۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

داستان مهاجرت 24

الان که به اون سالا و اون روزا فکر میکنم میبینم چطور دنیای من محدود به یک سری چیزای خاص شده بود و انگار که به جز اون چیزا دیگه هیچ چیز دیگه رو نمیتونستم ببینم. اون روزا فکر و ذکرم این بود که به هر شکلی که شده توی امتحان زبان برای ورود به دانشگاه قبول شم. تمامی هم و غمم رو روی این کار گذاشته بودم. نمیدونم، شاید هم مثل اسبایی شده بودم که بهشون چشمبند میزنن تا فقط نگاهی به جلو داشته باشن و از اتفاقاتی که در کنارشون میفته خبری نداشته باشن!
برای امتحان زبان به شهر دوم این کشور باید میرفتم. چون امتحان اول صبح بود مجبور بودم که شب قبلش سفر کنم. مشکل جای خواب رو از طریق تلفن حل کرده بودم... محل برگزاری امتحان توی دانشکدۀ ادبیات اون شهر بود. اول امتحان دستور زبان بود، بعدش برامون نواری گذاشتن که توش دو نفر مکالمه میکردن و در انتها یک سری سؤال بود در مورد اون نوار که باید بهشون پاسخ میدادیم. بعد از ناهار هم امتحان خوندن متنی فنی و جواب به سؤالات، و در نهایت هم امتحان انشا بود. روز بعد هم باهامون مصاحبه ای کردن که در طی اون در مورد کتابی که از قبل خونده بودیم ازمون سؤالاتی پرسیدن...
در مجموع احساس خودم این بود که زیاد هم امتحان بدی از آب در نیومد ولی باید منتظر میموندم تا جواب امتحانات بیاد که چند هفته ای قرار بود طول بکشه. خلاصه تا از دانشگاه ادبیات جواب بیاد دیگه دلی توی دل من باقی نمیموند! ولی چند هفته هم بالاخره گذشت و نامه ای از اونجا اومد. توی همۀ بخشهای امتحان قبول شده بودم به جز انشا! از یک طرف خیلی خوشحال شدم چون حس میکردم که کار بزرگی رو انجام دادم اما از طرف دیگه هم کار هنوز نیمه تموم بود. خوشبختانه این امکان وجود داشت که فقط اون قسمت انشا رو دوباره امتحان بدم. و چند وقت بعد همین کار رو هم کردم واین دفعه دیگه تیر کاملاً به هدف خورد. دیگه از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم، از پس کاری براومده بودم که هیچ کس باور نمیکرد... و هنوز یکسال هم از اومدن ما به این دیار نگذشته بود!
برای ورود به دانشگاه به جز امتحان زبان رایج این کشور، امتحان انگلیسی هم اجباری بود و هنوز هم البته هست. برای اون امتحان هم با قسمت آموزش منطقه ای شهری که درش زندگی میکردیم، تماس گرفتم. خانم معلمی رو بهم معرفی کردن که مسئول برگزاری امتحان انگلیسی بود. خوشبختانه با کمی خوندن و دوره کردن معلومات قدیمی که از دوران دبیرستان توی ذهن باقی مونده بود، موفق شدم این امتحان رو هم بدون دردسر پشت سر بذارم. حالا دیگه تمام شرایط برای شرکت در گزینش سراسری آماده بود.
اگه توی گزینش سراسری موفق به ورود میشدم اونوقت در واقع باید از اول شروع میکردم، و یا اینکه راه دیگه این بود که مدارک تحصیلی مربوط به کشور قبلی رو، رو میکردم! راستش هنوز میترسیدم این کار رو بکنم!  در راه سفر به کشور قبلی توی قطار با یکی از دوستان دوران دبیرستانم برخورد کرده بودم که خودش چندین و چند سال بود که ساکن اینجا بود. اون بهم گفت که اصلاً نترس چون دانشگاه و ادارۀ مهاجرت هیچ ربطی به هم ندارن! دل رو به دریا زدم دیگه و ریز نمراتم رو مستقیم به دانشگاهی که میخواستم فرستادم. اینجوری ورودم به دانشگاه از دو طریق انجام پذیر بود، یا به عنوان سال اولی و یا اگه واحدهام رو میپذیرفتن به عنوان سال بالایی! یک هفتۀ بعد یک روز دیدم تلفن خونه زنگ زد. آقایی بود از دانشگاه مربوطه از بخش پذیرشش. یک لهجۀ خیلی عجیب و غریبی داشت و به زور متوجه حرفهاش میشدم. فقط اونقدر رو فهمیدم که میگفت "مدارکت به دست ما رسیده ولی یک اشکالی هست! من الان اینجا دو تا نامه از تو در دست دارم که تو یکیش ادعا میکنی در وطن درس خوندی و توی یکی دیگه اش با ارائۀ ریز نمراتت توی کشور دیگه ای! کدومش درسته؟!" ای داد بیداد! دیدی چی شد! من اون اوائل که تازه به کمپ وارد شده بودیم به توصیۀ مشاورمون نامه ای به چند تا دانشگاه، من جمله همین یکی، فرستاده بودم و ازشون صلاح مصلحت کرده بودم و حالا این آقا که انگار ذاتاً تمام آباء و اجدادش کارآگاه خصوصی بودن، زنگ زده بود و میخواست از من مچگیری کنه!... در انتها هم ادامه داد که اگه ممکنه یک روز بیا اینجا و اصل این ریز نمرات رو به من نشون بده! چاره به جز قبول کردن نداشتم و  برای چند روز بعد باهاش قرار گذاشتم.
آقای مسئول پذیرش اون دانشگاه اصلاً قیافه اش و نگاهش کارآگاهانه بود. اصل مدارک رو گرفت و دیگه در مورد اون دو نامه چیزی به روی خودش نیاورد. کل پروندۀ من رو روی میز جلو من گذاشته بود. به دلیلی مجبور شد که اتاق رو ترک کنه و در همین حین بود که من چشمم به نامه هایی به دست خط خودم، افتاد. یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و به سرعت برق و باد نامۀ اولی رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم... الان که به یادش میفتم خنده ام میگیره که چقدر ساده لوحانه و بچگانه بود اون حرکت :) و من بیخبر از این بودم که این آقا حتی قبل از تماس تلفنیش با من، از طریق وکیل دانشگاه با ادارۀ مهاجرت تماس گرفته بوده و این تماسش سالها بعد به این قیمت برای ما تموم شد که اخراجمون از این کشور تنها به مویی بند بود!
این آقا به من پذیرش نداد ولی اصلاً فکر نمیکرد که من از طریق گزینش سراسری وارد بشم و یک روزی دوباره روبروش بشینم تا واحدهام رو ارزیابی کنه! بله، سرانجام موفق شدم بعد از یکسال دوباره شرایط ادامۀ تحصیل رو برای خودم فراهم کنم. شادمانیم بی حساب بود. تا اینجاش همه چیز خوب پیش رفته بود ولی از اینجا به بعد رو چه باید میکردم؟! عیال توی یک دورۀ دو ساله توی همون شهر شروع به تحصیل کرده بود بنابرین کوچ خانوادگی غیرممکن بود! باید تنها میرفتم ولی پسرم رو چه باید میکردم؟ خیلی کوچیک بود و به من بیش از اندازه وابسته! اما چاره ای نبود! "هر آنکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد"...
روزنامۀ محلی شهری رو که قرار بود در دانشگاهش شروع به تحصیل کنم، تهیه کردم. آگهی چند تا اتاق رو که به دانشجوها کرایه میدادن پیدا کردم و زنگ زدم. یکیشون که از صداش برمیومد که سنی ازش گذشته باشه، خیلی مثبت بود و برخوردی دوستانه داشت. بهم آدرس داد و قرار شد چند روز بعد برم و اتاق رو ببینم. روزی رو که برای رفتن به اون شهر برای دیدن اتاق انتخاب کردم تصادفاً روز سالگرد ازدواجمون بود... پنج سال گذشته بود! پیرمرد توی آپارتمانی زندگی میکرد و یکی از اتاقهاش رو به من میخواست اجاره بده و از آشپزخونه و حمومش هم میتونستم استفاده کنم. معلوم بود که خیلی تنهاست و یک نفر رو میخواد که گاهی همدمش باشه و باهاش صحبت کنه. قرار و مدارهامون رو گذاشتیم و ازش خداحافظی کردم. پیش خودم فکر کردم که قبل از اینکه به خونه برسم باید یک کادویی بگیرم...

وقتی به خونه رسیدم خونه خالی بود چون پسرم توی مهد کودک بود و مادرش هم سر کلاس. گفتم بهترین فرصته که من هم بگردم و کادویی رو که توی راه خریده بودم، کاغذ کادو بکنم. میدونستم که توی کمد لباسها توی اتاق خواب یک جایی همون جاها باید باشه. همینطور که در حال گشتن کمدها بودم یک دفعه چشمم به یک بسته نامه افتاد که ربانی به دورشون بسته شده بود. کنجکاو شدم که این نامه ها چی میتونن باشن! و وقتی یکی از نامه ها رو که سنگین تر از بقیه به نظر میومد باز کردم، عکسی توش بود، عکس مردی! قلبم داشت از حرکت می ایستاد! نامه ها رو دونه دونه باز کردم و شروع به خوندن کردم. با خوندن هر کلمه ای بیشتر احساس میکردم که چقدر هالو و ساده لوح بودم توی اون مدت... پنج سال گذشته بود و به جز از دروغ، ریا و خیانت چیزی برای جشن گرفتن اون سالگرد دیگه وجود نداشت! 

هیچ نظری موجود نیست: