۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 14. سفر به پایتخت

خوشحال بودم از اینکه این سفر طول و دراز بالاخره نتیجه داده بود و اینکه دیگه نیازی به این نبود که حساب یک قرون دو زارمون رو داشته باشیم، و از همه مهمتر اینکه توی اون شرایط مجبور نبودیم دست از پا درازتر برگردیم! ولی از طرفی دیگه هم بیشتر وقتا دلتنگ بودم و غمگین! دلتنگ کسی بودم که از صمیم قلبم دوستش داشتم و مجبور شده بودم به خاطر ادامه تحصیل در اون دیار تنهاش بذارم. جدایی خیلی غم انگیزی بود، روزی که ازش خداحافظی کرده بودم، و توی اون چند ماه اون صحنۀ خداحافظی رو از توی ذهنم نمیتونستم بیرون کنم. از اون دفتری که بهم داده بود مثل جونم مراقبت میکردم، دفتری که دوستا بعدها  اسم "دفتر ن..." رو روش گذاشته بودن. وقتی دلم میگرفت باز میکردم و میخوندمش، اشعارش و نوشته هاش و خاطراتی رو که توی اون مدت آخر برام نوشته بود... امیدم همه اش به این بود که کارامون یک روزی درست بشه و بتونم برم وطن و اون رو هم با خودم به اونجا ببرم ولی هنوز تا اون روز خدا میدونست که چقدر باقی مونده بود! چه میدونستم با اون روحِ، که الان میتونم بگم، کودکانه ام، دست سرنوشت چه بازیهایی رو برام آماده کرده...
دوست دیرینم از شنیدن اینکه ما پذیرفته شدیم خیلی خوشحال شد و گفت که باید بیرون بریم و جشن بگیریم. دو تا از پسر دایی هاش هم توی اون شهر بودن که یکیشون زودتر از همۀ ماها اومده بود و دیگه زبانش از همۀ ما بهتر بود. برادرش با دوست دیرین و برادر دوست دیرین، همزمان با هم اومده بودن و به قولی مثل ماها همگی "آشخور" بودن. توی این مدت با اونها هم خیلی عیاق شده بودیم. قرار شد که دست جمعی به سینما بریم و ما همگی رو دعوت کنیم. این اولین باری بود که در اونجا به سینما میرفتیم. چون از فیلمهای روز ما اون موقع هیچ اطلاعی نداشتیم قرار شد که اونا جا و فیلم رو انتخاب کنن که ای کاش خودمون این کار رو کرده بودیم، چون این بدجنسها رفته بودن یکی از این فیلمهای آنچنانی رو انتخاب کرده بودن که فقط زیر 18 ساله ها اجازه داشتن برن :) بعداً ما فهمیدیم که توی ایستگاه راه آهن فقط از این گونه فیلمها نمایش داده میشده...:) ولی در مجموع کلی خندیدیم اون شب و خلاصه غمها رو حتی اگر برای چند ساعت هم که شده به دست فراموشی سپردیم، یا شاید هم بهتره بگم من غمهام رو به دست فراموشی سپردم چون کاف که توی عوالم خودش و دختربازی بود و میم هم که دنیاش توی درس و مدرسه خلاصه میشد...
به شروع ترم جدید چیزی باقی نمونده بود و باید در تاریخ مقرر برای ثبت نام در دانشگاه اون شهر که همونجور که گفتم حدوداً هشتاد کیلومتر با شهر ما فاصله داشت، حاضر میشدیم. قصد درس خوندن توی اون دانشگاه رو در اصل نداشتیم چون اصلاً رشته هایی که در اونجا وجود داشت با علایق ما جور نبودن ولی روز اول رو دیگه باید اونجا سر کلاسها حاضر میشدیم چون قرار بود که کلی اطلاعات در مورد کلاسهای پیش دانشگاهی که برای همۀ دانشجوهای خارجی اجباری بود، بدن. وقتی برای ثبت نام رفتیم بهمون گفتن که فردا اول وقت باید اینجا باشین. دیدیم که رفتن و برگشتن دیگه صرف نمیکنه و تصمیم گرفتیم که شب رو همونجا توی هتلی بیتوته کنیم. از این طرف و اون طرف پرس وجو کنان، بهمون گفتن که یک هتلی در فلان جا هست که قیمتهاش هم زیاد بالا نیست. شما نگو که این هتل انگار شهرت بسیار نیکی نداشته و شبها در اون "خانمهای محترم" فعالیتهای "هنری" داشتن :)  و پلیس هم مرتب اونجا رو زیر نظر داشته! نیمه های شب هر سه ما در خواب شیرین بودیم که ناگهان در اتاق باز شد و دو تا مأمور پلیس وارد اتاق شدن! یعنی دلم میخواست دوربینی در دسترس بود و در اون لحظه از ما یک عکس میگرفتن :) میم که خوابش خیلی سنگین بود و به سختی از خواب بیدار میشد انگار که تازه از حالت اغماء بیرون اومده باشه، مات و مبهوت به دور و بر نگاه میکرد و کاف از ترس زهره ترک شده بود! این وسط من باز یک کمی بیشتر بر خودم مسلط شدم و پرسیدم که موضوع چیه؟ گفتند چیز خاصی نیست و فقط میخوان کارتهای شناساییمون رو ببینن. وقتی فهمیدن که دانشجو هستیم بدون عذرخواهی راهشون رو کشیدن و رفتن!
آشنامون توی پایتخت که مرتب تماسهای تلفنی شبانه امون باهاش ادامه داشت، پیشنهاد کرد که یکیمون یک سری به پایتخت بره که هم به اتفاق به دانشگاه بریم و هم احتمالاً در مورد پیدا کردن خونه کاری انجام بدیم چون همونجور که قبلاً هم نوشته بودم در انتها ما قصدمون بر این بود که در دانشگاه فنی پایتخت شروع به تحصیل کنیم. کاندید برای این سفر طبیعتاً من بودم. اطلاعات لازم برای اینکه چطوری از راه آهن خودم رو به محل قرار بذارم، رو داد. فکر کنم نزدیکیهای دانشگاه قرار گذاشته بود.
تا پایتخت راه زیادی با قطار نبود. کلش حدوداً سه ساعت راه بود. برای اولین بار این دختر خانم آشنامون رو میدیدم. بسیار خوش برخورد و خنده رو بود. از ماها چندین سال بزرگتر بود و دانشجوی رشتۀ پزشکی. با آقای دیگه ای با ماشینش اومده بودن. توی راه برام تعریف کردن که هم دانشکده ای هستن ولی آقاهه خیلی مسن بود (سن همیشه نسبیه! اون موقع شاید حدود سی و چند سال داشت این آقا:)). آدم جالبی بود و بعدها که بیشتر باهاش آشنا شدم فهمیدم که دکترای رشتۀ شیمی رو گرفته بوده ولی از کارهایی که توی اون زمینه کرده رضایت خاطری کسب نکرده بوده و در نتیجه رو به پزشکی آورده بوده، اونم با داشتن زن و دو تا بچه و کار شبونه! توی ماشین آهنگهای وطنی گذاشته بود و بهم میگفت: دیگه چی میخوای؟ توی ناف اروپا ولی احساس وطن با این آهنگها :)
به اتفاق سری به بخش پذیرش دانشگاه فنی زدیم و در مورد پذیرش ازشون سؤال کردیم که بازم جواب درست و حسابی ندادن! بعد از اونجا هم رفتیم و یک خونه ای رو نگاه کردیم که جزئیاتش الان اصلاً توی ذهنم باقی نمونده... در مجموع خلاصتاً اون سفر به جز آشنایی با این دو نفر میوۀ پرثمره ای به حساب نمیومد و وقتی آخر شب پیش این دو یار دبستانی برگشتم خبر جدیدی براشون نداشتم که بتونم خوشحالشون کنم!

هیچ نظری موجود نیست: