توی وطن که بودیم اکثر دوران دبیرستان رو سه تایی با هم درس میخوندیم، من و کاف ومیم. ولی رفت و آمدم با کاف به واسطۀ اینکه خونه هامون به هم نزدیکتر بود، خیلی بیشتر بود. خیلی وقتا حتی شبها هم خونۀ ما میموند و تا دیروقت مینشستیم و تلویزیون تماشا میکردیم، به خصوص درست سال قبل از انقلاب که شبا حکومت نظامی بود و نمیشد از خونه زد بیرون...
با پدر کاف جورمون خیلی جور بود. آدمی بود خیلی بذله گو، شوخ و در عین حال هم خیلی شیطون. قد بلندی داشت و قیافتاً به راک هودسن مرحوم خیلی شباهت داشت. بندۀ خدا مادرش همیشه حواسش بهش بود که شیطنت نکنه. مادرش یکبار که داشت درد دل میکرد برامون، گفت: "گاهی که میگه اضافه کاری میکنه، من صد بار باید به سر کارش زنگ بزنم تا مطمئن بشم اونجاست." ولی این آقای شیطون فکر کنم درهر حال شیطنتهای خودش رو به طریقی انجام میداد. هیچ وقت یادم نمیره این جریان رو که یک روز قرار بود ما رو به مدرسه برسونه و وسطهای راه دو تا خانوم به عنوان مسافر دست تکون دادن که سوار شن. توی اون دوران قبل از انقلاب با اینکه چادری بودن ولی یکیشون چنان قر و غمزه ای میومد که هنوز تمام حرکاتش توی ذهنم باقی مونده. خلاصۀ مطلب نشون به همون نشون که پدر کاف بعد از چند دقیقه ای روندن کناری زد و ما رو پیاده کرد! گفت از اینجا به بعدش رو خودتون پیاده برین :) موقع خداحافظی هم یواشکی در گوش کاف گفت: ببین، یک وقت حرفی به مامانت نمیزنی ها... بله، دوران غریبی بود اون موقعها و الان شاید به مراتب غریب تر!
همین پدر کاف، موقعی که ما میخواستیم خارج شیم، به من میگفت: بیخودی خودت رو علاف این "عشقت" نکن! وقتی اونجا رفتی و اون حوریان بهشتی رو دیدی، دیگه همه چیز از یادت خواهد رفت! نمیدونم، شاید هم حرفش زیاد بی ربط نبود و در مورد خیلی از آدما این مصداق داشت، چون اون مَثَل از "دل نرود هر آنچه از دیده برفت" عملاً بیشتر وقتها درست برعکسه... اما من هنوز بعد از گذشت بیشتر از هفت هشت ماه احساسم تغییری نکرده بود و مرتب دلتنگش بودم. همۀ دلخوشیم به نامه هایی بود که میرفت و میومد، و اون موقعها هم هر نامه ای که میفرستادم تا به دست اون برسه و بعد جوابی ازش بیاد کمِ کم دو سه هفته ای طول میکشید!
اومدن دوست دیرین اون تابستون و تصمیمش برای موندن خیلی خوشحالم کرد. همدیگر رو خوب درک میکردیم و همیشه حرف برای گفتن و بحث کردن در مورد موضوعی داشتیم. منهای زبان ترکی که مرتب سعی میکردم هر چه بیشتر ازش یاد بگیرم، مخزن اطلاعات بود و خیلی چیزا میشد ازش یاد گرفت... آشنای ما که مرتب به ما سر میزد در همون برخورد اول از دوست دیرین خوشش اومد و البته این خوش اومدن کاملاً متقابل بود. آشنای ما چون اصلاً آذری بود بنابرین زبون مشترک، خودش بهترین عامل ارتباطی بینشون شد.
اون تابستون پسر عمۀ این آشنای ما که در کشور همسایه دانشجو بود به دیدارش اومد. پسر خیلی خوب و خاکیی به نظر میومد. یک کمی توی حال و هوای خودش بود که بعداً متوجه شدیم که با دوست دخترش مشکل پیدا کرده بوده و علت این مسافرت هم در واقع همین بوده. در مجموع یک جمعی تشکیل شد توی اون روزای گرم تابستونی که نهایت استفاده از تعطیلات برده بشه. توی اون مدت از وقتی وارد اون کشور شده بودیم، همه اش درگیر درس خوندن و یادگیری زبون بودیم و فرصت گشتن رو پیدا نکرده بودیم. بهترین فرصت بود که پایتخت روکه کلی جا برای دیدن داشت، بگردیم. آشنای ما که خودش سالها بود توی اون شهر زندگی میکرد، همۀ جاهای دیدنی رو درست و حسابی میشناخت... و در طی همون روزا دوست دیرین برای کاری باید یک سر به شهری قبلی میزد و پسر عمه اینقدر با دوست دیرین جورشون جور شده بود که به اتفاق با هم برای یکی دو روزی به اون شهر رفتن...
خوشی من اما زمانش کوتاه بود! اواخر تابستون با دوست دیرین به دانشگاهش رفتیم. و این دفعۀ همه چیز صد و هشتاد درجه تغییر فاز داده بود. زدن زیر قول خودشون و همۀ حرفهاشون رو در مورد پذیرش پس گرفتن! یک آقایی دفعۀ قبل هم که به اونجا رفته بودیم، ساز مخالف میزد! فکر میکنم که معاون اون پرفسور مسئول بود. و توی اون مدت کار خودش رو کرده بود دیگه و موفق شده بود نظر پرفسور رو عوض بکنه... نتیجه این شد که دوست دیرین دست از پا درازتر مجبور شد دوبار برگرده و به شهر قبلی بره! هردومون خیلی ناراحت شدیم از این جریان، اون به خاطر اینکه دلش نمیخواست دوباره پیش برادرش برگرده و من به خاطر اینکه حالا داشتم تنها میموندم چون کاف هم توی خوابگاه جایی پیدا کرده بود و داشت میرفت... علی مونده بود و حوضش!
تابستون بالاخره به انتهای خودش رسید. دیگه وقت درس و مشق شده بود، برای اولین بار حاضر شدن سر کلاسهای درس دانشگاه اون هم توی یک کشور دیگه و به یک زبون دیگه! همه چیز نامأنوس بود و غریبه، محیط، دانشجوها، استادا. ترمای اول معمولاً دروس پایه تدریس میشن و این دورس بین اکثر رشته ها مشترک هستن، و این جریان باعث میشه که تعداد دانشجوها سر هر کلاس خیلی زیاد باشه. سر کلاس ریاضی گاهی تعداد اونقدر بالا بود که جا برای نشستن پیدا نمیشد و بعضیها حتی مجبور میشدن تمام کلاس رو بایستن. یادمه دانشجویی بود قد بلند که همراه خودش همیشه یکی از این صندلیهای تاشو کوچیک میاورد.
درسا خیلی برامون سخت بودن. زبان عامل اصلیش بود. عمدتاً با کاف مینشستیم و یکی توی سر خودمون میزدیم و یکی توی سر کتابا. خوندن یک صفحه از درس مکانیک ساعتها طول میکشید. تعداد کلماتی که نمیدونستیم اونقدر زیاد بودن که گاهی سرگیجه میگرفتیم و مثل این دیونه ها دور خودمون میچرخیدیم. ولی به هر شکلی که بود پیش میرفت دیگه...
رشتۀ ما گرایشی داشت که اون سالها هنوز زیاد معروف نشده بود و تازه داشت شناخته میشد. دانشگاه پایتخت که ما درش مشغول به تحصیل بودیم، این گرایش رو نداشت و توی کل اون کشور تنها توی همون شهر قبلی، یعنی جایی که ما روزای اول واردش شده بودیم، ارائه میشد. علاقه ام به این گرایش به خاطر اینکه بوی پزشکی رو میداد از یک طرف و بودن دوست دیرین در اون شهر از طرف دیگه، من رو به این فکر واداشته بود که خودم رو به اونجا منتقل کنم. قبلش که به هر دری زده بودیم بهمون پذیرش ندادن، ولی حالا این شانس وجود داشت که من بعد از خوندن یک ترم تقاضا بدم و شاید از این راه من رو بپذیرن. اگر میشد که خیلی عالی میشد! به هر شکل که بود باید اون ترم رو توی اون دانشگاه سر میکردم و با تنهایی هم بالاخره باید یک جورایی کنار میومدم! البته میم توی خونۀ بغلی با همون همسایه بودن و کاف هم رو هم مرتب میدیدم، یعنی به اون شکل هم تنها نبودم...
در طول ترم چندین بار به شهر قبلیه سفر کردم، هم برای اینکه توی دانشگاه تقاضای انتقالی بدم و هم دیدار با دوست دیرین. و سرانجام با انتقالم موافقت شد. دیگه تکلیفم مشخص شده بود و میدونستم که ترم آینده رو قراره به اون شهر نقل مکان کنم. سؤالی که این وسط پیش میومد این بود که خونه رو باید چیکار میکردم؟! باید اونوقت دنبال مشتری میگشتم و این خودش مستلزم وقت بود... ولی اهمیتی نداشت این جریان و مهم این بود که دست سرنوشت یا شاید هم دست خودم، داشت من رو دوباره برمیگردوند به شهری که انگار خاکش من رو گرفته بود، شهری که حتی امروز بعد از گذر این همه سال، همیشه به من یک احساس خاصی میده و برام همیشه شهر خاطره ها باقی خواهد موند!
با پدر کاف جورمون خیلی جور بود. آدمی بود خیلی بذله گو، شوخ و در عین حال هم خیلی شیطون. قد بلندی داشت و قیافتاً به راک هودسن مرحوم خیلی شباهت داشت. بندۀ خدا مادرش همیشه حواسش بهش بود که شیطنت نکنه. مادرش یکبار که داشت درد دل میکرد برامون، گفت: "گاهی که میگه اضافه کاری میکنه، من صد بار باید به سر کارش زنگ بزنم تا مطمئن بشم اونجاست." ولی این آقای شیطون فکر کنم درهر حال شیطنتهای خودش رو به طریقی انجام میداد. هیچ وقت یادم نمیره این جریان رو که یک روز قرار بود ما رو به مدرسه برسونه و وسطهای راه دو تا خانوم به عنوان مسافر دست تکون دادن که سوار شن. توی اون دوران قبل از انقلاب با اینکه چادری بودن ولی یکیشون چنان قر و غمزه ای میومد که هنوز تمام حرکاتش توی ذهنم باقی مونده. خلاصۀ مطلب نشون به همون نشون که پدر کاف بعد از چند دقیقه ای روندن کناری زد و ما رو پیاده کرد! گفت از اینجا به بعدش رو خودتون پیاده برین :) موقع خداحافظی هم یواشکی در گوش کاف گفت: ببین، یک وقت حرفی به مامانت نمیزنی ها... بله، دوران غریبی بود اون موقعها و الان شاید به مراتب غریب تر!
همین پدر کاف، موقعی که ما میخواستیم خارج شیم، به من میگفت: بیخودی خودت رو علاف این "عشقت" نکن! وقتی اونجا رفتی و اون حوریان بهشتی رو دیدی، دیگه همه چیز از یادت خواهد رفت! نمیدونم، شاید هم حرفش زیاد بی ربط نبود و در مورد خیلی از آدما این مصداق داشت، چون اون مَثَل از "دل نرود هر آنچه از دیده برفت" عملاً بیشتر وقتها درست برعکسه... اما من هنوز بعد از گذشت بیشتر از هفت هشت ماه احساسم تغییری نکرده بود و مرتب دلتنگش بودم. همۀ دلخوشیم به نامه هایی بود که میرفت و میومد، و اون موقعها هم هر نامه ای که میفرستادم تا به دست اون برسه و بعد جوابی ازش بیاد کمِ کم دو سه هفته ای طول میکشید!
اومدن دوست دیرین اون تابستون و تصمیمش برای موندن خیلی خوشحالم کرد. همدیگر رو خوب درک میکردیم و همیشه حرف برای گفتن و بحث کردن در مورد موضوعی داشتیم. منهای زبان ترکی که مرتب سعی میکردم هر چه بیشتر ازش یاد بگیرم، مخزن اطلاعات بود و خیلی چیزا میشد ازش یاد گرفت... آشنای ما که مرتب به ما سر میزد در همون برخورد اول از دوست دیرین خوشش اومد و البته این خوش اومدن کاملاً متقابل بود. آشنای ما چون اصلاً آذری بود بنابرین زبون مشترک، خودش بهترین عامل ارتباطی بینشون شد.
اون تابستون پسر عمۀ این آشنای ما که در کشور همسایه دانشجو بود به دیدارش اومد. پسر خیلی خوب و خاکیی به نظر میومد. یک کمی توی حال و هوای خودش بود که بعداً متوجه شدیم که با دوست دخترش مشکل پیدا کرده بوده و علت این مسافرت هم در واقع همین بوده. در مجموع یک جمعی تشکیل شد توی اون روزای گرم تابستونی که نهایت استفاده از تعطیلات برده بشه. توی اون مدت از وقتی وارد اون کشور شده بودیم، همه اش درگیر درس خوندن و یادگیری زبون بودیم و فرصت گشتن رو پیدا نکرده بودیم. بهترین فرصت بود که پایتخت روکه کلی جا برای دیدن داشت، بگردیم. آشنای ما که خودش سالها بود توی اون شهر زندگی میکرد، همۀ جاهای دیدنی رو درست و حسابی میشناخت... و در طی همون روزا دوست دیرین برای کاری باید یک سر به شهری قبلی میزد و پسر عمه اینقدر با دوست دیرین جورشون جور شده بود که به اتفاق با هم برای یکی دو روزی به اون شهر رفتن...
خوشی من اما زمانش کوتاه بود! اواخر تابستون با دوست دیرین به دانشگاهش رفتیم. و این دفعۀ همه چیز صد و هشتاد درجه تغییر فاز داده بود. زدن زیر قول خودشون و همۀ حرفهاشون رو در مورد پذیرش پس گرفتن! یک آقایی دفعۀ قبل هم که به اونجا رفته بودیم، ساز مخالف میزد! فکر میکنم که معاون اون پرفسور مسئول بود. و توی اون مدت کار خودش رو کرده بود دیگه و موفق شده بود نظر پرفسور رو عوض بکنه... نتیجه این شد که دوست دیرین دست از پا درازتر مجبور شد دوبار برگرده و به شهر قبلی بره! هردومون خیلی ناراحت شدیم از این جریان، اون به خاطر اینکه دلش نمیخواست دوباره پیش برادرش برگرده و من به خاطر اینکه حالا داشتم تنها میموندم چون کاف هم توی خوابگاه جایی پیدا کرده بود و داشت میرفت... علی مونده بود و حوضش!
تابستون بالاخره به انتهای خودش رسید. دیگه وقت درس و مشق شده بود، برای اولین بار حاضر شدن سر کلاسهای درس دانشگاه اون هم توی یک کشور دیگه و به یک زبون دیگه! همه چیز نامأنوس بود و غریبه، محیط، دانشجوها، استادا. ترمای اول معمولاً دروس پایه تدریس میشن و این دورس بین اکثر رشته ها مشترک هستن، و این جریان باعث میشه که تعداد دانشجوها سر هر کلاس خیلی زیاد باشه. سر کلاس ریاضی گاهی تعداد اونقدر بالا بود که جا برای نشستن پیدا نمیشد و بعضیها حتی مجبور میشدن تمام کلاس رو بایستن. یادمه دانشجویی بود قد بلند که همراه خودش همیشه یکی از این صندلیهای تاشو کوچیک میاورد.
درسا خیلی برامون سخت بودن. زبان عامل اصلیش بود. عمدتاً با کاف مینشستیم و یکی توی سر خودمون میزدیم و یکی توی سر کتابا. خوندن یک صفحه از درس مکانیک ساعتها طول میکشید. تعداد کلماتی که نمیدونستیم اونقدر زیاد بودن که گاهی سرگیجه میگرفتیم و مثل این دیونه ها دور خودمون میچرخیدیم. ولی به هر شکلی که بود پیش میرفت دیگه...
رشتۀ ما گرایشی داشت که اون سالها هنوز زیاد معروف نشده بود و تازه داشت شناخته میشد. دانشگاه پایتخت که ما درش مشغول به تحصیل بودیم، این گرایش رو نداشت و توی کل اون کشور تنها توی همون شهر قبلی، یعنی جایی که ما روزای اول واردش شده بودیم، ارائه میشد. علاقه ام به این گرایش به خاطر اینکه بوی پزشکی رو میداد از یک طرف و بودن دوست دیرین در اون شهر از طرف دیگه، من رو به این فکر واداشته بود که خودم رو به اونجا منتقل کنم. قبلش که به هر دری زده بودیم بهمون پذیرش ندادن، ولی حالا این شانس وجود داشت که من بعد از خوندن یک ترم تقاضا بدم و شاید از این راه من رو بپذیرن. اگر میشد که خیلی عالی میشد! به هر شکل که بود باید اون ترم رو توی اون دانشگاه سر میکردم و با تنهایی هم بالاخره باید یک جورایی کنار میومدم! البته میم توی خونۀ بغلی با همون همسایه بودن و کاف هم رو هم مرتب میدیدم، یعنی به اون شکل هم تنها نبودم...
در طول ترم چندین بار به شهر قبلیه سفر کردم، هم برای اینکه توی دانشگاه تقاضای انتقالی بدم و هم دیدار با دوست دیرین. و سرانجام با انتقالم موافقت شد. دیگه تکلیفم مشخص شده بود و میدونستم که ترم آینده رو قراره به اون شهر نقل مکان کنم. سؤالی که این وسط پیش میومد این بود که خونه رو باید چیکار میکردم؟! باید اونوقت دنبال مشتری میگشتم و این خودش مستلزم وقت بود... ولی اهمیتی نداشت این جریان و مهم این بود که دست سرنوشت یا شاید هم دست خودم، داشت من رو دوباره برمیگردوند به شهری که انگار خاکش من رو گرفته بود، شهری که حتی امروز بعد از گذر این همه سال، همیشه به من یک احساس خاصی میده و برام همیشه شهر خاطره ها باقی خواهد موند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر