کریستمس اون سال همه اش انگار مهمونی بود. بعد از مهمونی توی خونۀ دوست مجازی، چند روز بعدش تولد سی سالگی برادر کوچیکۀ غریب آشنا بود. اینجا به بعضی از تولدها خیلی اهمیت میدن، یکی از اونا هم سی سالگیه. یک رستورانی رو گرفته بود و کلی هم مهمون دعوت کرده بود که بیشترشون البته هم سن و سالها و از دوستای قدیمی خودش بودن. این وسط چند نفر دیگه من جمله من و دوست مجازی و خواهرش رو هم دعوت کرده بود. یکی دیگه از رسمهایی که اینجایی دارن اینه که وقتی مهمونیهای اینجوری و نسبتاً رسمی میدن جای مهمونا رو هم از قبل مشخص میکنن، و البته این خودش یک هنره که کی رو پیش کی بندازن که تا آخر شب مایۀ دردسر نشه و از طرف دیگه هم به مهمونا خوش بگذره و حوصله اشون سر نره!
به محل رستوران که وارد شدیم کلی آدم اومده بود و از اونجایی که من هیچکدومشون رو نمیشناختم باید به تک تکشون معرفی میشدم. همه همدوره ایهای برادرش بودن، از دوستهای مدرسه که از بچگی با هم بزرگ شده بودن. وقتی رفتیم سر میز بشینیم دیدم که غریب آشنا و دوست مجازی و بقیۀ جمع همگی یک جا جمع هستن و من رو انداختن یک گوشه ای پیش یک عده ای که همگی طبیعتاً برام غریبه بودن! مطمئن بودم که این کار رو از قصد انجام داده و خلاصه میخواسته با این کارش موضع خودش رو مشخص کنه که یعنی من هنوز تو رو به عنوان نیمۀ دیگۀ خواهرم نپذیرفتم. خواهرش هم البته متوجه شد و سعی کرد که با شوخی ازش گله کنه که آخه این چه کاریه که کردی! در هر حال برای من زیاد مشکل بزرگی نبود و از دید خودم تمام این برخوردها رو کاملاً عادی میدیدم. به خواهرش گفته بود که جاها رو یکی دیگه از دوستاش مشخص کرده و اون در تعیین اینکه کی کجا بشینه هیچ نقشی نداشته! این برادرش اون موقع با یک خانم بومی زندگی میکرد که از همدوره های دورۀ دانشکده اش بود. دختری بسیار آروم و بی سر و صدا. جزو مهمونا دختر هموطن دیگه ای هم بود که از کارمنداشون توی همون کافه ای بود که این خواهر و برادر مشترکاً داشتن، دختری بسیار جذاب و درست نقطۀ مقابل دوست دختر این آقا. نکتۀ جالب این بود که جای این دو تا خانم رو انداخته بودن درست در طرفین این آقای برادر، یکی سمت راست و یکی سمت چپ :) من میدونستم که این دختر خانم هموطن رابطۀ خیلی دوستانه ای با همۀ اعضای خانواده داره، ولی تا اون شب نمیدونستم که روابطش با بعضی از اعضا خیلی خیلی دوستانه تره!
برادر نازنین اون شب تولد خودش تا جا داشت مینوشید که بعدها من متوجه شدم که این عادت همیشگیش توی مهمونیهاست! دیگه به زور سر پا بند بود. در این میون انگار دوست دخترش هم با دختر خانم هموطن کلاهشون میره تو هم که اصلاً جای تعجبی نبود با تنشی که در جو مهمونی و رفتارهای برادر نسبت این دختر خانم وجود داشت... و خلاصه آخر شب حال این برادر اینقدر خراب شده بود که من و غریب آشنا اون رو با ماشین به خونه اش رسوندیم. من حس میکردم که غریب آشنا چقدر از رفتارهای برادرش خجالت میکشه که کاملاً درکش میکردم... و حدس اینکه سرانجام رابطه اش با دوست دخترش و همخونه اش بعد از اون شب به کجا انجامید شاید زیاد سخت نباشه!
زندگی بعد از اومدن به خونۀ جدید و توی اون محیط و در نزدیکی اون خانواده زندگی کردن، کاملاً شکل دیگه ای به خودش گرفته بود. احساس میکردم که حالم روز به روز داره بهتر میشه. مداوای دستم هنوز ادامه داشت و انگار داشت آروم آروم جواب میداد و احساس میکردم که هر روز که میگذره دونه به دونه از نرونهای عصبی دارن زنده میشن و از خودشون سیگنالهایی میفرستن و خلاصه اعلام موجودیت میکنن. رابطۀ ما هم در حال رشد بود ولی هنوز یک سری موانع بر سر راهش بود. از موقعی که باهاش آشنا شده بودم دائم اون رو درگیر مسائل جنبی دیده بودم، از درگیریهاش با شخص قبلی، با پدر بچه اش که ازش شکایت کرده بود چون مدت زیادی اجازه نداده بود که پسرش بره و پدرش رو ببینه و ... یک چیز دیگه ای که من حس میکردم هنوز رابطۀ ما رو داره تحت الشعاع قرار میده، کسی بود که درست توی اون فاصلۀ چند سال از جدایی آخرش تا با من آشنا بشه، باهاش آشنا شده بود. طرف ظاهراً اون سر دنیا زندگی میکرد و توی هواپیما تصادفاً با هم آشنا شده بودن. یک بار هم به اتفاق به وطن سفر کرده بودن ولی تماسشون عمدتاً از طریق تلفن بوده. درست چند ماهی قبل از اینکه ما با هم آشنا بشیم به گفتۀ خودش دیگه کاملاً ارتباطشون قطع میشه ولی بعد از آشنایی ما انگار اون شخص باز تماس میگیره. وقتی بهش میگه که با من آشنا شده اون باز هم دست بر نمیداره و به تلفنها و ایمیلهاش ادامه میده... راستش رو بگم چون از توی یک رابطۀ پر از خیانت و تزویر بیرون اومده بودم دلم نمیخواست که فکر کنه که من در این مورد نقطه ضعف دارم و به همین خاطر سعی میکردم نسبت به این مسئله عکس العمل نشون ندم، دلم میخواست این مسئله رو خودش حل بکنه! ولی در عین حال هم حس میکردم که وقتی شروع میکنه به یک سری بهانه گرفتنها و ایرادهای بنی اسراییلی ازم گرفتن، یک ارتباطی با این جریان باید داشته باشه... خودش برام تعریف کرد که وقتی این ماجرا رو با دوست مجازی، که همه چیز رو بهش میگفت، گفته، عکس العمل اون این بوده: "چرا واقعیت رو اونجور که هست به اون طرف نمیگی که دست از سرت برداره... من اگه جای عموناصر بودم، با این رفتارهای تو یک لحظه هم دیگه باهات نمیموندم!"... و باید در اینجا اذعان کنم که قلباً هنوز بهش اعتمادی رو که باید نداشتم با اینکه خیلی سعی میکرد که همه چیز رو باز با من مطرح کنه و من رو در جریان همه چیز قرار بده، ولی یک حسی بهم میگفت که عموناصر این صداقت دروغینه، حسی که شاید اون موقع باید بیشتر بهش توجه میکردم!
به محل رستوران که وارد شدیم کلی آدم اومده بود و از اونجایی که من هیچکدومشون رو نمیشناختم باید به تک تکشون معرفی میشدم. همه همدوره ایهای برادرش بودن، از دوستهای مدرسه که از بچگی با هم بزرگ شده بودن. وقتی رفتیم سر میز بشینیم دیدم که غریب آشنا و دوست مجازی و بقیۀ جمع همگی یک جا جمع هستن و من رو انداختن یک گوشه ای پیش یک عده ای که همگی طبیعتاً برام غریبه بودن! مطمئن بودم که این کار رو از قصد انجام داده و خلاصه میخواسته با این کارش موضع خودش رو مشخص کنه که یعنی من هنوز تو رو به عنوان نیمۀ دیگۀ خواهرم نپذیرفتم. خواهرش هم البته متوجه شد و سعی کرد که با شوخی ازش گله کنه که آخه این چه کاریه که کردی! در هر حال برای من زیاد مشکل بزرگی نبود و از دید خودم تمام این برخوردها رو کاملاً عادی میدیدم. به خواهرش گفته بود که جاها رو یکی دیگه از دوستاش مشخص کرده و اون در تعیین اینکه کی کجا بشینه هیچ نقشی نداشته! این برادرش اون موقع با یک خانم بومی زندگی میکرد که از همدوره های دورۀ دانشکده اش بود. دختری بسیار آروم و بی سر و صدا. جزو مهمونا دختر هموطن دیگه ای هم بود که از کارمنداشون توی همون کافه ای بود که این خواهر و برادر مشترکاً داشتن، دختری بسیار جذاب و درست نقطۀ مقابل دوست دختر این آقا. نکتۀ جالب این بود که جای این دو تا خانم رو انداخته بودن درست در طرفین این آقای برادر، یکی سمت راست و یکی سمت چپ :) من میدونستم که این دختر خانم هموطن رابطۀ خیلی دوستانه ای با همۀ اعضای خانواده داره، ولی تا اون شب نمیدونستم که روابطش با بعضی از اعضا خیلی خیلی دوستانه تره!
برادر نازنین اون شب تولد خودش تا جا داشت مینوشید که بعدها من متوجه شدم که این عادت همیشگیش توی مهمونیهاست! دیگه به زور سر پا بند بود. در این میون انگار دوست دخترش هم با دختر خانم هموطن کلاهشون میره تو هم که اصلاً جای تعجبی نبود با تنشی که در جو مهمونی و رفتارهای برادر نسبت این دختر خانم وجود داشت... و خلاصه آخر شب حال این برادر اینقدر خراب شده بود که من و غریب آشنا اون رو با ماشین به خونه اش رسوندیم. من حس میکردم که غریب آشنا چقدر از رفتارهای برادرش خجالت میکشه که کاملاً درکش میکردم... و حدس اینکه سرانجام رابطه اش با دوست دخترش و همخونه اش بعد از اون شب به کجا انجامید شاید زیاد سخت نباشه!
زندگی بعد از اومدن به خونۀ جدید و توی اون محیط و در نزدیکی اون خانواده زندگی کردن، کاملاً شکل دیگه ای به خودش گرفته بود. احساس میکردم که حالم روز به روز داره بهتر میشه. مداوای دستم هنوز ادامه داشت و انگار داشت آروم آروم جواب میداد و احساس میکردم که هر روز که میگذره دونه به دونه از نرونهای عصبی دارن زنده میشن و از خودشون سیگنالهایی میفرستن و خلاصه اعلام موجودیت میکنن. رابطۀ ما هم در حال رشد بود ولی هنوز یک سری موانع بر سر راهش بود. از موقعی که باهاش آشنا شده بودم دائم اون رو درگیر مسائل جنبی دیده بودم، از درگیریهاش با شخص قبلی، با پدر بچه اش که ازش شکایت کرده بود چون مدت زیادی اجازه نداده بود که پسرش بره و پدرش رو ببینه و ... یک چیز دیگه ای که من حس میکردم هنوز رابطۀ ما رو داره تحت الشعاع قرار میده، کسی بود که درست توی اون فاصلۀ چند سال از جدایی آخرش تا با من آشنا بشه، باهاش آشنا شده بود. طرف ظاهراً اون سر دنیا زندگی میکرد و توی هواپیما تصادفاً با هم آشنا شده بودن. یک بار هم به اتفاق به وطن سفر کرده بودن ولی تماسشون عمدتاً از طریق تلفن بوده. درست چند ماهی قبل از اینکه ما با هم آشنا بشیم به گفتۀ خودش دیگه کاملاً ارتباطشون قطع میشه ولی بعد از آشنایی ما انگار اون شخص باز تماس میگیره. وقتی بهش میگه که با من آشنا شده اون باز هم دست بر نمیداره و به تلفنها و ایمیلهاش ادامه میده... راستش رو بگم چون از توی یک رابطۀ پر از خیانت و تزویر بیرون اومده بودم دلم نمیخواست که فکر کنه که من در این مورد نقطه ضعف دارم و به همین خاطر سعی میکردم نسبت به این مسئله عکس العمل نشون ندم، دلم میخواست این مسئله رو خودش حل بکنه! ولی در عین حال هم حس میکردم که وقتی شروع میکنه به یک سری بهانه گرفتنها و ایرادهای بنی اسراییلی ازم گرفتن، یک ارتباطی با این جریان باید داشته باشه... خودش برام تعریف کرد که وقتی این ماجرا رو با دوست مجازی، که همه چیز رو بهش میگفت، گفته، عکس العمل اون این بوده: "چرا واقعیت رو اونجور که هست به اون طرف نمیگی که دست از سرت برداره... من اگه جای عموناصر بودم، با این رفتارهای تو یک لحظه هم دیگه باهات نمیموندم!"... و باید در اینجا اذعان کنم که قلباً هنوز بهش اعتمادی رو که باید نداشتم با اینکه خیلی سعی میکرد که همه چیز رو باز با من مطرح کنه و من رو در جریان همه چیز قرار بده، ولی یک حسی بهم میگفت که عموناصر این صداقت دروغینه، حسی که شاید اون موقع باید بیشتر بهش توجه میکردم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر