تعطیلات مثل برق و باد گذشت! البته به قول اینجاییها زمان خیلی زود میگذره وقتی به آدم خوش میگذره :) راستش هیچ کار خاصی توی این چند روزه به جز سر زدن به دوستان و عزیزان نکردم. من میگم کار خاص ولی خوب خود همون سر زدن به دوستان خودش خیلی باصفاست و روح تازه ای در آدم میدمه.
یک سری مقاله از سر کار آوردم که توی این چند روز بخونم که تا به این لحظه هنوز لاشون رو هم باز نکردم. به خودم قول دادم که این چند روزی که از تعطیلات باقی مونده بچۀ خوبی باشم و همه اشون رو حداقل یک مروری بکنم. باید دید که چقدر پسر خوبی خواهم بود!
با یکی از دوستان صحبت میکردم میگفت که این سال 2011 عجب سال بدی بود! دیدم به جز موافقت باهاش چیزی نمیتونم بگم. الحق و الانصاف که سال خوبی حداقل برای من نبود. از اولش بد شروع شد و هر کاری کردم که به طریقی جمع و جورش کنم نشد که نشد. هر چی گذشت فقط رو به وخامت رفت و انتهاش هم که دیگه اوائل تابستون بود و تمام اون جریانهای متعاقبش. در این لحظه که دارم مینویسم دیگه بیشتر از دو روزی به پایان این سال نحس باقی نمونده. امیدوارم که سال آینده، سالی بهتر و بدون سورپریزهای جدید زندگی برای همۀ ما باشه، یا شاید هم حداقل برای من که واقعاً نیاز به آرامش دارم. ولی از این زندگی نامرد روزگار هیچ انتظاری نمیشه داشت! همیشه باید اساس رو بر اون گذاشت که یک چیزی توی آستینش قایم کرده و درست اون موقعی که اصلاً انتظارش رو نمیکشی، چنان اون رو بیرون بکشه که خودت هم نفهمی از کجا خوردی... "دیگه بعد از این همه سال گدایی شب جمعه رو یادمون هست" به قول خر خراط شهر قصه ها :)
یک سری مقاله از سر کار آوردم که توی این چند روز بخونم که تا به این لحظه هنوز لاشون رو هم باز نکردم. به خودم قول دادم که این چند روزی که از تعطیلات باقی مونده بچۀ خوبی باشم و همه اشون رو حداقل یک مروری بکنم. باید دید که چقدر پسر خوبی خواهم بود!
با یکی از دوستان صحبت میکردم میگفت که این سال 2011 عجب سال بدی بود! دیدم به جز موافقت باهاش چیزی نمیتونم بگم. الحق و الانصاف که سال خوبی حداقل برای من نبود. از اولش بد شروع شد و هر کاری کردم که به طریقی جمع و جورش کنم نشد که نشد. هر چی گذشت فقط رو به وخامت رفت و انتهاش هم که دیگه اوائل تابستون بود و تمام اون جریانهای متعاقبش. در این لحظه که دارم مینویسم دیگه بیشتر از دو روزی به پایان این سال نحس باقی نمونده. امیدوارم که سال آینده، سالی بهتر و بدون سورپریزهای جدید زندگی برای همۀ ما باشه، یا شاید هم حداقل برای من که واقعاً نیاز به آرامش دارم. ولی از این زندگی نامرد روزگار هیچ انتظاری نمیشه داشت! همیشه باید اساس رو بر اون گذاشت که یک چیزی توی آستینش قایم کرده و درست اون موقعی که اصلاً انتظارش رو نمیکشی، چنان اون رو بیرون بکشه که خودت هم نفهمی از کجا خوردی... "دیگه بعد از این همه سال گدایی شب جمعه رو یادمون هست" به قول خر خراط شهر قصه ها :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر