نزدیک به سه هفته داره میشه که به جای جدید نقل مکان کردم. راهم به محل کار کلی دورتر شده و دیگه نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت! یعنی شدنش که میشه، به قول قدیمیها کار که نشد نداره، ولی اگه بخوام مثل توی این مدت یک سال گذشته، هم صبح پیاده برم و هم عصر پیاده برگردم، دو ساعتی در روز رو باید در حال قدم زدن باشم :) گفتم راه حلی رو انتخاب کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب! نصف راه رو تا اولین ایستگاه تراموا پیاده میرم و بعدش از اونجاش رو دیگه سواره میرم... باید حرکت کرد و تحرک داشت دیگه وگرنه با این کاری که ما داریم و تمام مدت روز جلوی کامیپوتر، بدن بیچاره دیگه خشک میشه و آخرش میشکنه... و از اون بدتر واقعیتی تلخ دیگه است: دیگه جوونتر نمیشیم :)
این پیاده روی صبحگاهان امروز از یک طرف یک کیف اساسی داد چون هوای بسیار خنک و مطبوع بود ولی از طرف دیگه بارون یک حال درست و حسابی بهم داد! وقتی که سر کار رسیدم و کفشهام رو با کفشهای راحتی عوض کردم دیگه از سفیدی جورابها خبری نبود... اینقدر که بارون توی کفش رفته بود :)
احساس میکنم که از توی حال و هوای نوشتنهای روزانه به سبک گذشته یک کمی بیرون اومدم. همه اش دلم میخواد که به نوشتن مجموعه هام ادامه بدم، انگار که کسی برام ضرب العجلی مشخص کرده باشه! و چقدر عجیب و در عین جالبه که این تحول به صورت ناگهانی در من رخ داد. تا چند ماه پیش اصلاً به این جریان به این شکل فکر نمیکردم و شاید حتی به زبونش هم نمیتونستم بیارم! بیخود نیست که میگن بعضی از کارها رو توی زندگی تا موقعی که به زبون نیاوردی شاید هرگز به مرحلۀ تحقق نپیوندن! به اونایی که میخوان عادتی رو ترک کن، مثلاً کشیدن سیگار رو، توصیه میشه که تا اونجایی که میتونن به زبون بیارن و برای اطرافیانشون این تصمیمشون رو بازگو کنن. شاید علتش این باشه که با به زبون آوردن برای خود تعهدی رو ایجاد میکنی که سر باز زدن ازش حکم خیانت به خود رو خواهد داشت و در انتها در راه رسیدن به هدف بهت کمک خواهد کرد. حالا همۀ اینها انگار حکایت داستان نوشتنهای منه: انگار بایستی به زبون میاوردم تا به مرحلۀ اجرا دربیاد :)
کسی که یک موقعی خیلی برام عزیز بود بهم میگفت که نوشتن های تو به مانند "در جام برهنه شدن" هست! و واقعیتی بسیار تلخ در این حرف پنهانه! عزیزی چند روز پیش میگفت که عموناصر، این زندگی تو هم واقعاً عجب حکایتی بوده! و من تنها یک جواب برای دادن داشتم: زندگی همۀ آدما حکایتی منحصر به فرد برای خودشونه، فقط شاید هر کسی جسارت برهنه شدن در جام رو نداشته باشه!
این پیاده روی صبحگاهان امروز از یک طرف یک کیف اساسی داد چون هوای بسیار خنک و مطبوع بود ولی از طرف دیگه بارون یک حال درست و حسابی بهم داد! وقتی که سر کار رسیدم و کفشهام رو با کفشهای راحتی عوض کردم دیگه از سفیدی جورابها خبری نبود... اینقدر که بارون توی کفش رفته بود :)
احساس میکنم که از توی حال و هوای نوشتنهای روزانه به سبک گذشته یک کمی بیرون اومدم. همه اش دلم میخواد که به نوشتن مجموعه هام ادامه بدم، انگار که کسی برام ضرب العجلی مشخص کرده باشه! و چقدر عجیب و در عین جالبه که این تحول به صورت ناگهانی در من رخ داد. تا چند ماه پیش اصلاً به این جریان به این شکل فکر نمیکردم و شاید حتی به زبونش هم نمیتونستم بیارم! بیخود نیست که میگن بعضی از کارها رو توی زندگی تا موقعی که به زبون نیاوردی شاید هرگز به مرحلۀ تحقق نپیوندن! به اونایی که میخوان عادتی رو ترک کن، مثلاً کشیدن سیگار رو، توصیه میشه که تا اونجایی که میتونن به زبون بیارن و برای اطرافیانشون این تصمیمشون رو بازگو کنن. شاید علتش این باشه که با به زبون آوردن برای خود تعهدی رو ایجاد میکنی که سر باز زدن ازش حکم خیانت به خود رو خواهد داشت و در انتها در راه رسیدن به هدف بهت کمک خواهد کرد. حالا همۀ اینها انگار حکایت داستان نوشتنهای منه: انگار بایستی به زبون میاوردم تا به مرحلۀ اجرا دربیاد :)
کسی که یک موقعی خیلی برام عزیز بود بهم میگفت که نوشتن های تو به مانند "در جام برهنه شدن" هست! و واقعیتی بسیار تلخ در این حرف پنهانه! عزیزی چند روز پیش میگفت که عموناصر، این زندگی تو هم واقعاً عجب حکایتی بوده! و من تنها یک جواب برای دادن داشتم: زندگی همۀ آدما حکایتی منحصر به فرد برای خودشونه، فقط شاید هر کسی جسارت برهنه شدن در جام رو نداشته باشه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر