ما اولین کسایی نبودیم که به عنوان مهاجر و پناهنده به اون شهر راهیمون کرده بودن و قبل از ما چند تایی خانواده و چند نفری هم مجرد در اونجا ساکن شده بودن. یکی از همون روزای اول مشاورمون برای اینکه ما رو با بقیه آشنا بکنه ما رو یکراست برد به سر کلاس زبان که همگیشون اونجا جمع بودن، کلاً یک هفت هشت نفری میشدن. از اونجایی که من خودم توی زبان کَمکَی راه افتاده بودم و قرار بود توی اون دورهه که اصلاً به دلیل اون ما رو به اینجا فرستاده بودن، شرکت کنم، بنابرین قرار نبود که توی این کلاسهای زبان درس بخونم، ولی عیال به زودی توی همین کلاسها شروع به یادگیری زبان کرد. از چیزایی که اون از این دوستان پناهنده که همه اشون هم هموطن بودن تعریف میکرد، برمیومد که جمع جالبی بودن، یعنی هر کدومشون به شکلی برای خودش منحصر به فرد بود :) بعدها اون دوست مترجم هم که بیشتر با ما نزدیک شد از جریانایی که این دوستان براش پیش میاوردن برامون تعریف میکرد که جداً حیرت نکردن و نخندیدن به این داستانا کار آسونی نبود اصلاً :) مثلاً خانمی که لباسهای زیر خریده بوده و بعد از استفاده کردن، این بیچاره مترجم ما رو مجبور کرده بوده باهاش به فروشگاه بره و در کار پس دادنشون براش ترجمه کنه :) یا یکیشون که آقایی بود اون موقعها میانسال و تمام صحبتهاش از این باب بود که چطور میشه آبگوشت درست کرد و بعدش توش "افیون" ریخت و چه تأثیراتی که این آبگوشت نداره! همین آقا البته بگم که چند وقت بعد با عیالش دچار مشکلات میشه و بندۀ خدا در اثر کم محلیهای دائمی این عیال یک کمی قاطی میکنه، بعد دیگه مدام راه میفته توی اون شهر کوچیک و هر غریبه ای رو که توی خیابون میبینه داد میزنه که "خبر داری؟ زنم دیگه با من نمیخوابه!...". دست آخر هم دیگه به سیم آخر میزنه و به کسی پول میده که طرف با ماشین این خانم یعنی مادر دو تا بچه اش رو زیر بگیره! خوشبختانه چون اون شخص اجیر شده تلفنش تحت کنترل پلیس بوده هم خودش رو میگیرن و هم این آقای اجیرکننده رو، و در انتها براش چندین سال زندانی میبرن و بعدش هم به وطن اخراجش میکنن!... مترجم به ماها میگفت: باور کنین اینا از یک سیارۀ دیگه اومدن! و جداً هم زیاد بی ربط نمیگفت، این صحبتش بعدها بیشتر به من ثابت شد!... خوشبختانه بعد از ما چند تا خانوادۀ دیگه اومدن که از قاعدۀ این گروه صد در صد مستثنی بودن!
من منتظر بودم که برای اون دوره بهم خبر بدن و موقعهایی که عیال به کلاس میرفت با پسرم توی خونه بودیم چون هنوز توی مهد کودک بهش جا نداده بودن، ظاهراً بعضی از مهد کودکها برای ورود بهشون بایست مدت زیادی توی نوبت وایمیستادی. رفتارهای عیال روز به روز عجیب و غریب تر میشد و تلفنهای شبانه نهضتش ادامه داشت. خبر عجیب رو روزی بهم داد که برای خرید به بیرون رفته بودم و وقتی برگشتم خونه دیدم هراسونه! با نگرانی علت این هراسونی رو ازش پرسیدم. گفت که این دوستش یعنی همون "خانم میم" توی تصادفی پاش شکسته و هیچ کسی رو هم نداره. بعد در کمال حیرت من گفت: اشکالی نداره اگه من چند روزی برم و کمکش باشم؟ راستش نمیدونستم چی بگم! فاصلۀ شهری که کمپ توش واقع بود تا این شهر ما با اتوبوس حداقل چهار پنج ساعت بود، پسر ما هم خیلی کوچیک بود، یعنی نه اینکه من از پس مراقبتش برنمیومدم چون از روز اول زندگی مشترکمون و از موقع به دنیا اومدن پسرمون پا به پای اون در رسیدگی به کارهاش اگر بیشتر نکرده بودم به یقین کمتر هم نکرده بودم، اما این خواسته جداً من رو شوکه کرده بود! نمیدونستم چطور باید عکس العمل نشون بدم! باید مثل مردهای تیپیک شرقی رگای گردنم رو با فشار بیرون میدادم و میگفتم یعنی چه؟ چه معنی داره و به هیچ عنوان اجازه نداری! یعنی برخوردی رو که تمام عمرم ازش متنفر بودم و با چهار ستون تمام اعتقاداتم منافات داشت. از طرف دیگه هم ته دلم از کل داستان ناراحت بودم ولی حتی نمیتونستم خودم رو قانع بکنم که بهش شک دارم...
در انتها با اکراه پذیرفتم و رفت. رفت ولی اصلاً احساس خوبی نداشتم و حس میکردم که یک چیزی داره درونم رو میخوره. اون چند روز خیلی بهم بد گذشت. پسرم هم طفلکی درست توی اون روزا سرمای ناجور خورد و حالش خیلی بد بود و این وخامت حال روحی من رو دو چندان کرد. وقتی برگشت یک حسی در درونم بهم میگفت که دیگه اون آدمی که من میشناختم نیست! یک چیزایی تغیییر کرده بود، حرف زدنش، طرز نگاه کردنش، یعنی به شکلی بود که دیگه نمیتونستم پیش خودم انکار کنم که یک اتفاقی افتاده!
بالاخره از اون دوره برام نامه فرستادن. یک سری امتحانهای عمومی و تخصصی گذاشته بودن برای همۀ متقاضیها که ببینن سطح تحصیلاتشون در چه مرحله ایه. تاریخ امتحانها برای چند ماه بعد بود. ای داد بر من! حالا باید مینشستم و درسهایی رو که توی دانشگاه به یک زبونی که سالیان سال توش تحصیل کرده بودم، به زبون دیگه ای میخوندم، به زبونی که تازه چند ماه بود به زور گلیم خودم رو در محاورات روزمره از آب بیرون میکشیدم! ولی خوب دیگه، خواستن توانسته، از قدیم گفتن! باید حتماً توی این امتحانها نمرات خوبی میاوردم تا بتونم در اون دوره شرکت کنم. دیگه بعد از اون کارم شده بود این که هر روز ساعتهایی رو که میتونستم به کتابخونۀ اون شهر بزرگه برم، کتابهای تخصصی رشته ام رو پیدا کنم و بعدش بشینم با کمک فرهنگ لغت و هزار بدبختی دیگه بخونم... امتحانها نزدیک بودن و فهمیدن مطالبِ به این زبون دور دور!
من منتظر بودم که برای اون دوره بهم خبر بدن و موقعهایی که عیال به کلاس میرفت با پسرم توی خونه بودیم چون هنوز توی مهد کودک بهش جا نداده بودن، ظاهراً بعضی از مهد کودکها برای ورود بهشون بایست مدت زیادی توی نوبت وایمیستادی. رفتارهای عیال روز به روز عجیب و غریب تر میشد و تلفنهای شبانه نهضتش ادامه داشت. خبر عجیب رو روزی بهم داد که برای خرید به بیرون رفته بودم و وقتی برگشتم خونه دیدم هراسونه! با نگرانی علت این هراسونی رو ازش پرسیدم. گفت که این دوستش یعنی همون "خانم میم" توی تصادفی پاش شکسته و هیچ کسی رو هم نداره. بعد در کمال حیرت من گفت: اشکالی نداره اگه من چند روزی برم و کمکش باشم؟ راستش نمیدونستم چی بگم! فاصلۀ شهری که کمپ توش واقع بود تا این شهر ما با اتوبوس حداقل چهار پنج ساعت بود، پسر ما هم خیلی کوچیک بود، یعنی نه اینکه من از پس مراقبتش برنمیومدم چون از روز اول زندگی مشترکمون و از موقع به دنیا اومدن پسرمون پا به پای اون در رسیدگی به کارهاش اگر بیشتر نکرده بودم به یقین کمتر هم نکرده بودم، اما این خواسته جداً من رو شوکه کرده بود! نمیدونستم چطور باید عکس العمل نشون بدم! باید مثل مردهای تیپیک شرقی رگای گردنم رو با فشار بیرون میدادم و میگفتم یعنی چه؟ چه معنی داره و به هیچ عنوان اجازه نداری! یعنی برخوردی رو که تمام عمرم ازش متنفر بودم و با چهار ستون تمام اعتقاداتم منافات داشت. از طرف دیگه هم ته دلم از کل داستان ناراحت بودم ولی حتی نمیتونستم خودم رو قانع بکنم که بهش شک دارم...
در انتها با اکراه پذیرفتم و رفت. رفت ولی اصلاً احساس خوبی نداشتم و حس میکردم که یک چیزی داره درونم رو میخوره. اون چند روز خیلی بهم بد گذشت. پسرم هم طفلکی درست توی اون روزا سرمای ناجور خورد و حالش خیلی بد بود و این وخامت حال روحی من رو دو چندان کرد. وقتی برگشت یک حسی در درونم بهم میگفت که دیگه اون آدمی که من میشناختم نیست! یک چیزایی تغیییر کرده بود، حرف زدنش، طرز نگاه کردنش، یعنی به شکلی بود که دیگه نمیتونستم پیش خودم انکار کنم که یک اتفاقی افتاده!
بالاخره از اون دوره برام نامه فرستادن. یک سری امتحانهای عمومی و تخصصی گذاشته بودن برای همۀ متقاضیها که ببینن سطح تحصیلاتشون در چه مرحله ایه. تاریخ امتحانها برای چند ماه بعد بود. ای داد بر من! حالا باید مینشستم و درسهایی رو که توی دانشگاه به یک زبونی که سالیان سال توش تحصیل کرده بودم، به زبون دیگه ای میخوندم، به زبونی که تازه چند ماه بود به زور گلیم خودم رو در محاورات روزمره از آب بیرون میکشیدم! ولی خوب دیگه، خواستن توانسته، از قدیم گفتن! باید حتماً توی این امتحانها نمرات خوبی میاوردم تا بتونم در اون دوره شرکت کنم. دیگه بعد از اون کارم شده بود این که هر روز ساعتهایی رو که میتونستم به کتابخونۀ اون شهر بزرگه برم، کتابهای تخصصی رشته ام رو پیدا کنم و بعدش بشینم با کمک فرهنگ لغت و هزار بدبختی دیگه بخونم... امتحانها نزدیک بودن و فهمیدن مطالبِ به این زبون دور دور!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر