۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

داستان مهاجرت 19

همیشه آدما فکر میکنن که بعضی اتفاقها توی زندگی فقط برای دیگران میفته و اونا از گزندش در امان هستن! یعنی در واقع برخی جریانها رو توی زندگی اینقدر دور و بعید میبینن که تصور میکنن: نه بابا، مگه ممکنه چنین چیزی برای من هم پیش بیاد؟! در ساده لوحی خودشون بیخبرن از اینکه یک اصل توی این زندگی نامرد موجوده که هیچکس، و باید اینجا تا اونجایی که جا داره تأکید کنم، که هیچکس از این اصل مستثنی نیست!
شهر جدید یا شاید بهتره بگم ده کورۀ جدید جای بسیار زیبایی بود. جزیره ای بود که از طریق یک پل به یکی از شهرهای نسبتآ بزرگ این کشور متصل شده بود. خود جزیره چندین ده کوره داشت که ما توی اصلی ترین و بزرگترینش مستقر شده بودیم. تا اون شهر بزرگ حدوداً هفت هشت کیلومتری راه بود که با اتوبوس به خاطر اینکه کل جزیره رو میچرخید و دور میزد، نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه ای طول میکشید. مشاورمون توی اون شهر آدم خوشرو و خوش برخوردی بود. سعی میکرد همه جوره به ما کمک کنه. دستیار و مترجمی داشت که هموطن خودمون بود و پسری بسیار خوب و نازنین. ظاهراً چندین سالی بود که زودتر از ما به این کشور اومده بود و در اصل به دنبال ادامه تحصیل بود ولی برای امرار معاش چاره ای به جز کار کردن به عنوان مترجم پیدا نکرده بود و خلاصه دست تقدیر اون رو  در اون شهر بر سر راه ما قرار داده بود. پسر خیلی شوخ و با محبتی بود، و بعدها که بیشتر دوست شدیم کاشف به عمل اومد که توی وطن از هم محلیهای قدیمی ما بوده و خودمون خبر نداشتیم. هنوز بعد از گذشت این همه سال، شوخیی که اون موقعها توی مهمونیها با بقیه میکرد توی گوشامه: "بیچاره ها، من از موقعی که اومدم پام رو توی وطن نذاشتم، ولی اگه یک روز موقعیت پیش بیاد و برم، از اونایی نیستم که طاقت کتک خوردن رو داشته باشم و اولین چکی رو که بخورم، تک تکتون رو لو میدم..." :)
بعد از چند روز مشاور و این دوست مترجم اومدن و ما رو به خونۀ جدید منتقل کردن. وسیله و اسباب هم که به اون شکل نداشتیم. ساختمون کلاً چوبی بود و خونۀ ما آپارتمانی در طبقۀ دومش بود. خونه امون از مرکز "شهر" یک کمی فاصله داشت و از اونجایی که دو تا فروشگاه بیشتر وجود نداشت و اونا هم در همون مرکز بودن، کمی کار خرید رو سخت میکرد. ولی خوب دیگه ای چاره ای نبود و باید عادت میکردیم، حداقل تا یک مدتی که اونجا بودیم. توی همون چند روز بعدش هم همین دوست مترجم اومد و به اتفاق عیال رفتن برای خریدن وسائل خونه، و خلاصه ظرف چند روز خونه یواش یواش پر شد...
توی اون چند روزی که به اونجا منتقل شده بودیم، نمیدونم چرا همه اش عیال در مورد اینکه نامه های ما چه جوری به دستمون میرسه، سؤال میکرد! وقتی علت این پرسشها رو ازش پرسیدم، گفت که توی اون جشن شب آخر قبل از اومدنمون به این شهر، با دختر خانمی آشنا شده به اسم میم که قرار شده براش نامه بده! دیده بودم که خونه های ویلایی صندوقهای پستیی جلوی خونه هاشون گذاشتن، گفتم شاید ما هم باید چنین کاری بکنیم. به همین خاطر رفتم و یکی از اون صندوقها که از جنس پلاستیک بود خریدم. بعداً متوجه شدم که اینجا نامه ها رو معمولاً پستچی مستقیم میاره و از سوراخ مخصوص پست که اکثر درِ خونه ها داره، به درون میندازه و خریدن اون صندوق در واقع هیچ ضرورتی نداشته! چند روز بعد از اون جریان اتفاقاً نامه ای به آدرس ما اومد و انگار از طرف همون خانم میم بود!
پیدا کردن یک دوست خوب در این دیار غربت و مکاتبه کردن باهاش هیچ مشکلی نبود و در واقع خیلی هم خوب و خوشحال کننده بود، ولی پس چرا من اون احساس عجیب و غریب دست از سرم بر نمیداشت! رفته رفته تعداد نامه ها بیشتر شد که اون هم باز چیز عجیبی نبود، ولی اونچه که بسیار حیرت آور بود این بود که میدیدم وقتی از خونه بیرون میره همۀ نامه ها توی کیفش هست و با خودش میبره! با این وصف حتی به خودم اجازه نمیدادم که بخوام فکر بد بکنم یعنی اصلاً این گزینه اون موقع توی دنیای من وجود نداشت... این اتفاق هرگز امکان نداشت برای من بیفته! سعی میکردم که بهش فکر نکنم ولی حالا دیگه از مرحلۀ نامه گذشته بود و این خانم میم هر شب تلفن هم میکرد. وقتی زنگ میزد احساس میکردم که لحن صحبت کردنش عوض میشه، طرز صحبت کردن با یک دوست نیست! پسرم که اون موقع دیگه حدوداً یک سال و نیمش بود و در اون دوران نیاز به حداکثر توجه پدر و مادر بالاخص مادر رو داشت، عجیب نسبت به این تلفنها عکس العمل نشون میداد. کار به جایی رسید که وقتی تلفن زنگ میزد میرفت توی اتاق و در رو به روی خودش میبست، و پسر کوچولوی معصومم میرفت با دستای کوچیکش به در می کوبید و گریه میکرد چون میخواست به آغوش مادرش بره! و من در اوج ناراحتی خودم سعی میکردم که آرومش کنم و سرش رو گرم کنم  تا کار مادرش تموم بشه!
و این وضعیت به همین شکل ادامه داشت و هیچ تغییر مثبتی درش به وجود نمیومد اگر تغییرات رشد منفی نداشتن! گاهی اوقات که شبها در کنار من توی اتاق خواب با تلفن حرف میزد حس میکردم که صدایی که از گوشی تلفن میاد صدای ظریف زنونه نیست ولی باز پیش خودم فکر میکردم که شاید من اشتباه میکنم و شاید هم این خانم میم از اونهاییه که صدای کلفت مردونه داره... و چقدر آسونه کلاه گذاشتن سر خود! امروز بعد از گذشت این همه سال و پاره کردن چندین پیرهن و گشاد کردن چندین کلاه که خودم بر سر خودم گذاشتم میتونم به این قضیه اذعان کنم که هیچ کاری توی این دنیا ساده تر از این نیست که خود رو گول بزنی...

هیچ نظری موجود نیست: