۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

داستان مهاجرت 23

صدای کسی که اون صبح زود به خونۀ ما تلفن زده بود و اونچنین من رو مات و مبهوت بر سر جای خودش میخکوب کرده بود، رو شناختم. همون آقایی بود که بعدها قصد جون همسرش رو کرده بود و با دادن پول به خلافکاری میخواست که از دستش خلاص بشه... گوشی تلفن رو گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم. گفت: کی بود این اول صبحی؟! گفتم: فکر کنم که فلانی بود! گفت: خوب چی میخواست؟ و من حرفهاش رو بازگو کردم. برافروخته شد و با عصبانیت گفت: مرتیکه، خجالت نمیکشه! چی فکر کرده که همچین کاری میکنه؟ خوبه که من خودم بهت گفتم که دائی میم اینجا اومده بود، وگرنه تو چی فکر میکردی! بعدش هم بلافاصله اضافه کرد که اصلاً باید همین الان بهش زنگ بزنی و بگی، مرد حسابی، این چه کاریه که میکنی و ... گفتم: نه بابا، ولش کن و با گفتن این حرف عصبانیتش رو بیشتر برانگیختم و حرفی رو زد که قبلاً هم ازش شنیده بودم: تو اصلاً هیچ حساسیتی روی من نداری، به زنت توهین شده و تو به هیچ عنوان نمیخوای عکس العمل نشون بدی! خودم هنوز حرفهای اون یارو تمام مغزم رو به هم ریخته بود و حال خوشی نداشتم، و این حرفش دیگه مثل پتکی بر سرم انگار که فرود اومده باشه! بهم داشت نسبتی رو میداد که حتی از نزدیکیهای واقعیت هم عبور نمیکرد... و در انتها هم آخرین حربه، ریختن اشک که من به هیچ عنوان طاقتش رو نداشتم... گفتم من شماره شون رو ندارم... ولی اون که با همۀ تازه مهاجرین اون شهر تماس داشت، شمارۀ همه رو داشت... و بدون اینکه فکر زیادی بکنم در چشم به هم زدنی در حال گرفتن شمارۀ خونۀ این شخص بودم. خودش گوشی رو برداشت. با شنیدن صداش بیشتر مطمئن شدم که خودش بوده که زنگ زده بوده. خیلی مؤدبانه سلام و علیک کردم و بعدش پرسیدم که آیا اون چند دقیقۀ پیش به خونۀ ما زنگ زده بوده. طبیعتاً انکار کرد. جریان رو براش گفتم و اظهار ناراحتی کردم از اینکه کسی به خودش چنین اجازه ای داده... و در نهایت خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم... اون روز من دیگه اون عموناصر سابق نبودم و یک چیزی در من تغییر کرده بود و اون اطمینان من بهش بود!
از هفتۀ بعد دوباره سر کلاسهای دوره حاضر شدم. روز اول طبق معمول زودتر از بقیۀ همکلاسیها در اونجا حاضر بودم. توی اون مدت شخص جدیدی به کلاس اضافه شده بود که من به دلیل غیبتم تا به اون روز ملاقاتش نکرده بودم. پسر بسیار گرم و خوش برخوردی به نظر میومد. تا کلاسها شروع بشه کلی با هم گپ زدیم. برام گفت که  مشکل اقامت داشته و به همون دلیل دیرتر کلاسها رو شروع کرده. نمیدونم چه دلیلی داشت ولی توی همون زمان کوتاه که با هم حرف میزدیم خیلی ازش خوشم اومد و یک گرمی خاصی نسبت بهش احساس کردم، حالا دلیلش این بود که از نظر سنی به من نزدیکتر بود یا اینکه یک جورایی همشهری محسوب میشد و والدین اون هم مال خطۀ سبز بودن و یا صمیمت و گرمایی بود که توی رفتار و حرف زدنش بود. بهم گفت که فارغ التحصیل یکی از دانشگاههای فنی وطنه. من از اونجایی که جرئت نمیکردم دانشجو بودنم رو در کشور سابق رو کنم، چاره ای جز اون نداشتم که همون داستانی رو که برای گرفتن اقامت برای مقامات دولتی مطرح کرده بودم، به بقیه هم بگم، چون بهم گفته بودن که به هیچ کس اعتماد نکن چون ممکنه برن و برات بزنن و خبر به گوش ادارۀ مهاجرت برسه! و نکتۀ جالب این بود که تصادفاً اون دانشگاهی رو که من مثلاً درش تحصیل کرده بودم، این همکلاسی واقعاً توش درس خونده بود! وقتی این رو بهش گفتم، گفت: چه عجیبه، هیچوقت اونجا ندیدمت! راستش توی دلم خیلی ناراحت شدم از اینکه مجبور بودم واقعیت رو ازش کتمان کنم و عجیب اینجا بود که این همکلاسی غریبه رو تازه یک ساعت هم نشده بود که با هم آشنا شده بودیم! زنگ تفریح که شد، رفتم سراغش و بهش گفتم بیا بریم من میخوام یک چیزی رو برات تعریف کنم. با تعجب دنبالم اومد و رفتیم یک جایی که دور از دسترس بقیۀ بچه های کلاس باشیم. گفتم: ببین من یکی دوساعت پیش که با هم صحبت میکردیم یک چیزی به تو گفتم که واقعیت نداشت و دلم میخواد راستش رو به تو بگم! گفت: نه بابا، نمیخواد بگی و خودت رو اذیت کنی! گفتم: نه اگه نگم اذیت میشم... و همۀ جریان مهاجرت خودمون رو توی همون زنگ تفریح براش تعریف کردم... و این آغاز دوستیی شد که امروز بعد از گذشت سالها هنوز هم هر وقت که به یادش میفتم، جمع شدن اشک توی چشمام اجتناب ناپذیره... بعضی آدما رو دوست نداشتن تو زندگی در توانت نیست!
کلاسها در مجموع بد نبودن یعنی به خصوص برای من که میخواستم هر چه سریعتر سطح زبانم رو به اون حدی برسونم که در امتحان زبان ورودی دانشگاه شرکت کنم. با هر کسی که راجع به نقشه هام و اینکه سال دیگه در دانشگاه فنی معروف این کشور قصد داشتم ادامه تحصیل بدم، صحبت میکردم، بهم نگاهی عاقل اندر سفیه مینداخت! میگفتن این امتحان زبانی که تو صحبتش رو میکنی، کسایی توی این کشور هستن که بعد از هفت هشت سال از پسش برنیومدن، اونوقت حالا تو اومدی بعد از هشت ماه میخوای این امتحان رو بدی و بعدش هم تازه یکراست توی همون دانشگاه قبول بشی! دیر اومدی زود هم میخوای بری؟! خلاصه که مشوق زیادی دور و برم نبود ولی گوش من به این حرفها بدهکار نبود. برای اولین امتحان ثبت نام کردم که چند ماه بعد بود. این امتحان زبان رو به تقلید از امتحان تافل و دیگر امتحانات از این قبیل طراحی کرده بودن. یک روز کامل از صبح امتحان گرامر، درک مطلب از راه خوندن متن، درک مطلب از طریق شنوایی، انشا و روز دوم هم یک مصاحبۀ حضوری بود که میبایست یکی از چندین کتابی رو خودشون پیشنهاد داده بودن میخوندی و توی این مصاحبه در موردش ازت سؤالاتی میکردن. اضافه کنم که کتابها ادبی و نسبتآ سنگین بودن.  این امتحان فقط توی دو سه شهر بزرگ این کشور برگزار میشد. از اونجایی که امتحان توی دو روز متوالی برگزار میشد باید شب رو توی شهر برگزارکنندۀ امتحانها جایی میموندی. امروزه از طریق اینترنت این کار مثل آب خوردن میمونه ولی توی اون دوران امری کاملاً مبرهن نبود! بهترین کار متوسل شدن به دفترچه تلفن بود که خوشبختانه این کشور توی اون روزا از این نظر کلی جلو بود و میشد از ادارۀ پستشون دسترسی به دفترچه تلفن همۀ شهرهای بزرگ رو پیدا کرد. توی این دفترچه تلفنها توی بخش "زردش" کلی آگهی هتل و اجارۀ اتاق و از این داستانها بود. و از این طریق جایی برای شب بین روزهای امتحان توی اون شهر پیدا کردم. خانمی توی ویلاش اتاقی رو به توریستها اجاره میداد و برای من از این بهتر دیگه نمیشد.

هیچ نظری موجود نیست: