{شیش سال پیش شروع به نوشتن این مجموعه کردم ولی طولی نکشید که زندگیم دستخوش تحولاتی شد که به طریقی مجبور شدم از نوشتنش دست بکشم، یعنی کسی وارد زندگیم شد که به معنای واقعی کلام دیگه نذاشت بنویسم... طاقت شنیدن یک سری حقایق رو شاید نداشت! این مجموعه اولین تجربه ام در داستان نویسیه و از اونجایی که عموناصر همونطور که بارها گفته دلش نمیخواد هیچ کاری رو نیمه تموم بذاره، دلم میخواد این کاری رو که شروع کردم رو به پایان ببرم... خدا رو چه دیدید و کی میدونه که ادامۀ این مجموعه ها به کجا خواهد انجامید!}
شب اول رو توی اون هتل کوچولو توی اون شهر غریب در اون زمستون سرد هیچوقت از یاد نمیبرم. سه تا نوجوون تازه از راه رسیده، بعد از سفری یک هفته ای و پشت سر گذاشتن چندین کشور و پیمودن هزاران کیلومتر. حرفهای اون آدم خیری که به امداد ما در ایستگاه راه آهن اون شهر در اون نیمه های شب اومده بود و ما رو با ماشینش به اون هتل آورده بود، دائم توی ذهنم در حال گردش بود: "اینجا زمان خیلی سریع میگذره!" یعنی منظورش چی بود؟! مگه میشه زمان این طرف دنیا سریعتر بگذره؟! آخه پس این سازمان استاندارد جهانی که توی کتابامون راجع بهش خونده بودیم، مگه ثانیه رو بر اساس یک سری خواص فیزیکی تعریف نکرده بود؟! پس یعنی یک ثانیه توی مملکت خودمون کندتر از یک ثانیه توی اون دیار پیش میرفت؟! اینقدر این افکار توی سرم چرخید که بالاخره خوابم برد...
صبح که از خواب پاشدیم سه تایی مثل گیج و منگها به هم نگاه میکردیم، باورمون نمیشد که سفرمون به اتمام رسیده باشه. باید بیرون میزدیم و چیزی برای صبحانه پیدا میکردیم. با امکانات مالی و وضعیت نامشخصی که داشتیم میدونستیم که توی هتل نمیشه چیزی خورد. تصمیم گرفتیم که بریم و توی شهر یک قدمی بزنیم و ببینیم چه خبره. ولی انگار روز تعطیل بود، احتمالاً یکشنبه، چون شهر درست مثل شهر ارواح بود. توی خیابونا تک و توک آدم پیدا میشد! ای بابا، اینجا کجا بود که ما اومده بودیم؟! اگه همیشه قرار بود به این صورت باشه که ما دق میکردیم! برای اینکه راه به هتل رو گم نکنیم مسیر خط تراموا رو گرفتیم و شروع به حرکت کردیم. لااقل میدونستیم که همین مسیر رو میتونیم برگردیم... شهر همه چیزش برامون نا آشنا بود، فرم ساختمونها که اکثراً قدیمی بودن، سنگفرش خیابونها، قیافۀ آدما و طرز لباس پوشیدنشون، نگاههایی که به ما میکردن و از همۀ اینا عجیب تر اون بوی خاصی که به مشام من میرسید، بوی عجیبی که من باهاش خیلی بیگانه بودم و بعدها متوجه شدم که بوی دغال سنگه که برای گرمایش توی خونه ها می سوزوندن. توی کشورهای سر راه هم البته این بو رو استشمام کرده بودم ولی اینجا دیگه به طور عجیبی بینیم رو قلقلک میداد!
توی اون هتل زیاد نموندیم، یعنی همون شب اول هم این آشنای ما بهمون گفت که اینجا براتون یک کمی گرونه و سعی میکنم یک جای مناسبتر براتون پیدا کنم. یکی دو روز بعد اومد و ما رو به هتل دیگه ای برد که از مرکز شهر کمی دورتر بود و به تر و تمیزی اون هتل اولی هم نبود ولی از لحاظ قیمت کلی ارزونتر بود. البته در دراز مدت توی هتل موندن هم برامون اصلاً منطقی نبود و باید جایی رو برای کرایه گیر میاوردیم. بهمون قول داد که پرس و جو میکنه ببینه اوضاع خونه های دانشجویی چطوره، یعنی خودش دیگه سنی ازش گذشته بود و موهاش دیگه کاملاً سفید یا به عبارتی جو گندمی شده بود. سالها پیش برای تحصیل به اون کشور اومده بود انگار و درسی هم خونده بود ولی مثل خیلیهای دیگه توی اون شهر از راه درس به شغلی نرسیده بود و زده بود توی خط فرش فروشی. بعدها وقتی بیشتر توی شهر رفت و آمد کردیم متوجه شدیم که چقدر مغازۀ فرش فروشی متعلق به هموطنان یافت میشه، و همه قدیمی و دوران قبل از انقلاب وطن رو ترک کرده بودن.
توی هتل جدید وضعمون بد نبود. سعی میکردیم تا اونجایی که میشد از بیرون خرید بکنیم و همونجا توی اتاقمون غذا بخوریم. حتی گاهی از پلوپزی که به همراهمون از وطن با خودمون کشیده و آورده بودیم، استفاده میکردیم و سوسیسی هم همونجا توی اتاق هتل سرخ میکردیم :)... از این سه یار دبستانی بگم که انگار هر کدممون یک گوشۀ مثلث بودیم و با هم هیچ نقطۀ تقاطعی نداشتیم. میم شاگرد زرنگ و درسخون کلاس و مدرسه بود. همیشه تا اونجایی که یادم هست شاگرد اول بود، یعنی یک خرخون فرد اعلاء! سرش همیشه توی درس و کتاب بود و اون موقعها شاید هیچ چیز توی زندگی براش از آوردن نمره بیست مهمتر نبود! و کاف درست نقطۀ مقابلش، درسخون بود ولی در عین حال فکر و ذکرش فقط دخترها بودن. در واقع این کاف بود که این کشور رو برای تحصیل برامون پیدا کرده بود و ما رو یک جورایی راضی کرده بود که بکَنیم و جلای وطن کنیم. ولی بیشتر از اینکه به این فکر باشه که از لحاظ تحصیلی اوصاع ما به چه شکل خواهد شد، اولین تجربه اش با دخترها براش اهمیت داشت :)
ما درست بعد از بسته شدن مرزها به دلیل جنگ به عنوان آخرین گروه دانشجویی موفق شده بودیم کشور رو ترک کنیم و بعد از اون دیگه در مرزها رو بستن و فقط یک تعداد معدودی اجازۀ خروج داشتن! با این وصف ما هنوز پذیرش از دانشگاه نداشتیم و خلاصه موفق شده بودیم با یک کلکی به عنوان دانشجو از کشور خارج بشیم. به همین خاطر یک ارز محدودی که معادل هزینۀ سه ماه بود به طور رسمی بهمون تعلق میگرفت. نتیجتاً چون وصعیتمون نامشخص بود معلوم نبود که تا چند وقت با اون پول محدود باید سر میکردیم... من و میم در مورد صرفه جویی کردن همفکر بودیم و معتقد بودیم که باید حواسمون به خرج و دخلمون باشه ولی کاف که شکمش و البته زیر شکمش خیلی براش مهم بودن، از این قناعت خیلی ناراحت بود :) تصور کنید اون صحنه رو که هر روز صبح میرفت جلوی آینه و با دو دست به عادت همیشگی دستی به هر دو طرف موهاش میکشید، بعد به زیر چشماش نگاهی دقیق میکرد و میگفت: روز به روز دارم لاغرتر و رنجورتر میشم... و من و میم قهقهه بود که سر میدادیم :) و میم بلافاصله بهش میگفت: ببین تو نیازی نیست که مثل ما خرج کنی و میتونی هر طور که دلت خواست ولخرجی کنی! و اون درمیومد که: اِه؟ شما پولاتون بمونه و من بی پول بشم؟! :)) ... ای روزگار! کجایین اون روزا؟ کجا رفتین اون دوران معصوم و شیرین؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر