توی اون چند ماه، مشکلات زیر یک سقف زندگی کردن با هم رو برای اولین بار توی زندگی چشیده بودیم. خدا عمر طولانی به اون عزیزی بده که قبل از خروجم از وطن بهم گفته بود "تا زیر یک سقف زندگی نکنین همدیگر رو نخواهید شناخت"! و چقدر این رو به جا گفته بود، اون همه سال بود که ما سه نفر همدیگر رو میشناختیم ولی در عین حال هم نمیشناختیم! من و میم خوب با هم کنار میومدیم و توی کارای خونه سعی میکردیم که تشریک مساعی کنیم، اما کاف! صد امان از دست کاف :) اصلاً انگار این بشر برای یک سری از کارها توی زندگی ساخته نشده بود، چون هیچ کاری رو که مربوط به روزمرگیها بود نمیخواست انجام بده. وقتی نوبت ظرف شستن اون بود همیشه ظرفها تا روز بعد توی ظرفشویی بودن و دیگه بوی گندشون تمام خونه رو برمیداشت! با این وصف من زیاد بهش گیر نمیدادم ولی میم نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و از کوره در میرفت. به خاطر اینکه توی زبان راه بیفتیم تصمیم گرفته بودیم که با هم توی خونه فقط به زبون اونجا صحبت کنیم. اوائل خیلی مسخره به نظرمون میومد و گاهی خنده امون میگرفت ولی یواش یواش برامون عادی شد. این جریان فقط یک اشکال کوچیک داشت و اونم اینکه موقع دعوا و داد و بیداد زبان کم میومد :) توی اینجور مواقع کاف میخواست از این جریان سوء استفاده کنه و خلاصه کمتر فحش بشنوه ولی میم گاهی دیگه طاقتش طاق میشد و میزد توی خط فارسی :) و کاف میگفت: نه قبول نیست، قراره که با هم فارسی حرف نزنیم و تو داری جر میزنی! ولی میم که خشمش دیگه فروکش نمیکرد با غیظ میگفت: غلط کردی تو! فکر کردی! تا به فارسی بهت فحش ندم دلم خنک نمیشه و بهم نمیچسبه...:)
برعکس اون دانشگاه قبلی که اول بهمون پذیرش داده بودن و شرط قبولی در کلی دروس پیش دانشگاهی رو گذاشته بودن، در این دانشگاه به جز در امتحان زبان فقط میباید در امتحان ترسیمی و رقومی هم قبول میشدیم. علت درس ترسیمی و رقومی هم این بود که ماها که توی نظام جدید دیپلم گرفته بودیم این درس رو از دروس ما حذف کرده بودن. ظاهراً اون موقع در اون کشور هنوز به این درس خیلی اهمیت میدادن و همۀ دانشجوهای رشتۀ فنی باید میخوندنش! و خداییش هم عجب درس بیخود و مزخرفی بود!
برای شرکت توی کلاسهای زبان پیش دانشگاهی مراجعه کردیم ولی دیر پذیرش گرفته بودیم و کلاسها خیلی وقت بود که شروع شده بودن. بهمون گفتن برین و با معلم زبانش صحبت کنین، اگر قبول کرد میتونین برین سر کلاسها بشینین وگرنه در غیر اون صورت تا ترم دیگه یعنی حدود ده ما دیگه باید صبر کنین! ده ما دیگه؟! یعنی توی اون مدت باید چیکار میکردیم اونوقت؟! رفتیم و یکی از معلمها رو گیر آوردیم. آدم نازنینی بود جداً! بهمون گفت از نظر من اشکالی نداره شما بیاین سر کلاسهای من بشینین اگر بچه های دیگه با این قضیه مشکلی نداشته باشن! کلاس بخش اعظمش هموطن بودن و یکی دو نفر هم از ملیتهای دیگه. معلم خیلی خوبی بود این آقا و از کلاسهاش کلی چیز باد میگرفتیم. وقتی دید که ما خیلی مشتاق یادگیری هستیم بهمون یک روز گفت که توی خود دانشگاه کلاسی برای دانشجویان خارجی داره که زبان فنی رو درس میده، البته سطح کلاسش خیلی بالاست و ممکنه برای ما سنگین باشه، ولی با این وجود چون هفته ای یک روز هم بیشتر نبود گفتیم که اون رو هم میریم...
توی اون مدت کوتاهی که به اون شهر نقل مکان کرده بودیم رابطۀ دوستیمون با اون آشنامون بیشتر شد. علت اساسیش هم البته به خاطر این بود که دوستش همسایۀ دیوار به دیوار ما بود. پسری بود اهل وطن و بعداً متوجه شدیم که عموش همون آقایی بوده که روز اولی که من به پایتخت اومده بودم، با ماشینش ما رو این طرف و اونطرف برده بود. پسر خوبی بود ولی یک کمی توی خودش بود و حالتی افسرده داشت. زیاد توی فکر تحصیل و درس نبود و اون موقع از طریق عموش روزها رو توی کتابخونۀ دانشگاه مسئول تحویل گرفتن لباسها بود و شبها هم گاهی به جای همین عمو فیلمها و عکسهای شرکت کداک رو در شهرهای اطراف پایتخت توزیع میکرد. در واقع این کار متعلق به عموش بود ولی چون خود عمو درس میخوند و با داشتن زن و بچه خیلی وقتها براش این شبکاری سخت بود. کلاً هم کار خیلی آسونی نبود چون من و میم چند بار باهاشون این مسیر رو رفتیم. کار تازه حدودای ساعت ده شب شروع میشد. هر چی عکاسی و مغازۀ مربوط به فیلم و عکس میشد، فیلمهای ظاهر نشده اشون رو توی صندوقهایی بیرون میذاشتن. کار این بود که اینها رو جمع کنن و عکسهای چاپ شدۀ سری قبل رو به جاشون بذارن. و این تمام شب تا دمدمای صبح طول می کشید...
ما متوجه بودیم که رابطۀ این آشنای با ما همسایه امون فقط یک رابطۀ دوستی ساده نیست. چند بار که با این همسایه به اصطلاح خودشون "تور" رفته بودم، یعنی همون کار شبانه، برام کلی درد دل کرده بود. حالش اصلاً خوب نبود و همه اش از نامشخص بودن رابطه اش با این خانم حرف میزد و اینکه یک جواب درست و حسابی ازش نمیگیره! ولی هرگز هیچکدوممون فکر نمیکردیم که اوضاع اونقدر وخیم باشه... تا یک روز که آشنای ما به تلفن خونۀ ما زنگ زد و ازمون خواهش کرد که بریم در خونۀ همسایه رو بزنیم چون هرچی زنگ میزنه جواب نمیده و خیلی نگرانشه! ما هم قبول کردیم و بعدش هرچی زنگ در خونه اش رو زدیم و هر چی داد و فریاد کردیم، کسی در رو باز نکرد. من چند بار توی اون مدت ازش شنیده بودم که میگفت: میخوام تنها باشم و بعدش هم میرفت توی خونه اش تا کسی مزاحمش نباشه! فکر کردم که شاید باز هم از همون حالتا باشه! آشنامون که هنوز پای تلفن منتظر جواب ما بود، بعد از عدم موفقیت ما، گفت که خودش میاد. بعد از یک مدت کوتاهی سر و کله اش پیدا شد. ظاهراً کلیدهای خونۀ این همسایه رو داشت. در رو که باز کرد با صحنۀ خیلی خوبی روبرو نشدیم. دیدیم این همسایه تقریباً از حال رفته و روی زمین افتاده، ولی هنوز به هوش بود. از مکالمات متعاقبشون متوجه شدیم که به قصد خودکشی کلی قرص خورده. آشنای ما کلی قهوۀ تلخ به سرعت به خوردش داد تا هم بالا بیاره و هم خوابش نگیره، و توی این فاصله ما به بیمارستان زنگ زدیم. آمبولانس بعد از نیم ساعتی پیداش شد. بعد از معاینه به این آشنای ما گفتن که شما بهترین کار ممکن رو با دادن این قهوه ها بهش، انجام دادین ولی ما باید به اورژانش ببریمش و اونجا در هر حال معده اش رو شستشو بدیم...
عجب روزی بود اون روز! اصلاً باورمون نمیشد که چنین اتفاقی درست بیخ گوش ما افتاده باشه و ما ازش بی خبر بوده باشیم. خیلی دلم برای این همسایه میسوخت! بیچاره معلوم بود که حسابی عاشقه و اینجور که به نظر میومد عشق همچین دوطرفه هم نبود! آمبولانسیها بهمون گفتند که به کدوم بیمارستان میبرندش. من و میم راهی بیمارستان شدیم. اونجا بعد از پرس و جو خلاصه اتاقش رو پیداش کردیم. توی اون فاصله انگار کار شستشوی معده رو انجام داده بودن و خوشبختانه حالش از لحاظ مزاجی خوب به نظر میومد ولی از نظر روحی درب و داغون بود. آشنای ما از نگرانی و ناراحتی روی پاهاش بند نبود. میتونستم احساسش رو درک کنم چون به هر صورت خودش رو مسئول این جریان حس میکرد. اون روز من تازه متوجه شدم که این همسایۀ ما چرا مچهای دستش بسته بودن و این بار اول نبوده که ارتکاب به این عمل کرده بوده!
آشنای ما توی اون فاصله عموی این همسایه رو خبر کرده بود، هر چی که بود اون بالاخره فامیل نزدیکش به حساب میومد. وقتی که پیداش شد، رفتارش خیلی عجیب بود. ما فکر میکردیم که الان باید خیلی متأثر باشه و ناراحت، در حالیکه برافروخته و خشمگین بود. و تعجب من وقتی به حد اعلای خودش رسید که شنیدم داشت به دکتر مسئول برادرزاده اش میگفت: "اینها همه اش فیلمه که این داره بازی میکنه و حرفهاش رو باور نکنین..."!
برعکس اون دانشگاه قبلی که اول بهمون پذیرش داده بودن و شرط قبولی در کلی دروس پیش دانشگاهی رو گذاشته بودن، در این دانشگاه به جز در امتحان زبان فقط میباید در امتحان ترسیمی و رقومی هم قبول میشدیم. علت درس ترسیمی و رقومی هم این بود که ماها که توی نظام جدید دیپلم گرفته بودیم این درس رو از دروس ما حذف کرده بودن. ظاهراً اون موقع در اون کشور هنوز به این درس خیلی اهمیت میدادن و همۀ دانشجوهای رشتۀ فنی باید میخوندنش! و خداییش هم عجب درس بیخود و مزخرفی بود!
برای شرکت توی کلاسهای زبان پیش دانشگاهی مراجعه کردیم ولی دیر پذیرش گرفته بودیم و کلاسها خیلی وقت بود که شروع شده بودن. بهمون گفتن برین و با معلم زبانش صحبت کنین، اگر قبول کرد میتونین برین سر کلاسها بشینین وگرنه در غیر اون صورت تا ترم دیگه یعنی حدود ده ما دیگه باید صبر کنین! ده ما دیگه؟! یعنی توی اون مدت باید چیکار میکردیم اونوقت؟! رفتیم و یکی از معلمها رو گیر آوردیم. آدم نازنینی بود جداً! بهمون گفت از نظر من اشکالی نداره شما بیاین سر کلاسهای من بشینین اگر بچه های دیگه با این قضیه مشکلی نداشته باشن! کلاس بخش اعظمش هموطن بودن و یکی دو نفر هم از ملیتهای دیگه. معلم خیلی خوبی بود این آقا و از کلاسهاش کلی چیز باد میگرفتیم. وقتی دید که ما خیلی مشتاق یادگیری هستیم بهمون یک روز گفت که توی خود دانشگاه کلاسی برای دانشجویان خارجی داره که زبان فنی رو درس میده، البته سطح کلاسش خیلی بالاست و ممکنه برای ما سنگین باشه، ولی با این وجود چون هفته ای یک روز هم بیشتر نبود گفتیم که اون رو هم میریم...
توی اون مدت کوتاهی که به اون شهر نقل مکان کرده بودیم رابطۀ دوستیمون با اون آشنامون بیشتر شد. علت اساسیش هم البته به خاطر این بود که دوستش همسایۀ دیوار به دیوار ما بود. پسری بود اهل وطن و بعداً متوجه شدیم که عموش همون آقایی بوده که روز اولی که من به پایتخت اومده بودم، با ماشینش ما رو این طرف و اونطرف برده بود. پسر خوبی بود ولی یک کمی توی خودش بود و حالتی افسرده داشت. زیاد توی فکر تحصیل و درس نبود و اون موقع از طریق عموش روزها رو توی کتابخونۀ دانشگاه مسئول تحویل گرفتن لباسها بود و شبها هم گاهی به جای همین عمو فیلمها و عکسهای شرکت کداک رو در شهرهای اطراف پایتخت توزیع میکرد. در واقع این کار متعلق به عموش بود ولی چون خود عمو درس میخوند و با داشتن زن و بچه خیلی وقتها براش این شبکاری سخت بود. کلاً هم کار خیلی آسونی نبود چون من و میم چند بار باهاشون این مسیر رو رفتیم. کار تازه حدودای ساعت ده شب شروع میشد. هر چی عکاسی و مغازۀ مربوط به فیلم و عکس میشد، فیلمهای ظاهر نشده اشون رو توی صندوقهایی بیرون میذاشتن. کار این بود که اینها رو جمع کنن و عکسهای چاپ شدۀ سری قبل رو به جاشون بذارن. و این تمام شب تا دمدمای صبح طول می کشید...
ما متوجه بودیم که رابطۀ این آشنای با ما همسایه امون فقط یک رابطۀ دوستی ساده نیست. چند بار که با این همسایه به اصطلاح خودشون "تور" رفته بودم، یعنی همون کار شبانه، برام کلی درد دل کرده بود. حالش اصلاً خوب نبود و همه اش از نامشخص بودن رابطه اش با این خانم حرف میزد و اینکه یک جواب درست و حسابی ازش نمیگیره! ولی هرگز هیچکدوممون فکر نمیکردیم که اوضاع اونقدر وخیم باشه... تا یک روز که آشنای ما به تلفن خونۀ ما زنگ زد و ازمون خواهش کرد که بریم در خونۀ همسایه رو بزنیم چون هرچی زنگ میزنه جواب نمیده و خیلی نگرانشه! ما هم قبول کردیم و بعدش هرچی زنگ در خونه اش رو زدیم و هر چی داد و فریاد کردیم، کسی در رو باز نکرد. من چند بار توی اون مدت ازش شنیده بودم که میگفت: میخوام تنها باشم و بعدش هم میرفت توی خونه اش تا کسی مزاحمش نباشه! فکر کردم که شاید باز هم از همون حالتا باشه! آشنامون که هنوز پای تلفن منتظر جواب ما بود، بعد از عدم موفقیت ما، گفت که خودش میاد. بعد از یک مدت کوتاهی سر و کله اش پیدا شد. ظاهراً کلیدهای خونۀ این همسایه رو داشت. در رو که باز کرد با صحنۀ خیلی خوبی روبرو نشدیم. دیدیم این همسایه تقریباً از حال رفته و روی زمین افتاده، ولی هنوز به هوش بود. از مکالمات متعاقبشون متوجه شدیم که به قصد خودکشی کلی قرص خورده. آشنای ما کلی قهوۀ تلخ به سرعت به خوردش داد تا هم بالا بیاره و هم خوابش نگیره، و توی این فاصله ما به بیمارستان زنگ زدیم. آمبولانس بعد از نیم ساعتی پیداش شد. بعد از معاینه به این آشنای ما گفتن که شما بهترین کار ممکن رو با دادن این قهوه ها بهش، انجام دادین ولی ما باید به اورژانش ببریمش و اونجا در هر حال معده اش رو شستشو بدیم...
عجب روزی بود اون روز! اصلاً باورمون نمیشد که چنین اتفاقی درست بیخ گوش ما افتاده باشه و ما ازش بی خبر بوده باشیم. خیلی دلم برای این همسایه میسوخت! بیچاره معلوم بود که حسابی عاشقه و اینجور که به نظر میومد عشق همچین دوطرفه هم نبود! آمبولانسیها بهمون گفتند که به کدوم بیمارستان میبرندش. من و میم راهی بیمارستان شدیم. اونجا بعد از پرس و جو خلاصه اتاقش رو پیداش کردیم. توی اون فاصله انگار کار شستشوی معده رو انجام داده بودن و خوشبختانه حالش از لحاظ مزاجی خوب به نظر میومد ولی از نظر روحی درب و داغون بود. آشنای ما از نگرانی و ناراحتی روی پاهاش بند نبود. میتونستم احساسش رو درک کنم چون به هر صورت خودش رو مسئول این جریان حس میکرد. اون روز من تازه متوجه شدم که این همسایۀ ما چرا مچهای دستش بسته بودن و این بار اول نبوده که ارتکاب به این عمل کرده بوده!
آشنای ما توی اون فاصله عموی این همسایه رو خبر کرده بود، هر چی که بود اون بالاخره فامیل نزدیکش به حساب میومد. وقتی که پیداش شد، رفتارش خیلی عجیب بود. ما فکر میکردیم که الان باید خیلی متأثر باشه و ناراحت، در حالیکه برافروخته و خشمگین بود. و تعجب من وقتی به حد اعلای خودش رسید که شنیدم داشت به دکتر مسئول برادرزاده اش میگفت: "اینها همه اش فیلمه که این داره بازی میکنه و حرفهاش رو باور نکنین..."!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر