تعطیلات هم برای خودش عالمی داره. همینکه شب که میشه میدونی که تا هر وقت دلت خواست میتونی بیدار باشی و نگرانی صبح بیدار شدن رو نداشته باشی یک دنیا ارزش داره. من رو که اگر ولم کنن تا خود صبح میتونم بیدار باشم و چشم هم روی هم نذارم!
دیشب به اتفاق عزیزان نشستیم و به تماشای فیلم بیخواب در سیاتل پرداختیم. بعضی از فیلمها رو آدم صد هزار مرتبه هم که ببینه بازم از دیدنشون خسته نمیشه، به خصوص که در بیشتر موارد فیلمها در خاطر آدم هم نمونه! یعنی هر بار که دوباره تماشاش میکنه تازگی خاص خودش رو داره. فیلم مزبور البته بیشتر به درد اونایی میخوره که هنوز اونقدر ایده آلیست هستن که در خیالات خام خودشون کماکان به رمانتیسم اعتقاد دارن! داستان مردیه که عاشق همسرشه و دنیا اون رو ازش میگیره، و پسر کوچیکش که نگران پدرشه سعی میکنه براش همسر جدیدی پیدا کنه! علت اسم فیلم هم به واسطۀ بیخوابیهای شبانۀ پدره و محل سکونت طبیعتاً شهر سیاتل...
فیلم هرچند که به سبک هالیوودی ساخته شده ولی در عین حال صحنه های بسیار ظریف و لطیفی رو دارا میباشه که حتی اگه بیننده زیاد هم اعتقادی به این گونه ظرافتهای احساسی نداشته باشه، علی ای حال تحت تأثیر قرار میگیره... و البته در پایان فیلم باز به خود میاد وپس از چند لحظه ای به این فکر میکنه که این جریانا فقط توی فیلمها اتفاق میفتن! در دنیای واقعی عشق و احساسات دیگه معنایی ندارن و جاشون رو به حسابگریها و دورویی ها دادن... دنیای واقعی رو با فیلمهای هالیوودی کاری نیست!
گفتم که فیلمها معمولاً یادم نمیمونه! خیلی وقتها فیلمی رو نگاه میکنم و شاید درست صحنه های آخر فیلم ناگهان به مغزم خطور کنه که ای بابا، من که این فیلم رو دیدم! مع هذا در هر قاعده ای استثنائی هم وجود داره! حالا چرا این فیلم این چنین در ذهنم نقش بسته، احتمالاً دلائل خاص خودش رو داره. بیخوابی تا چندین سال قبل توی زندگیم اصلاً معنایی نداشت. یعنی به معنای واقعی کلام، سرم رو که بر بستر میذاشتم، تا خود صبح بدون وقفه میخوابیدم، حتی احتیاج به شمردن گوسفندها هم نداشتم. ولی خوب زندگیه دیگه، بازیهایی رو برای آدم از پیش حاضر کرده که روح آدم هم حتی کوچیکترین خبری ازشون نداره. توی اون دوران خراب که چندین ماه متوالی به طول انجامید، شبهای زیادی رو تا صبح به سقف زل زدم! اینقدر زمانش طولانی شد که گاهی حس میکردم که دیگه خود دراکولا هستم، ولی بدون نیاز به مکیدن خون آدمیزاد و بدون داشتن ترس از نور خورشید. صبح کلۀ سحر موقعی که هنوز خروسها هم توی بستر گرمشون لالا کرده بودن، میزدم بیرون و سر کار میرفتم، عصر به خونه میومدم و شب رو توی بیداریها به صبح میرسوندم... این جریان روزها و هفته ها و ماهها تکرار میشد... اگر اون موقع فیلمی در مورد من میساختن، اسم اون فیلم رو هم به یقین میذاشتن: "بیخواب در گ. ب. گ." با این فرق فقط که نه من در عزای عشقی وفادار بودم و نه پسری بود که نگران تنهایی پدرش باشه!
دیشب به اتفاق عزیزان نشستیم و به تماشای فیلم بیخواب در سیاتل پرداختیم. بعضی از فیلمها رو آدم صد هزار مرتبه هم که ببینه بازم از دیدنشون خسته نمیشه، به خصوص که در بیشتر موارد فیلمها در خاطر آدم هم نمونه! یعنی هر بار که دوباره تماشاش میکنه تازگی خاص خودش رو داره. فیلم مزبور البته بیشتر به درد اونایی میخوره که هنوز اونقدر ایده آلیست هستن که در خیالات خام خودشون کماکان به رمانتیسم اعتقاد دارن! داستان مردیه که عاشق همسرشه و دنیا اون رو ازش میگیره، و پسر کوچیکش که نگران پدرشه سعی میکنه براش همسر جدیدی پیدا کنه! علت اسم فیلم هم به واسطۀ بیخوابیهای شبانۀ پدره و محل سکونت طبیعتاً شهر سیاتل...
فیلم هرچند که به سبک هالیوودی ساخته شده ولی در عین حال صحنه های بسیار ظریف و لطیفی رو دارا میباشه که حتی اگه بیننده زیاد هم اعتقادی به این گونه ظرافتهای احساسی نداشته باشه، علی ای حال تحت تأثیر قرار میگیره... و البته در پایان فیلم باز به خود میاد وپس از چند لحظه ای به این فکر میکنه که این جریانا فقط توی فیلمها اتفاق میفتن! در دنیای واقعی عشق و احساسات دیگه معنایی ندارن و جاشون رو به حسابگریها و دورویی ها دادن... دنیای واقعی رو با فیلمهای هالیوودی کاری نیست!
گفتم که فیلمها معمولاً یادم نمیمونه! خیلی وقتها فیلمی رو نگاه میکنم و شاید درست صحنه های آخر فیلم ناگهان به مغزم خطور کنه که ای بابا، من که این فیلم رو دیدم! مع هذا در هر قاعده ای استثنائی هم وجود داره! حالا چرا این فیلم این چنین در ذهنم نقش بسته، احتمالاً دلائل خاص خودش رو داره. بیخوابی تا چندین سال قبل توی زندگیم اصلاً معنایی نداشت. یعنی به معنای واقعی کلام، سرم رو که بر بستر میذاشتم، تا خود صبح بدون وقفه میخوابیدم، حتی احتیاج به شمردن گوسفندها هم نداشتم. ولی خوب زندگیه دیگه، بازیهایی رو برای آدم از پیش حاضر کرده که روح آدم هم حتی کوچیکترین خبری ازشون نداره. توی اون دوران خراب که چندین ماه متوالی به طول انجامید، شبهای زیادی رو تا صبح به سقف زل زدم! اینقدر زمانش طولانی شد که گاهی حس میکردم که دیگه خود دراکولا هستم، ولی بدون نیاز به مکیدن خون آدمیزاد و بدون داشتن ترس از نور خورشید. صبح کلۀ سحر موقعی که هنوز خروسها هم توی بستر گرمشون لالا کرده بودن، میزدم بیرون و سر کار میرفتم، عصر به خونه میومدم و شب رو توی بیداریها به صبح میرسوندم... این جریان روزها و هفته ها و ماهها تکرار میشد... اگر اون موقع فیلمی در مورد من میساختن، اسم اون فیلم رو هم به یقین میذاشتن: "بیخواب در گ. ب. گ." با این فرق فقط که نه من در عزای عشقی وفادار بودم و نه پسری بود که نگران تنهایی پدرش باشه!
۱ نظر:
ما نفهمیدیم گ ب گ مخفف چیه؟
ارسال یک نظر