۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

داستان مهاجرت 2

اگه پای صحبت همۀ مهاجرهای دنیا بشینین، یقین دارم که همه قصه ای برای گفتن دارن، قصه ای که پر از احساسه و پر از درده و یا شاید هم آمیخته با شادی باشه، قصه ای که برای هر کسی منحصر به فرده. شاید به ظاهر همه اشون برای شنونده یک جور به نظر بیان، ولی هیچ دوتاییشون درست یک جور نیستن... هر کسی قصۀ خودش را داره، قصه ای که هرگز از ذهن آدم بیرون نمیره و تا آخر عمر مثل کوله باری بر پشته!
آره، داشتم میگفتم... بعد از چند ساعت در انتظار مترجم توی فرودگاه، سرانجام بهمون گفتن که شما با این مترجم برین و اون شما رو به خونۀ موقتی تون خواهد برد. ولی، صبر کن ببینم! من اصلاً نگفتم که ما چطور به اون فرودگاه رسیدیم! چطور شد که اصلاً سر از اون شهر کوچیک درآوردیم که حتی توی فرودگاه هم براشون دیدن ما عجیب بود... انگار که جن دیده بودن!
پسرم فکر کنم شش ماهه بود. من دیگه درس رو کنار گذاشته بودم و تمام وقت کار میکردم. مادرش هم تازه توی یک رشته ای قبول شده بود و داشت سعی میکرد ادامه تحصیل بده. دوست قدیمیم از کشوری که توش تحصیلاتش رو به پایان رسونده بود، به طریقی فرار رو به قرار ترجیح داده بود و تونسته بود به هر شکلی هست خودش رو پیش ما برسونه. اگه اونجا مونده بود یکراست از خود فرودگاه روونۀ جنگش میکردن! یادم میاد اون روزای اولی که کشور رو ترک کرده بودم و توی اولین خونه با همین دوستم  آشنا شده بودم، یک مدت کوتاهی دو تا مستأجر جدید اومده بودن که زیاد هم نموندن و رفتن. یکی از اونا انگار به کشور فعلی (امروز) ما اومده بود و موندگار شده بود. این دوست قدیمی من با گرفتن اطلاعات از طریق اون به هر زور و کلکی بود خودش رو به اینجا رسوند. بعد از یک مدتی که هیچ خبری ازش نداشتم، یک روز دیدم تلفن زنگ زد و خودش بود. گفت هر طور شده کارهاتون رو درست کننین و بیاین اینجا! اولش باهاش خیلی مخالفت کردم ولی دیدم حرفهاش کاملاً منظقیه و هیچ آیندۀ خوبی در اونجایی که بودیم در انتطارمون نیست! از همه مهمتر نگرانی من برای آیندۀ پسرم بود...
بعد از چند هفته همون آشنای مشترک به سفری به پایتخت کشور مسکونی ما اومد. به من زنگ زد و گفت براتون دعوتنامه آوردم. پاشو بیا اینجا که هم بعد از این همه سال همدیگر رو ببینیم و هم من این دعوت نامه رو بهت برسونم. من هم فکر کنم روز بعد سوار قطار شدم و به محل ملاقات که یک رستوران یکی از آشناها بود، رفتم. چهره اش هنوز هم مثل همون موقعها بشاش و خندان بود. کلی با هم گپ زدیم. من هزاران هزار سؤال در مورد کشور جدید داشتم که اون هم تا اونجاییکه اطلاع داشت سعی بر جواب کرد...
خوشبختانه توی شهری که ما زندگی میکردیم کنسولگری وجود داشت و نیاز به رفتن به سفارتخونه نبود. طی چند روز بعد به اون کنسولگری مراجعه کردم و تقاضای ویزا کردم. بهم گفت که هیچ مشکلی وجود نداره فقط چند وقتی طول میکشه تا جواب بیاد.آخه اون موقعها نه از اینترنت خبری بود و نه حتی از فاکس، همه چیز از طریق مراسلات پستی انجام میشد. دیگه تا جواب این ویزا بیاد دل توی دل ما نبود. نمیدونستیم که چه سرنوشتی در انتظارمونه! آیا اصلاً میشه یا نه؟ یا اینکه در بهترین شرایط محکومیم به موندن همونجا و در بدترین شرایط برگشتن به وطن و احتمالاً رفتن به جنگ...

هیچ نظری موجود نیست: