تاریخ سفر نزدیک و نزدیک تر میشد. همۀ کارها آماده شده بودن یعنی کار زیادی که البته نبود و در اصل خریدن فقط بلیط بود. با اینکه هر گروه خودش به دنبال تهیۀ بلیط رفته بود ولی برنامه ریزی کرده بودیم که همگی با یک پرواز بریم، حالا چرا، این همه خودش سؤال خوبی بود چون به محض رسیدن به فرودگاه در وطن قرار بود هر کسی پیش خانوادۀ خودش بره، حتی غریب آشنا.
اون تابستون به دو دلیل خیلی مخصوص بود برای ما، چون هم سالگرد آشنایی یک سالگیمون بود و هم تولد اون بود که سنش رُند میشد یعنی از اونایی که اینجاییها معمولاً یک کمی بیشتر جشن میگیرن. بنابرین باید قبل از رفتن به فکر کادو میبودم چون توی وطن دیگه فرصتی پیش نمیومد و از اون مهمتر خرید کردن برای من اینجا به مراتب آسونتر از اونجا بود. ولی کِی باید این کار رو میکردم و چطوری توی وسائلم جاش میدادم که دور از چشم باقی میموند، خودش یک داستانی جداگانه بود! بالاخره درست روز قبل از حرکتمون به هوای خریدن دارو رفتم تو شهر و خریدهام رو انجام دادم و خلاصه لابلای خریدهای دیگه ای که کرده بودم پنهانشون کردم... به خیر گذشت و بعداً هم خلاصه به یک شکلی لابلای لباسها قایم کردم :)
روز سفر سرانجام رسید. پدرش قرار نبود که با ما بیاد و فقط قرار بود ما رو به فرودگاه برسونه. چه خبر بود اونجا توی سالن پروازهای خارجی! یک گروه ده نفره شده بودیم. خدا آخر و عاقبت این سفر رو به خیر باید میکرد! با گروهی سفر میکردم که نمیتونم بگم شناخت خیلی زیادی نسبت بهشون داشتم و همیشه توی سفرهاست که آدما همدیگر رو بهتر میشناسن ولی خوب از طرفی هم قرار نبود که تمام مدت رو با هم بگذرونیم و این خودش از جهتی مثبت به حساب میومد.
پروازها، با یک تعویض، بدون مشکل انجام شدن، و نیمه های شب بود که هواپیما در فرودگاه پایتخت وطن به زمین نشست. برادر من قرار بود به پیشواز من بیاد. غریب آشنا هم دائیش اومده بود و دوست مجازی هم اون خواهرش که توی وطن مقیم بود برای بردنشون به فرودگاه اومده بودن. فقط فرصتی شد که با همۀ اونها سلام و علیکی کنیم و بعد هم همه از هم خداحافظی کردیم و هر کسی به طرف خونۀ خانوادۀ خودش سرازیر شد! برادرم پیشنهاد داد که بهتره شب رو خونۀ اونا بخوابم و روز بعدش پیش پدر و مادر برم. پیشنهادش کاملاً منطقی بود و همین کار رو هم کردم. عموناصر که تا اون روز لقب عمو رو انگار پشت قباله اش نوشته بودن بدون اینکه واقعاً عمو باشه، تازه عمو شده بود ولی برادرزاده رو تا به اون روز ندیده بود. احساس بسیار شیرینی بود در آغوش کشیدن برادرزاده و عموناصرواقعی شدن بعد از اون همه سال... روز بعد اول وقت آزانسی گرفتم و ساعتی بعد پیش پدر مادر بودم.
خوشحال بودم از دیدارشون مثل هر بار و اونا هم این بار بیشتر از همیشه شعف رو در چشمانشون میشد مشاهد کرد چون بعد از چند سال من رو دیگر بار شاد و سر حال میدیدن. آرزوی هر پدر و مادری به جز شادی فرزندانش نیست و این رو من امروز و هر روز که میگذره بیشتر با تمام وجود حس میکنم.
قرارمون با غریب آشنا این بود که چند روزی رو فقط با خانواده باشیم و بعدش برای ملاقات و دیدار برنامه ریزی کنیم. قرار بر این شد که یک روز به اتفاق خانواده ما همگی یک سر به خونۀ پدر و مادر اون بریم. پدر و مادرش با اینکه قریب به دو دهۀ قبل وطن رو ترک کرده بودن و توی اون مهاجرت برای نجات پسر بزرگشون از سربازی مجبور شده بودن خونه و زندگی رو بفروشن و کوچ کنن به این دیار، ولی توی این مدت سعی کرده بودن که ارتباطشون با اون طرف قطع نشه و خلاصه چندین بار دوباره خونه خریده و فروخته بودن. این خونه ای که ما قرار بود به دیدارشون بریم تازه بهش اسباب کشی کرده بودن. البته جمع بستم در استفاده از فعل، در اصل درست ترش اینه که بگم مادرش همۀ این کارها رو میکرد و جالب اینجاست که پدرش حتی هنوز خودش این خونۀ آخری رو ندیده بود!
قرار گذاشته شد و ما خانوادگی یعنی من، پدر و مادر، خواهرم و دختراش، و برادرم و خانواده اش به دیدار اونا در خونۀ پدر و مادرش رفتیم. فاصلۀ بین خونه ها به طرز وحشتناکی زیاد بود یعنی به عبارت بهتر هر کدوم از خونه ها یک سر شهر قرار داشت. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که یک وقت حرف و حدیثی نشه. میدونستم که مادرش خیلی آدم حساسیه یعنی دیگه توی اون مدت یک چیزهایی دستگیرم شده بود و از طرفی دیگه میدونستم که پدر من هم آدمی نیست که حرفش رو نزنه! ولی خوشبختانه همه چیز به خوبی پیش رفت و به نظر میومد که خانواده ها حداقلش از هم بدشون نیومده اونچه که به هر روی از ظواهر امر به نظر میومد... چون تولدش یکی دو روزبعدش بود مادرش یواشکی به من گفت که روز تولدش دوستاش قرار بیان و براش جشن بگیرن. این دوستاش که میخواستن سورپریزش کنن، رو من قبلاً دیده بودمشون. چند ماه قبلش برای سفر به این قاره اومده بودن و آخر سفرشون هم چند روزی رو به شهر ما اومده بودن و مهمون ما بودن. خانمه از دوستای دوران کودکیش بود که بعد از سالها دوباره پیداش کرده بود. بچه های خوبی بودن و اون چند روزی رو که اونجا پیش ما بودن خیلی بهشون خوش گذشته بود و دست آخر هم چون پروازشون از پایتخت بود با ماشین بردیمشون اونجا که از این کار ما خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودن.
توی مهمونی تولدش چند روز بعد کلی آدم اومده بود. کل خانوادۀ دوست مجازی بودن و یک تعدادی هم از خانوادۀ خودش. اونجا دایی بزرگش که من چند لحظه ای توی فرودگاه دیده بودم، خیلی سعی کرد با من گرم بگیره، ولی در عین حال من حس میکردم که داره من رو بررسی میکنه و مرتب سؤالاتی رو مطرح میکرد. ولی بعداً شنیدم که انگار مورد "پسند" واقع شدم :) من حیث المجموع شبی موفق بود، هم برای مهمونی و هم برای من!
مشکل بزرگی که بر سر راه من توی اون سفر قرار داشت پیدا کردن راه حلی مسالمت آمیز بود که هم با خانواده باشم و هم با اون طوری که نه سیخ رو بسوزنم و نه کباب رو! ولی این کار اصلاً آسون نبود با در نظر گرفتن مسافتی که بین خونه ها وجود داشت. شبها رو به هر شکلی بود بر این قرار بودم که پیش پدر و مادر باشم. هر رفت و برگشتی به خونۀ پدر و مادر اون دو ساعتی از وقتم رو میگرفت تازه اونم با آژانس، و گاهی روزا دو بار در روز این مسیر رو میرفتم و برمیگشتم. ولی واقعیت اینجا بود که حالم اینقدر خوب بود که سختی این رفت و آمد رو اصلاً حس نمیکردم. باید اعتراف کنم که اون تابستون شاید یکی از بهترین تابستونهای زندگیم از آب دراومد، چیزی که هرگز قبل از رفتن تصورش رو نمیکردم...
اون تابستون به دو دلیل خیلی مخصوص بود برای ما، چون هم سالگرد آشنایی یک سالگیمون بود و هم تولد اون بود که سنش رُند میشد یعنی از اونایی که اینجاییها معمولاً یک کمی بیشتر جشن میگیرن. بنابرین باید قبل از رفتن به فکر کادو میبودم چون توی وطن دیگه فرصتی پیش نمیومد و از اون مهمتر خرید کردن برای من اینجا به مراتب آسونتر از اونجا بود. ولی کِی باید این کار رو میکردم و چطوری توی وسائلم جاش میدادم که دور از چشم باقی میموند، خودش یک داستانی جداگانه بود! بالاخره درست روز قبل از حرکتمون به هوای خریدن دارو رفتم تو شهر و خریدهام رو انجام دادم و خلاصه لابلای خریدهای دیگه ای که کرده بودم پنهانشون کردم... به خیر گذشت و بعداً هم خلاصه به یک شکلی لابلای لباسها قایم کردم :)
روز سفر سرانجام رسید. پدرش قرار نبود که با ما بیاد و فقط قرار بود ما رو به فرودگاه برسونه. چه خبر بود اونجا توی سالن پروازهای خارجی! یک گروه ده نفره شده بودیم. خدا آخر و عاقبت این سفر رو به خیر باید میکرد! با گروهی سفر میکردم که نمیتونم بگم شناخت خیلی زیادی نسبت بهشون داشتم و همیشه توی سفرهاست که آدما همدیگر رو بهتر میشناسن ولی خوب از طرفی هم قرار نبود که تمام مدت رو با هم بگذرونیم و این خودش از جهتی مثبت به حساب میومد.
پروازها، با یک تعویض، بدون مشکل انجام شدن، و نیمه های شب بود که هواپیما در فرودگاه پایتخت وطن به زمین نشست. برادر من قرار بود به پیشواز من بیاد. غریب آشنا هم دائیش اومده بود و دوست مجازی هم اون خواهرش که توی وطن مقیم بود برای بردنشون به فرودگاه اومده بودن. فقط فرصتی شد که با همۀ اونها سلام و علیکی کنیم و بعد هم همه از هم خداحافظی کردیم و هر کسی به طرف خونۀ خانوادۀ خودش سرازیر شد! برادرم پیشنهاد داد که بهتره شب رو خونۀ اونا بخوابم و روز بعدش پیش پدر و مادر برم. پیشنهادش کاملاً منطقی بود و همین کار رو هم کردم. عموناصر که تا اون روز لقب عمو رو انگار پشت قباله اش نوشته بودن بدون اینکه واقعاً عمو باشه، تازه عمو شده بود ولی برادرزاده رو تا به اون روز ندیده بود. احساس بسیار شیرینی بود در آغوش کشیدن برادرزاده و عموناصرواقعی شدن بعد از اون همه سال... روز بعد اول وقت آزانسی گرفتم و ساعتی بعد پیش پدر مادر بودم.
خوشحال بودم از دیدارشون مثل هر بار و اونا هم این بار بیشتر از همیشه شعف رو در چشمانشون میشد مشاهد کرد چون بعد از چند سال من رو دیگر بار شاد و سر حال میدیدن. آرزوی هر پدر و مادری به جز شادی فرزندانش نیست و این رو من امروز و هر روز که میگذره بیشتر با تمام وجود حس میکنم.
قرارمون با غریب آشنا این بود که چند روزی رو فقط با خانواده باشیم و بعدش برای ملاقات و دیدار برنامه ریزی کنیم. قرار بر این شد که یک روز به اتفاق خانواده ما همگی یک سر به خونۀ پدر و مادر اون بریم. پدر و مادرش با اینکه قریب به دو دهۀ قبل وطن رو ترک کرده بودن و توی اون مهاجرت برای نجات پسر بزرگشون از سربازی مجبور شده بودن خونه و زندگی رو بفروشن و کوچ کنن به این دیار، ولی توی این مدت سعی کرده بودن که ارتباطشون با اون طرف قطع نشه و خلاصه چندین بار دوباره خونه خریده و فروخته بودن. این خونه ای که ما قرار بود به دیدارشون بریم تازه بهش اسباب کشی کرده بودن. البته جمع بستم در استفاده از فعل، در اصل درست ترش اینه که بگم مادرش همۀ این کارها رو میکرد و جالب اینجاست که پدرش حتی هنوز خودش این خونۀ آخری رو ندیده بود!
قرار گذاشته شد و ما خانوادگی یعنی من، پدر و مادر، خواهرم و دختراش، و برادرم و خانواده اش به دیدار اونا در خونۀ پدر و مادرش رفتیم. فاصلۀ بین خونه ها به طرز وحشتناکی زیاد بود یعنی به عبارت بهتر هر کدوم از خونه ها یک سر شهر قرار داشت. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که یک وقت حرف و حدیثی نشه. میدونستم که مادرش خیلی آدم حساسیه یعنی دیگه توی اون مدت یک چیزهایی دستگیرم شده بود و از طرفی دیگه میدونستم که پدر من هم آدمی نیست که حرفش رو نزنه! ولی خوشبختانه همه چیز به خوبی پیش رفت و به نظر میومد که خانواده ها حداقلش از هم بدشون نیومده اونچه که به هر روی از ظواهر امر به نظر میومد... چون تولدش یکی دو روزبعدش بود مادرش یواشکی به من گفت که روز تولدش دوستاش قرار بیان و براش جشن بگیرن. این دوستاش که میخواستن سورپریزش کنن، رو من قبلاً دیده بودمشون. چند ماه قبلش برای سفر به این قاره اومده بودن و آخر سفرشون هم چند روزی رو به شهر ما اومده بودن و مهمون ما بودن. خانمه از دوستای دوران کودکیش بود که بعد از سالها دوباره پیداش کرده بود. بچه های خوبی بودن و اون چند روزی رو که اونجا پیش ما بودن خیلی بهشون خوش گذشته بود و دست آخر هم چون پروازشون از پایتخت بود با ماشین بردیمشون اونجا که از این کار ما خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودن.
توی مهمونی تولدش چند روز بعد کلی آدم اومده بود. کل خانوادۀ دوست مجازی بودن و یک تعدادی هم از خانوادۀ خودش. اونجا دایی بزرگش که من چند لحظه ای توی فرودگاه دیده بودم، خیلی سعی کرد با من گرم بگیره، ولی در عین حال من حس میکردم که داره من رو بررسی میکنه و مرتب سؤالاتی رو مطرح میکرد. ولی بعداً شنیدم که انگار مورد "پسند" واقع شدم :) من حیث المجموع شبی موفق بود، هم برای مهمونی و هم برای من!
مشکل بزرگی که بر سر راه من توی اون سفر قرار داشت پیدا کردن راه حلی مسالمت آمیز بود که هم با خانواده باشم و هم با اون طوری که نه سیخ رو بسوزنم و نه کباب رو! ولی این کار اصلاً آسون نبود با در نظر گرفتن مسافتی که بین خونه ها وجود داشت. شبها رو به هر شکلی بود بر این قرار بودم که پیش پدر و مادر باشم. هر رفت و برگشتی به خونۀ پدر و مادر اون دو ساعتی از وقتم رو میگرفت تازه اونم با آژانس، و گاهی روزا دو بار در روز این مسیر رو میرفتم و برمیگشتم. ولی واقعیت اینجا بود که حالم اینقدر خوب بود که سختی این رفت و آمد رو اصلاً حس نمیکردم. باید اعتراف کنم که اون تابستون شاید یکی از بهترین تابستونهای زندگیم از آب دراومد، چیزی که هرگز قبل از رفتن تصورش رو نمیکردم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر