سالها پیش اون موقعها که هنوز دانشجو بودم و هر روزم جدالی با درس و کتاب و امتحانات بود، بعد از آخرین کلاسهای اون روز داشتم به سمت خونه روونه میشدم. اتوبوس خط 60 اون موقعها ایستگاهش درست روبروی کتابخونۀ دانشگاه قرار داشت. وقتی سر ایستگاه رفتم، دو تا خانم هموطن که به نظر میومد هم دانشگاهی باشن اونجا منتظر اتوبوس ایستاده بودن. بدون اینکه من بخوام صحبتهاشون قابل شنیدن بود. خیلی با هیجان راجع به یکی از سریالهای روز اون موقعها صحبت میکردن و با چه آب و تابی از یکی از شخصیتهای "خشن، بلا و بی اعتنای" اون سریال حرف میزدن که اون سالها شاید دل همۀ خانمهای هموطن رو برده بود! به زودی اتوبوس اومد و همگی سوار شدیم، و من دیگه از شنیدن باقی صحبتهای "هیجان انگیز" این دو تا خانم "محروم" موندم :)...
برام بارها تو زندگی ثابت شده که هر چیزی رو که یک روزی به طریقی قراره باهاش تماس پیدا کنم مثل پیش پردۀ فیلمها قبل از اینکه به روی اکران بیان، برام به نمایش گذاشته میشن! هرگز اون روز توی ایستگاه اتوبوس روحم خبر نداشت که این صحنه پیش پرده ای از زندگی آیندۀ من خواهد بود! اون روز اون دو نفر به اندازۀ پشیزی توی زندگی من اهمیتی نداشتن... و امروز بعد از گذشت سالیان سال دوباره اون صحنه تکرار شد: ایستگاه اتوبوس، و همون دو نفر ... و این صحنه رو من یک بار دیگه هم دیده بودم و از همۀ اینها جالبتر واقعیتی بود که بر سر جای خودش محفوظ مونده بود: باز هم به اندازۀ پشیزی برام اهمیت نداشتن! "دژا وو؟ (déjà vu)
برام بارها تو زندگی ثابت شده که هر چیزی رو که یک روزی به طریقی قراره باهاش تماس پیدا کنم مثل پیش پردۀ فیلمها قبل از اینکه به روی اکران بیان، برام به نمایش گذاشته میشن! هرگز اون روز توی ایستگاه اتوبوس روحم خبر نداشت که این صحنه پیش پرده ای از زندگی آیندۀ من خواهد بود! اون روز اون دو نفر به اندازۀ پشیزی توی زندگی من اهمیتی نداشتن... و امروز بعد از گذشت سالیان سال دوباره اون صحنه تکرار شد: ایستگاه اتوبوس، و همون دو نفر ... و این صحنه رو من یک بار دیگه هم دیده بودم و از همۀ اینها جالبتر واقعیتی بود که بر سر جای خودش محفوظ مونده بود: باز هم به اندازۀ پشیزی برام اهمیت نداشتن! "دژا وو؟ (déjà vu)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر