۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

عمری که گذشت: 13. دوست دیرین 1

واقعاً که یادش به خیر اون روزا، چه روزایی بودن جداً! هنوز اینقدر کوچیک و بچه بودیم که دنیا رو کاملاً از زاویۀ دیگه ای نگاه میکردیم، اون روزا برای ما همه چیز فقط در این موضوع خلاصه شده بود که چطور هر چی سریعتر پذیرش بگیریم و یک وقت مجبور نشیم دست از پا درازتر برگردیم...
آشنای ما طبق قولی که داده بود برامون یک جایی اتاق پیدا کرد. خانم دکتری بسیار مسن توی خونۀ خودش اتاقاش رو به دانشجوها اجاره میداد، اونم چه خونه ای! خونه دو طبقه بود به اضافۀ زیرزمین. دست کم صد سال پیش ساخته شده بود خونهه. توی زیرزمینش کلی اتاق بود که همه رو اجاره داده بود. دو تا از این اتاقها رو این آشنای ما موفق شده بود برای ما بگیره. یکیش که باید از آشپزخونه رد میشدی تا بهش برسی اینقدر کوچیک بود که کلاً یک تخت توش جا شده بود، توی اون میم اطراق کرد. من و کاف هم توی یک اتاق دیگه که دراز بود و دو تا تخت توش گذاشته بودن جا گرفتیم. آشپزخونه و دوش هم با بقیۀ مستأجرا مشترک بود. تصورش رو بکننین که دوش توی آشپزخونه بود! این خانم دکتر که فکر کنم آباء و اجدادش به طریقی یک موقعی از اسکاتلند رد شده بودن، انگار هرگز دست به سر و روی این خونه نه از بیرون و نه از درون نکشیده بود، یعنی میخوام بگم که در خساست اگه جایزه ای میدادند اون موقعها، به یقین این خانم کسبش میکرد! چهار تا هم سگ قد و نیم قد داشت که بزرگترینشون بدون شوخی میتونم بگم که هم قد و قوارۀ ماها بود... در ضمن این خانم دکتر در واقع همسر یک آقای دکتر بود!
توی این خونه به غیر از ما سه نفر، چند تا دانشجوی الجزایری و مغربی و دو تا کرد عراقی توی همون زیر زمین اتاق داشتن. توی آشپزخونه با الجزایریها و پسر مغربی سعی کردیم ارتباط برقرار کنیم تا جایی که زبان بهمون اجازه میداد، بچه های خوبی به نظر میومدند. اما اون دو تا کردها، یکیشون هم سن و سال ما بود ولی اون یکیشون سنش خیلی بیشتر از ما به نظر میومد یعنی حداقل ده پونزده سالی. هیچکدومشون هنوز زبان یاد نگرفته بودن بنابرین انگلیسی تنها راه ارتباط باهاشون بود. نمیدونم اونی که مسن تر بود چطور شد که گفت توی ترکیه تحصیل کرده و وقتی شنید که من ترکی آذری رو شکسته بسته صحبت میکنم شروع کرد با من به ترکی حرف زدن. نمیدونم چرا یک دفعه نزدیکی خاصی رو بهش احساس کردم، آیا علتش ترکی حرف زدن باهاش بود و یا چیز دیگه ای بود... هرگز از گوشه های مخیلاتم هم گذر نمیکرد که این شخص دوست همیشگی من خواهد شد، دوستی برای همۀ زندگی، دوستی برای ابد... بله حدستون کاملاً درسته این همون دوست دیرین من بود که امروز بعد گذشت بیش از سه دهه هنوز دوستی ما مستدام و پابرجاست... اون موقعها بهم میگفت تو باید ترکی درست یعنی ترکی استانبولی رو یاد بگیری، خودم بهت یاد میدم... و یاد گرفتم و امروز بعد از این همه سال و تماس با زبونهای مختلف، هنوز هم که هنوزه به این زبون یعنی ترکی استانبولی با هم تکلم میکنیم! این زبون، شاید که زبون دوستی ماست...
دیگه یک ارتباط خاصی بین ما و این دو بردار به وجود اومده بود. مرتب یا ما توی اتاق اونا بودیم یا اونا پیش ما میومدن. میم  همه جا و همیشه درسخون بود، و دوست دیرین هم این  رو متوجه شده بود بنابرین ازش خواهش کرد که اگه میشه بهش زبون یاد بده. برادر دوست دیرین با کاف جورشون جور شده بود چون هر دو فقط به فکر دختربازی بودن، بنابرین بیشتر وقتا من و میم و دوست دیرین با هم توی خونه بودیم و مشغول زبان خوندن و اونا هم توی شهر به دنبال دختر گشتن... یکبار هم که تورش رو بدون صید از آب بیرون نکشیده بود، ما دو تا رو مجبور کرد که توی سرما ساعتها توی شهر بچرخیم تا ایشون هم توی خونه فتوحاتی انجام بده :)
بعد از چند وقتی توی اون خونه بودن و با این خانم دکتر کلنجار رفتن و غر زدن بهش که این اتاقایی که به ما دادی خیلی بده و از این حرفها، موفق شدیم راضیش کنیم که توی طبقه ای که خودش زندگی میکرد بهمون اتاق بده، دیگه ارتقاء پیدا کرده بودیم. کیفیت این اتاقا با اونایی که توی زیرزمین بودن زمین تا آسمون فرق داشت. دوست دیرین هم بعد از چند وقت نفهمیدم که برادرش یک دفعه کجا غیبش زد و خودش تنها موند و خلاصه اون هم اومد توی همون طبقه اتاق پهلویی ما.
از پذیرش دانشگاه بگم که توی اون مدت برای هر دانشگاه فنیی که توی اون کشور بود، تقاضا داده بودیم. دانشگاه همون شهر از اول آب پاکی رو روی دستمون ریخته بود و گفته بود که اول برین ثابت کنین که توی کشور خودتون وارد دانشگاه شدین اونوقت براساس اون ما ممکنه بتونیم بهتون پذیرش بدیم! هر چی هم بهشون میگفتیم که آخه پدرآمرزیده ها، اگه توی کشور خودمون بهمون جایی داده بودن آخه مگه ما به سرمون زده بود که وطنمون رو ترک کنیم و به اینجا بیایم و با شما زبون نفهما سر و کله بزنیم؟! بابا، درِ دانشگاههای ما رو به دلیل "انقلاب فرهنگی" بستن! ولی به خرجشون نمیرفت که نمیرفت! دانشگاه پایتخت هم که ما رو بین هوا و زمین نگه داشته بود. به جز اون آشنایی که توی اون شهر به ما کمک کرده بود، از طریق شوهرخاله ام یک آشنای دیگه ای توی پایتخت داشتیم که دنبال کار پذیرش ما اونجا بود. دختر خانم دانشجویی بود که سالها بود در پایتخت ساکن بود و خواهرش همکار شوهرخالۀ من در وطن بود. تماسهای ما با این خانم خیلی جالب بود. هزینۀ تلفن به شهرستان اون موقعها خیلی گرونتر از تلفن داخل شهر بود. از تلفن عمومی میشد زنگ زد ولی نیاز به کلی سکه داشت. خونۀ ما از مرکز شهر یک کمی فاصله داشت. از طریق ادرارۀ پست میشد به همه جا تلفن زد و از همه مهمتر اینکه بیست و چهار ساعته هم باز بود شعبۀ واقع در مرکز شهرش. چون این خانم آشنای من محسوب میشد اولین بار قرار شد که من شب برم به اون ادارۀ پست و بهش زنگ بزنم چون ظاهراً روزا هیچوقت خونه نبود. خلاصه تا چند وقتی کار من این بود هر چند روز یک بار شبا راه بیفتم و توی سرما به ادارۀ پست برم و باهاش صحبت کنم تا از آخرین اخبار در مورد پذیرش مطلع بشم. ولی بعد از چند وقت نمیدونم چطور شد که یک روز یا من مریض بودم یا به دلیلی حالم زیاد خوش نبود و به جای من کاف رفته بود. این کاف خاله زنک هم به جز اطلاعات معمولی کلی مسائل شخصی ما رو پای تلفن براش گفته بود :) در هر حال دیگه زنگ زدن رو تقسیم بندی کردیم و هر دفعه یکیمون میرفت...
منهای این دوتا دانشگاه، دانشگاه دیگه ای هم در فاصلۀ یک ساعتی اون شهر وجود داشت که شنیدیم به همه پذیرش میده. با این آشنامون صحبت کردیم. اولش قرار شده بود که اون ما رو با خودش ببره ولی بعداً به دلیل بارش برف شدید و یخبندون گفت که معذوره. دیدیم باید خودمون کاری انجام بدیم بنابرین تصمیم گرفتیم خودمون با قطار بریم. و رفتیم و چقدر کار خوبی کردیم. دیدیم اونجا پره از هموطنا و کلی اطلاعات بهمون دادن... و بعد از مدتی بالاخره اولین خبر خوش بهمون رسید، دوران نگرانی دیگه به سر اومده بود: بهمون پذیرش داده بودن، و دیگه خیالمون حداقل راحت میشد که اقامت دانشجویی بهمون میدن.

هیچ نظری موجود نیست: