۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

دگر بار: 16. تناقضات

الان که برمیگردم و به جریانای اون موقع فکر میکنم از خودم تعجب میکنم! یعنی با وجود اون همه تناقضی که توی رفتارها وجود داشت من باز هم داشتم ادامه میدادم! شاید هم این بزرگترین ایراد من توی زندگیه که میذارم تا کارد به استخون برسه و دیگه از درد امانی برای ادامه وجود نداشته باشه، اون موقع است که تازه فغانم به آسمون میره!
برخوردهاش خیلی برام نامأنوس بودن و نمیتونستم درست متوجه اونچه در پشتشون هست بشم، در حالیکه امروز وقتی بهشون فکر میکنم اینقدر واضح و مبرهن هستن که از آب چشمه ای زلال هم، زلال ترند... مثلاً یک روز پسرم ازم خواسته بود که روزی شنبه خودش و مهمونش رو که از خارج از کشور اومده بود، به فرودگاه برسونم. ما بر طبق عادت آخر هفته به خرید رفتیم و وقتی به خونه برگشتیم من چون وقت رو ضیق دیدم مجبور شدم که بلافاصله خونه رو ترک کنم و نتیجتاً جابجا کردن کیسه های خرید به عهدۀ اون افتاد. وقتی از فرودگاه برگشتم فقط کم مونده که چوب رو برداره و به جون من بیفته! اون موقع من فکر کردم که شاید از این کار خرید و جابجا کردن خوراکیها زیاد خوشش نمیاد و به همین خاطر بهانه جویی میکنه ولی من کجای کار بودم و خانه از پای بست ویران بود و مشکل جایی دیگه! و یک بار دیگه بعدازظهر یک روز تعطیل که من معمولاً اصولاً عادت به خواب بعدازظهر رو ندارم، ولی اون روز چرت کوتاهی زدم و اون هنوز خواب بود. با دوستی قدیمی تلفنی صحبتی کردیم و من چون خیلی وقت بود فرصت نکرده بودم بهش سری بزنم، فکر کردم توی این فاصله که اون خوابه برم و از این فرصت استفاده کنم. و چشمتون روز بد نبینه که درست در همین حین بیدار شد و کم مونده بود که قیامت کبری برپا بشه که: تو به چه حقی وقتی من خواب بودم میخواستی بری به "دوستت" سر بزنی! و از این مثالها بسیار زیاد بود...  همۀ اینها رو بالاخره به طریقی پیش خودم "ماست مالی" میکردم ولی اتفاقی افتاد که دیگه برای من قابل قبول نبود! یکی از شبا آخر وقت قبل از خواب من ایمیلهام رو نگاهی کردم. عادت همیشگیم این بود که از حساب خودم بیرون بیام چون یک کامپیوتر بود که همگی استفاده میکردیم. اون شب نمیدونم که چی پیش اومد که فراموشم شد. صبح که میخواستیم سر کار بریم احساس کردم که یک سردی خاصی در جو خونه هست ولی به روی خودم نیاوردم. وقتی سر کار رسیدم دیدم ایمیلی برای من فرستاده با این مضمون: " دیگه هیچ چیز من رو به تعجب نمیندازه!..." و یکی از ایمیلهای قدیمی خود من رو که به شخص دیگه ای داده بودم،  ضمیمه کرده بود! شستم خبردار شد که دیشب حساب ایمیل من باز مونده و بعد با سابقۀ کنجکاویی که داشت (به یقین کلمۀ بهتری به جز کنجکاوی وجود داره ولی هنوز برای استفاده ازش در این داستان خیلی زوده!) نشسته بوده و تمام ایمیلهای قبلی من رو که مربوط به گذشتۀ من و رابطه های قبلیم میشده خونده و از همۀ اینا مهمتر که با کمال وقاحت اونا رو به رخ من کشیده! معمولاً آدمی نیستم که به این سادگیها عصبانی بشم ولی خدا اون روز رو نیاره که عصبانی بشم و دیگه اون وقت هیچ خدایی رو بنده نیستم!  سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ولی دلم خیلی به درد اومده بود، و باورم نمیشد که همچین کاری ازش سر زده باشه. دلم میخواست با کسی درد دل کنم ولی با کی میتونستم حرف بزنم؟ تنها کسی که وجود داشت دوست مجازی بود که توی اون مدت مرتب با هم حداقل از طریق ایمیل تماسمون رو حفظ کرده بودیم. بهش ایمیلی دادم و خیلی متأثر شد ولی سعی کرد آرومم کنه. پیشنهاد داد که اگه برام امکان داره بعد از کار یک سر خونه اشون برم چون در واقع مدتهاست که میخواسته با من صحبت کنه و این شاید موقعیتی مناسب باشه.  و من قبول کردم که بعد از کار یک سری بهش بزنم... و پیش خودم گفتم که دوست واقعی به این میگن که در تمام شرایط هوای آدم رو داره!
اون روز بعد از کار قرار نبود دنبالش برم چون با همکاراش جایی قرار بود برن، بنابرین مستقیم بعد از کار پیش دوست مجازی رفتم. صحبتهاش خیلی آرامبخش بود. در عین اینکه سعی میکرد دلداری بده، ولی الان که فکر میکنم میبینم که، میخواست مطمئن بشه که من توی این رابطه مقاصد جدی دارم یا نه و در عین حال هم نصایحی میکرد که در انتها به نفع دوستش بود، یعنی اینکه "خوب شاید بهتر میبود که تمام ایمیلهای قدیمیت رو اصلاً پاک میکردی. البته درسته که اینا مال گذشته است و ربطی به غریب آشنا نداره و..." آخرش هم گفت: "ما نیازی نیست که از این ملاقاتمون به اون حرفی بزنیم ولی خوب اگر هم فهمید انکار نمیکنیم چون در انتها برای مقاصد خیره...". کلی آروم شده بودم و بعد از اون صحبتها احساس بدی نداشتم... وقتی به خونه برگشتم بهش گفتم که میخوام باهاش صحبت کنم. و بعد از یک کمی داد و فریاد بالاخره جنگ مغلوبه اعلام شد ولی اثرات اون واقعه هیچوقت از توی دل من بیرون نرفت! به توصیۀ دوست مجازی بعداً تمام ایمیلهای قدیمیم رو پاک کردم چون در واقع هم برام اهمیتی نداشتن و اگر هنوز توی حسابم باقی مونده بودن فقط و فقط به علت این بود که اصلاً بهشون فکر نمیکردم! اما از اون به بعد دیگه اون اعتماد سابق رو بهش حداقل در این زمینه نداشتم و هیچ صفحه ای رو هم دیگه توی اینترنت باز نذاشتم...
اون بهار بالاخره کارهای حقوقیش با شخص توی رابطۀ قبلیش به اتمام رسید و به همین خاطر بلافاصله خونۀ خودش رو فروخت و سود حاصل از فروش رو به سرعت به وطن انتقال داد! تمام وسائلش رو هم به خونۀ من یعنی دو طبقه بالاتر آورد. الان بالطبع فکر میکنین که یعنی ما با هم زندگی میکردیم! جواب هم مثبته و هم منفی! دوگانگی در این خانواده حد و حساب نداره! شبها رو خونۀ پدر و مادرش میخوابید و صبح میومد لباساش رو عوض میکرد و بعد با هم به سر کار میرفتیم. خوانندۀ گرامی که شاید از پیش زمینۀ این داستان باخبر نباشه، ممکنه فکر بکنه که صحبت از دختری دم بخته که رنگ آفتاب و مهتاب رو ندیده، و پدر و مادری که تمام عمرشون آرزو داشتن که دخترشون رو توی لباس سفید و توی خونۀ بخت ببینن :) ولی باید مأیوستون کنم چون صحبت از خانمیه که حداقل چهل بار بهار رو دیده بود، دوبار شوهر کرده بود و این بار سومش بود و پسرش دوازده سال داشت... و همۀ این فیلمها و پیسهای تئاتر برای اینه که "بقیه" فکر نکنن که خدای ناکرده دخترشون در رابطه ای "نامشروع" با کسی داره زندگی میکنه اونم درست بیخ گوش خودشون... دورویی و ظاهرسازی در حد اعلا!

هیچ نظری موجود نیست: