۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

داستان مهاجرت 22

مسافرت به کشور قبلی به اون سادگیها هم که من فکر کرده بودم نبود. مشکلی اساسیی که بر سر راه قرار داشت نداشتن گذرنامه بود! گذرنامۀ وطنی در دست بود ولی اون رو که نمیشد باهاش از اینجا خارج شد و تازه از اون بدتر برای عبور از کشورهای بین راه هم نیاز به ویزای عبوری بود. تقاضای گذرنامۀ مخصوص اتباع خارجی در اینجا کرده بودیم ولی هنوز هیچ خبری از جوابشون نبود. تازه اگر این گذرنامه هم سر وقت میومد باز هم  ویزای عبوری کشورهای سر راه و ویزا برای کشور مقصد، برای این نوع گذرنامه ضروری بود.  فقط کسانی که بهشون پناهندگی سیاسی داده شده بود، پاسپورت نوع دیگه رو دریافت میکردن که اون گذرنامه دیگه توی اکثر کشورهای این قاره احتیاج به ویزا نداشت. موانع متعددی خلاصه باید پشت سر گذاشته میشد و وقت زیادی به خاتمۀ ویزای دانشجویی باقی نمونده بود!
به ادارۀ مهاجرت زنگ زدم و سراغ پاسپورت رو گرفتم. بهم جواب درست و حسابی ندادن و گفتند که هنوز چند هفتۀ دیگه باید صبر کنم. گفتند که بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که نامه ای بنویسی و موقعیتت رو توضیح بدی، شاید اونجوری به کارت ارجحیتی خورد و پاسپورتت سریعتر به دستت رسید. همین کار رو کردم و طی نامه ای همون داستان پدر ناخوش و عمل جراحی در کشور همسایه رو مطرح کردم. چند روزی گذشت ولی بازم دلم طاقت نمیاورد چون صبر کردن اصلاً کار آسونی نبود! فکری به ذهنم خطور کرد. تصمیم گرفتم که شخصاً به ادارۀ مرکزی مهاجرت که توی شهر دیگه ای واقع شده بود، سری بزنم و شخصاً اونجا باهاشون صحبت کنم. از دانشگاه یک روز مرخصی گرفتم و با اتوبوس راهی اون شهر شدم. برنامه ریزی کرده بودم که صبح زود برم و تا شب به خونه برگردم چون سه چهار ساعتی راه بود. با اینکه راه خیلی طولانی نبود ولی با فکر مشغول و نگرانی که داشتم خیلی خسته کننده به نظر میومد. حوالی ظهر بود که وارد ادارۀ مهاجرت در اون شهر شدم. بعد از کمی انتظار نوبت من رسید. قضیه رو برای مسئول پشت باجه تشریح کردم ولی اون هم همون حرفهایی رو زد که توی تلفن هم به من گفته بودند و در انتها با بیرحمی خاصی گفت که این همه راه رو بیخودی بلند شدی اومدی. بهش گفتم که شما که خبر ندارین! تازه اگه همین الان و همینجا به من پاسپورتم رو بدین، اون کشوری که میخوام برم بهم گفتن گرفتن ویزا چند هفته طول خواهد کشید، متوجه هستین که این برای من به چه معنی خواهد بود؟! گفت خوب ازشون خواهش کن که انسانی تر برخورد کنن و زودتر به کارت رسیدگی کنن! و اینجا دیگه من یک کمی از کوره در رفتم و گفتم: من الان اینجا هستم و این همه راه رو کوبیدم و اومدم، و از شما خواهش میکنم که "انسانی" برخورد کنین! طرف با شنیدن این حرف من فکر کنم که دیگه کم آورد و دیگه چیزی نگفت! دست از پا درازتر به گاراژ اتوبوسها برگشتم، و سفری خسته کننده تر از صبح رو به مقصد خونه در پیش روی داشتم...
اول هفتۀ بعد وقتی از دانشگاه به خونه برگشتم و نامه هایی رو که جلوی در افتاده بود جمع میکردم، چشمم به نامه ای از پست افتاد که مژده از اومدن یک نامۀ سفارشی از ادارۀ مهاجرت رو میداد... بله پاسپورت اومده بود در کمال حیرت من و انگار اون سفر من و صحبتهای من اونقدرها هم بدون تأثیر نبودن!
بعد از ردیف کردن ویزاها و خرید بلیط قطار دیگه همه چیز برای این سفر آماده بود. کل راه بیست و هفت ساعت با قطار طول میکشید! میم یار دبستانی قدیمی که توی پایتخت اون کشور ساکن بود از ساعت رسیدنم خبر داشت و قرار بود که به پیشوازم بیاد. از خود سفر چیز زیادی نمیگم چون واقعاً طاقت فرسا بود. با اینکه کوپۀ خواب گرفته بودم ولی درست و حسابی نتونستم چشم رو هم بذارم چون هر کوپه چهار تا جای خواب داشت و یکی از هم کوپه ایها مادری و بچۀ کوچیکش بودن که از همون سر شب تا خود صبح این بچۀ طفلک گریه کرد و از اون طفلک تر البته باقی ساکنین کوپه! به هر شکلی بود این یک روز و چند ساعت گذشت و بالاخره قطار به مقصد رسید. میم طبق قولش منتظر ایستاده بود. دیدنش بعد از حدود هشت نه ماه و خداحافظیی که توی فرودگاه روز آخر کرده بودیم، لذتبخش بود. با هم به خونه اشون رفتیم و ساعتها از جریانهایی که توی اون مدت اتفاق افتاده بودن سخن روندیم...
روز بعد به مقصد شهر خودمون که دیگه حالا باید میگفتم شهر سابق خودمون، توی قطاری در راه بودم. یک راست از راه آهن به خونۀ قدیمی رفتم و اونجا دوست خوب و همه خونه ایمون ه ازم استقبال گرمی کرد. و روز بعدش هم کلی دیگه از دوستای قدیمی رو ملاقات کردم. کار تمدید ویزا هم خوشبختانه بدون هیچ مشکلی حل شد. در عرض اون چند روزی که اونجا بودم فرصت این رو هم پیدا کردم که وسائلمون رو که همه رو توی خونۀ دوستان انبار کرده بودیم از طریف پست به آدرس جدید در کشور جدید بفرستم. سفر خیلی مثبتی از آب دراومد و حتی تونستم توی جشن نوروز توی اون شهر هم با بچه ها و دوستان همراه بشم و تعداد زیادی از دوستها و آشناها رو هم اونجا دیداری باهاشون تازه کنم...
توی اون چند روزی که اونجا بودم مرتب با خونه تماس میگرفتم. پسرم دلتنگی میکرد برای من و وقتی صداش رو پای تلفن میشنیدم دلم یک جوری میشد. توی یکی از این تماسها عیال گفت: راستی، اون میم که یادته؟ (منظورش همون "تلفنهای شبانه" بود) دائیش اینجا مهمون ماست! گفتم: داییش دیگه کیه؟! مگه میشناسیش؟ گفت: توی اون سفری که رفته بودم پیش میم وقتی پاش شکسته بود اونجا دیدمش. این اطراف انگار کار داشت و زنگ زده بود حال و احوال کنه، من هم تعارف کردم! با اینکه کل ماجرا برام عجیب و غریب بود ولی پای تلفن نمیشد زیاد صحبت کرد، بنابرین چیزی نگفتم...
یک هفته به سرعت گذشت و باید برمیگشتم دیگه، اول به پایتخت و بعد از اونجا دوباره همون مسیر ولی در جهت عکس. این دفعه ولی هم کوپه هاییم دو نفر بیشتر نبودن، یکی سوییسی بود و اون یکی هم لبنانی الاصل که هر دوشون مقصد اصلیشون کشور همسایۀ ما بود. توی راه کلی گپ زدیم و خلاصه این دفعه سفر خیلی کوتاهتر از موقع رفت احساس شد... و به زودی تا چشم به هم زدم دوباره خونه بودم و خانواده ام رو در آغوش میکشیدم و چقدر دلم جداً براشون توی اون یک هفته تنگ شده بود...
صبح روز بعد اول صبح تلفن خونه امون زنگ زد! یعنی این موقع صبح کی میتونست باشه؟ گفتم لابد از وطنه که به خاطر اختلاف ساعت حواسشون نبوده و صبح به اون زودی زنگ زدن! صدایی مردونه از اونور خط گفت: عموناصر؟ گفتم: بفرمایین! گفت: فقط خواستم بگم که توی این مدتی که شما اینجا نبودین خانمتون مرد آوره بود خونه! این رو گفت و گوشی رو گذاشت. و من هاج و واج داشتم به در و دیوار نگاه میکردم و نمیدونستم که در اون لحظه چکار باید بکنم!

هیچ نظری موجود نیست: