۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

دگر بار: 15. حقیقت خاکستری

دیگه رفته رفته زمستون هم داشت آروم آروم رو به پایان میرفت. خونۀ تازه هنوز لخت و عور بود و در اصل فقط جایی برای خوابیدن که اون هم تازه بیشتر وقتها فرصتش پیش نمیومد. صبحها با هم میرفتیم سر کار یعنی اول میرسوندمش به محل کارش و بعد به سر کار خودم میرفتم. خوشبختانه مسیر یک جوری بود که تقریباً میشه گفت سر راه من بود. بعدازظهر ها هم یک جوری با هم تنظیم میکردیم که برم دنبالش و با هم برگردیم خونه. چون هنوز درگیر اون کافه با برادرش بودن خیلی وقتا مجبور میشد که بعد از کار هم تا آخر شب اونجا کار کنه که نتیجتاً بعد از کار یک راست میرفتیم به کافه تریا. اوائل بیشتر من فقط به عنوان مصاحب اونجا بودم که حوصله اش سر نره ولی رفته رفته توی کارای اونجا بیشتر بهش کمک میکردم. کلی کار کردن توی کافه رو یاد گرفته بودم و انواع و اقسام قهوه های مختلف رو دیگه خودم درست میکردم. جالب اینجا بود که بعد از هشت ساعت کار کردن سر کار خودم و بعدش سر پا وایستادن تا ساعت ده شب توی اون کافه، اصلاً احساس خستگی نمیکردم، انرژیی داشتم که الان که دارم بهش فکر میکنم برام جداً جای تعجبه و حیرت از خودم! تازه وقتی هم که به خونه میرسیدیم تا بخوابیم کلی طول میکشید و بعدش هم روز بعد دوباره کلۀ سحر بیدار شدن و سر کار رفتن!
کمک کردن توی کافه برای من جالب و هیجان انگیز بود ولی برای خودش و برادرش دیگه شده بود مثلی بختکی به روی سینه اشون! به هر قیمتی حاضر بودن یک طوری از دستش خلاص بشن چون سودی که براشون نداشت هیچ، دیگه داشتن حتی از جیب خودشون هم توی هزینه ها میذاشتن. نداشتن پرسنل، کم بودن مشتری و خلاصه کلی جریانای دیگه و از همه بدتر کار اصلی خودشون باعث شده بود که تا به زیر حلقشون برسه و طاقت دیدن ریخت اون کافه رو دیگه نداشته باشن. اینطور که من متوجه شده بودم، این کافه رو در اصل با کسی که توی رابطۀ قبلیش بوده با هم علم کرده بودن که اون در اصل وایسته و کار کنه، ولی طبق چیزایی که میگفتن اون همه اش کم کاری میکرده و نمیرفته و در نتیجته بیشتر وقتا رو مجبور میشده که خودش بره جاش وایسته. بعد هم که رابطه اشون به پایان میرسه، دیگه این کافه میشه قوز بالا قوز و روی دستش میمونه. برادرش که اون موقع برای ادامه تحصیل به پایتخت رفته بوده برای اینکه به خواهرش کمک کنه، ولی در عین حال علی رغم میل باطنیش، چیزی که بارها من توی اون دوران ازش به اشکال مختلف شنیدم، به این شهر برمیگرده و با خواهرش شریک میشه. چیزی که به طور واضح میشد از رفتار این برادر دید، نفرتی بود که از این شخص یعنی دوست پسر و همخونۀ سابق خواهرش داشت و این رو به هیچ شکلی حتی سعی در پنهان کردنش هم نمیکرد. یعنی به عبارت بهتر هیچ کدوم از اعضای خانواده نمیکردن! علت به هم خوردن این رابطه رو برای من اینجور توضیح داده بودن: ظاهراً مادرش یک روز تصادفاً شاهد این بوده که زرورقی از توی کیف پول این شخص میفته، از اون زرورقهایی که برای مصارف نشئه جات استفاده میشه! و غریب آشنا هم همون روز وقتی از این جریان مطلع میشه، عملاً سعی میکنه که از زندگیش بیرون بندازه اون رو. نتیجۀ این بیرون انداختن این میشه که خودش و پسرش، خونه رو ترک کنن و برن دو طبقه بالاتر خونۀ پدر و مادرش، یعنی جایی که در واقع پسرش زندگی میکرده، و دیگه پاشون رو توی آپارتمون دو طبقه پایین تر نذارن! آخرش هم بعد از کلی درگیری، خبر کردن پلیس و کلی از این داستانها بعد از چندین روز موفق میشن طرف رو برای همیشه از اونجا بیرون بندازن... درست وقتی من با غریب آشنا ارتباطم شروع شده بود، این شخص اون رو به دادگاه کشیده بود و ازش بابت تقسیم اموال شکایت کرده بود... البته من هرگز این شخص رو ملاقات نکردم و تمام شناختی که ازش دارم از طریق صحبتهاییه که از این خانواده شنیدم، ولی فقط اینقدر رو میدونم که توی همین شهر الان در جامعۀ هموطنان یکی از روانشناسهای معروفه و حتی توی یکی از رادیوهای محلی مدتها توی برنامه ای در مورد مشکلات و مسائل روانشناسی شرکت داشته، یا شاید هنوز هم داشته باشه! راستش صادقانه بگم که اون موقعها من حرفهای اینها رو کاملاً باور داشتم و حتی یک لحظه برام زیر سؤال نبود که ممکنه صحت نداشته باشن، ولی امروز بعد از گذشت چندین سال و بعد از این همه وقایعی که اتفاق افتاده، مطمئنم که حقیقت نه سیاه بوده و نه سفید... باید به دنبال حقیقت خاکستری گشت! وقتی حرفهایی رو که در موردش میزدن، میشنیدم، فکر نکردن به این موضوع که آیا یک روز هم نوبت من خواهد بود که چنین صحبتهایی در موردم بکنن، اجتناب ناپذیر بود. و این یک قانونیه که زندگی درسش رو بهم با بهای بسیار گران داده: اگر دیگری رو در برابرت خار کردن، شک نکن که روزی نوبت خودت هم خواهد رسید، اگر شک کردی، یفین داشته باش که باختی!
به هر روی اون سال زمستون هم جای خودش رو به بهار داد و عید نوروز فرا رسید. تصمیم گرفته شد که دسته جمعی و خانوادگی برای عید بیرون بریم. اولین بار بود که به این شکل با خانواده اشون توی محیطهای عمومی میرفتم. شب بدی نبود و با بودن دوست مجازی و خانواده اش البته جمعمون جمع شد. حس میکردم که مادر غریب آشنا تمام مدت زیرچشمی من رو زیر نظر نداره که به خودی خود اصلاً چیز عجیبی نبود، علی الخصوص برای اون خانواده چون اونا همیشه و همه جا همۀ آدما رو زیر نظر داشتن تا بعداً بتونن بشینن و در موردشون حکم صادر کنن! ولی اونشب شاید من بیشتر این رو حس کرده بودم. روز بعد از غریب آشنا شنیدم که مادرش بهش گفته بود که "دیشب اون همه زنهای جور واجور توی اون جشن بودن ولی عموناصر فقط چشمش به تو بود و بس!".

هیچ نظری موجود نیست: