گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که: خداوندا، اگر هستی و اینجور که میگن عادل و توانا، پس یک قدرتی به من بده تا این جنس رو بهتر درک کنم! یعنی میخوام بگم که توی دوره ای گیر کرده بودم که هر چی سعی میکردم بیشتر درکش کنم کمتر میفهمیدم! به قول دوست دیرینم که میگفت: "ببین، زیاد مطمئن نباش که اون چه رو که میشنوی و به ظاهر به نظر میرسه، واقعاً هم منظور همونه! بیشتر وقتا هزاران هزار جریان و نکته های دیگه ممکنه در پس پردۀ گفته ها نهان باشه که تو حتی در خواب هم بهشون فکر نکردی!" یک جمله ای که مرتب میشنیدم این بود: "تو خیلی ساکت و آرومی!" و این بزرگترین ایرادی بود که به من وارد بود، از نظر اون طبیعتاً! حالا این ساکت بودن چه معنیی میداد، من که سر درنمیاوردم! نمیخوام بگم که عموناصر آدم حرافیه ولی به هیچ عنوان هم آدم کم حرفی نیست! همیشه تو زندگیم معتقد به "کم گوی و گزیده گوی چون در تا ز اندک تو جهان شود پر" بوده ام و هنوز هم فکر میکنم که باشم، ولی این به معنی این نیست که صم بکم جایی بنشینم و به قولی اجتماعی نباشم... این ایراد مرتب مثل پتک بر ملاج من وارد میومد و هر چقدر هم دنبال توضیح بودم و ازش میخواستم که این جریان رو برای من بیشتر باز بکنه، به نتیجه ای نمیرسید که نمیرسید...
فکر میکنم که قبلاً هم به این موضوع اشاره کرده باشم که این ایراد گیریها به صورت تناوبی و گاهگاهی خودی نشون میدادن، ولی توی اون روزای بهاری دیگه داشتن به حد اعلا میرسیدن! تا یک روز صبح که بگومگویی بینمون درگرفت و ادامه اش در تماس تلفنیی سر کار منجر به این شد که دربیاد و بگه: " من، عصری که رفتیم خونه وسائلم رو جمع میکنم و دیگه میرم خونۀ مامانم اینا..." گفتم یعنی دیگه تمومه؟ گفت: آره! گفتم بسیار خوب و هر جور که راحت تری! من هرگز حاضر نیستم کسی رو توی زندگی مجبور به این بکنم که بخواد به زور با من زندگی کنه! با اون قبلی هم اینکار رو بعد از بیست سال نکردم و با تو هم به همین شکل!
گوشی رو که قطع کردم فقط یک فکر توی ذهنم میچرخید: باز هم تموم شد و باز هم جدایی ولی این بار حداقل دیگه سالها ازش نگذشته بود. خوشحال نبودم ولی واقعیت رو بگم که اون قدرها هم برام سنگین نبود. به چیزی که بیشتر بهش در اون لحظه فکر میکردم بعدش بود و اینکه با پدر و مادرش همسایۀ دیوار به دیوار بودم. چشم توی چشم افتادن زیاد جالب نبود ولی خوب اتفاقی بود که افتاده بود و دیگه کاریش نمیشد کرد...
به جرأت میتونم بگم که شاید نیم ساعت هم از این اتفاق نگذشته بود که تلفنم زنگ زد و خودش بود! لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود و انگار نه انگار که نیم ساعت پیش به طور کل با من به هم زده بود و میخواست عصر بیاد وسائلش رو ببره! گفت که خیلی فکر کرده و دیده که نمیتونه به این آسونی ازم دست بکشه ... و ای کاش همون موقع تونسته بود دست بکشه و چندین سال بعد از اون زندگی من رو به باد فنا نمیداد! نمیدونستم چی بگم! هاج و واج مونده بودم! و فقط حرفهای دوست دیرینم بودن که توی سرم آوایی سر میدادن: "باور کن که خودشون هم بیشتر وقتا نمیدونن چی میخوان، یک چیزی میگن و در واقع منظورشون چیز دیگه است!"
بعد از اون جریان، به نظر میومد که رابطه امون در جهت مثبت شروع به حرکت کرد. آروم آروم متوجه شدم که یکی از مقاصد از "آروم بودن"، یعنی اینکه باید بیشتر به فکر بیرون رفتن و تفریح و این داستانا باشم :) (اگه فکر کردین که هدف اصلی اون افترای آروم بودن رو دیگه فهمیده بودم، کاملاً در اشتباهین، چون سالها بعد در یک جریانی تازه متوجه شدم که منظور اصلی چی بوده... خدای من، به من صبر عطا کردی، ولی آخه چرا اینقدر زیاد؟! :)) بنابرین میزی در رستورانی رزرو کردم و گفتم میریم با هم شامی میخوریم و به این شکل شاید کلی حرفهای ناگفته رو بتونیم اونجا برای هم مطرح کنیم... و نشون به همون نشون که این شام به اونجا انجامید که من ازش به طور جدی تقاضای ازدواج کردم!
تابستون دیگه داشت رفته رفته نزدیک میشد و ما برای اون تابستون سفری به وطن رو برنامه ریزی کرده بودیم. هدف دیدن خانواده بود و آشنا شدن اون باهاشون. اون موقع من توی دنیای خودم سیر میکردم و خبر نداشتم که ظاهراً هر کس که باهاش آشنا شده رو یک سفر به وطن برده، و انگار که این سفر به مثابۀ آزمایشی بود که تا اون موقع کسی ازش سربلند نتونسته بوده بیرون بیاد. از شما چه پنهون برای خود من هم در اصل خیلی مهم بود این ملاقات با خانواده، چون اصلاً دلم نمیخواست که هیچگونه مشکلی بین خانواده ها وجود داشته باشه. اینطور که متوجه شده بودم یکی از مشکلات اساسی زندگی اولش به خاطر خانوادۀ طرف بوده که هنوز هم تا به اون ساعت نتونسته بود، "بلاهایی" رو که خانواده شوهر سرش آورده بودن، فراموش کنه (من تا آخرش هم متوجه نشدم البته که این بلاها چی بودن که تمام مدت خودش و خانواده اش ازش صحبت میکردن!)... در تماس با دوست مجازی کاشف به عمل اومد که اونها هم قصد چنین سفری رو دارن و نتیجتاً تعداد همسفرها در مجموع خیلی بالا رفت. یک گروه بزرگی شده بودیم که میخواستیم دسته جمعی به اون دیار بریم و چه مسافرتی از آب در میومد! از طرف ماغریب آشنا، مادرش و پسرش بودن ولی پدرش کار مغازه رو نمیتونست ول کنه و چاره ای به جز موندن نداشت، دوست مجازی و پسرش، خواهر دوست مجازی و دوست پسرش که اهل همین دیار بود و به همچنین برادر دوست مجازی و خانمی که به تازگی باهاش آشنا شده بود... قرار بود که یک قسمت از هواپیما رو به طور کامل به قرق خودمون دربیاریم...
فکر میکنم که قبلاً هم به این موضوع اشاره کرده باشم که این ایراد گیریها به صورت تناوبی و گاهگاهی خودی نشون میدادن، ولی توی اون روزای بهاری دیگه داشتن به حد اعلا میرسیدن! تا یک روز صبح که بگومگویی بینمون درگرفت و ادامه اش در تماس تلفنیی سر کار منجر به این شد که دربیاد و بگه: " من، عصری که رفتیم خونه وسائلم رو جمع میکنم و دیگه میرم خونۀ مامانم اینا..." گفتم یعنی دیگه تمومه؟ گفت: آره! گفتم بسیار خوب و هر جور که راحت تری! من هرگز حاضر نیستم کسی رو توی زندگی مجبور به این بکنم که بخواد به زور با من زندگی کنه! با اون قبلی هم اینکار رو بعد از بیست سال نکردم و با تو هم به همین شکل!
گوشی رو که قطع کردم فقط یک فکر توی ذهنم میچرخید: باز هم تموم شد و باز هم جدایی ولی این بار حداقل دیگه سالها ازش نگذشته بود. خوشحال نبودم ولی واقعیت رو بگم که اون قدرها هم برام سنگین نبود. به چیزی که بیشتر بهش در اون لحظه فکر میکردم بعدش بود و اینکه با پدر و مادرش همسایۀ دیوار به دیوار بودم. چشم توی چشم افتادن زیاد جالب نبود ولی خوب اتفاقی بود که افتاده بود و دیگه کاریش نمیشد کرد...
به جرأت میتونم بگم که شاید نیم ساعت هم از این اتفاق نگذشته بود که تلفنم زنگ زد و خودش بود! لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود و انگار نه انگار که نیم ساعت پیش به طور کل با من به هم زده بود و میخواست عصر بیاد وسائلش رو ببره! گفت که خیلی فکر کرده و دیده که نمیتونه به این آسونی ازم دست بکشه ... و ای کاش همون موقع تونسته بود دست بکشه و چندین سال بعد از اون زندگی من رو به باد فنا نمیداد! نمیدونستم چی بگم! هاج و واج مونده بودم! و فقط حرفهای دوست دیرینم بودن که توی سرم آوایی سر میدادن: "باور کن که خودشون هم بیشتر وقتا نمیدونن چی میخوان، یک چیزی میگن و در واقع منظورشون چیز دیگه است!"
بعد از اون جریان، به نظر میومد که رابطه امون در جهت مثبت شروع به حرکت کرد. آروم آروم متوجه شدم که یکی از مقاصد از "آروم بودن"، یعنی اینکه باید بیشتر به فکر بیرون رفتن و تفریح و این داستانا باشم :) (اگه فکر کردین که هدف اصلی اون افترای آروم بودن رو دیگه فهمیده بودم، کاملاً در اشتباهین، چون سالها بعد در یک جریانی تازه متوجه شدم که منظور اصلی چی بوده... خدای من، به من صبر عطا کردی، ولی آخه چرا اینقدر زیاد؟! :)) بنابرین میزی در رستورانی رزرو کردم و گفتم میریم با هم شامی میخوریم و به این شکل شاید کلی حرفهای ناگفته رو بتونیم اونجا برای هم مطرح کنیم... و نشون به همون نشون که این شام به اونجا انجامید که من ازش به طور جدی تقاضای ازدواج کردم!
تابستون دیگه داشت رفته رفته نزدیک میشد و ما برای اون تابستون سفری به وطن رو برنامه ریزی کرده بودیم. هدف دیدن خانواده بود و آشنا شدن اون باهاشون. اون موقع من توی دنیای خودم سیر میکردم و خبر نداشتم که ظاهراً هر کس که باهاش آشنا شده رو یک سفر به وطن برده، و انگار که این سفر به مثابۀ آزمایشی بود که تا اون موقع کسی ازش سربلند نتونسته بوده بیرون بیاد. از شما چه پنهون برای خود من هم در اصل خیلی مهم بود این ملاقات با خانواده، چون اصلاً دلم نمیخواست که هیچگونه مشکلی بین خانواده ها وجود داشته باشه. اینطور که متوجه شده بودم یکی از مشکلات اساسی زندگی اولش به خاطر خانوادۀ طرف بوده که هنوز هم تا به اون ساعت نتونسته بود، "بلاهایی" رو که خانواده شوهر سرش آورده بودن، فراموش کنه (من تا آخرش هم متوجه نشدم البته که این بلاها چی بودن که تمام مدت خودش و خانواده اش ازش صحبت میکردن!)... در تماس با دوست مجازی کاشف به عمل اومد که اونها هم قصد چنین سفری رو دارن و نتیجتاً تعداد همسفرها در مجموع خیلی بالا رفت. یک گروه بزرگی شده بودیم که میخواستیم دسته جمعی به اون دیار بریم و چه مسافرتی از آب در میومد! از طرف ماغریب آشنا، مادرش و پسرش بودن ولی پدرش کار مغازه رو نمیتونست ول کنه و چاره ای به جز موندن نداشت، دوست مجازی و پسرش، خواهر دوست مجازی و دوست پسرش که اهل همین دیار بود و به همچنین برادر دوست مجازی و خانمی که به تازگی باهاش آشنا شده بود... قرار بود که یک قسمت از هواپیما رو به طور کامل به قرق خودمون دربیاریم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر