سرانجام بعد از چندین هفته سخت خرخونی کردن زمان امتحانهای ورودی دورهه هم فرا رسید. هدف این دوره در اصل جذب مهاجرین و پناهنده ها در بازار کار بود، یعنی اونایی که قبل از اومدنشون به اینجا دارای تحصیلات دانشگاهی بودن. این دوره رو برای اولین بار میخواستن به طور آزمایشی به مرحلۀ اجرا دربیارن چون بیشتر اونایی که توی کشور خودشون کلی درس خونده بودن و حالا به هر دلیلی راهی این دیار شده بودن، به واسطۀ مشکلات زبان و بی میل بودن کارفرماها نسبت به خارجیها و هزار تا مسائل دیگه، نمیتونستن در رشتۀ خودشون فعالیت شغلی داشته باشن. این باعث شده بود که مثلاً طرف توی کشور خودش مهندس بود و سالها کار کرده بود و حالا اینجا گذاشته بودنش که به سالمندان رسیدگی کنه و جاشون رو تمیز بکنه، یا مورد بود که طرف حتی پزشک بوده و برای امرار معاش مجبورش کرده بودن که نظافت کنه، و از این مثالها فراوون بود توی اون دوره که ما به اینجا اومده بودیم.
به جز امتحانهای تخصصی که براساس رشتۀ تحصیلی هر کسی برگزار میکردن، امتحان زبان محلی و به همچنین زبان بین المللی یعنی انگلیسی هم جزوش بود. کل امتحانها رو توی چند روز برگزار کردن. به جرأت میتونم بگم که 99 درصد کسایی رو که روز امتحانا میدیدم همگی هموطن بودن و شاید تک توکی بودن کسایی که به نظر میومد که مال کشورای اطراف وطن باشن.
بعد از چند وقتی که دقیقاً زمانش الان در خاطرم نیست جواب اومد که میخوان باهام مصاحبه کنن! نمیدونستم آیا با همۀ متقاضیان مصاحبه میکردن یا اینکه فقط اونایی که در امتحانها قبول شده بودن، در هر حالت من این رو به فال نیک گرفتم و خوشحال و خندون روز مصاحبه در اونجا حاضر شدم. یک آقا و یک خانم که هر دو مسئول آموزش در دانشگاه اون شهر بودن مصاحبه کننده بودن. برام توضیح دادن که این دوره رو در اصل ادارۀ مهاجرت از این دانشگاه خریده و اونها مسئولیت کل اون دوره رو به عهده دارن. توی امتحان زبان محلی که ازمون گرفته بودن یک سری اطلاعات رو هم خواسته بودن، و یکی از سؤالهایی رو که مطرح کرده بودن این بود که به چه زبانهایی آشنایی دارید؟ موقع مصاحبه اون دو نفر باورشون نمیشد که من فقط هشت ماهه که توی این کشور هستم! میگفتن امکان نداره! براشون توضیح دادم که دلم میخواد باهاتون صادقانه برخورد کنم و در اصل هدف اصلی من ادامۀ تحصیل به طور جدیه چون درسم ناتمومه و اومدن من به این دوره در واقع بیشتر برای اینه که وقتم به بطالت نگذره! اونجا بود که از قول معلمی که ورقۀ زبان من رو تصحیح کرده بود و بعدش هم قرار بود که توی دوره زبان بهمون تدریس بکنه، گفتند که: "واقعاً حیف خواهد بود اگر ما این "زباندان" رو از دست بدیم" :). خیلی متآسف شدن از شنیدن اینکه شاید من نتونم تا آخر این دوره باهاشون همراه باشم ولی در عین حال هم خیلی مثبت بودن... و چند هفته ای بعد از اون مصاحبه، نامه ای درِ خونه اومد که در فلان تاریخ کلاسها شروع خواهند شد.
حالا یک خوان رو پشت سر گذاشته بودم ولی خوانهای دیگه ای هنوز بر سر راهمون بود. کلاسها تمام وقت بودن و پسرم هنوز جایی در مهد کودک نداشت. با مشاورمون صحبت کردم و جریان قبولی در این دوره رو براش گفتم. اگه این مشکل حل نمیشد شرکت در کلاسها امکان پذیر نبود. خوشبحتانه مشاورمون تونست این مشکل رو به طریقی حل بکنه. مهد کودکی توی اون شهر وجود داشت که اصطلاحاً بهش "مهد کودک آزاد" میگفتن و به این معنی بود که پدر ومادرا بچه هاشون رو روزا به اونجا میبردن تا با بچه های دیگه بازی کنن و از امکاناتش هم همزمان استفاده کنن ولی مسئولیت نگهداری و مراقبت از بچه ها تمام مدت به عهدۀ خود پدر و مادرا بود. برای پسر من و یک بچۀ دیگه مربی کودکی رو پیدا کردن که روزا بیاد و توی اون مهد کودک آزاد ازشون مراقبت کنه. خدا خیرش بده، خانمی بود هموطن و مال خطۀ سبز شمال. و به این شکل این خوان هم پشت سر گذاشته شد و دیگه همه چیز آماده بود برای رفتن به سر کلاس و شروع دوره...
حدوداً دیگه آخرای زمستون بود و تا اونجایی که در ذهنم باقی مونده به عید خودمون زیاد باقی نمونده بود. روز اول کلاسا با شوق و شور زیاد راهی دانشگاه اون شهر بزرگه شدم. حدوداً یک ساعتی طول میکشید تا برسم چون باید دو خط میرفتم و وسطش هم معطلی داشت. همکلاسیها همه به جز یک خانمی که از اکراد کشور همسایۀ وطن بود، هموطن بودن. احساس میکردی که درست وسط ناف پایتخت دروطن، توی دانشگاه نشستی و فقط صدای فارسی صحبت کردن به گوش میرسید :) همون دو نفری که باهام مصاحبه کرده بودن اونجا بودن و در مورد این دوره اطلاعات لازم رو میدادن. هنوز مدت زیادی از شروع کلاس نگذشته بود که یک دفعه دیدیدم در باز شد و چند نفر با دوربین فیلمبرداری وارد شدند، از طرف تلویزیون محلی بودن و اومده بودن که گزارشی در مورد این دوره تهیه کنن. بعد از گرفتن کلی فیلم از همه، گفتن که با چند نفر از شرکت کنندگان این دوره میخوان جداگانه مصاحبه کنن. این جور که من توی همون زمان کوتاه متوجه شده بودم، اکثر کسایی که توی دوره پذیرفته شده بودن چندین سال بود که توی این کشور اقامت داشتن و همه اشون در هر صورت زبانشون میبایست بهتر از من باشه، ولی مسئول آموزش یک دفعه روش رو به من و یک خانم دیگه ای کرد و گفت اگه میشه شماها برین! ای داد برمن! مصاحبه با تلویزیون؟! خواستم بگم من نمیتونم ولی فکر کردم: مگه چی میشه حالا؟ :) به هر صورت با هر دوی ما چند دقیقه ای صحبت کردن جلوی دوربین و چند سؤال در مورد اینکه چند وقته که اومدین و از این قبیل کردن... خانم همکلاسی که باهاش مصاحبه کردن خیلی عصبی بود و بعدش فقط برگشت روش رو به من کرد و با عصبانیت گفت: "خراب کردم، اَه!" بعدش هم بهمون گفتن که این گزارش در بخش محلی اخبار سراسری کشور به نام "مقطع" تا چند روزه پخش خواهد شد... و یکی دو روز بعد پسر من وقتی داشت تلویزیون نگاه میکرد یک دفعه گفته بود: "مامان، مامان، بابا توی تلویزیونه..." :) چند تا صحنه از کلاس رو انگار نشون داده بودن و بعدش هم مصاحبۀ با من رو...
کلاسها رو عمدتاً با زبان شروع کرده بودن و قرار بود که کلاسهای تخصصی بعداً شروع بشه. معلم خیلی خوبی داشتیم که خیلی مهربون و در عین حال حساس بود. برای من این کلاس خیلی جالب و مفید بود چون تا به اون موقع توی اون مدت به کلاس زبان نرفته بودم... ولی عید نوروز و ماه مارس داشت نزدیک میشد و اقامت دانشجویی ما توی کشور قبلی رو به اتمام بود. چون ما قصدمون بر این بود که پاسپورتهای وطنیمون رو از طریق اون کشور محفوظ نگه داریم چاره ای جز این نبود که به دانشجو بودن در اون کشور وانمود کنم. باید یک سفر به اونجا میکردم ولی چطور؟ تازه این دوره شروع شده بود و اول باده و بدمستی؟ چاره ای نبود به جز اینکه یک دروغ مصلحت آمیزی سر هم میکردم!
پیش مسئول آموزش رفتم و گفتم که باید برای دیدار پدر مریضم که برای عمل به یکی از کشورهای اطراف آوردنش برم. یک کمی مِن و مِن کرد که کلاسها تازه شروع شده و از این حرفها ولی دست آخر گفت که اشکالی نداره و میتونی بری... و من شروع به برنامه ریزی برای این سفر کردم، سفری بسیار طولانی میشد چون میخواستم با قطار برم... و بی خبر از این بودم که طی اون یکی دو هفته ای که میرفتم چه اتفاقاتی توی خونۀ من در شرف رخ دادن خواهد بود!
به جز امتحانهای تخصصی که براساس رشتۀ تحصیلی هر کسی برگزار میکردن، امتحان زبان محلی و به همچنین زبان بین المللی یعنی انگلیسی هم جزوش بود. کل امتحانها رو توی چند روز برگزار کردن. به جرأت میتونم بگم که 99 درصد کسایی رو که روز امتحانا میدیدم همگی هموطن بودن و شاید تک توکی بودن کسایی که به نظر میومد که مال کشورای اطراف وطن باشن.
بعد از چند وقتی که دقیقاً زمانش الان در خاطرم نیست جواب اومد که میخوان باهام مصاحبه کنن! نمیدونستم آیا با همۀ متقاضیان مصاحبه میکردن یا اینکه فقط اونایی که در امتحانها قبول شده بودن، در هر حالت من این رو به فال نیک گرفتم و خوشحال و خندون روز مصاحبه در اونجا حاضر شدم. یک آقا و یک خانم که هر دو مسئول آموزش در دانشگاه اون شهر بودن مصاحبه کننده بودن. برام توضیح دادن که این دوره رو در اصل ادارۀ مهاجرت از این دانشگاه خریده و اونها مسئولیت کل اون دوره رو به عهده دارن. توی امتحان زبان محلی که ازمون گرفته بودن یک سری اطلاعات رو هم خواسته بودن، و یکی از سؤالهایی رو که مطرح کرده بودن این بود که به چه زبانهایی آشنایی دارید؟ موقع مصاحبه اون دو نفر باورشون نمیشد که من فقط هشت ماهه که توی این کشور هستم! میگفتن امکان نداره! براشون توضیح دادم که دلم میخواد باهاتون صادقانه برخورد کنم و در اصل هدف اصلی من ادامۀ تحصیل به طور جدیه چون درسم ناتمومه و اومدن من به این دوره در واقع بیشتر برای اینه که وقتم به بطالت نگذره! اونجا بود که از قول معلمی که ورقۀ زبان من رو تصحیح کرده بود و بعدش هم قرار بود که توی دوره زبان بهمون تدریس بکنه، گفتند که: "واقعاً حیف خواهد بود اگر ما این "زباندان" رو از دست بدیم" :). خیلی متآسف شدن از شنیدن اینکه شاید من نتونم تا آخر این دوره باهاشون همراه باشم ولی در عین حال هم خیلی مثبت بودن... و چند هفته ای بعد از اون مصاحبه، نامه ای درِ خونه اومد که در فلان تاریخ کلاسها شروع خواهند شد.
حالا یک خوان رو پشت سر گذاشته بودم ولی خوانهای دیگه ای هنوز بر سر راهمون بود. کلاسها تمام وقت بودن و پسرم هنوز جایی در مهد کودک نداشت. با مشاورمون صحبت کردم و جریان قبولی در این دوره رو براش گفتم. اگه این مشکل حل نمیشد شرکت در کلاسها امکان پذیر نبود. خوشبحتانه مشاورمون تونست این مشکل رو به طریقی حل بکنه. مهد کودکی توی اون شهر وجود داشت که اصطلاحاً بهش "مهد کودک آزاد" میگفتن و به این معنی بود که پدر ومادرا بچه هاشون رو روزا به اونجا میبردن تا با بچه های دیگه بازی کنن و از امکاناتش هم همزمان استفاده کنن ولی مسئولیت نگهداری و مراقبت از بچه ها تمام مدت به عهدۀ خود پدر و مادرا بود. برای پسر من و یک بچۀ دیگه مربی کودکی رو پیدا کردن که روزا بیاد و توی اون مهد کودک آزاد ازشون مراقبت کنه. خدا خیرش بده، خانمی بود هموطن و مال خطۀ سبز شمال. و به این شکل این خوان هم پشت سر گذاشته شد و دیگه همه چیز آماده بود برای رفتن به سر کلاس و شروع دوره...
حدوداً دیگه آخرای زمستون بود و تا اونجایی که در ذهنم باقی مونده به عید خودمون زیاد باقی نمونده بود. روز اول کلاسا با شوق و شور زیاد راهی دانشگاه اون شهر بزرگه شدم. حدوداً یک ساعتی طول میکشید تا برسم چون باید دو خط میرفتم و وسطش هم معطلی داشت. همکلاسیها همه به جز یک خانمی که از اکراد کشور همسایۀ وطن بود، هموطن بودن. احساس میکردی که درست وسط ناف پایتخت دروطن، توی دانشگاه نشستی و فقط صدای فارسی صحبت کردن به گوش میرسید :) همون دو نفری که باهام مصاحبه کرده بودن اونجا بودن و در مورد این دوره اطلاعات لازم رو میدادن. هنوز مدت زیادی از شروع کلاس نگذشته بود که یک دفعه دیدیدم در باز شد و چند نفر با دوربین فیلمبرداری وارد شدند، از طرف تلویزیون محلی بودن و اومده بودن که گزارشی در مورد این دوره تهیه کنن. بعد از گرفتن کلی فیلم از همه، گفتن که با چند نفر از شرکت کنندگان این دوره میخوان جداگانه مصاحبه کنن. این جور که من توی همون زمان کوتاه متوجه شده بودم، اکثر کسایی که توی دوره پذیرفته شده بودن چندین سال بود که توی این کشور اقامت داشتن و همه اشون در هر صورت زبانشون میبایست بهتر از من باشه، ولی مسئول آموزش یک دفعه روش رو به من و یک خانم دیگه ای کرد و گفت اگه میشه شماها برین! ای داد برمن! مصاحبه با تلویزیون؟! خواستم بگم من نمیتونم ولی فکر کردم: مگه چی میشه حالا؟ :) به هر صورت با هر دوی ما چند دقیقه ای صحبت کردن جلوی دوربین و چند سؤال در مورد اینکه چند وقته که اومدین و از این قبیل کردن... خانم همکلاسی که باهاش مصاحبه کردن خیلی عصبی بود و بعدش فقط برگشت روش رو به من کرد و با عصبانیت گفت: "خراب کردم، اَه!" بعدش هم بهمون گفتن که این گزارش در بخش محلی اخبار سراسری کشور به نام "مقطع" تا چند روزه پخش خواهد شد... و یکی دو روز بعد پسر من وقتی داشت تلویزیون نگاه میکرد یک دفعه گفته بود: "مامان، مامان، بابا توی تلویزیونه..." :) چند تا صحنه از کلاس رو انگار نشون داده بودن و بعدش هم مصاحبۀ با من رو...
کلاسها رو عمدتاً با زبان شروع کرده بودن و قرار بود که کلاسهای تخصصی بعداً شروع بشه. معلم خیلی خوبی داشتیم که خیلی مهربون و در عین حال حساس بود. برای من این کلاس خیلی جالب و مفید بود چون تا به اون موقع توی اون مدت به کلاس زبان نرفته بودم... ولی عید نوروز و ماه مارس داشت نزدیک میشد و اقامت دانشجویی ما توی کشور قبلی رو به اتمام بود. چون ما قصدمون بر این بود که پاسپورتهای وطنیمون رو از طریق اون کشور محفوظ نگه داریم چاره ای جز این نبود که به دانشجو بودن در اون کشور وانمود کنم. باید یک سفر به اونجا میکردم ولی چطور؟ تازه این دوره شروع شده بود و اول باده و بدمستی؟ چاره ای نبود به جز اینکه یک دروغ مصلحت آمیزی سر هم میکردم!
پیش مسئول آموزش رفتم و گفتم که باید برای دیدار پدر مریضم که برای عمل به یکی از کشورهای اطراف آوردنش برم. یک کمی مِن و مِن کرد که کلاسها تازه شروع شده و از این حرفها ولی دست آخر گفت که اشکالی نداره و میتونی بری... و من شروع به برنامه ریزی برای این سفر کردم، سفری بسیار طولانی میشد چون میخواستم با قطار برم... و بی خبر از این بودم که طی اون یکی دو هفته ای که میرفتم چه اتفاقاتی توی خونۀ من در شرف رخ دادن خواهد بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر