رو بگم که اون قدرها هم برام سنگین نبود. به چیزی که بیشتر بهش در اون لحظه فکر میکردم بعدش بود و اینکه با پدر و مادرش همسایۀ دیوار به دیوار بودم. چشم توی چشم افتادن زیاد جالب نبود ولی خوب اتفاقی بود که افتاده بود و دیگه کاریش نمیشد کرد...
به جرأت میتونم بگم که شاید نیم ساعت هم از این اتفاق نگذشته بود که تلفنم زنگ زد و خودش بود! لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود و انگار نه انگار که نیم ساعت پیش به طور کل با من به هم زده بود و میخواست عصر بیاد وسائلش رو ببره! گفت که خیلی فکر کرده و دیده که نمیتونه به این آسونی ازم دست بکشه ... و ای کاش همون موقع تونسته بود دست بکشه و چندین سال بعد از اون زندگی من رو به باد فنا نمیداد! نمیدونستم چی بگم! هاج و واج مونده بودم! و فقط حرفهای دوست دیرینم بودن که توی سرم آوایی سر میدادن: "باور کن که خودشون هم بیشتر وقتا نمیدونن چی میخوان، یک چیزی میگن و در واقع منظورشون چیز دیگه است!"
بعد از اون جریان، به نظر میومد که رابطه امون در جهت مثبت شروع به حرکت کرد. آروم آروم متوجه شدم که یکی از مقاصد از "آروم بودن"، یعنی اینکه باید بیشتر به فکر بیرون رفتن و تفریح و این داستانا باشم :) (اگه فکر کردین که هدف اصلی اون افترای آروم بودن رو دیگه  فهمیده بودم، کاملاً در اشتباهین، چون سالها بعد در یک جریانی تازه متوجه شدم که منظور اصلی چی بوده... خدای من، به من صبر عطا کردی، ولی آخه چرا اینقدر زیاد؟! :)) بنابرین میزی در رستورانی رزرو کردم  و گفتم میریم با هم شامی میخوریم و به این شکل شاید کلی حرفهای ناگفته رو بتونیم اونجا برای هم مطرح کنیم... و نشون به همون نشون که این شام به اونجا انجامید که من ازش به طور جدی تقاضای ازدواج کردم!
تابستون دیگه داشت رفته رفته نزدیک میشد و ما برای اون تابستون سفری به وطن رو برنامه ریزی کرده بودیم. هدف دیدن خانواده بود و آشنا شدن اون باهاشون. اون موقع من توی دنیای خودم سیر میکردم و خبر نداشتم که ظاهراً هر کس که باهاش آشنا شده رو یک سفر به وطن برده، و انگار که این سفر به مثابۀ آزمایشی بود که تا اون موقع کسی ازش سربلند نتونسته بوده بیرون بیاد. از شما چه پنهون برای خود من هم در اصل خیلی مهم بود این ملاقات با خانواده، چون اصلاً دلم نمیخواست که هیچگونه مشکلی بین خانواده ها وجود داشته باشه. اینطور که متوجه شده بودم یکی از مشکلات اساسی زندگی اولش به خاطر خانوادۀ طرف بوده که هنوز هم تا به اون ساعت نتونسته بود، "بلاهایی" رو که خانواده شوهر سرش آورده بودن، فراموش کنه (من تا آخرش هم متوجه نشدم البته که این بلاها چی بودن که تمام مدت خودش و خانواده اش ازش صحبت میکردن!)... در تماس با دوست مجازی کاشف به عمل اومد که اونها هم قصد چنین سفری رو دارن و نتیجتاً تعداد همسفرها در مجموع خیلی بالا رفت. یک گروه بزرگی شده بودیم که میخواستیم دسته جمعی به اون دیار بریم و چه مسافرتی از آب در میومد! از طرف ماغریب آشنا، مادرش و پسرش بودن ولی پدرش کار مغازه رو نمیتونست ول کنه و چاره ای به جز موندن نداشت، دوست مجازی و پسرش، خواهر دوست مجازی و دوست پسرش که اهل همین دیار بود و به همچنین برادر دوست مجازی و خانمی که به تازگی باهاش آشنا شده بود... قرار بود که یک قسمت از هواپیما رو به طور کامل به قرق خودمون دربیاریم...

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

داستان مهاجرت 22

مسافرت به کشور قبلی به اون سادگیها هم که من فکر کرده بودم نبود. مشکلی اساسیی که بر سر راه قرار داشت نداشتن گذرنامه بود! گذرنامۀ وطنی در دست بود ولی اون رو که نمیشد باهاش از اینجا خارج شد و تازه از اون بدتر برای عبور از کشورهای بین راه هم نیاز به ویزای عبوری بود. تقاضای گذرنامۀ مخصوص اتباع خارجی در اینجا کرده بودیم ولی هنوز هیچ خبری از جوابشون نبود. تازه اگر این گذرنامه هم سر وقت میومد باز هم  ویزای عبوری کشورهای سر راه و ویزا برای کشور مقصد، برای این نوع گذرنامه ضروری بود.  فقط کسانی که بهشون پناهندگی سیاسی داده شده بود، پاسپورت نوع دیگه رو دریافت میکردن که اون گذرنامه دیگه توی اکثر کشورهای این قاره احتیاج به ویزا نداشت. موانع متعددی خلاصه باید پشت سر گذاشته میشد و وقت زیادی به خاتمۀ ویزای دانشجویی باقی نمونده بود!
به ادارۀ مهاجرت زنگ زدم و سراغ پاسپورت رو گرفتم. بهم جواب درست و حسابی ندادن و گفتند که هنوز چند هفتۀ دیگه باید صبر کنم. گفتند که بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که نامه ای بنویسی و موقعیتت رو توضیح بدی، شاید اونجوری به کارت ارجحیتی خورد و پاسپورتت سریعتر به دستت رسید. همین کار رو کردم و طی نامه ای همون داستان پدر ناخوش و عمل جراحی در کشور همسایه رو مطرح کردم. چند روزی گذشت ولی بازم دلم طاقت نمیاورد چون صبر کردن اصلاً کار آسونی نبود! فکری به ذهنم خطور کرد. تصمیم گرفتم که شخصاً به ادارۀ مرکزی مهاجرت که توی شهر دیگه ای واقع شده بود، سری بزنم و شخصاً اونجا باهاشون صحبت کنم. از دانشگاه یک روز مرخصی گرفتم و با اتوبوس راهی اون شهر شدم. برنامه ریزی کرده بودم که صبح زود برم و تا شب به خونه برگردم چون سه چهار ساعتی راه بود. با اینکه راه خیلی طولانی نبود ولی با فکر مشغول و نگرانی که داشتم خیلی خسته کننده به نظر میومد. حوالی ظهر بود که وارد ادارۀ مهاجرت در اون شهر شدم. بعد از کمی انتظار نوبت من رسید. قضیه رو برای مسئول پشت باجه تشریح کردم ولی اون هم همون حرفهایی رو زد که توی تلفن هم به من گفته بودند و در انتها با بیرحمی خاصی گفت که این همه راه رو بیخودی بلند شدی اومدی. بهش گفتم که شما که خبر ندارین! تازه اگه همین الان و همینجا به من پاسپورتم رو بدین، اون کشوری که میخوام برم بهم گفتن گرفتن ویزا چند هفته طول خواهد کشید، متوجه هستین که این برای من به چه معنی خواهد بود؟! گفت خوب ازشون خواهش کن که انسانی تر برخورد کنن و زودتر به کارت رسیدگی کنن! و اینجا دیگه من یک کمی از کوره در رفتم و گفتم: من الان اینجا هستم و این همه راه رو کوبیدم و اومدم، و از شما خواهش میکنم که "انسانی" برخورد کنین! طرف با شنیدن این حرف من فکر کنم که دیگه کم آورد و دیگه چیزی نگفت! دست از پا درازتر به گاراژ اتوبوسها برگشتم، و سفری خسته کننده تر از صبح رو به مقصد خونه در پیش روی داشتم...
اول هفتۀ بعد وقتی از دانشگاه به خونه برگشتم و نامه هایی رو که جلوی در افتاده بود جمع میکردم، چشمم به نامه ای از پست افتاد که مژده از اومدن یک نامۀ سفارشی از ادارۀ مهاجرت رو میداد... بله پاسپورت اومده بود در کمال حیرت من و انگار اون سفر من و صحبتهای من اونقدرها هم بدون تأثیر نبودن!
بعد از ردیف کردن ویزاها و خرید بلیط قطار دیگه همه چیز برای این سفر آماده بود. کل راه بیست و هفت ساعت با قطار طول میکشید! میم یار دبستانی قدیمی که توی پایتخت اون کشور ساکن بود از ساعت رسیدنم خبر داشت و قرار بود که به پیشوازم بیاد. از خود سفر چیز زیادی نمیگم چون واقعاً طاقت فرسا بود. با اینکه کوپۀ خواب گرفته بودم ولی درست و حسابی نتونستم چشم رو هم بذارم چون هر کوپه چهار تا جای خواب داشت و یکی از هم کوپه ایها مادری و بچۀ کوچیکش بودن که از همون سر شب تا خود صبح این بچۀ طفلک گریه کرد و از اون طفلک تر البته باقی ساکنین کوپه! به هر شکلی بود این یک روز و چند ساعت گذشت و بالاخره قطار به مقصد رسید. میم طبق قولش منتظر ایستاده بود. دیدنش بعد از حدود هشت نه ماه و خداحافظیی که توی فرودگاه روز آخر کرده بودیم، لذتبخش بود. با هم به خونه اشون رفتیم و ساعتها از جریانهایی که توی اون مدت اتفاق افتاده بودن سخن روندیم...
روز بعد به مقصد شهر خودمون که دیگه حالا باید میگفتم شهر سابق خودمون، توی قطاری در راه بودم. یک راست از راه آهن به خونۀ قدیمی رفتم و اونجا دوست خوب و همه خونه ایمون ه ازم استقبال گرمی کرد. و روز بعدش هم کلی دیگه از دوستای قدیمی رو ملاقات کردم. کار تمدید ویزا هم خوشبختانه بدون هیچ مشکلی حل شد. در عرض اون چند روزی که اونجا بودم فرصت این رو هم پیدا کردم که وسائلمون رو که همه رو توی خونۀ دوستان انبار کرده بودیم از طریف پست به آدرس جدید در کشور جدید بفرستم. سفر خیلی مثبتی از آب دراومد و حتی تونستم توی جشن نوروز توی اون شهر هم با بچه ها و دوستان همراه بشم و تعداد زیادی از دوستها و آشناها رو هم اونجا دیداری باهاشون تازه کنم...
توی اون چند روزی که اونجا بودم مرتب با خونه تماس میگرفتم. پسرم دلتنگی میکرد برای من و وقتی صداش رو پای تلفن میشنیدم دلم یک جوری میشد. توی یکی از این تماسها عیال گفت: راستی، اون میم که یادته؟ (منظورش همون "تلفنهای شبانه" بود) دائیش اینجا مهمون ماست! گفتم: داییش دیگه کیه؟! مگه میشناسیش؟ گفت: توی اون سفری که رفته بودم پیش میم وقتی پاش شکسته بود اونجا دیدمش. این اطراف انگار کار داشت و زنگ زده بود حال و احوال کنه، من هم تعارف کردم! با اینکه کل ماجرا برام عجیب و غریب بود ولی پای تلفن نمیشد زیاد صحبت کرد، بنابرین چیزی نگفتم...
یک هفته به سرعت گذشت و باید برمیگشتم دیگه، اول به پایتخت و بعد از اونجا دوباره همون مسیر ولی در جهت عکس. این دفعه ولی هم کوپه هاییم دو نفر بیشتر نبودن، یکی سوییسی بود و اون یکی هم لبنانی الاصل که هر دوشون مقصد اصلیشون کشور همسایۀ ما بود. توی راه کلی گپ زدیم و خلاصه این دفعه سفر خیلی کوتاهتر از موقع رفت احساس شد... و به زودی تا چشم به هم زدم دوباره خونه بودم و خانواده ام رو در آغوش میکشیدم و چقدر دلم جداً براشون توی اون یک هفته تنگ شده بود...
صبح روز بعد اول صبح تلفن خونه امون زنگ زد! یعنی این موقع صبح کی میتونست باشه؟ گفتم لابد از وطنه که به خاطر اختلاف ساعت حواسشون نبوده و صبح به اون زودی زنگ زدن! صدایی مردونه از اونور خط گفت: عموناصر؟ گفتم: بفرمایین! گفت: فقط خواستم بگم که توی این مدتی که شما اینجا نبودین خانمتون مرد آوره بود خونه! این رو گفت و گوشی رو گذاشت. و من هاج و واج داشتم به در و دیوار نگاه میکردم و نمیدونستم که در اون لحظه چکار باید بکنم!

برهنه در جام

نزدیک به سه هفته داره میشه که به جای جدید نقل مکان کردم. راهم به محل کار کلی دورتر شده و دیگه نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت! یعنی شدنش که میشه، به قول قدیمیها کار که نشد نداره، ولی اگه بخوام مثل توی این مدت یک سال گذشته، هم صبح پیاده برم و هم عصر پیاده برگردم، دو ساعتی در روز رو باید در حال قدم زدن باشم :) گفتم راه حلی رو انتخاب کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب! نصف راه رو تا اولین ایستگاه تراموا پیاده میرم و بعدش از اونجاش رو دیگه سواره میرم... باید حرکت کرد و تحرک داشت دیگه وگرنه با این کاری که ما داریم و تمام مدت روز جلوی کامیپوتر، بدن بیچاره دیگه خشک میشه و آخرش میشکنه... و از اون بدتر واقعیتی تلخ دیگه است: دیگه جوونتر نمیشیم :)
این پیاده روی صبحگاهان امروز از یک طرف یک کیف اساسی داد چون هوای بسیار خنک و مطبوع بود ولی از طرف دیگه بارون یک حال درست و حسابی بهم داد! وقتی که سر کار رسیدم و کفشهام رو با کفشهای راحتی عوض کردم دیگه از سفیدی جورابها خبری نبود... اینقدر که بارون توی کفش رفته بود :)
احساس میکنم که از توی حال و هوای نوشتنهای روزانه به سبک گذشته یک کمی بیرون اومدم. همه اش دلم میخواد که به نوشتن مجموعه هام ادامه بدم، انگار که کسی برام ضرب العجلی مشخص کرده باشه! و چقدر عجیب و در عین جالبه که این تحول به صورت ناگهانی در من رخ داد. تا چند ماه پیش اصلاً به این جریان به این شکل فکر نمیکردم و شاید حتی به زبونش هم نمیتونستم بیارم! بیخود نیست که میگن بعضی از کارها رو توی زندگی تا موقعی که به زبون نیاوردی شاید هرگز به مرحلۀ تحقق نپیوندن! به اونایی که میخوان عادتی رو ترک کن، مثلاً کشیدن سیگار رو، توصیه میشه که تا اونجایی که میتونن به زبون بیارن و برای اطرافیانشون این تصمیمشون رو بازگو کنن. شاید علتش این باشه که با به زبون آوردن برای خود تعهدی رو ایجاد میکنی که سر باز زدن ازش حکم خیانت به خود رو خواهد داشت و در انتها در راه رسیدن به هدف بهت کمک خواهد کرد. حالا همۀ اینها  انگار حکایت داستان نوشتنهای منه: انگار بایستی به زبون میاوردم تا به مرحلۀ اجرا دربیاد :)
کسی که یک موقعی خیلی برام عزیز بود بهم میگفت که نوشتن های تو به مانند "در جام برهنه شدن" هست! و واقعیتی بسیار تلخ در این حرف پنهانه! عزیزی چند روز پیش میگفت که عموناصر، این زندگی تو هم واقعاً عجب حکایتی بوده! و من تنها یک جواب برای دادن داشتم: زندگی همۀ آدما حکایتی منحصر به فرد برای خودشونه، فقط شاید هر کسی جسارت برهنه شدن در جام رو نداشته باشه!

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 14. سفر به پایتخت

خوشحال بودم از اینکه این سفر طول و دراز بالاخره نتیجه داده بود و اینکه دیگه نیازی به این نبود که حساب یک قرون دو زارمون رو داشته باشیم، و از همه مهمتر اینکه توی اون شرایط مجبور نبودیم دست از پا درازتر برگردیم! ولی از طرفی دیگه هم بیشتر وقتا دلتنگ بودم و غمگین! دلتنگ کسی بودم که از صمیم قلبم دوستش داشتم و مجبور شده بودم به خاطر ادامه تحصیل در اون دیار تنهاش بذارم. جدایی خیلی غم انگیزی بود، روزی که ازش خداحافظی کرده بودم، و توی اون چند ماه اون صحنۀ خداحافظی رو از توی ذهنم نمیتونستم بیرون کنم. از اون دفتری که بهم داده بود مثل جونم مراقبت میکردم، دفتری که دوستا بعدها  اسم "دفتر ن..." رو روش گذاشته بودن. وقتی دلم میگرفت باز میکردم و میخوندمش، اشعارش و نوشته هاش و خاطراتی رو که توی اون مدت آخر برام نوشته بود... امیدم همه اش به این بود که کارامون یک روزی درست بشه و بتونم برم وطن و اون رو هم با خودم به اونجا ببرم ولی هنوز تا اون روز خدا میدونست که چقدر باقی مونده بود! چه میدونستم با اون روحِ، که الان میتونم بگم، کودکانه ام، دست سرنوشت چه بازیهایی رو برام آماده کرده...
دوست دیرینم از شنیدن اینکه ما پذیرفته شدیم خیلی خوشحال شد و گفت که باید بیرون بریم و جشن بگیریم. دو تا از پسر دایی هاش هم توی اون شهر بودن که یکیشون زودتر از همۀ ماها اومده بود و دیگه زبانش از همۀ ما بهتر بود. برادرش با دوست دیرین و برادر دوست دیرین، همزمان با هم اومده بودن و به قولی مثل ماها همگی "آشخور" بودن. توی این مدت با اونها هم خیلی عیاق شده بودیم. قرار شد که دست جمعی به سینما بریم و ما همگی رو دعوت کنیم. این اولین باری بود که در اونجا به سینما میرفتیم. چون از فیلمهای روز ما اون موقع هیچ اطلاعی نداشتیم قرار شد که اونا جا و فیلم رو انتخاب کنن که ای کاش خودمون این کار رو کرده بودیم، چون این بدجنسها رفته بودن یکی از این فیلمهای آنچنانی رو انتخاب کرده بودن که فقط زیر 18 ساله ها اجازه داشتن برن :) بعداً ما فهمیدیم که توی ایستگاه راه آهن فقط از این گونه فیلمها نمایش داده میشده...:) ولی در مجموع کلی خندیدیم اون شب و خلاصه غمها رو حتی اگر برای چند ساعت هم که شده به دست فراموشی سپردیم، یا شاید هم بهتره بگم من غمهام رو به دست فراموشی سپردم چون کاف که توی عوالم خودش و دختربازی بود و میم هم که دنیاش توی درس و مدرسه خلاصه میشد...
به شروع ترم جدید چیزی باقی نمونده بود و باید در تاریخ مقرر برای ثبت نام در دانشگاه اون شهر که همونجور که گفتم حدوداً هشتاد کیلومتر با شهر ما فاصله داشت، حاضر میشدیم. قصد درس خوندن توی اون دانشگاه رو در اصل نداشتیم چون اصلاً رشته هایی که در اونجا وجود داشت با علایق ما جور نبودن ولی روز اول رو دیگه باید اونجا سر کلاسها حاضر میشدیم چون قرار بود که کلی اطلاعات در مورد کلاسهای پیش دانشگاهی که برای همۀ دانشجوهای خارجی اجباری بود، بدن. وقتی برای ثبت نام رفتیم بهمون گفتن که فردا اول وقت باید اینجا باشین. دیدیم که رفتن و برگشتن دیگه صرف نمیکنه و تصمیم گرفتیم که شب رو همونجا توی هتلی بیتوته کنیم. از این طرف و اون طرف پرس وجو کنان، بهمون گفتن که یک هتلی در فلان جا هست که قیمتهاش هم زیاد بالا نیست. شما نگو که این هتل انگار شهرت بسیار نیکی نداشته و شبها در اون "خانمهای محترم" فعالیتهای "هنری" داشتن :)  و پلیس هم مرتب اونجا رو زیر نظر داشته! نیمه های شب هر سه ما در خواب شیرین بودیم که ناگهان در اتاق باز شد و دو تا مأمور پلیس وارد اتاق شدن! یعنی دلم میخواست دوربینی در دسترس بود و در اون لحظه از ما یک عکس میگرفتن :) میم که خوابش خیلی سنگین بود و به سختی از خواب بیدار میشد انگار که تازه از حالت اغماء بیرون اومده باشه، مات و مبهوت به دور و بر نگاه میکرد و کاف از ترس زهره ترک شده بود! این وسط من باز یک کمی بیشتر بر خودم مسلط شدم و پرسیدم که موضوع چیه؟ گفتند چیز خاصی نیست و فقط میخوان کارتهای شناساییمون رو ببینن. وقتی فهمیدن که دانشجو هستیم بدون عذرخواهی راهشون رو کشیدن و رفتن!
آشنامون توی پایتخت که مرتب تماسهای تلفنی شبانه امون باهاش ادامه داشت، پیشنهاد کرد که یکیمون یک سری به پایتخت بره که هم به اتفاق به دانشگاه بریم و هم احتمالاً در مورد پیدا کردن خونه کاری انجام بدیم چون همونجور که قبلاً هم نوشته بودم در انتها ما قصدمون بر این بود که در دانشگاه فنی پایتخت شروع به تحصیل کنیم. کاندید برای این سفر طبیعتاً من بودم. اطلاعات لازم برای اینکه چطوری از راه آهن خودم رو به محل قرار بذارم، رو داد. فکر کنم نزدیکیهای دانشگاه قرار گذاشته بود.
تا پایتخت راه زیادی با قطار نبود. کلش حدوداً سه ساعت راه بود. برای اولین بار این دختر خانم آشنامون رو میدیدم. بسیار خوش برخورد و خنده رو بود. از ماها چندین سال بزرگتر بود و دانشجوی رشتۀ پزشکی. با آقای دیگه ای با ماشینش اومده بودن. توی راه برام تعریف کردن که هم دانشکده ای هستن ولی آقاهه خیلی مسن بود (سن همیشه نسبیه! اون موقع شاید حدود سی و چند سال داشت این آقا:)). آدم جالبی بود و بعدها که بیشتر باهاش آشنا شدم فهمیدم که دکترای رشتۀ شیمی رو گرفته بوده ولی از کارهایی که توی اون زمینه کرده رضایت خاطری کسب نکرده بوده و در نتیجه رو به پزشکی آورده بوده، اونم با داشتن زن و دو تا بچه و کار شبونه! توی ماشین آهنگهای وطنی گذاشته بود و بهم میگفت: دیگه چی میخوای؟ توی ناف اروپا ولی احساس وطن با این آهنگها :)
به اتفاق سری به بخش پذیرش دانشگاه فنی زدیم و در مورد پذیرش ازشون سؤال کردیم که بازم جواب درست و حسابی ندادن! بعد از اونجا هم رفتیم و یک خونه ای رو نگاه کردیم که جزئیاتش الان اصلاً توی ذهنم باقی نمونده... در مجموع خلاصتاً اون سفر به جز آشنایی با این دو نفر میوۀ پرثمره ای به حساب نمیومد و وقتی آخر شب پیش این دو یار دبستانی برگشتم خبر جدیدی براشون نداشتم که بتونم خوشحالشون کنم!

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

دگر بار: 16. تناقضات

الان که برمیگردم و به جریانای اون موقع فکر میکنم از خودم تعجب میکنم! یعنی با وجود اون همه تناقضی که توی رفتارها وجود داشت من باز هم داشتم ادامه میدادم! شاید هم این بزرگترین ایراد من توی زندگیه که میذارم تا کارد به استخون برسه و دیگه از درد امانی برای ادامه وجود نداشته باشه، اون موقع است که تازه فغانم به آسمون میره!
برخوردهاش خیلی برام نامأنوس بودن و نمیتونستم درست متوجه اونچه در پشتشون هست بشم، در حالیکه امروز وقتی بهشون فکر میکنم اینقدر واضح و مبرهن هستن که از آب چشمه ای زلال هم، زلال ترند... مثلاً یک روز پسرم ازم خواسته بود که روزی شنبه خودش و مهمونش رو که از خارج از کشور اومده بود، به فرودگاه برسونم. ما بر طبق عادت آخر هفته به خرید رفتیم و وقتی به خونه برگشتیم من چون وقت رو ضیق دیدم مجبور شدم که بلافاصله خونه رو ترک کنم و نتیجتاً جابجا کردن کیسه های خرید به عهدۀ اون افتاد. وقتی از فرودگاه برگشتم فقط کم مونده که چوب رو برداره و به جون من بیفته! اون موقع من فکر کردم که شاید از این کار خرید و جابجا کردن خوراکیها زیاد خوشش نمیاد و به همین خاطر بهانه جویی میکنه ولی من کجای کار بودم و خانه از پای بست ویران بود و مشکل جایی دیگه! و یک بار دیگه بعدازظهر یک روز تعطیل که من معمولاً اصولاً عادت به خواب بعدازظهر رو ندارم، ولی اون روز چرت کوتاهی زدم و اون هنوز خواب بود. با دوستی قدیمی تلفنی صحبتی کردیم و من چون خیلی وقت بود فرصت نکرده بودم بهش سری بزنم، فکر کردم توی این فاصله که اون خوابه برم و از این فرصت استفاده کنم. و چشمتون روز بد نبینه که درست در همین حین بیدار شد و کم مونده بود که قیامت کبری برپا بشه که: تو به چه حقی وقتی من خواب بودم میخواستی بری به "دوستت" سر بزنی! و از این مثالها بسیار زیاد بود...  همۀ اینها رو بالاخره به طریقی پیش خودم "ماست مالی" میکردم ولی اتفاقی افتاد که دیگه برای من قابل قبول نبود! یکی از شبا آخر وقت قبل از خواب من ایمیلهام رو نگاهی کردم. عادت همیشگیم این بود که از حساب خودم بیرون بیام چون یک کامپیوتر بود که همگی استفاده میکردیم. اون شب نمیدونم که چی پیش اومد که فراموشم شد. صبح که میخواستیم سر کار بریم احساس کردم که یک سردی خاصی در جو خونه هست ولی به روی خودم نیاوردم. وقتی سر کار رسیدم دیدم ایمیلی برای من فرستاده با این مضمون: " دیگه هیچ چیز من رو به تعجب نمیندازه!..." و یکی از ایمیلهای قدیمی خود من رو که به شخص دیگه ای داده بودم،  ضمیمه کرده بود! شستم خبردار شد که دیشب حساب ایمیل من باز مونده و بعد با سابقۀ کنجکاویی که داشت (به یقین کلمۀ بهتری به جز کنجکاوی وجود داره ولی هنوز برای استفاده ازش در این داستان خیلی زوده!) نشسته بوده و تمام ایمیلهای قبلی من رو که مربوط به گذشتۀ من و رابطه های قبلیم میشده خونده و از همۀ اینا مهمتر که با کمال وقاحت اونا رو به رخ من کشیده! معمولاً آدمی نیستم که به این سادگیها عصبانی بشم ولی خدا اون روز رو نیاره که عصبانی بشم و دیگه اون وقت هیچ خدایی رو بنده نیستم!  سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ولی دلم خیلی به درد اومده بود، و باورم نمیشد که همچین کاری ازش سر زده باشه. دلم میخواست با کسی درد دل کنم ولی با کی میتونستم حرف بزنم؟ تنها کسی که وجود داشت دوست مجازی بود که توی اون مدت مرتب با هم حداقل از طریق ایمیل تماسمون رو حفظ کرده بودیم. بهش ایمیلی دادم و خیلی متأثر شد ولی سعی کرد آرومم کنه. پیشنهاد داد که اگه برام امکان داره بعد از کار یک سر خونه اشون برم چون در واقع مدتهاست که میخواسته با من صحبت کنه و این شاید موقعیتی مناسب باشه.  و من قبول کردم که بعد از کار یک سری بهش بزنم... و پیش خودم گفتم که دوست واقعی به این میگن که در تمام شرایط هوای آدم رو داره!
اون روز بعد از کار قرار نبود دنبالش برم چون با همکاراش جایی قرار بود برن، بنابرین مستقیم بعد از کار پیش دوست مجازی رفتم. صحبتهاش خیلی آرامبخش بود. در عین اینکه سعی میکرد دلداری بده، ولی الان که فکر میکنم میبینم که، میخواست مطمئن بشه که من توی این رابطه مقاصد جدی دارم یا نه و در عین حال هم نصایحی میکرد که در انتها به نفع دوستش بود، یعنی اینکه "خوب شاید بهتر میبود که تمام ایمیلهای قدیمیت رو اصلاً پاک میکردی. البته درسته که اینا مال گذشته است و ربطی به غریب آشنا نداره و..." آخرش هم گفت: "ما نیازی نیست که از این ملاقاتمون به اون حرفی بزنیم ولی خوب اگر هم فهمید انکار نمیکنیم چون در انتها برای مقاصد خیره...". کلی آروم شده بودم و بعد از اون صحبتها احساس بدی نداشتم... وقتی به خونه برگشتم بهش گفتم که میخوام باهاش صحبت کنم. و بعد از یک کمی داد و فریاد بالاخره جنگ مغلوبه اعلام شد ولی اثرات اون واقعه هیچوقت از توی دل من بیرون نرفت! به توصیۀ دوست مجازی بعداً تمام ایمیلهای قدیمیم رو پاک کردم چون در واقع هم برام اهمیتی نداشتن و اگر هنوز توی حسابم باقی مونده بودن فقط و فقط به علت این بود که اصلاً بهشون فکر نمیکردم! اما از اون به بعد دیگه اون اعتماد سابق رو بهش حداقل در این زمینه نداشتم و هیچ صفحه ای رو هم دیگه توی اینترنت باز نذاشتم...
اون بهار بالاخره کارهای حقوقیش با شخص توی رابطۀ قبلیش به اتمام رسید و به همین خاطر بلافاصله خونۀ خودش رو فروخت و سود حاصل از فروش رو به سرعت به وطن انتقال داد! تمام وسائلش رو هم به خونۀ من یعنی دو طبقه بالاتر آورد. الان بالطبع فکر میکنین که یعنی ما با هم زندگی میکردیم! جواب هم مثبته و هم منفی! دوگانگی در این خانواده حد و حساب نداره! شبها رو خونۀ پدر و مادرش میخوابید و صبح میومد لباساش رو عوض میکرد و بعد با هم به سر کار میرفتیم. خوانندۀ گرامی که شاید از پیش زمینۀ این داستان باخبر نباشه، ممکنه فکر بکنه که صحبت از دختری دم بخته که رنگ آفتاب و مهتاب رو ندیده، و پدر و مادری که تمام عمرشون آرزو داشتن که دخترشون رو توی لباس سفید و توی خونۀ بخت ببینن :) ولی باید مأیوستون کنم چون صحبت از خانمیه که حداقل چهل بار بهار رو دیده بود، دوبار شوهر کرده بود و این بار سومش بود و پسرش دوازده سال داشت... و همۀ این فیلمها و پیسهای تئاتر برای اینه که "بقیه" فکر نکنن که خدای ناکرده دخترشون در رابطه ای "نامشروع" با کسی داره زندگی میکنه اونم درست بیخ گوش خودشون... دورویی و ظاهرسازی در حد اعلا!

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

داستان مهاجرت 21

سرانجام بعد از چندین هفته سخت خرخونی کردن زمان امتحانهای ورودی دورهه هم فرا رسید. هدف این دوره در اصل جذب مهاجرین و پناهنده ها در بازار کار بود، یعنی اونایی که قبل از اومدنشون به اینجا دارای تحصیلات دانشگاهی بودن. این دوره رو برای اولین بار میخواستن به طور آزمایشی به مرحلۀ اجرا دربیارن چون بیشتر اونایی که توی کشور خودشون کلی درس خونده بودن و حالا به هر دلیلی راهی این دیار شده بودن، به واسطۀ مشکلات زبان و بی میل بودن کارفرماها نسبت به خارجیها و هزار تا مسائل دیگه، نمیتونستن در رشتۀ خودشون فعالیت شغلی داشته باشن. این باعث شده بود که مثلاً طرف توی کشور خودش مهندس بود و سالها کار کرده بود و حالا اینجا گذاشته بودنش که به سالمندان رسیدگی کنه و جاشون رو تمیز بکنه، یا مورد بود که طرف حتی پزشک بوده و برای امرار معاش مجبورش کرده بودن که نظافت کنه، و از این مثالها فراوون بود توی اون دوره که ما به اینجا اومده بودیم. 
به جز امتحانهای تخصصی که براساس رشتۀ تحصیلی هر کسی برگزار میکردن، امتحان زبان محلی و به همچنین زبان بین المللی یعنی انگلیسی هم جزوش بود. کل امتحانها رو توی چند روز برگزار کردن. به جرأت میتونم بگم که 99 درصد کسایی رو که روز امتحانا میدیدم همگی هموطن بودن و شاید تک توکی بودن کسایی که به نظر میومد که مال کشورای اطراف وطن باشن.
بعد از چند وقتی که دقیقاً زمانش الان در خاطرم نیست جواب اومد که میخوان باهام مصاحبه کنن! نمیدونستم آیا با همۀ متقاضیان مصاحبه میکردن یا اینکه فقط اونایی که در امتحانها قبول شده بودن، در هر حالت من این رو به فال نیک گرفتم و خوشحال و خندون روز مصاحبه در اونجا حاضر شدم. یک آقا و یک خانم که هر دو مسئول آموزش در دانشگاه اون شهر بودن مصاحبه کننده بودن. برام توضیح دادن که این دوره رو در اصل ادارۀ مهاجرت از این دانشگاه خریده و اونها مسئولیت کل اون دوره رو به عهده دارن. توی امتحان زبان محلی که ازمون گرفته بودن یک سری اطلاعات رو هم خواسته بودن، و یکی از سؤالهایی رو که مطرح کرده بودن این بود که به چه زبانهایی آشنایی دارید؟ موقع مصاحبه اون دو نفر باورشون نمیشد که من فقط هشت ماهه که توی این کشور هستم! میگفتن امکان نداره! براشون توضیح دادم که دلم میخواد باهاتون صادقانه برخورد کنم و در اصل هدف اصلی من ادامۀ تحصیل به طور جدیه چون درسم ناتمومه و اومدن من به این دوره در واقع بیشتر برای اینه که وقتم به بطالت نگذره! اونجا بود که از قول معلمی که ورقۀ زبان من رو تصحیح کرده بود و بعدش هم قرار بود که توی دوره زبان بهمون تدریس بکنه، گفتند که: "واقعاً حیف خواهد بود اگر ما این "زباندان" رو از دست بدیم" :). خیلی متآسف شدن از شنیدن اینکه شاید من نتونم تا آخر این دوره باهاشون همراه باشم ولی در عین حال هم خیلی مثبت بودن... و چند هفته ای بعد از اون مصاحبه، نامه ای درِ خونه اومد که در فلان تاریخ کلاسها شروع خواهند شد.
حالا یک خوان رو پشت سر گذاشته بودم ولی خوانهای دیگه ای هنوز بر سر راهمون بود. کلاسها تمام وقت بودن و پسرم هنوز جایی در مهد کودک نداشت. با مشاورمون صحبت کردم و جریان قبولی در این دوره رو براش گفتم. اگه این مشکل حل نمیشد شرکت در کلاسها امکان پذیر نبود. خوشبحتانه مشاورمون تونست این مشکل رو به طریقی حل بکنه. مهد کودکی توی اون شهر وجود داشت که اصطلاحاً بهش "مهد کودک آزاد" میگفتن و به این معنی بود که پدر ومادرا بچه هاشون رو روزا به اونجا میبردن تا با بچه های دیگه بازی کنن و از امکاناتش هم همزمان استفاده کنن ولی مسئولیت نگهداری و مراقبت از بچه ها تمام مدت به عهدۀ خود پدر و مادرا بود. برای پسر من و یک بچۀ دیگه مربی کودکی رو پیدا کردن که روزا بیاد و توی اون مهد کودک آزاد ازشون مراقبت کنه. خدا خیرش بده، خانمی بود هموطن و مال خطۀ سبز شمال. و به این شکل این خوان هم پشت سر گذاشته شد و دیگه  همه چیز آماده بود برای رفتن به سر کلاس و شروع دوره...
حدوداً دیگه آخرای زمستون بود و تا اونجایی که در ذهنم باقی مونده به عید خودمون زیاد باقی نمونده بود. روز اول کلاسا با شوق و شور زیاد راهی دانشگاه اون شهر بزرگه شدم. حدوداً یک ساعتی طول میکشید تا برسم چون باید دو خط میرفتم و وسطش هم معطلی داشت. همکلاسیها همه به جز یک خانمی که از اکراد کشور همسایۀ وطن بود، هموطن بودن. احساس میکردی که درست وسط ناف پایتخت دروطن، توی دانشگاه نشستی و فقط صدای فارسی صحبت کردن به گوش میرسید :)  همون دو نفری که باهام مصاحبه کرده بودن اونجا بودن و در مورد این دوره اطلاعات لازم رو میدادن. هنوز مدت زیادی از شروع کلاس نگذشته بود که یک دفعه دیدیدم در باز شد و چند نفر با دوربین فیلمبرداری وارد شدند، از طرف تلویزیون محلی بودن و اومده بودن که گزارشی در مورد این دوره تهیه کنن. بعد از گرفتن کلی فیلم از همه، گفتن که با چند نفر از شرکت کنندگان این دوره میخوان جداگانه مصاحبه کنن. این جور که من توی همون زمان کوتاه متوجه شده بودم، اکثر کسایی که توی دوره پذیرفته شده بودن چندین سال بود که توی این کشور اقامت داشتن و همه اشون در هر صورت زبانشون میبایست بهتر از من باشه، ولی مسئول آموزش یک دفعه روش رو به من و یک خانم دیگه ای کرد و گفت اگه میشه شماها برین! ای داد برمن! مصاحبه با تلویزیون؟! خواستم بگم من نمیتونم ولی  فکر کردم: مگه چی میشه حالا؟ :) به هر صورت با هر دوی ما چند دقیقه ای صحبت کردن جلوی دوربین و چند سؤال در مورد اینکه چند وقته که اومدین و از این قبیل کردن... خانم همکلاسی که باهاش مصاحبه کردن خیلی عصبی بود و بعدش فقط برگشت روش رو به من کرد و با عصبانیت گفت: "خراب کردم، اَه!" بعدش هم بهمون گفتن که این گزارش  در بخش محلی اخبار سراسری کشور به نام "مقطع" تا چند روزه پخش خواهد شد... و یکی دو روز بعد پسر من وقتی داشت تلویزیون نگاه میکرد یک دفعه گفته بود: "مامان، مامان، بابا توی تلویزیونه..." :) چند تا صحنه از کلاس رو انگار نشون داده بودن و بعدش هم مصاحبۀ با من رو...
کلاسها رو عمدتاً با زبان شروع کرده بودن و قرار بود که کلاسهای تخصصی بعداً شروع بشه. معلم خیلی خوبی داشتیم که خیلی مهربون و در عین حال حساس بود. برای من این کلاس خیلی جالب و مفید بود چون تا به اون موقع توی اون مدت به کلاس زبان نرفته بودم... ولی عید نوروز و ماه مارس داشت نزدیک میشد و اقامت دانشجویی ما توی کشور قبلی رو به اتمام بود. چون ما قصدمون بر این بود که پاسپورتهای وطنیمون رو از طریق اون کشور محفوظ نگه داریم چاره ای جز این نبود که به دانشجو بودن در اون کشور وانمود کنم. باید یک سفر به اونجا میکردم ولی چطور؟ تازه این دوره شروع شده بود و اول باده و بدمستی؟ چاره ای نبود به جز اینکه یک دروغ مصلحت آمیزی سر هم میکردم!
پیش مسئول آموزش رفتم و گفتم که باید برای دیدار پدر مریضم که برای عمل به یکی از کشورهای اطراف آوردنش برم. یک کمی مِن و مِن کرد که کلاسها تازه شروع شده و از این حرفها ولی دست آخر گفت که اشکالی نداره و میتونی بری... و من شروع به برنامه ریزی برای این سفر کردم، سفری بسیار طولانی میشد چون میخواستم با قطار برم... و بی خبر از این بودم که طی اون یکی دو هفته ای که میرفتم چه اتفاقاتی توی خونۀ من در شرف رخ دادن خواهد بود!

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

عمری که گذشت: 13. دوست دیرین 1

واقعاً که یادش به خیر اون روزا، چه روزایی بودن جداً! هنوز اینقدر کوچیک و بچه بودیم که دنیا رو کاملاً از زاویۀ دیگه ای نگاه میکردیم، اون روزا برای ما همه چیز فقط در این موضوع خلاصه شده بود که چطور هر چی سریعتر پذیرش بگیریم و یک وقت مجبور نشیم دست از پا درازتر برگردیم...
آشنای ما طبق قولی که داده بود برامون یک جایی اتاق پیدا کرد. خانم دکتری بسیار مسن توی خونۀ خودش اتاقاش رو به دانشجوها اجاره میداد، اونم چه خونه ای! خونه دو طبقه بود به اضافۀ زیرزمین. دست کم صد سال پیش ساخته شده بود خونهه. توی زیرزمینش کلی اتاق بود که همه رو اجاره داده بود. دو تا از این اتاقها رو این آشنای ما موفق شده بود برای ما بگیره. یکیش که باید از آشپزخونه رد میشدی تا بهش برسی اینقدر کوچیک بود که کلاً یک تخت توش جا شده بود، توی اون میم اطراق کرد. من و کاف هم توی یک اتاق دیگه که دراز بود و دو تا تخت توش گذاشته بودن جا گرفتیم. آشپزخونه و دوش هم با بقیۀ مستأجرا مشترک بود. تصورش رو بکننین که دوش توی آشپزخونه بود! این خانم دکتر که فکر کنم آباء و اجدادش به طریقی یک موقعی از اسکاتلند رد شده بودن، انگار هرگز دست به سر و روی این خونه نه از بیرون و نه از درون نکشیده بود، یعنی میخوام بگم که در خساست اگه جایزه ای میدادند اون موقعها، به یقین این خانم کسبش میکرد! چهار تا هم سگ قد و نیم قد داشت که بزرگترینشون بدون شوخی میتونم بگم که هم قد و قوارۀ ماها بود... در ضمن این خانم دکتر در واقع همسر یک آقای دکتر بود!
توی این خونه به غیر از ما سه نفر، چند تا دانشجوی الجزایری و مغربی و دو تا کرد عراقی توی همون زیر زمین اتاق داشتن. توی آشپزخونه با الجزایریها و پسر مغربی سعی کردیم ارتباط برقرار کنیم تا جایی که زبان بهمون اجازه میداد، بچه های خوبی به نظر میومدند. اما اون دو تا کردها، یکیشون هم سن و سال ما بود ولی اون یکیشون سنش خیلی بیشتر از ما به نظر میومد یعنی حداقل ده پونزده سالی. هیچکدومشون هنوز زبان یاد نگرفته بودن بنابرین انگلیسی تنها راه ارتباط باهاشون بود. نمیدونم اونی که مسن تر بود چطور شد که گفت توی ترکیه تحصیل کرده و وقتی شنید که من ترکی آذری رو شکسته بسته صحبت میکنم شروع کرد با من به ترکی حرف زدن. نمیدونم چرا یک دفعه نزدیکی خاصی رو بهش احساس کردم، آیا علتش ترکی حرف زدن باهاش بود و یا چیز دیگه ای بود... هرگز از گوشه های مخیلاتم هم گذر نمیکرد که این شخص دوست همیشگی من خواهد شد، دوستی برای همۀ زندگی، دوستی برای ابد... بله حدستون کاملاً درسته این همون دوست دیرین من بود که امروز بعد گذشت بیش از سه دهه هنوز دوستی ما مستدام و پابرجاست... اون موقعها بهم میگفت تو باید ترکی درست یعنی ترکی استانبولی رو یاد بگیری، خودم بهت یاد میدم... و یاد گرفتم و امروز بعد از این همه سال و تماس با زبونهای مختلف، هنوز هم که هنوزه به این زبون یعنی ترکی استانبولی با هم تکلم میکنیم! این زبون، شاید که زبون دوستی ماست...
دیگه یک ارتباط خاصی بین ما و این دو بردار به وجود اومده بود. مرتب یا ما توی اتاق اونا بودیم یا اونا پیش ما میومدن. میم  همه جا و همیشه درسخون بود، و دوست دیرین هم این  رو متوجه شده بود بنابرین ازش خواهش کرد که اگه میشه بهش زبون یاد بده. برادر دوست دیرین با کاف جورشون جور شده بود چون هر دو فقط به فکر دختربازی بودن، بنابرین بیشتر وقتا من و میم و دوست دیرین با هم توی خونه بودیم و مشغول زبان خوندن و اونا هم توی شهر به دنبال دختر گشتن... یکبار هم که تورش رو بدون صید از آب بیرون نکشیده بود، ما دو تا رو مجبور کرد که توی سرما ساعتها توی شهر بچرخیم تا ایشون هم توی خونه فتوحاتی انجام بده :)
بعد از چند وقتی توی اون خونه بودن و با این خانم دکتر کلنجار رفتن و غر زدن بهش که این اتاقایی که به ما دادی خیلی بده و از این حرفها، موفق شدیم راضیش کنیم که توی طبقه ای که خودش زندگی میکرد بهمون اتاق بده، دیگه ارتقاء پیدا کرده بودیم. کیفیت این اتاقا با اونایی که توی زیرزمین بودن زمین تا آسمون فرق داشت. دوست دیرین هم بعد از چند وقت نفهمیدم که برادرش یک دفعه کجا غیبش زد و خودش تنها موند و خلاصه اون هم اومد توی همون طبقه اتاق پهلویی ما.
از پذیرش دانشگاه بگم که توی اون مدت برای هر دانشگاه فنیی که توی اون کشور بود، تقاضا داده بودیم. دانشگاه همون شهر از اول آب پاکی رو روی دستمون ریخته بود و گفته بود که اول برین ثابت کنین که توی کشور خودتون وارد دانشگاه شدین اونوقت براساس اون ما ممکنه بتونیم بهتون پذیرش بدیم! هر چی هم بهشون میگفتیم که آخه پدرآمرزیده ها، اگه توی کشور خودمون بهمون جایی داده بودن آخه مگه ما به سرمون زده بود که وطنمون رو ترک کنیم و به اینجا بیایم و با شما زبون نفهما سر و کله بزنیم؟! بابا، درِ دانشگاههای ما رو به دلیل "انقلاب فرهنگی" بستن! ولی به خرجشون نمیرفت که نمیرفت! دانشگاه پایتخت هم که ما رو بین هوا و زمین نگه داشته بود. به جز اون آشنایی که توی اون شهر به ما کمک کرده بود، از طریق شوهرخاله ام یک آشنای دیگه ای توی پایتخت داشتیم که دنبال کار پذیرش ما اونجا بود. دختر خانم دانشجویی بود که سالها بود در پایتخت ساکن بود و خواهرش همکار شوهرخالۀ من در وطن بود. تماسهای ما با این خانم خیلی جالب بود. هزینۀ تلفن به شهرستان اون موقعها خیلی گرونتر از تلفن داخل شهر بود. از تلفن عمومی میشد زنگ زد ولی نیاز به کلی سکه داشت. خونۀ ما از مرکز شهر یک کمی فاصله داشت. از طریق ادرارۀ پست میشد به همه جا تلفن زد و از همه مهمتر اینکه بیست و چهار ساعته هم باز بود شعبۀ واقع در مرکز شهرش. چون این خانم آشنای من محسوب میشد اولین بار قرار شد که من شب برم به اون ادارۀ پست و بهش زنگ بزنم چون ظاهراً روزا هیچوقت خونه نبود. خلاصه تا چند وقتی کار من این بود هر چند روز یک بار شبا راه بیفتم و توی سرما به ادارۀ پست برم و باهاش صحبت کنم تا از آخرین اخبار در مورد پذیرش مطلع بشم. ولی بعد از چند وقت نمیدونم چطور شد که یک روز یا من مریض بودم یا به دلیلی حالم زیاد خوش نبود و به جای من کاف رفته بود. این کاف خاله زنک هم به جز اطلاعات معمولی کلی مسائل شخصی ما رو پای تلفن براش گفته بود :) در هر حال دیگه زنگ زدن رو تقسیم بندی کردیم و هر دفعه یکیمون میرفت...
منهای این دوتا دانشگاه، دانشگاه دیگه ای هم در فاصلۀ یک ساعتی اون شهر وجود داشت که شنیدیم به همه پذیرش میده. با این آشنامون صحبت کردیم. اولش قرار شده بود که اون ما رو با خودش ببره ولی بعداً به دلیل بارش برف شدید و یخبندون گفت که معذوره. دیدیم باید خودمون کاری انجام بدیم بنابرین تصمیم گرفتیم خودمون با قطار بریم. و رفتیم و چقدر کار خوبی کردیم. دیدیم اونجا پره از هموطنا و کلی اطلاعات بهمون دادن... و بعد از مدتی بالاخره اولین خبر خوش بهمون رسید، دوران نگرانی دیگه به سر اومده بود: بهمون پذیرش داده بودن، و دیگه خیالمون حداقل راحت میشد که اقامت دانشجویی بهمون میدن.