چند هفته ای میشد که شماره اش رو گرفته بودم و دلم میخواست بهش زنگ بزنم، ولی هر آخر هفته یه چیزی پیش میومد که باعث بشه یادم بره. اینقدر که آدم درگیر این مسائل اخیر بوده و هست که فکر درست و حساب برای آدم باقی نمیمونه! بالاخره دیگه عزم رو جزم کردم و با خودم گفتم یا الان یا اینکه بازم پشت گوش میفته...
خیلی از شنیدن صداش خوشحال شدم، به خصوص که میدونستم بیمار بوده و یک عمل خیلی سخت رو پشت سر گذاشته. این اواخر از گوشه و کنار اخبارش رو میشنیدم. دنیای غریبیه جداً! این همه سال با یک تیم تحقیقاتی در مورد یک بیماری تحقیق کنی و یک دفعه برات خبر بیارن که یکی از عزیزان دوران کودکیت مبتلا به همون بیماری شده! حالش خدا رو شکر خوب بود و همین برای من کافی. شاید نزدیک به سه دهه بشه که ندیدمش. سالیان سال پیش، با کنجاویهای عموناصری و بعد از اینکه ماهها خوابش رو میدیدم، پیداش کردم و بهش زنگ زدم، ولی درست همون موقعهایی بود که زندگیم در قعر جهنم بود و دیگه مشمول مرور زمان شد...
وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، ناخوداگاه یاد خاطرات خیلی خیلی دوری که با هم داشتیم افتادم. عجب روزای شیرینی بود! اختلاف سنیمون خیلی زیاد بود ولی هیچوقت با من مثل یک بچه رفتار نمیکرد. وقتی خونه اشون میرفتم، چند روزی رو پیشش میموندم. اون موقعها برام آدم خیلی جالبی بود چون وقتی به چیزی اعتقاد داشت، بهش عمل میکرد. یک دوره ای مثلاً رو آورده بود به خامخواری و لب به چیزای دیگه نمیزد. اتاقش درست مثل آجیل فروشیها شده بود، انواع و اقسام خشکبار، اعم از بادوم و پسته و فندق و هر چیز خام دیگه ای که فکرش رو بکننین اونجا پیدا میشد! منم که عاشق این جور چیزا بودم هی به قوت روزانه اش ناخنک میزدم. با مهربونی یک برادر بزرگ بهم تشر میزد که "نخور، تو، از اینا! الان باید بری پایین غذا بخوری!" :) یک مدت هم شدیداً به پیانو علاقه مند شد و شب و روزش رو به یادگیری اون صرف میکرد. ولی چون کار کلاسیک میکرد برای من جذابیت خاصی نداشت. تا اینکه یک روز که پیشش بودم، دیدم داره یک قطعۀ ایرانی باحال میزنه. گفتم این چیه که داری میزنی؟ گفت: خوابهای طلایی جواد معروفی! چقدر زیبا بود این اثر! شیفته اش شدم. ازش خواستم که اون رو بهم یاد بده! بندۀ خدا، اونم با صبر و حوصلۀ فراوون سعی در یاد دادن اون به من کرد. دیگه اون دو سه روزی که اونجا بودم اینقدر که اون رو یک دستی روی پیانو زدم، سرسام گرفته بود :) بعد ها ازش شنیدم که تازه بعد از رفتن من، خواهرش که همسن و سال من بود (در واقع یک روز از من کوچیکتر بود و بابت این قضیه همیشه من بهش میگفتم که باید به من سلام کنی و بهم احترام بذاری :)) و توی اون مدت مرتب این قطعه رو شنیده بود، سعی کرده بوده که اون رو روی ملودیکا بزنه... و خلاصه نهضت دوستداران خوابهای طلایی تا مدتها ادامه داشته :)... ای روزگار، چطور گذشتن اون روزها و ما هرگز قدرشون رو ندونستیم... و "خوابهای طلایی" ما مبدل به کابوسهای سیاهی بیش نشدند!
خیلی از شنیدن صداش خوشحال شدم، به خصوص که میدونستم بیمار بوده و یک عمل خیلی سخت رو پشت سر گذاشته. این اواخر از گوشه و کنار اخبارش رو میشنیدم. دنیای غریبیه جداً! این همه سال با یک تیم تحقیقاتی در مورد یک بیماری تحقیق کنی و یک دفعه برات خبر بیارن که یکی از عزیزان دوران کودکیت مبتلا به همون بیماری شده! حالش خدا رو شکر خوب بود و همین برای من کافی. شاید نزدیک به سه دهه بشه که ندیدمش. سالیان سال پیش، با کنجاویهای عموناصری و بعد از اینکه ماهها خوابش رو میدیدم، پیداش کردم و بهش زنگ زدم، ولی درست همون موقعهایی بود که زندگیم در قعر جهنم بود و دیگه مشمول مرور زمان شد...
وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، ناخوداگاه یاد خاطرات خیلی خیلی دوری که با هم داشتیم افتادم. عجب روزای شیرینی بود! اختلاف سنیمون خیلی زیاد بود ولی هیچوقت با من مثل یک بچه رفتار نمیکرد. وقتی خونه اشون میرفتم، چند روزی رو پیشش میموندم. اون موقعها برام آدم خیلی جالبی بود چون وقتی به چیزی اعتقاد داشت، بهش عمل میکرد. یک دوره ای مثلاً رو آورده بود به خامخواری و لب به چیزای دیگه نمیزد. اتاقش درست مثل آجیل فروشیها شده بود، انواع و اقسام خشکبار، اعم از بادوم و پسته و فندق و هر چیز خام دیگه ای که فکرش رو بکننین اونجا پیدا میشد! منم که عاشق این جور چیزا بودم هی به قوت روزانه اش ناخنک میزدم. با مهربونی یک برادر بزرگ بهم تشر میزد که "نخور، تو، از اینا! الان باید بری پایین غذا بخوری!" :) یک مدت هم شدیداً به پیانو علاقه مند شد و شب و روزش رو به یادگیری اون صرف میکرد. ولی چون کار کلاسیک میکرد برای من جذابیت خاصی نداشت. تا اینکه یک روز که پیشش بودم، دیدم داره یک قطعۀ ایرانی باحال میزنه. گفتم این چیه که داری میزنی؟ گفت: خوابهای طلایی جواد معروفی! چقدر زیبا بود این اثر! شیفته اش شدم. ازش خواستم که اون رو بهم یاد بده! بندۀ خدا، اونم با صبر و حوصلۀ فراوون سعی در یاد دادن اون به من کرد. دیگه اون دو سه روزی که اونجا بودم اینقدر که اون رو یک دستی روی پیانو زدم، سرسام گرفته بود :) بعد ها ازش شنیدم که تازه بعد از رفتن من، خواهرش که همسن و سال من بود (در واقع یک روز از من کوچیکتر بود و بابت این قضیه همیشه من بهش میگفتم که باید به من سلام کنی و بهم احترام بذاری :)) و توی اون مدت مرتب این قطعه رو شنیده بود، سعی کرده بوده که اون رو روی ملودیکا بزنه... و خلاصه نهضت دوستداران خوابهای طلایی تا مدتها ادامه داشته :)... ای روزگار، چطور گذشتن اون روزها و ما هرگز قدرشون رو ندونستیم... و "خوابهای طلایی" ما مبدل به کابوسهای سیاهی بیش نشدند!
جواد معروفی - خوابهای طلایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر