۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

داستان مهاجرت 25

ماهها سر خودم رو کلاه گذاشته بودم و چشمهام رو بسته بودم. حالا با واقعیتی رو در رو ایستاده بودم و باور کردنش برام امکان ناپذیر بود ولی دیگه انکارش نمیشد کرد! باید صبر میکردم تا به خونه بیاد تا نامه ها رو بهش نشون بدم و ازش توضیح بخوام! اما چه توضیحی داشت بده؟! دیگه چی میخواست بگه؟ اصلاً چی میشد گفت؟...
و دیری نگذشت که پیداش شد. فیلم بازی کردن و عادی بودن برام غیر ممکن بود. هرگز توی وانمود کردن آدم موفقی نبودم و نیستم... از حالت من خودش هم متوجه شد که یک اتفاقی افتاده. نامه ها رو  سر جاشون گذاشته بودم. به سراغ کمد رفتم و جلوی چشماش دوباره بیرون کشیدمشون... انکار نکرد! باید میفهمیدم و سر از همۀ ماجرا درمیاوردم! نمیدونم شاید این هم یک جور خود آزاری باشه که توی ما آدما توی یک همچین شرایطی وجود داره، یعنی چرا باید همه چیز رو بدونیم و از جزئیات باخبر بشیم؟ آیا بعضی وقتا توی زندگی ندونستن بعضی چیزا به نفع آدم نیست؟! نمیدونم...
تمام شک و شبهه های من درست بود: همون شبی آخر توی کمپ که به کنسرت ویگن رفته بود با طرف اونجا آشنا شده بود. پسره خودش توی  همون کمپ ما بود یا توی کمپی در شهری همون دور و برا. چیزی رو گفت که من داشتم شاخ درمیاوردم:  همه توی کمپ فکر میکردن که ما خواهر و برادر هستیم، یعنی در واقع یکی از مترجمهای کمپ این خبر رو پخش کرده بود! البته واقعیت رو بگم که این رو اون روز اون میگفت و بعدها هم همه اش روی این مسئله تأکید داشت اما من دیگه بعد از این همه سال اینقدر دروغ شنیدم که همۀ حرفهاش برام زیر سؤاله! به هر روی اونچه که مسلمه پسره با این ایده پا جلو گذاشته بوده که فکر میکرده ما زن و شوهر نیستیم و در اصل پسرمون هم پسر منه که اون به عنوان عمه داره ازش مراقبت میکنه! شما تصورش رو بکنین که چه دنیای پست و رزلیه که توش داریم زندگی میکنیم و آدما تا چه درجه میتونن نزول کنن!
همۀ این حرفا رو که زد آخرش هم اضافه کرد که هنوز هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده! عجب؟! یعنی اینکه خیانت فقط رابطۀ فیزیکیه؟! اصلاً حال خودم رو دیگه نمیدونستم! حرفهاش رو میشنیدم . هر کدوم از کلماتش درست به مانند خاری انگار به قلبم مینشست! چکار باید میکردم؟ امروز بعد از گذشت این همه سال جواب دادن به این سؤال برام مثل آب خوردنه و به هیچ وجه نیازی به فکر کردن نداره، ولی توی اون دوران، توی دوران ساده لوحی هیچ چیزی واضح نبود. تمام دنیام رو، رو سرم خراب کرده بود، دنیای من از موقعی که خودم رو شناخته بودم، اون بود... چقدر هالو بودم که دنیای خودم رو محدود به کسی کرده بودم که حتی برای لحظه ای ارزشش رو نداشت، و مار در آستین خودم پرورونده بودم... و حالا این مار خوش خط و خال داشت دوباره از حیله های خودش استفاده میکرد... گفت: باید تمومش کنم این جریان رو! یعنی داشت یک جوری وانمود میکرد که انگار از کرده اش پشیمونه... و نبود! و ادامه داد: نمیتونم واقعیت رو بهش بگم، اینکه من و تو زن و شوهر هستیم چون این خوردش میکنه و در انتها اون هیچ گناهی نداره و اون هم این وسط قربانی شده! حرفهاش رو با اینکه امروز به هر بچه ای که داره توی خیابون راه میره جلوش رو بگیری و براش بازگو کنی، بهت میخنده، باور کردم! چراش زیاد سخت نیست چون نمیخواستم زندگیم از هم پاشیده بشه، چون پسری داشتم که اون موقع فکر میکردم هم به پدر هم به مادر بالای سرش نیاز داره، ولی واقعیت تلخ چیز دیگه ای بود و اون اینکه بیشتر از اونی که لیاقتش رو داشت، دوستش داشتم!
دیگه بعد از اون روز همه چیز تغییر کرده بود! دیگه وقتی تلفن زنگ میزد انگار کارد توی قلب من فرو میکردن ولی چاره ای نبود و چیزی بود که خودم قبول کرده بودم: گفت که پای تلفن نمیتونه بهش بگه چون میترسه که بلایی سر خودش بیاره! ته دلم فکر کردم که به درک که بلایی به سر خودش میاره ولی بعد از دست خودم ناراحت شدم. با خودم گفتم: عموناصر، این تو نیستی! قرار شد که چند روز دیگه به شهر محل سکونت طرف بره و اونجا رو در رو همه چیز رو براش بگه و بدین شکل به این رابطه خاتمه بده... کاش همه چیز به این آسونیها بود و کاش میشد به همین راحتی یک خط بطلان روی همه چیز کشید!
رفت و قرار بود حداکثر روز بعد برگرده! اون موقعها تلفن همراهی در کار بود و تنها وسیلۀ ارتباطی تلفن شهری، ولی من هیچ شماره ای از کسی نداشتم! به کجا بابد زنگ میزدم؟  داشتم از ناراحتی و نگرانی دیگه دق میکردم و ازش هیچ خبری نبود! درست یادم هست که توی همین گیر و دار بود که یکی از آشناها که در واقع همکلاسی اون توی کلاس زبان بود اومده بود تا به ما سر بزنه. اینقدر حالم بد بود که به سادگی میشد اضطراب رو توی صورتم دید. چند ساعتی رو که اونجا بود همه اش گوشم به تلفن بود... تا بالاخره تماس گرفت. خیلی عصبانی و پریشون بودم. گفتم چرا نیومدی و از اون بدتر چرا تماس نگرفتی؟ دوباره کلی داستان تعریف کرد که سعی کرده بهش بگه و اون هم بعد از شنیدن رفته و خودش رو گم و گور کرده و خیلی نگرانه که نکنه بلایی به سر خودش آورده باشه... نمیدونستم باید چکار کنم! یعنی کلاً توی اون شرایط چکار میتونستم بکنم؟ راهی بود که خودم توش پا گذاشته بودم، بازیی بود که خودم داوطلبانه توش شرکت کرده بودم، و خدا میدونست این بازی کجاها قرار یود من رو با خودش ببره...
بالاخره اون چند روز به هر صورتی و به هر مصیبتی بود گذشت و اونم برگشت. یک سری جزئیات اون سفر رو تعریف کرد و اینکه کجاها بوده و چه اتفاقاتی افتاده که برام اصلاً مهم نبودن! مهم برای من این بود که این داستان با تمام پستیهاش و با تمام کثیفیهاش به پایان رسیده باشه و ما به زندگیمون ادامه بدیم... زهی خیال باطل، عموناصر! آبی که ریخت دیگه نمیشه جمعش کرد! این رو قدیمیها بیخود نگفتن! سالها بعد استادی داشتم که حرفی رو بهم زد که همیشه آویزۀ گوشم شد. گفت: کسی که یک بار بهت دروغ گفت، مطمئن باش که دروغهای بعدی رو هم برات حاضر کرده... و ای کاش این استادم رو زودتر دیده بودم و ای کاش به حرفهاش گوش داده بودم... حتی سالهای سال بعد!

هیچ نظری موجود نیست: