به جز اون معلمی که خودش بهمون اجازه داده بود سر کلاسهای زبانش بشینیم، سر کلاس یکی دیگه از معلمها هم میرفتیم. اما این رفتن به این کلاسها زیاد طولانی نشد، چون هموطنان گرامی در اون کلاسها، رفتند و به خانم معلم گزارش دادند که این سه نفر در اصل متعلق به این کلاس نیستن و خانم معلم هم یک روز در کمال بیرحمی و جلوی بقیه، ما رو از کلاس بیرون انداخت! عجب دنیاییه جداً! آخه یکی نبود به اینا بگه که آدمای حسابی، با نشستن ما توی اون کلاس چیزی از شما کم میشد؟! ولی ما تازه کار بودیم و از واقعیت زندگی و علی الخصوص از واقعیت هموطنان زیاد سررشته ای نداشتیم! بعدها که کمی "بزرگتر" شدیم متوجه شدیم که ماها به ویژه در خارج از کشور، چطور با هم اتحاد داریم و چقدر هوای همدیگه رو در برابر دیگران داریم... از مهمان نوازی خانم معلم و هموطنان تشکر کردیم!
ترم به زودی رو به اتمام بود و دیگه وقت امتحان آخر رسیده بود. اگر توی اون امتحان موفق میشدیم از ترم بعد از تابستون میتونستیم به طور جدی وارد دانشگاه بشیم و درسها رو شروع کنیم... امتحان برگزار شد و با اون شکلی که ما در عرض اون مدت سعی کرده بودیم زبان رو یاد بگیریم، برامون مشکل زیاد بزرگی ایجاد نکرد...
آقا معلم اول صبح وارد کلاس شد. تا چشمش به ما سه نفر افتاد اومد جلو و گفت: "بهتون تسلیت میگم!" ما رو میگی انگار که یک سطل آب سرد رو سرمون خالی کرده باشن! با چشمهای از حدقه در اومده گفتیم: بله؟! دیدیم یک دفعه زد زیر خنده و گفت شوخی کردم باهاتون و هر سه تای شما با نمره های عالی امتحان رو قبول شدین! هورا و هورا و هزار و یک صد هورا :) حالا دیگه سه ماه تعطیلی تابستون حسابی میچسبید، یعنی تا باز شدن دانشگاهها، و حالا دیگه میتونستیم یک نفس راحتی بکشیم...
همسایۀ عاشق ما بعد از مرخص شدن از بیمارستان حالش به مرور بهتر شد. به نظر میومد که رابطه اش با این آشنای ما یک تغییراتی درش به وجود اومده باشه. توی اون چند ماهی که ما به پایتخت نقل مکان کرده بودیم، ارتباطمون با آشنامون خیلی تنگاتنگتر شده بود. از اونجاییکه اون دانشجوی پزشکی بود و من عاشق پزشکی، گاهی من رو با خودش سر کلاسهای تشریحشون میبرد. دیگه اینکه من چه کیفی از این جریان میکردم قابل وصف کردن نیست! این قضیۀ بیشتر رفت و آمد کردن من با آشنامون باعث شده بود که با عموی همسایه امون که همکلاسیش بود، هم بیشتر ارتباط برقرار کنم، خونه اشون برم، باهاش توی "تورهای" شبانه اش همراه بشم. نمیدونم چرا، ولی با همون ذهن نوجوونانه ای که داشتم و هنوز در درونم به طور کامل از بین نرفته بود، یک احساسی بهم گفت که این آقای عمو به آشنای ما به چشم دیگه ای نگاه میکنه! طرز نگاه کردنش بهش، رفتاراش، اینکه صندلی طرف شاگرد ماشینش پیچش "همیشه" شل بود و سر پیچها چنان گاز میداد که آشنای ما که در کنارش توی ماشین نشسته بود ناخواسته میافتاد توی بغلش و بعدش میزد زیر خنده... نمیدونم، ولی در مجموع حس خوبی نداشتم! نکتۀ عجیب برام این بود که این آشنای ما هم هیچ عکس العمل در مقابل رفتارهای این شخص نشون نمیداد! تا یک شب که توی خونه نشسته بودیم و فکر کنم داشتیم تلویزیون تماشا میکردیم، که ناگهان از توی کوچه صدای داد و بیداد و عربده بلند شد! از پنجره نگاه کردیم دیدیم که این همسایۀ ما داره هر چی فحش آبکشیده و آب نکشیده است به عموش میده، بعدش هم دست به یخه اش شده و الانه که تا چند دقیقۀ دیگه تیکۀ بزرگ عمو گوشش باشه! به سرعت خودمون رو به کوچه رسوندیم و سعی کردیم که جداشون کنیم... تصویرعصبانیتی که توی چشمای همسایه امون اون شب قابل رؤیت بود، هنوز جلوی چشمامه!... بعد از جریان اون شب، یک روز خودش برام تعریف کرد که چقدر از دست این عمو ناراحته و اینکه خجالت نمیکشه با داشتن زن و بچه، به ناموس دیگران نظر داره! خیلی سعی کردم که آرومش کنم و گفتم که از این حرفهایی که میزنه اطمینان داره و شاید اشتباه کرده باشه، ولی وقتی گفت که با چشمهای خودش دیده که این شخص به برادر خودش خیانت کرده، دیگه حرفی برای گفتن برای من باقی نذاشت! چه دنیای کثیفی بود جداً!
از وقتی به اون شهر اومده بودیم تنها تماسی که با دوست دیرینم داشتم یکی دو تا نامه بود با اینکه شماره تلفنمون رو بهش داده بودم. روزی که برای اولین بار زنگ زد خیلی خوشحالم کرد. گفت که قراره برای شرکت در تظاهراتی به اتفاق پسر داییهاش به پایتخت بیان. جلوی سفارت ترکیه قرار بود جمع بشن و بر علیه رفتارهای این دولت با اکراد کشورشون شعار بدن. بهم گفت که میتونیم همدیگر رو همونجا ببینیم. و دیدنش بعد از چند ماه جداً چقدر دلپذیر بود! جالبه این جریان که آدم گاهی اوقات تا ندیده متوجه نمیشه که چقدر دلتنگ بوده! ولی چقدر لاغر شده بود! اصلاً نشناختمش یعنی فکر میکنم دست کم ده پونزده کیلویی وزن کم کرده بود. علت رو جویا شدم و گفتم نکنه خدای نکرده غم و غصه ای داشته باشی! لبخندی زد و با شیطنت گفت: زیر سر دختراست! :) بعدش برام تعریف کرد که توی اون مدت با دختری آشنا شده و تمام مدت وقتش صرف اون شده... باید اعتراف کنم که دوست دیرین رو دیگه بعد از اون دیدار هرگز به اون لاغری ندیدم :) بعد از تظاهرات به همگی به خونۀ ما رفتیم و اونجا هم با میم و کاف همگی دیداری تازه کردن...
وقتی سه نفری یک اتاق فسقلی رو برای زندگی کردن گرفتیم به این مسئله فکر نکرده بودیم که این راه حل موقتیه و در دراز مدت به بن بست ممکنه برسه! و همین هم شد! میم اولین کسی بود که گفت میخواد جدا بشه! نمیدونم چطور ناگهانی به این نتیجه رسید، یعنی شلختیگهای کاف بود که دیگه رفته بود توی اعصابش یا اینکه به من یک روز که گفته بود صبح زود بیدارش کنم و من یادم رفته بود و این رو بهانه کرد، یا چیز دیگه ای! هر چه که بود با همسایه امون با هم کنار اومدن و خلاصه به خونۀ بغلی اسباب کشی کرد! کاف هم که همه اش در حال دختربازی بود و کمتر توی خونه میخوابید.
درست اوائل تابستون بود که یک روز دوست دیرین بهم خبر داد که داره میاد. وقتی اومد یک کمی پریشون بود. گفت که تصمیمش رو گرفته و میخواد کلاً اون هم خودش رو منتقل کنه به پایتخت! و من دیگه از خوشحالیم نمیدونستم چی بگم... ظاهراً اون هم با برادرش زیاد آبشون توی یک جوب نرفته بود و شرایط تحصیلیی هم براش توی اون شهر اونجور که تصورش رو میکرد نشده بود... قرار بر این شد که با هم به دانشگاه بریم و اونجا با قسمت پذیرشش صحبت کنیم. اگر جواب مثبت میگرفت اونوقت دیگه پیش ما میموند و دیگه همخونه ای میشدیم با هم... به اتفاق با هم یک سری به اونجا زدیم و مدارکش رو نشون داد. پروفسور مربوطه بسیار برخورد خوبی کرد و گفت که هیچ مشکلی بر سر راهت نیست. گفت که میتونی بری از اون دانشگاه دیگه انصراف بدی و از پاییز همینجا شروع کنی، ولی رسمآً پذیرش رو آخر تابستون برات میفرستیم. دیگه از این بهتر نمیتونست بشه. هر دومون خوشحال و خندون از این خبر مسرت بخش به خونه برگشتیم... تابستون خوبی رو پیش روی داشتیم. و من که دیگه عملاً با رفتن میم و کاف تنها شده بودم این جریان خیلی بهم روحیه داد... اما خبر نداشتم که سرنوشت من برای ادامه در اون شهر رقم زده نشده، و در انتها دست تقدیر قراره من رو با خودش به جایی دیگه ببره، جایی جدید؟ شاید هم نه... کی میدونه!
ترم به زودی رو به اتمام بود و دیگه وقت امتحان آخر رسیده بود. اگر توی اون امتحان موفق میشدیم از ترم بعد از تابستون میتونستیم به طور جدی وارد دانشگاه بشیم و درسها رو شروع کنیم... امتحان برگزار شد و با اون شکلی که ما در عرض اون مدت سعی کرده بودیم زبان رو یاد بگیریم، برامون مشکل زیاد بزرگی ایجاد نکرد...
آقا معلم اول صبح وارد کلاس شد. تا چشمش به ما سه نفر افتاد اومد جلو و گفت: "بهتون تسلیت میگم!" ما رو میگی انگار که یک سطل آب سرد رو سرمون خالی کرده باشن! با چشمهای از حدقه در اومده گفتیم: بله؟! دیدیم یک دفعه زد زیر خنده و گفت شوخی کردم باهاتون و هر سه تای شما با نمره های عالی امتحان رو قبول شدین! هورا و هورا و هزار و یک صد هورا :) حالا دیگه سه ماه تعطیلی تابستون حسابی میچسبید، یعنی تا باز شدن دانشگاهها، و حالا دیگه میتونستیم یک نفس راحتی بکشیم...
همسایۀ عاشق ما بعد از مرخص شدن از بیمارستان حالش به مرور بهتر شد. به نظر میومد که رابطه اش با این آشنای ما یک تغییراتی درش به وجود اومده باشه. توی اون چند ماهی که ما به پایتخت نقل مکان کرده بودیم، ارتباطمون با آشنامون خیلی تنگاتنگتر شده بود. از اونجاییکه اون دانشجوی پزشکی بود و من عاشق پزشکی، گاهی من رو با خودش سر کلاسهای تشریحشون میبرد. دیگه اینکه من چه کیفی از این جریان میکردم قابل وصف کردن نیست! این قضیۀ بیشتر رفت و آمد کردن من با آشنامون باعث شده بود که با عموی همسایه امون که همکلاسیش بود، هم بیشتر ارتباط برقرار کنم، خونه اشون برم، باهاش توی "تورهای" شبانه اش همراه بشم. نمیدونم چرا، ولی با همون ذهن نوجوونانه ای که داشتم و هنوز در درونم به طور کامل از بین نرفته بود، یک احساسی بهم گفت که این آقای عمو به آشنای ما به چشم دیگه ای نگاه میکنه! طرز نگاه کردنش بهش، رفتاراش، اینکه صندلی طرف شاگرد ماشینش پیچش "همیشه" شل بود و سر پیچها چنان گاز میداد که آشنای ما که در کنارش توی ماشین نشسته بود ناخواسته میافتاد توی بغلش و بعدش میزد زیر خنده... نمیدونم، ولی در مجموع حس خوبی نداشتم! نکتۀ عجیب برام این بود که این آشنای ما هم هیچ عکس العمل در مقابل رفتارهای این شخص نشون نمیداد! تا یک شب که توی خونه نشسته بودیم و فکر کنم داشتیم تلویزیون تماشا میکردیم، که ناگهان از توی کوچه صدای داد و بیداد و عربده بلند شد! از پنجره نگاه کردیم دیدیم که این همسایۀ ما داره هر چی فحش آبکشیده و آب نکشیده است به عموش میده، بعدش هم دست به یخه اش شده و الانه که تا چند دقیقۀ دیگه تیکۀ بزرگ عمو گوشش باشه! به سرعت خودمون رو به کوچه رسوندیم و سعی کردیم که جداشون کنیم... تصویرعصبانیتی که توی چشمای همسایه امون اون شب قابل رؤیت بود، هنوز جلوی چشمامه!... بعد از جریان اون شب، یک روز خودش برام تعریف کرد که چقدر از دست این عمو ناراحته و اینکه خجالت نمیکشه با داشتن زن و بچه، به ناموس دیگران نظر داره! خیلی سعی کردم که آرومش کنم و گفتم که از این حرفهایی که میزنه اطمینان داره و شاید اشتباه کرده باشه، ولی وقتی گفت که با چشمهای خودش دیده که این شخص به برادر خودش خیانت کرده، دیگه حرفی برای گفتن برای من باقی نذاشت! چه دنیای کثیفی بود جداً!
از وقتی به اون شهر اومده بودیم تنها تماسی که با دوست دیرینم داشتم یکی دو تا نامه بود با اینکه شماره تلفنمون رو بهش داده بودم. روزی که برای اولین بار زنگ زد خیلی خوشحالم کرد. گفت که قراره برای شرکت در تظاهراتی به اتفاق پسر داییهاش به پایتخت بیان. جلوی سفارت ترکیه قرار بود جمع بشن و بر علیه رفتارهای این دولت با اکراد کشورشون شعار بدن. بهم گفت که میتونیم همدیگر رو همونجا ببینیم. و دیدنش بعد از چند ماه جداً چقدر دلپذیر بود! جالبه این جریان که آدم گاهی اوقات تا ندیده متوجه نمیشه که چقدر دلتنگ بوده! ولی چقدر لاغر شده بود! اصلاً نشناختمش یعنی فکر میکنم دست کم ده پونزده کیلویی وزن کم کرده بود. علت رو جویا شدم و گفتم نکنه خدای نکرده غم و غصه ای داشته باشی! لبخندی زد و با شیطنت گفت: زیر سر دختراست! :) بعدش برام تعریف کرد که توی اون مدت با دختری آشنا شده و تمام مدت وقتش صرف اون شده... باید اعتراف کنم که دوست دیرین رو دیگه بعد از اون دیدار هرگز به اون لاغری ندیدم :) بعد از تظاهرات به همگی به خونۀ ما رفتیم و اونجا هم با میم و کاف همگی دیداری تازه کردن...
وقتی سه نفری یک اتاق فسقلی رو برای زندگی کردن گرفتیم به این مسئله فکر نکرده بودیم که این راه حل موقتیه و در دراز مدت به بن بست ممکنه برسه! و همین هم شد! میم اولین کسی بود که گفت میخواد جدا بشه! نمیدونم چطور ناگهانی به این نتیجه رسید، یعنی شلختیگهای کاف بود که دیگه رفته بود توی اعصابش یا اینکه به من یک روز که گفته بود صبح زود بیدارش کنم و من یادم رفته بود و این رو بهانه کرد، یا چیز دیگه ای! هر چه که بود با همسایه امون با هم کنار اومدن و خلاصه به خونۀ بغلی اسباب کشی کرد! کاف هم که همه اش در حال دختربازی بود و کمتر توی خونه میخوابید.
درست اوائل تابستون بود که یک روز دوست دیرین بهم خبر داد که داره میاد. وقتی اومد یک کمی پریشون بود. گفت که تصمیمش رو گرفته و میخواد کلاً اون هم خودش رو منتقل کنه به پایتخت! و من دیگه از خوشحالیم نمیدونستم چی بگم... ظاهراً اون هم با برادرش زیاد آبشون توی یک جوب نرفته بود و شرایط تحصیلیی هم براش توی اون شهر اونجور که تصورش رو میکرد نشده بود... قرار بر این شد که با هم به دانشگاه بریم و اونجا با قسمت پذیرشش صحبت کنیم. اگر جواب مثبت میگرفت اونوقت دیگه پیش ما میموند و دیگه همخونه ای میشدیم با هم... به اتفاق با هم یک سری به اونجا زدیم و مدارکش رو نشون داد. پروفسور مربوطه بسیار برخورد خوبی کرد و گفت که هیچ مشکلی بر سر راهت نیست. گفت که میتونی بری از اون دانشگاه دیگه انصراف بدی و از پاییز همینجا شروع کنی، ولی رسمآً پذیرش رو آخر تابستون برات میفرستیم. دیگه از این بهتر نمیتونست بشه. هر دومون خوشحال و خندون از این خبر مسرت بخش به خونه برگشتیم... تابستون خوبی رو پیش روی داشتیم. و من که دیگه عملاً با رفتن میم و کاف تنها شده بودم این جریان خیلی بهم روحیه داد... اما خبر نداشتم که سرنوشت من برای ادامه در اون شهر رقم زده نشده، و در انتها دست تقدیر قراره من رو با خودش به جایی دیگه ببره، جایی جدید؟ شاید هم نه... کی میدونه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر