با آشنای توی پایتخت همیشه این ما بودیم که تماس تلفنی میگرفتیم ولی برای موارد ضروری شمارۀ تلفن خونۀ خانم دکتر صاحبخونه رو داده بودیم. از سفری که من به پایتخت کرده بودم چند هفته ای بیشتر نگذشته بود که یک روز وقتی عصری از بیرون به خونه اومدیم دیدیم خانم دکتر سراسیمه به اتاق ما اومد و گفت که خانمی چندین بار تماس گرفته و گفته که هر چه سریعتر بهش زنگ بزنین، خیلی هم ظاهراً از این قضیه دلخور بود که چند بار بهش زنگ زده شده بود! در مجموع آدم خیلی بدخلقی بود! دیگه ما هم معطلش نکردیم و خودمون رو به تلفنی عمومی رسوندیم تا ببینیم جریان از چه قراره که این آشنای ما اینجوری با عجله سعی کرده به ما دسترسی پیدا کنه! و خبر، خبر مسرت بخش بود چون دانشگاه فنی پایتخت بهمون پذیرش داده بود! معجزه ای اتفاق افتاده بود که ما هرگز فکرش رو نمیکردیم. آشنامون برامون توضیح داد که "اون نامه ای رو که بهم داده بودین که زیر کلمۀ "یک" خطی کشیده شده بود رو من اصلاً نشون بخش پذیرش نداده بودم. تا اینکه چند روز پیش طی صحبتی که باهاشون داشتم گفتم آخه شما خودتون این نامه رو برای این بچه ها فرستادین! چرا حالا زیرش زدین؟! و با دیدن نامه بلافاصله بهتون پذیرش دادن!" داستان این نامه این بود که ما از وطن که اقدام برای پذیرش کرده بودیم، دارالترجه ضمن ترجمۀ مدارک تحصیلی و شناسنامه و عدم سوء پیشینۀ کیفری ما، برامون نامه ای هم برای تقاضای پذیرش نوشته بود. در اون نامه به جای قید یک رشتۀ تحصیلی برداشته بود یک لیست از رشته ها رو قطار کرده بود. نکتۀ جالب اینجا بود که این دارالترجمه این کار رو برای یک تعداد زیادی انجام داده بود. دانشگاه هم نامه ای با متنی یکسان برای همۀ متقاضیها فرستاده بود که "شما روی یک جای تحصیلی میتونین حساب کنین به شرطی که فقط یک رشته رو انتخاب کنین" و زیر اون کلمۀ یک هم برای تأکید خطی پررنگ کشیده بودن. وزارت علوم اون زمان به همۀ اونایی که چنین نامه ای در دست داشتن اجازۀ خروج تحصیلی صادر کرد، یعنی یک آدم خیری اونجا بود که هیچوقت حرفش از یادم نرفته، گفت: من میدونم که این در واقع پذیرش نیست ولی برای کمک به شما من تأییدش میکنم... و خدا عمرش بده که با این کارش مسیر زندگی ما رو شاید برای همیشه عوض کرد! و حالا دوباره همین نامۀ "یک" به داد ما رسیده بود... هورا، هورا :) آشنامون گفت که اگه آب دستتونه زمین بذارین و وسائلتون رو جمع کنین و بیاین اینجا، چون انگار سرنوشتتون در این شهر رقم زده شده!
فکر کنم ظرف یکی دو روز کارامون رو انجام دادیم و بعد از تصفیه حساب با خانم دکتر و خداحافظی با دوستای خوب، راه پایتخت رو در پیش گرفتیم. دلم برای دوست دیرین و صحبتهامون تنگ میشد به خصوص که شب آخر هم سرمای سختی خورده بودم و مثل یک برادر بزرگ برام سوپ درست کرد و ازم پرستاری کرد تا حالم کمی برای سفر روز بعد بهتر بشه... فکر میکردم که دیگه اون و خانواده اش رو نخواهم دید!
روز بعد کلۀ سحر با چمدونهای غول پیکرمون که چندین هزار کیلومتر از اون ور دنیا با خودمون به اون مملکت کشونده بودیم، سوار قطار به مقصد پایتخت شدیم. آشنامون بهمون گفت که خونه ای برامون پیدا کرده ولی چند هفته ای طول میکشه تا خالی بشه بنابرین آدرسی رو بهمون داد که اون چند هفته رو به طور موقتی میبایستی شبا رو اونجا بیتوته میکردیم. خوابگاهی بود متعلق به مؤسسه ای که برای آسیایی ها و آفریقاییها تأسیس شده بود. یک سری تخت رو در یک سالنی گذاشته بودن و مثل مسافرخونه ها روزانه اجاره میدادن. موقتاً کاملاً قابل قبول بود، یعنی شب جایی رو برای خوابیدن داشتن. از ملیتهای مختلف همه جوره اونجا یافت میشدن. یکی از هم سالنیهای ما که اهل ترکیه بود و آدم خوبی به نظر میومد باهامون شبها مینشست و کلی اختلاط میکرد. من هم که دیگه توی اون مدت کلی ترکی استانبولی از دوست دیرین یاد گرفته بودم سعی میکردم یاد گرفته هام رو اونجا تمرین کنم... ولی یک لهجۀ خاصی داشت موقع صحبت کردن که یادآور کردی صحبت کردن خانوادۀ دوست دیرین بود. یک بار توی صحبتها بهش گفتم: ببینم، تو کرد نیستی؟ طفلک جا خورد و گفت: تو کرد بودن من رو از کجا متوجه شدی؟ دیگه براش جریان دوستیم رو توی شهر قبلی با جماعت اکراد تعریف کردم و بعد از اون انگار یک ارادت دیگه ای نسبت به من پیدا کرد. توی اون سالها کرد بودن توی کشور ترکیه یک جورایی ممنوع بود و طبق قانون اساسی اون کشور که توسط آتا ترک بنیانگذاری شده بود همۀ کسایی که در داخل مرزهای ترکیه به دنیا میومدن همگی ترک بودن و هیچ قومیت دیگه ای وجود خارجی نداشت!
از خوابگاه تا کتابخونۀ دانشگاه شهر چند دقیقه ای بیستر فاصله نبود. از اونجاییکه که توی روزا کار دیگه ای برای انجام داشتن نداشتیم اول صبح به کتابخونه میرفتیم و تا آخر شب که دیگه چراغها رو خاموش میکردن، اونجا بودیم. بیشتر سعی میکردیم که زبان بخونیم و تا جایی که ممکنه بیشتر درش پیشرفت کنیم. قبل از خروجمون از وطن دو ترم زبان رو به طور فشرده خونده بودیم و اگر به خاطر عجله داشتن در خروج از کشور نبود، توی ترم سوم هم شرکت کرده بودیم و دیگه دستور زبان رو تکمیل کرده بودیم، ولی نشده بود دیگه! به همین خاطر احساس میکردیم که هنوز در گرامرمون نقصانهایی وجود داره. میم که همون کلاسها رو هم نتونسته بود با ما بیاد چون تمام اون تابستون رو بعد از تعطیل شدن مدارس کار کرده بود. میگفت که باید پس انداز کنه چون به پولش نیاز داره. حتی زمانی که ما برنامۀ سفر رو ردیف میکردیم برای اومدن مشکوک بود و میخواست بیشتر بمونه و کار کنه که ما رأیش رو زدیم. گفتیم که بابا توی این شرایط که جنگ شروع شده و هیچکس از فرداش خبر نداره صلاح در درنگ کردن نیست! و واقعیت امر این بود که بعد از خروج ما از کشور این امر به همه امون به عینه ثابت شد چون مرزهای کشور رو بستند و تا مدتها دیگه فقط مریضهایی که حالشون جداً وخیم بود و اونم تنها از طریق کمیسیون پزشکی اجازۀ خروج پیدا میکردن!
آشنامون خیلی بهمون کمک میکرد. سعی میکرد مرتب باهامون تماس داشته باشه و جاهای مفید شهر رو بهمون نشون میداد! مفید منظورم برای دانشجوهاست البته... و بعد از یکی دو هفته سرانجام خونۀ ما هم آماده شد. یک اتاق بود با یک آشپزخونۀ یک متری و یک دوش و دستشویی دو متری :) و ما سه نفری قرار بود توش زندگی کنیم. و از اون جالبتر مستأجر قبلی که توی خونۀ برای دکوراسیونش هزینه کرده بوده مبلغی رو میخواست تا خونه رو به اسم ما بکنه! ما که از سیستمش هیچ سر درنمیاوردیم ولی شباهت به سرقفلی هایی داشت که توی وطن برای خرید و فروش مغازه ها ازش استفاده میکردن، با این فرق که تو در نهایت صاحب چیزی نمیشدی و فقط یک مستأجر معمولی بودی. مبلغی که میخواست پول کمی نبود و حدوداً معادل پنج شش ماه ارز دانشجویی بود که قرار بود به ما تعلق بگیره. اما چون سه نفر بودیم و به سه تقسیم میشد شاید اونقدرها هم برامون سنگین تموم نمیشد!
بندۀ خدا این دختر خانم آشنای ما حتی توی آوردن بارامون به خونه هم بهمون کمک کرد و واقعاً خیلی مهربون بود. با اینکه الان دیگه سالهاست ازش خبری ندارم ولی خوبیهاش رو هرگز نمیتونم فراموش کنم... و سرانجام زندگی دانشجویی سه یار دبستانی در عروس شهرهای این قاره به قول پدرم، آغازیدن گرفت.
فکر کنم ظرف یکی دو روز کارامون رو انجام دادیم و بعد از تصفیه حساب با خانم دکتر و خداحافظی با دوستای خوب، راه پایتخت رو در پیش گرفتیم. دلم برای دوست دیرین و صحبتهامون تنگ میشد به خصوص که شب آخر هم سرمای سختی خورده بودم و مثل یک برادر بزرگ برام سوپ درست کرد و ازم پرستاری کرد تا حالم کمی برای سفر روز بعد بهتر بشه... فکر میکردم که دیگه اون و خانواده اش رو نخواهم دید!
روز بعد کلۀ سحر با چمدونهای غول پیکرمون که چندین هزار کیلومتر از اون ور دنیا با خودمون به اون مملکت کشونده بودیم، سوار قطار به مقصد پایتخت شدیم. آشنامون بهمون گفت که خونه ای برامون پیدا کرده ولی چند هفته ای طول میکشه تا خالی بشه بنابرین آدرسی رو بهمون داد که اون چند هفته رو به طور موقتی میبایستی شبا رو اونجا بیتوته میکردیم. خوابگاهی بود متعلق به مؤسسه ای که برای آسیایی ها و آفریقاییها تأسیس شده بود. یک سری تخت رو در یک سالنی گذاشته بودن و مثل مسافرخونه ها روزانه اجاره میدادن. موقتاً کاملاً قابل قبول بود، یعنی شب جایی رو برای خوابیدن داشتن. از ملیتهای مختلف همه جوره اونجا یافت میشدن. یکی از هم سالنیهای ما که اهل ترکیه بود و آدم خوبی به نظر میومد باهامون شبها مینشست و کلی اختلاط میکرد. من هم که دیگه توی اون مدت کلی ترکی استانبولی از دوست دیرین یاد گرفته بودم سعی میکردم یاد گرفته هام رو اونجا تمرین کنم... ولی یک لهجۀ خاصی داشت موقع صحبت کردن که یادآور کردی صحبت کردن خانوادۀ دوست دیرین بود. یک بار توی صحبتها بهش گفتم: ببینم، تو کرد نیستی؟ طفلک جا خورد و گفت: تو کرد بودن من رو از کجا متوجه شدی؟ دیگه براش جریان دوستیم رو توی شهر قبلی با جماعت اکراد تعریف کردم و بعد از اون انگار یک ارادت دیگه ای نسبت به من پیدا کرد. توی اون سالها کرد بودن توی کشور ترکیه یک جورایی ممنوع بود و طبق قانون اساسی اون کشور که توسط آتا ترک بنیانگذاری شده بود همۀ کسایی که در داخل مرزهای ترکیه به دنیا میومدن همگی ترک بودن و هیچ قومیت دیگه ای وجود خارجی نداشت!
از خوابگاه تا کتابخونۀ دانشگاه شهر چند دقیقه ای بیستر فاصله نبود. از اونجاییکه که توی روزا کار دیگه ای برای انجام داشتن نداشتیم اول صبح به کتابخونه میرفتیم و تا آخر شب که دیگه چراغها رو خاموش میکردن، اونجا بودیم. بیشتر سعی میکردیم که زبان بخونیم و تا جایی که ممکنه بیشتر درش پیشرفت کنیم. قبل از خروجمون از وطن دو ترم زبان رو به طور فشرده خونده بودیم و اگر به خاطر عجله داشتن در خروج از کشور نبود، توی ترم سوم هم شرکت کرده بودیم و دیگه دستور زبان رو تکمیل کرده بودیم، ولی نشده بود دیگه! به همین خاطر احساس میکردیم که هنوز در گرامرمون نقصانهایی وجود داره. میم که همون کلاسها رو هم نتونسته بود با ما بیاد چون تمام اون تابستون رو بعد از تعطیل شدن مدارس کار کرده بود. میگفت که باید پس انداز کنه چون به پولش نیاز داره. حتی زمانی که ما برنامۀ سفر رو ردیف میکردیم برای اومدن مشکوک بود و میخواست بیشتر بمونه و کار کنه که ما رأیش رو زدیم. گفتیم که بابا توی این شرایط که جنگ شروع شده و هیچکس از فرداش خبر نداره صلاح در درنگ کردن نیست! و واقعیت امر این بود که بعد از خروج ما از کشور این امر به همه امون به عینه ثابت شد چون مرزهای کشور رو بستند و تا مدتها دیگه فقط مریضهایی که حالشون جداً وخیم بود و اونم تنها از طریق کمیسیون پزشکی اجازۀ خروج پیدا میکردن!
آشنامون خیلی بهمون کمک میکرد. سعی میکرد مرتب باهامون تماس داشته باشه و جاهای مفید شهر رو بهمون نشون میداد! مفید منظورم برای دانشجوهاست البته... و بعد از یکی دو هفته سرانجام خونۀ ما هم آماده شد. یک اتاق بود با یک آشپزخونۀ یک متری و یک دوش و دستشویی دو متری :) و ما سه نفری قرار بود توش زندگی کنیم. و از اون جالبتر مستأجر قبلی که توی خونۀ برای دکوراسیونش هزینه کرده بوده مبلغی رو میخواست تا خونه رو به اسم ما بکنه! ما که از سیستمش هیچ سر درنمیاوردیم ولی شباهت به سرقفلی هایی داشت که توی وطن برای خرید و فروش مغازه ها ازش استفاده میکردن، با این فرق که تو در نهایت صاحب چیزی نمیشدی و فقط یک مستأجر معمولی بودی. مبلغی که میخواست پول کمی نبود و حدوداً معادل پنج شش ماه ارز دانشجویی بود که قرار بود به ما تعلق بگیره. اما چون سه نفر بودیم و به سه تقسیم میشد شاید اونقدرها هم برامون سنگین تموم نمیشد!
بندۀ خدا این دختر خانم آشنای ما حتی توی آوردن بارامون به خونه هم بهمون کمک کرد و واقعاً خیلی مهربون بود. با اینکه الان دیگه سالهاست ازش خبری ندارم ولی خوبیهاش رو هرگز نمیتونم فراموش کنم... و سرانجام زندگی دانشجویی سه یار دبستانی در عروس شهرهای این قاره به قول پدرم، آغازیدن گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر