۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

گریه را به مستی بهانه کردم

یک هفتۀ دیگه هم گذشت، هفتۀ بعد از یک هفته مرخصی. اینجاییها میگن معمولاً روزهای اول بعد از مرخصی خیلی کند پیش میره ولی والله ما که هیچ کندیی توی این هفتۀ اخیر حس نکردیم :) طبق معمول هر سال این موقع سال "وحداً وحید"، "تنهای تنها، غمگین رسوا" سر کار هستم :) پرنده که سهله حتی پشه هم پر نمیزنه، یعنی شما بگین دریغ از یک جنبنده که درِ این بخشِ ما رو باز بکنه و خودی نشون بده! ولی خوب اینم انتخاب خود منه که هر سال دیرتر توی تابستون به مرخصی جدی برم، البته منظور از جدی بیشتر از یک هفته است... مثلاٌ دو هفته :)
داشتم امروز فکر میکردم که این تابستون چقدر با تابستون پارسال فرق داره! سال پیش درست همین روزا خیلی ساعتهای بدی رو سر کار گذروندم! صبحهای زود که میومدم از زور  بدخوابیهای شب قبل نمیتونستم خودم رو سر پا نگه دارم و گاهی حتی تا قبل از اومدن بقیۀ همکارها مجبور میشدم توی آشپزخونه امون روی کاناپه دراز بکشم و چه بسا گاهی هم خوابم میبرد تا اولین نفر سر و کله اش پیدا میشد... روزای بدی بودن که امیدوارم دیگه هرگز توی زندگیم تکرار نشن، و اگر دست من باشه هرگزِ هرگز تکرار نخواهند شد، این رو اول به خودم قول دادم و بعدش هم به شما :)
از مزیتهای تنها سر کار بودن اینه که دیگه نیازی نیست درِ اتاقت رو ببندی تا وقتی گاهی صدای موزیک از کامپیوترت بلند شد، مزاحمتی برای باقی همکارا ایجاد نکنی. این هفته رو توی حال و هوای "دشتی" هستم و به توصیۀ استاد روی این ترانۀ بسیار زیبا از عارف کار میکنم و خلاصه که در خلال  هفته سر کار مرتب صدای دل انگیز عبدالوهاب شهیدی از کامپیوترم توی فضای محیط کار می پیچید. جداً که این ترانه رو چنان با سوز میخونه که آدم ناخودآگاه مورمورش میشه!


گریه را به مستی بهانه کردم، عبدالوهاب شهیدی

گریه را به مستی بهانه کردم
شکوِه‌ها ز دست زمانه کردم
آستین چـو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم

نالـه دروغـیـن اثــر نـدارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش که ایـــن دور انتخاب است
مــن تـــو را بـه خـــوبــی نشـانه کردم

دلا خمــوشی چــرا
چــو خــم نجـوشی چرا
برون شد از پرده راز
جانم تو پرده‌پوشی چرا

راز دل همــان به نهفتـه ماند    
گفتنـش چو نتوان نگفته ماند
فتنـه به کـه یک چند خفته ماند
گنـــج بــر درِ دل خـــزانه کردم

باغبان چه گویم به من چه‌ها کرد
کینـــه‌هــای دیـرینــه بـرمـلا کرد
دسـت مـن ز دامـان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم

عارف قزوینی

هیچ نظری موجود نیست: